پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۳ - ۱۱ نوامبر ۲۰۰۴

شيدان وثيق

cvassigh@wanadoo.fr

 

دِريدا

فيلسوف «بي قرار» و «ساختار شكن»

(به مناسبت درگذشت ژاک دريدا)

همراه با ترجمه ي فصلي از کتاب اشباح ماركس

 

 

من نمي توانستم آن باشم كه هستم، نه خانه اي، نه مليتي، نه شهري و نه زباني داشتم، چنان چه، ديگري، ميهمان، سر نمي رسيد و اين ها را به من اهدا نمي كرد.

به جاي افسوسِ نبودِ  مركز را خوردن، آيا نمي توان بر نا مرجعيتِ مركز تاكيد کرد؟ چرا بايد از مركز دل كند؟ مركز، بسان نبودِ بازي و تمايز، آيا نام ديگر مرگ نيست؟ 

بهترين شيوه ي وفادار ماندن (به متن)، بي وفايي (به آن) است.

ساختار شكني، نشان دادن نا نشان دادني ست.

 

شنبه هجدهم مهر ماه 1383 (9 اكتبر 2004) در پاريس، در سن 74 سالگي و بر اثر بيماري سرطان، واپسين فيلسوفِ كبراي فرانسه، چشم از جهان فرو بست.

در گذشت ژاك دريدا (Jacques Derrida) به منزله ي پايان نسلي از فيلسوفان و انديشمندان معاصر فرانسوي است: لاكان  سارتر، فوكو، آلتوسر، بارت، ليوتار، لِويناس، دولوز، بلانشو و بورديو. نسلي كه دريدا، يكي از چهره هاي برجسته، نامدار و در عين حال ناسازه ي آن به شمار مي رفت. اينان «شاعران گم شده اي» بودند كه دريدا، بازمانده و بازنمودِ «وفادارِِ بي وفا» (1) و « پاسدارِ ميراث متمايز ولي مشترك» (2) آن ها بود.

دريدا، فيلسوفي «بي قرار»، در هر دو معناي آن بود. «بي قرار» چون ناماندگاري در جا و مكاني ثابت، چون نا مستقر بودن. دريدا هميشه يك «خارجي» بي قرار و استقرار بود. و «بي قرار»، چون اضطراب، «نا آرامشي» و «نا آسودگي» خاطر. دريدا، در پرسش گري و نقادي و بحراني کردن ايقان هاي عصرِ ما، هيچ گاه «آرام» نمي گرفت. او قرار و استقرار در هيچ منظومه و  تحتِ هيچ «مركزي» را بر نمي تافت. اين «بي قرار» ي دوم او، در ساختار شكني دايمي او تجلي مي يافت.

 

نشان هاي زندگي يك تبعيدي ابدي

 

او كه دوست مي داشت خود را يك «يهودي  فرانسوي  مغربي» و «شهروند دنيا» معرفي كند، هميشه يك تبعيدي بود. در هر «جا» ، «ديگري» بود. «ميهمانِ» ناخوانده، «نا خودي»  يا «خودي» بي ريشه. 

پانزدهم ژوئيه 1930 (1309) در شهر البيار الجزاير (نزديك الجزيره) از يك خانواده ي متوسط يهودي به دنيا مي آيد. نو جواني خود را در اين استان - مستعمره ي فرانسه، در فضاي تقابلِ ميان سه فرهنگِ فرانسوي  مسيحي، يهودي و عربي  اسلامي، مي گذراند. در سال 1942 (1321)، هنگامي كه دوازده ساله بود، حکومت فاشيستي ويشي (Vichy) مليت فرانسوي را از خانواده ي او سلب مي كند. از مدرسه ي دولتي، به خاطر يهودي بودن، اخراجش مي كنند. ناگزير، تحصيلات متوسطه ي خود را نزد معلم هايي كه فرهنگ يهودي داشتند و پشت كليساي الجزيره کلاس خصوصي داير كرده بودند، ادامه مي دهد.

"تصادف من را يك يهودي فرانسوي الجزيره اي كرد كه به نسل قبل از «جنگ استقلال طلبانه» تعلق مي گرفتم، با ويژگي ها و غرابت هايي كه نه تنها نزد يهوديان به طور كلي بلكه حتا در ميان يهوديان الجزاير نيز كمتر يافت مي شد.

اجداد بزرگ من از لحاظ زبان، آداب و رسوم بسيار نزديك به عرب ها بودند. نسل بعدي ما متمول و بورژوا مي شود. مادر بزرگ من، با اين كه به علت يهودي كشي هاي آن زمان (در اوج قضيه ي دريفوس Affaire Dreyfus) در حياط خلوت شهرداري الجزيره ازدواج مي كند، اما دخترانش را به شيوه ي زنان بورژواي پاريسي تربيت مي كرد

سپس نوبت به نسل پدر و مادرم مي رسد. اينان بيشتر تاجر بودند تا روشنفكر سرانجام، نسل خود من كه اكثريت شان مشاغل آزاد داشتند. روشنفكر، معلم، پزشك، حقوق دان بودند. به تقريب، همه ي اين افراد، پس از استقلال الجزاير در سال 1962، به فرانسه مهاجرت مي كنند. خودِ من كمي زود تر يعني در سال 1949 (در سن 19 سالگي) براي اولين بار پا به اين كشور مي گذارم(3).

از اين پس، «بي قراري» دوگانه ي دريدا، طي نيمه ي دوم سده ي بيستم، آغاز مي شود. نشانه هاي اصلي آن را باز گو مي كنيم.

- 1949 (1328): دانش آموزِ ( شبانه روز) دبيرستان Louis-Le-Grand در پاريس. مطالعه ي بِرگسُن (Bergson) و سارتر، پيش از اين، در نو جواني و در الجزيره با آثار كامو، نبچه و والِري (Valéry) آشنا شده بود. اما در اين سال هاي دبيرستاني، بيش از همه، خوانش كيركِگارد (Kierkegaard) و هايدگر، « بر او تاثير گذار بود» (4).

- 1952 تا 1957(13311336): ورود به Ecole normale supérieure. كنكور دبيري در فلسفه Agrégation de philosophie)). آشنايي و دوستي با ميشل سِر (Michel Serres) و پي ار بورديو. همكاري و دوستي نزديك با لويي آلتوسر. فعاليت سياسي متناوب در گروه هاي "چپ افراطي غير كمونيست". شركت در كلاس هاي درس ميشل فوكو  و پيوند دوستي نزديك با او. كار روي تِز دكترا: « مساله پيدايش در فلسفه ي هوسِرل».

سفر به آمريكا و تدريس فلسفه در دانشگاه هاي اين كشور.

- 1957 (1336): ازدواج با مارگِريت اوكوتوريه (Marguérite Aucouturier) در بُستُن آمريكا.

- 1960 تا 1964 (13391343): تدريس فلسفه در دانشگاه سُربُن پاريس به عنوان استاديار در رشته ي « فلسفه ي عمومي و منطق» زير نظر سوزان باشولار (Susanne Bachelard)، پُل ريكور (Paul Ricoeur)، ژرژ كانگيلهم (Georges Canguilhem) و ژان وال (Jean Whal).

نخستين تاليف او: « مقدمه اي بر سرچشمه ي هندسه ي هوسِرل » در سال 1962 (1341) منتشر مي شود.

- 1966 (1345): شركت در سمينار معروف بالتيمور در آمريكا كه توسط دانشگاه Johns Hopkins برگزار مي گردد و جمعي از فلاسفه ي فرانسوي French philosophers را گرد هم مي آورد: رولان بارت (Roland Barthes)، ژان پي ار وِرنان(Jean Pierre Vernant)، لوسين گُلدمَن (Lucien Goldman)، ژاك لاكان (Jacques Lacan) و فيلسوف جوان الجزيره تباري به نام ژاك دريدا. در آنجاست كه براي نخستين بار دريدا «نظريه» ي Déconstruction خود را در رابطه با خوانش و تفسير متن مطرح مي سازد. اصطلاحي كه هم چون «صداي تَم تَم از دانشگاهي به دانشگاه ديگر مي رسد و در پي آن بحث و جدل پرشوري در عرصه ي روشنفكري اروپا و آمريكا صورت مي گيرد» (5).

- 1968 (1347):  شركت در تظاهرات و راه پيمايي هاي جنبش ماه مه 1968 فرانسه. بر گذاري اولين مجمع عمومي اكول نرمالِ ( واقع در كوچه اولم Ulm در پاريس و معروف به اين نام). آشنايي و دوستي با موريس بلانشو (Maurice Blanchot).

- 1972 (1351): شركت و سخن راني در «سمينار نيچه» هم راه با ژيل دولوز، كلوسوسكي (Klosowski)، سارا كوفمان Sarah Kofma))، لاكو لابارت (Lacoue-Labarthe) و ژان لوك نانسي (Jean Luc Nancy). كتاب «نيچه امروز» دست مايه کار اين گردهمايي فلسفي است.  

- 1973 (1352): از اين سال به بعد زندگي دريدا بين فرانسه و ايالات متحده آمريكا تقسيم مي شود. تدريس در اِكُل نُرمال فرانسه و دانشگاه هاي آمريكا. تدريس در دانشگاه يل (Yale) در نيو هاون آمريكا (1975) به عنوان: Visiting Professor in the Humanities و تاسيس آن چه كه بعد ها به «مكتب يل» معروف مي شود. (مكتب ساختار شكني در آمريكا متفكراني چون پُل دو مان (Paul de Man)، ژوفري هارتمَن (Geoffrey Hartman) رمانتيك و نيچه اي، هارولد بلوم (Harold Bloom) ... را در برمي گرفت).

- 1979 (1358): همكاري در تشكيل «مجامع عمومي فلسفه» (Etats géneraux de la philosophie) در دانشگاه سُربُن، در كنار ولاديمير يانكِلِويچ (Vladimir Jankelevitch)، فرانسوا شاتله (Francois Châtelet)، ژيل دولوز، اليزابت دو فُنتنِي (Elizabeth de Fontenay) ، ژان لوك نانسي، پُل ريكور و

- 1981 (1360): تاسيس انجمن Jan Hus با ژان پي ار وِرنان به منظور پشتيباني از مقاومت روشنفكران معترض چكسلواكي كه تحت پيگرد رژيم قرار مي گرفتند. در همان سال شركت در گردهمايي بين المللي عليه سركوب روان شناسان آمريكاي لاتيني توسط رژيم هاي ديكتاتوري كشورشان و سخن راني دريدا در زمينه ي ضرورت بازگشت به «انقلاب فرويدي».

- 1982 (1361): دستگيري در فرودگاه پراگ در بازگشت از سميناري كه مخفيانه در اين شهر در دفاع از معترضين برگزار شده بود. دريدا چند روزي را در زندان مي گذراند و سپس در اثر اعتراضات بين المللي از چكسلواكي اخراج مي گردد.

در همين سال، بازي در فيلمي به كارگرداني كِن ماك مولِن (Ken McMullen) و به نام رقص اشباح. در اين فيلم، دريدا نقش خودش را بازي مي كند.

- 1983 (1362): ايجاد كالج بين المللي فلسفه Collége international de philosophie و احراز پست اولين رياست منتخب آن.

- 1984 (1363): مدير پژوهش در علوم اجتماعي در مؤسسه ي آموزشي مطالعات عاليEcole des hautes études .

- 1987 تا 2003 (1366 1382): شركت در كنفرانس ها و سمينار هاي بين المللي و دانشگاهي در كشور هاي مختلف: آفريقاي جنوبي ( ملاقات با نِلسون مانِدلا و دِسمون توتو در سال 1988)، اسرائيل (ملاقات با روشنفكران فلسطيني در مناطق اشغالي، در همان سال)، شركت در سمينارهاي آكادمي علوم شوروي و دانشگاه مسكو (1990). همبستگي با مبارزات آزادي خواهانه، دفاع از آزادي بيان در كشور هاي بلوك شرق، حمايت از سلمان رشدي در برابر فاناتيسمِ بنيادگرا، دفاع از خارجي هاي بدون برگه ي اقامت در فرانسه. پشتيباني از جنبش دگرجهاني شدن (Altermondialiste)

 

فيلسوفِ «اوراق گرِ» سيستم ها

 

گفتيم دريدا فيلسوف «نا آرام» يا «بي قرار» ي (In-quiet) بود. «نا آرامشي» (in-quiétude) او (هم چون «نا آرامي» نيچه اي، هايدگري و يا به گونه اي نيز ماركسي) همواره مسلمات و جزمياتِ نظام هاي فكري را به زير سوال مي كشد. و اين نظم افكني حتا (و بويژه) در مورد سيستم فكري كساني انجام مي گيرد كه دريدا مي خواهد ادامه دهنده ي خلاق ميراث آن ها باشد. چه او بود كه مي گفت: "بهترين شيوه ي وفاداري به متن، بي وفايي است".

پس انديشه ي دريدايي، اطمينان بخش نيست بلكه اضطراب بر انگيز است، چون همواره ايقان شكن و دغدغه آفرين است. اما اين انديشه، در عين حال، با «اوراق كردن» ساخت ها و سيستم ها (Déconstruction)، شرط و زمينه ي تفكر انتقادي و استقبال پر شور از «روي داد» ي كه گوهراً نابهنگام، نامنتظره و پيش بيني نشده است را فراهم مي آورد. نزد دريدا، هيچ اثري خاتمه يافته تلقي نمي شود. کارگاه انديشمند همواره ميدان کارهاي ناتمام، ناقص، در حال انجام و يا از سر گرفتني است.

«ساختار شكني» متافيزيكِ غربي، كارگاه اصلي دريدا ست. نقدِ «كلام - خِرَد محوري» Logocentrisme و ساختارگرايي Structuralisme با استفاده از ابزار هاي مفهومي اي  چون: «تمايز»Différance ، «حاشيه ها» Marges، دگربودگي Altérité«مركز»  Centre، ساختارشكني Déconstruction و بسياري ديگر، محور هاي اصلي سهميه ي فلسفي دريدا مي باشند. توضيح و تشريح آن ها، بدون ترديد از حوصله ي اين گرامي داشت و توان نگارنده ي آن خارج است. در اين محتصر، تنها به ذكر سر فصل هايي، با رجوع به گفته هاي دريدا، بسنده مي کنيم.

« درست در زماني كه ساختارگرايي مسلط شده بود، من تلاش هايم را آغاز كردم و اصطلاح Déconstruction را که در عين حال موضع گيري نسبت به ساختار گرايي بود، به کار بردم. از سوي ديگر، در همان زمان پديده ي ديگري نيز مسلط شده بود: علم كلام، ارجاع به زبان شناسي و اين عقيده كه « زبان، همه چيز است».

 در آن هنگام، يعني سال هاي 1960، Déconstruction تازه شكل مي گيرد. نمي گويم بر ضد ساختارگرايي اما، به هر حال، در تمايز با آن و نافي اتوريته ي كلام من با اعتراض به اتوريته ي زبان شناسي، كلام و كلام- خِرَد محوري، اصطلاحي كه مکرر مورد تاكيد قرارداده ام، آغاز كردم

من خيلي زود تفاوت ميان بسته شدن (clôture) و پايان (Fin) متافيزيك را تشخيص دادم. بحث بر سر نشان دادن بسته شدن تاريخ متافيزيك است و آن هم نه متافيزيك در كليتش، زيرا من هيچ گاه بر اين باور نبودم كه تنها يك متافيزيك وجود دارد، اين عقيده كه فقط يك متافيزيك وجود دارد، يك پيش داوري رايج و متافيزيكي است. پس يک تاريخ متافيزيك وجود دارد و گًسَست هايي در آن.  منظور از بسته شدنِ متافيزيك، اختتام يا پايان کارِ آن نيست.» (6)

در ساختارشكني متافيزيكِ غربي و بطور مشخص در نقدِ كلام - خرد محوري و ساختارگرايي، دريدا از ميراث پيش گاماني چون نيچه و هايدگر، بهره مي گيرد. دريدا نقدِ متافيزيك غربي توسط آن ها را راديکال تر («راديكاليزه») مي كند (7). بسان آن ها، دريدا نيز، در ايدئاليسم اروپايي، يك «ابزار سلطه» مي بيند. مقابله با آن، از جمله از طريق مقابله با يكي از تبلورات اصلي متافيزيك يعني «كلام-خرد محوري» ميسر است. « دريدا بر اين عقيده است كه در کادر نظام  كلام - خرد محوري، در چهارچوب شكل هاي گفتماني و ارتباطي داده شده، امكان بيان  انديشه ي انتقادي موجود نيست. پس بي درنگ بايد در جهت رشد و توسعه ي آن شكل هاي گفتماني اي کوشيد كه از چهارچوب هاي نهادينه شده ي كلامي خارج  مي شوند. » (8)

كلام - خرد محوري چونان اصلِ بنيادينِ متافيزيكِ غربي، به معناي سلطه كلامِ گفتاري است. كلام گفتاري در اين جا برتري دارد زيرا كلام "ضامن حضور معناست". معنا در گفتار حضور دارد - گفت و شنود بر اساس حضور گوينده و شنوده انجام مي پذيرد- اما در نوشتار غايب يا پنهان است. از اين روست كه اغلب فيلسوف ها، از افلاطون تا هايدگر، گفتار را برتر شمرده اند و نسبت به نوشتار بدگمانند ( نوشتار، در فايدروس Phédre افلاطون هم داروست و هم زهر).

اما بر خلاف بد فهمي هاي رايج، دريدا با نفي «كلام محوري» نمي خواهد «نوشتار محوري» را جاي آن نشاند (9). او همواره تاكيد كرده است كه معنا در متن نوشتاري نيز غايب است. به گمان او، هم گفتار و هم نوشتار، هر دو بر اساس «تمايز» و «فاصله» ساخته شده اند و از اين نظر تفاوتي ميان آن دو نيست.

به گمان فيلسوفان كلاسيك، نوشتار قابل اعتماد نيست، زيرا تفسير بردار است و در نتيجه نمي تواند معناي واحدي به دست دهد. پس آن را بايد تحت نظارت و مراقبت لوگوس ( Logos هم به مفهوم كلام و هم خرد) قرار داد. كلام محوري را دريدا با « اتوريته ي فيلسوف متافيزيك» و « اتوريته پدر» مرتبط مي سازد: « پدر هميشه با بد گماني به نوشتار مي نگرد و آن را تحت نظر دارد » (10).

يك نمونه ي ديگرِ ساختار شكني متافيزيكِ غربي، نقدِ مفهوم مركزي ديالكتيكِ هگلي يعني Aufhebung توسط دريدا است كه اشاره ي كوتاهي به آن بي مورد نخواهد بود. دريدا اين مفهوم هگلي را كمال گرايي (ايدئاليزاسيون) متافيزيكي مي نامد كه در نهايت به «اصل يگانگي» و «سنتز» و در نتيجه سلطه مي انجامد. به باور دريدا، كاملاً امكان پذير است كه «وحدت ضدين» را بدون « سنتز» و در نتيجه بدون Aufhebung تصور كرد، بسان « چند گانگي» يا « چنداني» راديكال، هم چون Aporie يا پرش انگيزي كه راه حل ندارد. در اين رابطه، دريدا تعريف ديگري از ساختار شكني به دست مي دهد: « اين Aporie  ويژه اي كه ساختار شكني  نام دارد» (11).

اما نزد دريدا، ساختار شكني ساختارگرايي كه وجه ديگر نقدِ متافيزيك است، به معناي ضد- ساختارگرائيسم  نيست. دريدا با « اوراق كردن» ساختارها، در حقيقت، مي خواهد «كشف حجاب» کند ( به مفهوم Alétheia يوناني هايدگري) و در اين مسير، خاستگاه و نقش «مركز» مقتدر، مسلط و متعالي را در ساختارمندي خودِ ساختار آشكار سازد.

« ساختار، يا بهتر بگوييم ساختارمندي ساختار، با اين كه همواره كاركردي داشته است اما همواره نيز خنثي گرديده يا تقليل رفته است. تقليل توسط آن حركتي كه به ساختار، مركزي مي دهد يعني ساختار را به يك نقطه ي حضور، به يك خاستگاه ثابت مرتبط مي سازد. نقش اين مركز، تنها هدايت ساختار، متعادل كردن و سازمان دادن آن نيست - چه در واقع نمي توان ساختاري بدون سازمان دهي تصور كرد - بلكه و به ويژه اين است كه كاري كند تا اصل سازماندهي ساختار، آنچه كه ما بازي ساختار ( يا فضاي باز براي حركت کردن) مي ناميم را محدود سازد.

« بدون ترديد، مركز يك ساختار، با هدايت و سازماندهي منسجم ساختار، امكان بازي عناصر در درون سيستم را مي دهد و امروز تصور ساختاري بدون مركز ميسر نيست.

« اما با اين همه، مركز مانع بازي اي مي گردد كه خود از سوي ديگر مي گشايد و ممكن مي سازد. مركز، به مثابه مركز، نقطه اي است كه در آن مكان، جا به جايي محتوي ها، عنصر ها و طرف ها ديگر امكان پذير نيست. در مركز، جا به جايي يا تغيير جايگاه عنصر ها ( كه در ضمن مي توانند ساختاري در درون ساختار باشند)، ممنوع است. بدين ترتيب، مركز، مركزي كه بنا به تعريف آن يكتاست، در درون ساختار چيزي را تشكيل مي دهد كه با فرمان راندن بر آن، خود را از ساختارمندي ساختار خلاص مي كند. از اين روست كه نزد انديشه ي كلاسيك ساختارگرا، مركز در مركز سيستم  است و در عين حال چون به ساختار تعلق ندارد، مي تواند در جاي ديگري، خارج از سيستم  قرار گيرد.  پس مركز، مركز نيست

« تمام تاريخ مفهوم ساختار بايد به مثابه يك سلسله جا به جايي هاي مركز با مركز و توالي شاخص هاي مركز مورد تأمل قرار گيرد. مركز، به ترتيب و به صورت منظم، شكل ها و نام هاي مختلفي گرفته است. تاريخ متافيزيك، همسان تاريخ غرب، تاريخ اين استعاره ها و مجاز هاست.

« به جاي افسوسِ نبودنِ مركز را خوردن، آيا نمي توان بر نا مرجعيتِ مركز تاكيد كرد؟ چرا بايد از مركز دل كند؟ مركز، چونان نبودِ بازي و تمايز، آيا نام ديگر مرگ نبست؟ مركزي كه اطمينان بخش است، تسكين مي دهد اما از درون گودالش تشويش بر انگيز است ؟» (12).       

 

آن چيست كه Déconstruction مي نامند؟ از زبان دريدا

 

پرسش فوق مشكل و معماي بزرگي است. با توسعه ي جهان شمول استعمال اين واژه در عرصه هاي گوناگون - از زندگي روزمره تا ادبيات و هنر، از جامعه شناسي تا سياست و اقتصاد، از روانشناسي تا فلسفه و هِرمنوتيك - تعريف آن هر چه بيشتر بغرنج مي گردد. اين اصطلاح، بنا بر كاركردي كه در هر يك از زمينه هاي نام برده دارد، معناي ويژه اي كسب مي كند. بدين سان، نمي توان تعريف واحدي از آن ارايه داد، بلكه بايد از «ساختار شكني» هاي گوناگون، از چنداني ساختارشكني سخن راند.

در ادبيات دريدايي، معنا هاي Déconstruction را مي توان در بسي جا ها پيدا كرد. اين پديده تنها نفي كننده و منتقد نيست بلكه در عين حال مي خواهد ايجابي و اثباتي باشد. حتا مي توان گفت كه « هرگز بدون عشق و علاقه عمل نمي كند» (13). به صورت بنيادي با « هر گونه ديالكتيكي بيگانه است» (14). روي به بازي معصومانه ي جهان دارد، با همه ي نشان ها و رد پا ها در تنوع و گو نه گوني شان، و آن ها را به صورت مثبت و شادمانه اي به رسميت مي شناسد (15). مرجعيتِ مركز را رد مي كند و نگرانِ نبودِ آن نيست (16). نمي خواهد به جاي حاكميت و سلطه، حاكميت و سلطه ي ديگري را بنشاند. نمي خواهد به جاي نظم ورشکسته ي اربابي، « ارباب يا سركارگر ديگري بگذارد، بلكه چيز ديگري مي خواهد، چيزي كاملاً دِگَر» (17). Déconstruction، «نشان دادن نا نشان دادني ست.» (18)

ابتدا بايد تصريح كنيم كه دريدا كاشف و ابداع كننده ي اين واژه نبوده است.

« اين كلمه پيشتر در زبان فرانسه وجود داشته اما استعمالش بسيار نادر بوده است. ابتدا من از اين اصطلاح براي ترجمه ي كلماتي استفاده كردم. يكي از آن ها متعلق به هايدگر بود كه از destruktion صحبت مي كرد و ديگري از فرويد بود كه كلمه ي dissociation را به كار مي برد. اما خيلي زود، من سعي كردم نشان دهم كه آن چه كه Déconstruction مي نامم برگردانِ ساده ي مفهوم هايدگري و فرويدي نيست» (19).

همان طور كه دريدا خود اشاره مي كند، هم واژه ي Déconstruction و هم مضموني نزديك به آن چه كه او بسط و توسعه خواهد داد، پيش از او وجود داشته است. مضمونِ كم و بيش مشابه (تأکيد مي کنيم کم و بيش مشابه) «ساختار شكني» را مي توان نزد نيچه، هايدگر و حتي (به نظر من) در روحي از ماركس نيز پيدا كرد.

اما در حوزه ي فلسفه، اين واژه براي نخستين بار در سال 1955 (1334)، زير قلم ژِرار گرانِل Gérard Grannel، مترجم متني از هايدگر تحت عنوان « اداي سهمي در باره ي مساله ي هستي»، ظاهر مي شود. در آن جا، هايدگر، براي پايان دادن به بد فهمي هاي رايج از كلمه ي destruktion در نوشته هايش، واژه ي Abbau را به كار مي گيرد و گرانل آن را با كلمه ي فرانسوي Dé-construction برابر مي نهد.

« حال، كوته فكري از همان سال 1927 با بد فهمي سطحي از destruktion در Sein und Zeit آغاز مي شود كه به معناي ساختار شكني (Abbau در متن آلماني  و Dé-construction  در ترجمه ي فرانسوي) بازنمود هاي مبتذل و پوچ، خواست ديگري جز باز يافتن آزمون هاي هستي كه خاستگاه آزمون هاي متافيزيكي هستند، ندارد» (20).

Déconstruction را در زبان فارسي «شالوده شكني» يا «ساختار شكني» ترجمه كرده اند (21). اين برابر سازي اما، به نظر من، چندان رضايت بخش نيست. زيرا همان طور كه در متن هايدگر مشاهده مي كنيم و دريدا نيز بار ها تاكيد كرده و از زبان خود او نيز خواهيم شنيد، اين اصطلاح معناي «تخريب» را نمي دهد. در حالي كه از «شالوده شكني» يا «ساختار شكني» ايده ي «شكستن» و «خراب كردن» متبادر مي شود. در كلمه ي مركب Déconstruction واژه ي construction وجود دارد كه به معناي ساختن و ساختمان است. در حالي كه «شالوده» در زبان فارسي پايه ي طبيعي يا مصنوعي زيربناي ساختمان است و نه خودِ آن. از سوي ديگر construction در زبان فرانسه به معناي فرايند و عملِ ساختن و بنا كردن نيز هست در حالي كه «شالوده» به لحاظ مضموني تهي از چنين مضموني است. بدين سان، «شالوده شكني» از هر لحاظ (چه در نام «شالوده» و چه در فعل «شكستن») ترجمه فارسي دقيق و صحيحي نيست. با اين همه، از آن جا كه در ادبيات فلسفي و سياسي ايران، «ساختار شكني» يا «شالوده شكني» متداول شده اند، ما نيز در اين جا، البته با حفظ تمام ايراد هاي خود، اين عبارات را به كار مي بريم.

واژه Déconstruction تركيبي است از پيشوند (De) با كلمه اصلي ساختمان به زبان فرانسه. اين پيشوند، از عنصر لاتيني Dis برآمده و در اصل به معناي «دوري»، «فاصله گرفتن» و «جدايي» است. زماني كه اين پيشوند به كلمه ي اصلي افزوده گردد، از جمع آن دو، مفهوم جديدي حاصل مي شود كه «خلافِ مضمونِ» كلمه ي اصلي را خواهد رساند. به عبارت ديگر، از نظر ريشه شناختي، Déconstruction به معناي ساختمان و ساختن  در جهت عكس است. يعني «پياده كردن» يك ساختمان يا يك بنا، گسستن عناصر و اجزاي به هم پيوسته ي آن، جدا كردن قطعات يك ساختار منسجم و واحد از يكديگر.

از اين رو، به نظر من، شايد برابر فارسي مناسب تر براي اين واژه «اوراق كردن» ساختمان يا «ساخت اوراق گري» باشد. توجه کنيم ، «اوراق» را به مفهومي كه در فرهنگ فارسي آمده است، به کار مي بريم يعني چيزي «كه داراي ورق ها يا قطعه هاي جدا، كنده يا باز شده از يك ديگر است» و «اوراق گر» يا «اوراق چي»، به معناي «كسي است كه اجزاي دستگاه يا ماشيني معمولاً فرسوده را از هم باز مي كند» (22). و جالب اين جاست كه «ساخت اوراق گري» دريدايي نيز دقيقاً معطوف به «ساختار هاي فرسوده» يا به قول او «رسوب كرده» است. اما در همين جا بايد بلافاصله اضافه كنيم كه «اوراق»، خراب كردن و نابود ساختن نيست چه هدفِ «اوراق چي» دستگاه يا ماشين، «فروش جداگانه ي قطعه هاي كارآمد آن ها ست» (23). اوراق كردنِ دريدايي نيز به منظور ايجاد «ريخت ديگر و نويني»است با تركيب ديگري از عناصر جدا شده ( و بنا بر اين  دگر گشته) و يا با عناصر جديد خارجي. بنا بر اين، مي توان گفت كه Déconstruction فرايندِ «اوراق گري - نوسازي» است، با اين شرط كه چنين فرايندي پايان ناپذير است و همواره تكرار مي شود.

«ساختار شكني»، به گفته ي دريدا، همان طور که گفتيم، تكرار ساده ي مضامين پيش از او نيست. پس بهتر است معنا را از زبان نظريه پرداز اصلي اش بشنويم:

« Déconstruction را نبايد عمل فسخ يا تخريب تصور کرد، بلكه به معناي تجزيه و تحليل ساختارهاي رسوب كرده اي دانست كه عنصر كلامي، كلامي بودن  فلسفه و انديشه ي ما را مي سازند. و اين ساختارها در زبان، در فرهنگ غربي، در  هنر و در هر چيزي كه ما را به اين تاريخ فلسفه وابسته مي كنند، وجود دارند

ساختار شكني، نه صرفاٌ  فلسفي است، نه مجموعه اي از تز ها و نه حتي مساله انگيز هستي به معناي هايدگري. به گونه اي، هيچ است.

ساختارشكني نمي تواند يك ديسيپلين يا روش باشد. غالباً آن را روش كار (مِتُد) مي نامند، با مجموعه اي از قواعد و راه رسمِ قابل تدريس

ساختارشكني فن يا تكنيكي با قواعد و هنجارهاي خود نيست. البته، در شيوه هاي طرح پرسش هايي از نوع ساختارشكني قواعدي مي توانند وجود داشته باشند. از اين نظر، فكر مي كنم كه اين گونه موارد مي توانند جنبه ي رشته اي و آموزشي پيدا کنند. اما در اصلِ خود، ساختارشكني روش نيست. من سعي كرده ام از خود سوال كنم كه چه چيزي مي تواند روش به معناي يوناني يا دكارتي و يا هگلي باشد. ليكن ساختارشكني روش شناسي به معناي اجراي قواعدي نيست.

اگر من به خواهم تصوير مقتصد و فشرده اي از ساختارشكني ارايه دهم، خواهم گفت كه انديشه اي ست در باره ي خاستگاه و محدوديت هاي پرسمان « آن چيست كه؟» ، پرسشي كه در كل تاريخ فلسفه حاكم بوده است. هر بار كه سعي كنيم در باره ي امكان «آن چيست كه؟»  بي انديشيم، در مورد اين شكل از پرسش گري، پرسش كنيم يا در باره ي ضرورت اين گونه گفتمان در زبان معيني، در سنت معيني و از خود سوال كنيم، اين است تمايز معنايي ساختارشكني. در واقع ساختارشكني، پرسش در باره ي چيزي بيش از يك پرسش است. به همين دليل، هميشه من در به كار بردن اين كلمه درنگ مي كنم.

ساختارشكني معطوف به هر چيزي مي شود كه در طول تاريخ غرب و فلسفه ي غرب، يعني تقريباً در همه چيز، از افلاطون تا هايدگر، پرسشِ « آن چيست كه؟»  را ايجاب كرده است» (24)

 

ساختارشكني «سياست» در چشم انداز «سياستِ دِگر»

 

ساختارشكني دريدايي صرفاً تاملي نظري يا فلسفي نيست بلكه هم زمان مي خواهد، به صورت تفكيك ناپذيري، «تاثير گذار»، «كارآمد» و «مشخص» باشد. ساختارشكني، در عين حال، «سياسي» است يعني دخالت گري مي نمايد: «مداخله» در «سياستِ واقعاً موجود» (25) در جهت دگرگوني بنيادين آن و تدارك عملي - نظري برآمدن «سياستِ دگر».

دريدا ساختارشكني سياسي خود را در تاليفات مختلفي انجام داده است. مهمترين و مشهورترين آن ها كتاب « اشباح ماركس» است كه ترجمه ي فصلي از آن حاوي تز هاي اصلي او را  به پيوست اين ياد نامه آورده ايم. از ديگر كارهاي سياسي او، مي توان به « ماركس و پسران» (Marx & Sons)، «اشرار» (Voyous) و كتاب مشترك با يورگن هابرماس: « " مفهوم" 11 سپتامبر» (Le “concept” du 11 septembre) اشاره كرد.

آن چه در اين مختصر مي توان و بايد گفت اين است كه مناسبات دريدا با «سياستِ واقعاً موجود» همواره تنازعي، انتقادي و ساختار شكنانه بوده است. تلاش او در جهتي است كه سيستم هاي سنتي سياسي و مفهوم هاي كليدي «گفتمان» رايج آن ها را كه عموماٌ «مسلم»  و «جاودانه» تجلي مي كنند، همواره به زير سوال برد. از آن جمله اند، مفهوم هاي جهان شمولي چون: «سوژه»، «آزادي»، «عدالت»، «حقوق»، «دموكراسي»، «انقلاب»، «بين الملل»، «حاكميت»، «حزب و سازماندهي»، «دولت  ملت»، «ليبراليسم»، «ماركسيسم» و

نمونه ي «حقوق بشر» را در نظر گيريم كه از يكسو سلاح مبارزه و مقاومت جنبش ها در برابر رژيم هاي رنگارنگ استبدادي و توتاليتر است و از سوي ديگر با « سنت اروپايي كه بر تمام مفهوم جهاني سياست مسلط است» (26)، پيوندي ناگسستني دارد. وظيفه ي ساختارشكني، تميز دادن انتقادي اين دو وجه به هم پيوسته و در هم تنيده است كه يكي (اولي) بر ديگري (دومي) پرده ي استتار مي كشد.

دريدا مي گفت كه «Déconstruction آني ست كه فرا مي رسد». چيزي ست كه «رخ» مي دهد، «اتفاق» مي افتد و «حادث» مي شود. روي داد است و روي داد همواره «نابهنگام»، «نا منتظره» و «پيش بيني نشده» است. حال، «پيش آمد» و «واقعه»، همواره ساختار شكنانه اند بدين معنا كه آن چه كه تا كنون بوده و هست را، ارزش هاي حاكم و «رسوب كرده» را، ساختارهاي سنتي و موجود را، برنامه ها و پروژه هاي سياسي و... را بر هم مي زنند و بحراني مي کنند. از آن جمله اند بحران هاي ژرف و بي نهايتِ امروزي جهان ما چون بحران «حاكميت ملي» و به طور كلي همه ي «حاكميت» ها و «سلطه» ها و «محوريت» ها از نوع «كلام محوري»، «مرد محوري»، «مركز محوري»، «دولت محوري»، «حزب محوري» «اقتصاد محوري»، «اروپا محوري»

«سياستِ» دريدايي (اگر چنين بياني صحيح باشد زيرا همان طور که گفتيم، انديشه ي دريدا همواره «سياست» شکن بود) به پيشواز رويداد يا نابهنگاني (نام ديگر رويداد) مي رود. دريدا گشايش به آينده را فرا مي خواند. گشايش به نا معلوم ساختارشکني که فرا مي رسد و براي فرا آمدنش بايد اقدام کرد، تدارک ديد و خود را آماده ي استقبال از آن کرد. گشايش به دگربودي رويداد ايقان شکني که در درجه اول بلکه ايقان هاي خودِ ما را در هم شکند.

با اين حال، «سياستِ» دريدايي از فرايند هاي تعميق دمکراسي («دموکراتيزاسون») تفکيک ناپير است. داو سياسي ساختارشکني او، در عين حال، برآمدن و فرا رسيدن «دموکراسي» بر پايه نقد و ساختارشکني همانا «دموکراسي» تاريخي و موجود است. و اين را او همراه با ديگر مساله انگيز هاي امروزي در مهمترين اثر سياسي اش  اشباح مارکس به بحث و جدل مي گذارد.

در واپسين ماه هاي حيات و در پي حوادث اخير جهان (11 سپتامبر، جنگ افغانستان، جنگ عراق، گسترش اتحاديه اروپا، بنيادگرايي، جهاني شدن،  جنبش جهاني دگر شدن... )، دريدا «نگراني» هاي سياسي خود را در مصاحبه اي  مطرح مي كند. در زير، نكته هاي اصلي اين «وصيت نامه» ي سياسي او را جهت آشنايي با عقايد سياسي اين انديشمند بزرگ فرانسوي، مي آوريم:

«من هم چنان يك منتقدِ دايمي اروپا محوري والِري، هوسِرل و يا هايدگر هستم. ساختارشكني، به طور كلي، حركت بي اعتمادي نسبت به هر گونه اروپا محوري است. اما هر چه بتوان سنت اروپايي را ساختارشكني كرد و دقيقاً به خاطر آن چه كه در اروپا گذشته است، يعني به علت منوران و به دليل تقصير بزرگي كه تمام فرهنگ اروپا را در بر مي گيرد (يعني توتاليتاريسم ها، نازيسم، نسل كشي ها، تبعيد و قتل عام يهوديان توسط نازي ها Shoah، استعمار و نو استعمار )، اين مهم، يعني ساختارشكني اروپا محوري، نمي تواند مانع آن شود كه  امروزه، در وضعيت ژئوپوليتيكِ ما، اروپاي ديگري نتواند شكل گيرد.

 اروپاي ديگري كه من آرزويش را دارم، اروپايي ست كه حافظ يادمانِ آن وقايع باشد، كه هم در برابر سيادت طلبي ايالات متحده آمريكا (نگاه كنيد به گزارش وُلفوويتز، رامسفِلد و شِني) و هم در مقابل دين سالاري عرب و مسلمان كه فاقد منوران و آينده ي سياسي ست، قرار گيرد. اروپايي ست كه در عين حال، نا متجانس اين مجموعه را ناديده نمي گيرد و با همه ي كساني كه از درون عليه اين دو بلوك مبارزه و مقاومت مي كنند، متحد مي شود.

  بحث بر سر تشكيل اروپايي نيست كه به يك ابر قدرت نظامي ديگر تبديل شود، كه پاسدار بازار اقتصادي خود و عامل توازني در رقابت بلوك ها باشد. بحث بر سر ايجاد اروپايي است كه بذر سياست جديدِ دگر جهاني شدن را بي افشاند. سياستي كه به نظر من تنها چاره ي ممكن است.

هنگامي كه من از اروپا حرف مي زنم، منظورم اروپايي دگرجهان گراست كه مفهوم ها و عمل كرد هاي اعمال حاكميت و حقوق بين المللي را دگرگون سازد، که يك نيروي نظامي حقيقي، مستقل از ناتو و ايالات متحده آمريكا، در اختيار داشته باشد. نيروي نظامي اي كه نه تهاجمي باشد، نه تدافعي و نه پيش گيرانه، كه بدون فوت وقت در خدمتِ قطعنامه هاي سازمان ملل جديد عمل نمايد ( مثلاً با فوريت در اسراييل و ديگر جا ها). و سرانجام، اروپا، به مثابه مكاني كه از آن جا، به عنوان مثال، برخي شكل هاي لائيسيته و يا عدالت اجتماعي را بتوان انديشيد يا بهتر انديشيد، يعني همه ي آن چيز هايي كه جزو ميراث اروپا به حساب مي آيند...» (27).

 

در پايان اين گفتار که اداي سهمي است به ژاک دريدا، سلامي  بر او از زبان يار فلسفي اش:

 

« سلام بر تو! سلام به کورهايي که مامي شويم!»

« تو ما را ترک مي کني ، تو ما را در برابر تاريکي مي گذاري و مي روي، ليک سلام بر تاريکي!

سلام بر نا پديد شدن شکل ها و قالب ها. سلام هم چنين بر کور هايي که ما مي شويم و تو آن را موضوع  مورد علاقه ات کرده بودي. سلام به بينشي که وابسته به شکل ها و قالب ها نيست، ليک مي گذارد که نيروها او را لمس کنند.

تو تمرين کوري مي کردي تا بهتر سلام دهي روشنايي را که تنها در اختيار تاريکي است. آن روشنايي که خارج از ديد است، که راز را مي پوشاند، اما نه يک راز پنهان را بلکه وضوح را، راز آشکار هستي را، راز زندگي  برمرگ را.

پس سلام بر رازي که تو نگهبان سلامتش هستي!» (28)

                                                                                                           ژان لوک نانسي                                                                                                                    

 

 

 

كتاب خانه ي ژاك دريدا

 

دريدا آثار بي شماري از خود به جاي گذاشته است. بسياري از كتاب هاي او به زبان هاي مختلف جهان و بويژه انگليسي ترچمه و چاپ شده اند. اما در ايران، با اين كه گويا او " يكي از محبوب ترين متفكر نسل جوان است" (29)، هيچ يک از آثار اصلي اش به فارسي ترجمه و منتشر نشده اند. كتاب «مواضع» (Positions) او با ترجمه ي پيام دانشجو، و دو كتاب در باره ي او: از محمد ضميران («دريدا و متافيزيك حضور») و از بابك احمدي («ساختار و تأويل متن، جلد دوم، شالوده شكني و هِرمنوتيك») مجموعه مطالب موجود به زبان فارسي را تشکيل مي دهند.

در زير، اسامي تعدادي از کتاب هاي دريدا با ذكر سال نگارش آن ها را آورده ايم. عنوان  اين كتاب ها را از زبان فرانسه به فارسي برگردانده ايم. فهرستي كه ارايه مي شود شامل كتاب هاي اصلي دريداست. بسياري از تأليفات، مصاحبه ها، كنفرانس ها و سخن راني هاي او در اين جا از قلم افتاده اند.

 

- سرچشمه هندسه ي هوسِرل، درامد و ترجمه (1962 1341).

- L’origine de la géométrie de Husserl, Introduction et traduction, PUF, Paris,1962

- آوا و پديدار (1967 1346).

- La voix et le phénomène, PUF, Paris, 1967.      

- نوشتار و تمايز (1967 1346).

- L’écriture et la différence, Seuil, Paris, 1967.

- در باره ي دستور زبان شناسي (1967 1346)

- De la grammatologie, Minuit, Paris, 1967.

- بذر افشاني ("بارآوري" نيز ترجمه كرده اند) (1972 1351).

- La dissémination, Seuil, Paris, 1972.

- حاشيه ها در باره ي فلسفه (1972 1351).

- Marges – de la philosophie, Minuit, Paris, 1972.      

- مواضع (1972 1351).

- Positions, Minuit, Paris, 1972.

- آواي غم (ترجمه نام توسط بابك احمدي) (1974 1353).

- Glas, Galilée, 1974.

- مهميزها. شيوه هاي نيچه (1978 1357).

- Epérons. Les styles de Nietzsche, Flammarion, Paris, 1978.

- كارت پستال، از سقراط تا فرويد و فراتر (1980 1359).

- La carte postale, de Socrate à Freud et au-delà, Aubier-Flammarion, Paris, 1980.      

- فلاسفه و كلام، مصاحبه با روزنامه لوموند (1984 1363).

- Les philosophes et la parole, entretiens, le Monde, 21-22 octobre 1984.

- اطراف (ساحل ها نيز ترجمه كرده اند) (1986 1365).

- Parages, Galilée, Paris, 1986.

- در باره ي روح، هايدگر و پرسش (1987 1366).

- De l’esprit, Heidegger et la question, Galilée, Paris, 1987.

- نفس، ابداع هاي ديگري (1987 1366).

- Psyché, inventions de l’autre, Galilée, Paris, 1987.

- يادمانه ها، براي پُل دو مان (1988 1367).

- Mémoires, pour Paul de Man, Galilée, Paris, 1988.

- مسئله ي پيدايش در پديدار شناسي هوسِرل (1990 1369)

- Le problème de la genèse dans la phénoménologie de Husserl, PUF, paris, 1990.      

- مسير ديگر (1991 1370).

- L ‘autre cap, Minuit, Paris, 1991.

- اشباح ماركس، دولت و دِين، امر سوگ و بين الملل جديد (1993- 1372).

- Spectres de Marx. L’Etat de dette, le travail du deuil et la nouvelle internationale Galilée, Paris, 1993.

- سياست هاي دوستي (1994 1373).

- Politiques de l’amitié, Galilée, Paris, 1994.

- پرسش انگيزي ها (1996 1375).

- Apories, Galilée, Paris, 1996.      

- ايمان و دانش، در پي آن: زمانه و بخشش (1996 1375).

- Foi et Savoir, suivi de Le siècle et le Pardon, Seuil, Paris, 1996.

- مذهب (ژاك دريدا و جياني واتيمو) (1996 1375).

- La religion, J. Derrida et Gianni Vattimo, Seuil, Paris, 1996.

- در باره ي مهمان نوازي (1997 1376).

- De l’hospitalité, Calmann-Lévy, Paris, 1997.

- خداحافظ  اِمانوئل لِويناس (1997 1376).

- Adieu à Emmanuej Levinas, Galilée, Paris, 1997.      

- قول، لحظه هاي فلسفي (1999 1378).

- Sur Parole, instatanés philosophiques, Ed. de l’aube, Paris, 1997.

- فردا، چه خواهد ، گفت و گو با اليزابت رودينِسكو (2001 1380).

- De quoi demain…, Dialogue (Jacques Derrida – Elizabeth Roudinesco), Galilée, Paris, 2001.

- ماركس و پسران (2002 1381).

- Marx & Sons, Galilée, Paris, 2002.      

- اشرار، دو رساله در باره ي عقل (2003 1382).

- Voyous, deux essais sur la raison, Galilée, Paris, 2003.

- "مفهوم" 11 سپتامبر (دريدا و يورگن هابرماس) (2004 1383).

- Le « concept » du 11 septembre, J. Derrida – Jürgen Habermas, Galilée, 2004.

 

 

سه کتاب به عنوان نمونه در باره ي دريدا به زبان فرانسه:

 

- ژاك دريدا، يك درآمد. از مارك گولدشميت (2003 1382).

- Jacques Derrida une introduction, Marc Goldschmit, Pocket,  2003.

- ساختار شكني، يك نقد. از پي ار و. زيما (1994 1373).

- La décontruction, une critique, Pierre V. Zima, PUF,  1994.

- دگربودگي ها، در مسير هاي ژاك دريدا (1986 1365).

- Altérités, sur les traces de jacques Derrida, Ed. Osiris, 1986.

 

 

 

ياد داشت ها

 

1 از جملات كليدي دريدا.

2- مصاجبه با روزنامه لوموند، 19 اوت 2004.

3- همانجا.

4- ژاك دريدا، يك درآمد. از مارك گولدشميت (نگاه كنيد به كتاب نامه).

5- ميشل دِگي Michel Deguy، روزنامه ليبراسيون، اكتبر 2004.

6- مصاحبه منتشر نشده، 30 ژوئن 1992، لوموند، 12 اكتبر 2004.

7- ساختار شكني، يك نقد. پي ار و. زيما Pierre V. Zima (نگاه كنيد به كتاب نامه). ص32.

8- همانجا، ص 35.

9- ساختار و تأويل متن جلد 2 شالوده شكني و هرمنوتيك. بابك احمدي. ص 379-423.

10- ساختار شكني، يك نقد، ص 40.

11- يادمانه ها، براي پُل دو مان (نگاه كنيد به كتاب نامه)، ص 133.

12- نوشتار و تمايز (نگاه كنيد به كتاب نامه)، ص 409  411 و 432.

13- فلاسفه و كلام، مصاحبه با روزنامه لوموند (نگاه كنيد به كتاب نامه).

14- حاشيه ها (نگاه كنيد به كتاب نامه).

15- نوشتار و تمايز.

16- همانجا، ص 432.

17- كارت پستال (نگاه كنيد به كتاب نامه)، ص 338.

18- Les fins de l'homme, 1981

19- مصاحبه منتشر نشده.

20- اداي سهمي براي مسئله ي هستي، هايدگر ترجمه ي ژرار گرانل، در مجموعه پرسش ها، گاليمار، جلد 1 و2 ص240.

Contribution à la question de l'être, traduit par Gérard granel, Tel gallimard, Questions I et II, page 240.

21- ساختار و تأويل متن، بابك احمدي.

22- فرهنگ معاصر فارسي امروز، غلامحسين صدر افشار، نسرين حكمي، نسترن حكمي، نشر فرهنگ معاصر.

23- همانجا.

24- مصاحبه منتشر نشده.

25- در باره ي «سياست واقعاً موجود»، «بحران سياست» و «سياست دگر» رجوع كنيد به سلسله بحث هاي من در نشريه طرحي نو، از جمله در شماره هاي 63، 70، 72، 73، 75 ، 77، تحت عنوان هاي زير:

- نقد سياست در پرتو قرائتي از پروتاگوراس و ماركس.

- چهار لحظه گسست از فلسفه ي كلاسيك سياسي (پروتاگوراس، ماكياولي، اسپينوزا و ماركس).

در سايت: www.tarhino.com).

26- مصاحبه با روزنامه لوموند، مارس 2004، منتشر در اوت 2004.

       27- همانجا.

       28- روزنامه ليبراسيون، 11 اکتبر 2004.

       29- علي اصغر سيدآبادي، به نقل از ويلاگ هنوز.