
داستانهاي کوتاه
غمگنانه غريبانه
محمدرضا اسکندري
بشتابِد که کمپ در محاصره شورشيان افريقائي است!
در يکي از روزهاي سرد و طوفاني زمستان در کمپ پناهندگي ۴۰۰
نفره که تازه به آنجا منتقلم کرده بودند،
مشغول به کار بودم. تنها تعداد کمي از پناهندگان را ميشناختم. مابقي افراد برايم
جديد بودند و در حقيقت شناختي ازافراد ساکن کمپ نداشتم. بعد از آنکه شرايط پناهندگي در هلند سخت شد
تنها راه سرگرمي در کمپ ها شب زنده داري بود . خيلي ها شبها را بيدار ميمانند و
روزها ميخوابند تا گذشت زمان را احساس نکنند. آنان تا نزديکي ها صبح بيدار ميمانند
و با زدن اولين شعاع نور خورشيد لامپ ها را خاموش و تا ظهر
ميخوابند. فقط پناهندگاني که حق درس
خواندن و رفتن به مدرسه را دارند با ديگر کودکاني که بمدرسه ميروند صبح بيدار ميشوند. يک روز در هفته تمام پناهندگان مجبور هستند که صبح بيدار شوند.
آنان خود را به پليس خارجي در کمپ معرفي مي نمايند. اگر پناهنده اي دو بار خود را معرفي نکند
پرونده اش بسته و از کمپ اخراج ميشود . اخراج شدن يعني قطع تمام امکانات، از مسکن گرفته تا پول براي خريد غذا و وسايل مورد نياز.
معمولا در طول هفته صبح ها تعداد مراجعه گنندکان به دفتر
مددکاران اجتماعي کمپ کم است. يک روز صبح
که من نيز از اين فرصت استفاده کردم تا
پروندهاي افرادي را که مشکلات بيشتري داشتند و يا به قول مدکاران هلندي پروندهاي
قطوري دارند مورد مطالعه قرار بدهم. داستان غم انگيز يکي از پناهندگان مرا به دنياي
ديگري برده بود که ناگهان از طرف مسئول
حفاظت کمپ از طريق بيسيم کد الفا را اعلام نمود.
از جاي خود تکان خوردم. کد الفا در کمپ به معني اين است که پناهندگان با
هم و يا با يکي از کارمندان کمپ درگيرشده اند.
سريع خود را به محل
حادثه رساندم. يک جوان بسيار زيباي سياه پوست افريقائي که همانند سرو بلند قامت
بود در حالتي غير عادي و با صداي بلند و
با عصبانيت از مسئول تأسيسات کمپ تقاضاي کمک مي نمود. او سعي ميکرد که مامور تاسيساتي
را با زور به سمت محلي ببرد که مورد نظرش
بود. مامور تأسيساتي چون پناهنده افريقائي را ميشناخت
و ميدانست که مشکل رواني دارد و زير نظر روانپزشکان ميباشد از رفتن با او
خوداري ميکرد. از حرکت غير مترقبه او ترس
سراسر وجودش را گرفته بود و به همين خاطر تقاضاي کمک کرده بود که از دست او نجات پيدا
کند. دانيل پناهنده افريقائي فقط زبان پرتغالي بلد بود. او با زبان پرتغالي تقاضاي کمک کرده بود، چون مامور تاسيساتي جواب
مثبت به او نداده بود، دانيل سعي ميکرد تا با زور او را به محل حادثه ببرد. به
خاطر امتناع اش به او حمله کرده بود.
اگر چه من دانيل را
نميشناختم ولي وظيفه من اين بود که دانيل را براي ادامه کار و شنيدن ماجراي او به
دفتر کارم ببرم. با کمک افراد حفاظت کمپ او را به دفتر کارم آوردم. دانيل به هيچ
عنوان نميخواست وارد اتاق شود در نهايت به دانيل گفتم که در سالن باشد تا من براي
او يک مترجم تلفني پيدا کنم . پس از رفتن
به محل پرونده ها و باز کردن پرونده دانيل متوجه شدم که او در دوران جواني در جنگ
هاي قبيله اي مختلف شرکت کرده است. وي بخاطر شرکت در جنگ هاي مختلف در عنفوان جواني
دچار بيماري رواني شده بود و به همين خاطر هم زير نظر سازمان کمک به بيماران رواني است.
پس از آينکه به وضعيت اسف بار دانيل پي بردم به اتاق کارم
برگشتم و به مرکز مترجمين زنگ زدم و با کمک مترجم
از دانيل خواستم که وارد اتاق شود تا با
او حرف بزنم. دانيل از آمدن به درون اتاق خوداري مي نمود. او با ايماء و
اشاره اعلام کرد که به هيچ وجه حاضر نيست در درون يک اتاق دربسته که ما در آن هستيم
وارد شود. چون منظور دقيق او را نميدانستم مجبور شدم که تلفن را به دم درب اتاق
ببرم تا معلوم شود که چه ميخواهد. با هزار بدبختي دانيل را راضي کردم که حداقل با
درب باز در قسمت جلو درب تا آنجا که سيم تلفن ميرسد وارد شود. او از من و نفر
حفاظت کمپ خواست که ما در انتهاي اتاق و او در جلو در باشد و ميز بزرگي هم وسط ما و او قرار بگيرد. من اين کار را کردم و
در نهايت صداي دانيل از طريق تلفن به گوش خانم مترجم ميرسيد. پس از معرفي خودم و
مسئول حفاظت و معرفي دانيل به مترجم، از
او خواستم که علت دعوا با نفر تاسيسات کمپ را برايمان بازگو کند. دانيل با اضطراب
و ترس ناراحت کننده اي شروع به سخنن نمود.
اگر چه من زباني پرتغالي بلد نبودم .ولي از شيوه حرف زدن او احساس ميکردم که او با
تمام وجود خود سعي ميکند که يک واقعت سخت و بغرنج را براي من بازگو نمايد.
او سخنش را با حالت ترس عجيبي چنين شروع کرد: " من نزد
مارک رفته بودم تا از او کمک دريافت کنم .
ما به کمک نياز داريم. ولي او نه تنها به حرف هاي من گوش نداد بلکه از من خواست که
از اتاق تاسيسات خارج شوم. به همين خاطر با او دعوا کردم چون او نميداند که ما در محاصره ميباشيم." براي اينکه او را آرام کنم . گفتم دانيل جان
مارک که زبان پرتغالي بلد نيست به همين خاطر او نميدانسته که
مشکل شما چيست. حال بگو ببينم که مشکل چيست
و چه کاري من ميتوانم برايت انجام دهم. او گفت : " شما فقط بمن کمک نميکنيد
همه ما در محاصره دشمن ميباشيم."
با حالتي جدي در رابطه با محاصره حرف ميزد که من به ياد
زماني افتادم که خودم در عمليات « فروغ جاوبدان » در محاصره نيروهاي رژيم جمهوري
اسلامي افتاده بودم. من از نگاه او ميخواندم که براي فرار از محاصره آمده است. از
او خواستم که توضيح دهد که در کدام قسمت و چطور محاصره شده ايم. دانيل گفت "
نيروهاي دشمن با چندين فروند هواپيما از ضلع جنوبي به کمپ پناهندگي حمله نموده
اند. آنها چندين تن مواد منفجره را بر روي خانه هاي مسکوني ريخته اند. تعداد زيادي
زن و بچه کشته و مجروح شده اند. پس از اين حمله هوائي، هم اکنون نيروهاي کماندوئي
آنان در حال پيشروي به سمت ما هستند. من خوب آنان را ميشناسم. آنان به هيچ کس رحم نخواهند کرد. براي آنان
تنها يک چيز مهم است، تجاوز به زنان،
دختران و کودکان و سپس قتل عام تمام افراد ساکن کمپ پناهندگي. من خودم به
چشم خودم ديدم که آنها چقدر وحشي ميباشند. شما بايد به ما کمک کنيد. به ما بايد اسلحه و امکانات بدهيد تا
ما از اين جنايت جلوگيري کنيم."
دانيل همينطور يک ريز
صحبت ميکرد. زمان براي اين که کمي فکر کنم را به من نميداد. در ضمن همکار ديگري هم
نبود که با او هم فکري نمايم. پس از يک ساعت گوش دادن به او تنها يک چيز به ذهنم
رسيد که بايد هر طور شده او را مطمئن نمايم که من کاري خواهم کرد که آنان شکست
بخورند و پا به فرار بگذارند. پس از اينکه تمام حرف هاي او ته کشيد و ديگر حرفي
براي گفتن نداشت از او سئوال نمودم، اگر حرفي نداري اجازه بده تا من صحبت نمايم.
دانيل در جواب گفت بفرمائيد. اولين کاري
که به نظرم رسيد اين بود که او را قانع کنم که من و ساير همکارانم تمام تلاش خود
را خواهيم کرد تا کمپ را از هر لحاظ
محافظت نمائيم. سعي کردم به دانيل اطمينان بدهم که ما اين توان را داريم که از جان
و مال تمام پناهندگان محافظت کنيم . در ضمن هر کدام از ما دوره هاي زيادي ديده ايم
که طي آن آموزشها و شيوه دفاع از کمپ را
نيز ياد گرفته ايم و ما ميتوانيم با آنان به مقابله بپردازيم، چون ما از برتري
تکنولوژي برخوردار ميباشيم." دانيل از من مدرک و سندي ميخواست تا حرف هاي مرا
قبول کند. من هر چه فکر کردم چه مدرک و سندي دارم که به او نشان دهم چيزي به نظرم
نرسيد، تنها چيزي که به نظرم رسيد، جاهاي اصابت ترکش توپ و خمپاره بر روي دست و سينه
ام بود که به او نشان دادم. " دانيل نگاه کن من در جنگ هاي زيادي شرکت کرده
ام". پس از مشاهده دست وسينه ام براي چند دقيقه مات و مبهوت به جاي ترکش
ها نگاه ميکرد. او گفت پس خوب است خيالم
راحت شد. حال من چکار کنم. من به دانيل گفتم چون ديشب خوب نخوابيده و تمام شب از
ما و مردم کمپ دفاع کرده حال بهتر است
برود و با خيال راحت بخوابد. من و سايرين
مواظب همه چيز هستيم. دانيل پس از شنيدن آخرين کلمه من به سمت واحد مسکوني خود
همانند کسي که در ميدان جنگ ميباشد، از کنار ديوارها و با رعايت تمام قوانين رزم
انفرداي وارد خانه خود شد.
پس از اين گفتگوي سخت و طولاني براي ادمه کار به قسمت درماني
کمپ مراجعه نمودم و تمام داستان را براي پرستاري که مسئول درماني دانيل بود شرح
دادم. از وي سئوال نمودم آيا دانيل هميشه دچار اين توهمات و خيالات ميشود.
وي در جواب گفت" دانيل زماني که 13 سال بيش نداشته است وارد گروههاي نظامي
شده است. سالهاي زيادي از دوران جواني خويش
را در جنگ هاي قبيله اي گذرانده است. حال
تمام آنچه در طول اين سالها بر او گذشته است به اين شيوه بروز ميکند. تا به حال هيچ
کس نتوانسته با او يک ارتباط خوب و نزديک برقرار نمايد. در واقع او تا اين زمان به هيچکس اطمينان و اعتماد
نکرده است. ما با تلاش فروان و به کمک همسر او
پي برده ايم که دانيل از 13 سالگي تا 25 سالگي به عنوان سرباز در جنگ هاي
داخلي در افريقا شرکت کرده است. ولي از
اطلاعاتي که ما در رابطه با افرادي نظير دانيل که به ما اعتماد کرده اند بدست
آورده ايم ميتوانيم بگوئيم که اين افراد در زمان جنگ هم از طرف دوست و هم از طرف
دشمن مورد تجاوز و ساير اجهافات قرار گرفته اند."
اين حرکت دانيل و مشکل او مرا تشويق نمود که در اين رابطه
هرچه از دستم ميآيد براي کمک به او و ساير افردي که مشکل او را دارند انجام دهم.
به همين خاطر پرونده او به دقت تمام مورد مطالعه قرار دادم. سعي نمودم که با توجه
به خارجي بودنم که برگ خوبي براي اطمينان پناهندگان بود استفاده نمايم و به او و
خانواده اش نزديک شوم. ايجاد اين رابطه نيز به دليل اينکه من مسئول ارتباطي آنان
بودم کار آساني بود.
من هر روز دانيل را در محوطه کمپ ميديدم. او با مشاهد من و يا
همکارانم و يا ساير پناهندگان مرد راه خود را کج و از مسير ديگر ميرفت. دانيل از
مردان، بخصوص مردان قوي هيکل و بلند قد وحشت داشت. او براي گرفتن اطلاعات تنها به
کارمندان زن مراجعه ميکرد.
بصورت لاک پشتي و همانند کسي که با سوزن ميخواهد يک ديوار
بتوني را خراب کند، ديوار بي اعتمادي را تا حدودي از بين بردم. دانيل زماني که 13
سال داشت و هنوز هيچ چيزي از زندگي و زيبائي ها ي آ ن نميدانست بايد وارد گروه
نظامي بشود. در دهکده کوچک آنان وقتي که
او 13 سال داشت و سر کلاس درس بود جنگ داخلي شروع شده بود و او چاره اي غير از پيوستن
به نيروهاي ميليشياي نظامي نداشته بود. با توجه به جوان بودن و نداشتن قدرت بدني و
نبودن کنترل بر نيروهاي ميليشياي ، جوانان
و کودکان هميشه مورد ظلم و تجاوز افراد بزرگ قرار مِيگر فتند. دانيل تا زمان فرار و پناهنده شدن به هلند عضو ميليشياي
نظامي بوده و در جنگ هاي داخلي شرکت کرده بود که در آن تعداد زيادي از مردم عادي
جان خود را از دست داده بودند. او در حين جنگ و گريز با دختري که هم اکنون همسر
اوست آشنا ميشود. آنها در همان اولين ديدار، عاشق و دلباخته هم ميشوند. دانيل در
آن زمان 21 ساله بود و براي اولين بار احساس ميکند که در دنياي پر از خشونت،
تجاوز، قتل و کشتار افرادي هم پيدا ميشوند
که به انسانها ديگر عشق ميورزند. از آن زمان به بعد دانيل سعي ميکرد به هر صورت که
شده حداقل هر ماه يک بار معشوقه خود را ببيند. با درست کردن محمل هاي مختلف به ديدار معشوقه
خود ميرود. در طول 6 سال رابطه عاشقانه با دوست دخترش، آنان صاحب دو فرزند ميشوند. با ديدن تجاوزات
افراد گروه به دوست و دشمن وي تصميم ميگيرد که فرار کند. قبل از اينکه طرح فرار را کامل کند، طرح فرار
او لو ميرود. دانيل چاره ندارد که صفوف ميليشياي
را هر چه سريع تر ترک و به سمت محل زندگي
دوست دخترش برود. زماني که دانيل به آنجا
ميرسد. نيروهاي ميليشياي گروه مخالف به دهکده آنها حمله کرده بودند و از کشته پشته
ساخته بودند. در ميان آن همه بدبختي دوست و دخترش را پيدا ميکند. تلاش فروان
او براي پيدا کردن پسرش که در آن زمان
فقط 5 سال سن داشت به نتيجه اي نميرسد و
به همراه دوست دخترش و دخترش پس از يک سال
در به دري و بيچارگي در کشورها، شهرها و روستاهاي مختلف در قاره افريقا
سرانجام به هلند پناهنده ميشود. دانيل
علاوه برکشيدن ِبارناراحتي ها، دردها و رنجها و
مشکلاتي در زمان عضو يتش در ميليشياي
نظامي ، درد ناپديد شدن جگرگوشه اش ، که به قول آنها الان 13 سال دارد، او را
بصورت مداوم آزار ميدهد . دانيل فکر ميکند
که او به فرزندش خيانت کرده است و او را جا گذاشته است. او فکر ميکند که اگر تلاش
بيشتري انجام ميداد ميتوانست پسرش را پيدا کنند. احساس گناه هميشه او را آزرده
خاطر وافسرده کرده است. دانيل شب و روز در آتش فراغ پسرش در حال سوختن است ولي هيچ
کسي درد او را نميتواند احساس کنند. دانيل هروز احساس ميکند هر آنچه بر او گذاشته
است، حال بر سر فرزنداش خواهد آمد.او ميگويد " بر جواني 13 ساله که هيچ کسي
را ندارد در ميان آن گروه ها که قوانيني جز قانون جنگل را قبول ندارد چه خواهد
گذاشت" .
هر روز صبح قبل از شروع کار، گزارش تمام مسائلي که در طول روز
و شب گذشته اتفاق افتاده است توسط اعضاي تيم مرور ميشود تا در رابطه با آن مسائل
تصميم گرفته شود. در گزارش شب گذشته آمده
بود که دانيل براي بار سوم پدر شده است
. به چه زيبا ! دانيل و همسرش حال
صاحب يک پسر شده بودند. نيلس در بهترين
فصل سال در هلند که همانا تابستان است بدنيا
آمده بود. به خاطر قرار گرفتن کمپ در ميان زمين هاي کشاورزي از هر طرف بوي گل و کياه
در اين فصل به مشام ميرسيد و نسيم خنک و لطيف در حال وزيدن است.
خانم هاي حامله در کمپ
براي زايمان به بيمارستان فرستاده ميشوند چون در کمپ امکانات وجود ندارد. خانم دانيل نيز در بيمارستان شهر
بود و ما بايد به دانيل هزينه سفر ميدايم که براي ديدن همسر وپسر کوچولويش به بيمارستان
برود. پس از اينکه به او تبريک گفتم به او
پيشنهاد کرديم که به ديدن همسر و پسرش برود. دانيل، در جواب
گفت که او پسر من نميباشد. او سعي ميکرد هم زمان که به ما جواب ميدهد دختر 6 ساله اش را نيز قانع کند که نوزاد
کوچولو، بردار او هم نيست. دانيل به
ملاقات همسرش نرفت. او هميشه اين کلمه را
تکرار ميکرد که من يک پسر دارم و آن هم در افريقا ميباشد. پس از يک هفته که همسرش
به خانه برگشت، دانيل در اتاقي که همسر و پسرش ميخوابيدند نميخوابيد. به افراد زيادي
از جمله افراد هلندي مراجعه ميکرد تا پسرش
را ببرند. اگر چه 8 ماه از بدنيا آمدن پسرش نيلس گذشته است ولي اونيلس را به فرزندي
قبول ندارد.
با مراجعه به خانه اش و نزديک شدن به او من سعي نمودم که
رابطه دوستانه اي با او برقرار نمايم. در چند هفته اول او به هيچ عنوان حاضر نبود
که با من رو در رو حرف بزند و من مجبور بودم که با ديگر نفرات واحد مسکوني صحبت
کنم . پس از مدتي دانيل نيز به جمع ما پيوست.
دانيل حال خود به تنهائي به ما مراجعه ميکند ولي به هيچ عنوان حاضر نيست که
در يک اتاق در بسته که چند نفر در آن ميباشد وارد شود.
سربازي که براي نجات جان خويش و مردمش اسلحه برداشته است،
حال در کوشه يک کمپ به اميد معالجه و زندگي در هلند بسر مب برد .
با همه اين مشکلات ولي دانيل به يک چيز بها مي دهد، آن هم
فوتبال هلند و جهان ميباشد. اگر چه فوتبال بازي نميکند ولي تمام بازيکنان معرف
جهان را ميشناسد و نتايج تمام بازهاي تيم ها را ميداند. اطلاعات فوتبال او از تمام
افراد کمپ بيشتر ميباشد. زماني که حالش کمي خوب است تحليل فوتبال هم ميکند.
دانيل اگر چه بيش از 5 سال در کمپ پناهندگي بسر ميبرد ولي
تاکنون غير از جواب منفي چيز ديگري دريافت نکرده است. آينده او با توجه به وضعتش
نا مشخص و به احتمال زياد وزارت مهاجرت به او جواب مثبت نخواهد داد. تا کي و چه
زمان او ميتواند از حداقل امکانات اشتفاده نمايد نامعلوم است.
محمدرضا
اسکندري
8 نوامبر 2004 هلند