پنجشنبه ۲۰ شهريور ۱۳۸۲ - ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۳

 

"وارونه" و غار ابو قراض

دو داستان از محمود يکتا

 

(۱)

غار ابو قراض

 

"هزارتوئی هست در يونان، خطی مستقيم. در امتداد آن خط فيلسوفهای پرشماری راه گم کرده اند...بار ديگر که ميکشمت...ترا به ان هزارتو، در امتداد خطی نامرئی و بی پايان، پرتاب خواهم کرد. چند قدمی عقب رفت. سپس، بدقت، شليک کرد."

خورخه لوئيس بورخس

 

شب دشنه در پهلوی روز چرخاند. ابرهای آويزان بر فزاز صحرای سيدنی خونين شد. سال سه هزار و يک بود. سکوت، سر و صدای حشرات را در نطفه ی دانه های شن خفه کرد باد، مارآسا بين تپه های شنی چنبره زد. بارانی ريز به دوختن آسمان و زمين مشغول شد. ابوقراض از قعر غار تقه ای دور بر در شنيد. چراغ قوه در يک دست و بيلچه ای در دست ديگر براه افتاد.جابه جا، با نور چراغ قوه حجم تاريک پيچ و خم های دالان را ميتراشيد تا به ورودی رسيد. کسی انجا نبود. فحشی پراند و چرخی زد تا باز گردد که در پائين پايش متوجه تکان چيزی شد. يک "گه گلوله کن" داشت محصول کار روزمره اش را به داخل غار می سراند.

- اصلا حوصله ی معاشرت ندارم.

ابوقراض اين را گفت و منتظر شد تا از پژواک ام ام ام ته جمله خوشش بيايد که "گه گلوله کن" به حرف آمد.

-تمام روز گه گلوله کردن همچين حالی برای ديد و بازديد برای من هم باقی نمی گذارد ولی آمدنم به اينجا هدفی دارد. بايد قصه ای برايت بگويم و تو هم متاسفانه چاره ای جز شنيدن نداری.

ابوقراض چهل سال اخير عمرش را صرف غور در فلسفه ی "ناگزيری چيزها" کرده بود و خوب می دانست که چاره ای جز شنيدن قصه ندارد.

" در دو نوبت اجداد تو از اسلاف من کمک خواستند. اول بار هزاران سال پيش بود، زمانی که زمين به يک لکه ی بزرگ سفيد کثيف تبديل شد. هوا بقدری سرد بود که آباء و اجداد من از تف های يخزده ی قوم تو بيشتر از منقار کلاغ ها می ترسيدند. برای همين هم انسان ها تصميم گرفتند که به بالای درخت هايی که سالم مانده بود، مهاجرت کنند. آن بالا اما، مشکل آذوقه وجود داشت. اينجاست که به وجود ما نياز احساس شد و همينجا بود که انسان ها متوجه شدند که ما هم هستيم. ما هم مضايقه نکرديم. سال های سال در تماس مستقيم با گه بودن، حداقل فايده اش اينست که قلب آدم را نرم می کند. همين رقت عواطف بود که باعث شد بزرگترين اشتباه تاريخ هستی را مرتکب شويم. يعنی اينکه نوع بشر را از انقراض نجات داديم.

سال ها گذشت. شما ما را فراموش کرديد و تمام حواستان جمع کشف راه های سواری گرفتن از هر چه در دسترس بود و نبود، شد. اما هر بار که ما خواستيم شما را فراموش کنيم، نژادهای قدرتمند نوع شما با بکار گرفتن تجهيزات مدرن به قلع و قمع ضعيف ترها پرداختند و اين وسط بارها لانه های گهی ما را هم در هم شکستند. اين نژاد برتر، زمانی که از قدرت خويش در محو و تخريب مطمئن شد، به کشف نژادها و جاهای ديگر آغاز کرد. وقتی هم اين ديگران دلشان نمی خواست کشف شوند، خودشان و سرزمينشان را با خشم شخم زد. اينگونه، نژاد برتر ديگران را متمدن می کرد. دهانم خشک است. می توانی کمی بشاشی لبی تر کنيم؟"

"بعضی از اجدادت سعی کردند اخطاری بدهند، توجهی جلب کنند. کالبد زوال را شکافتند. ناگزيری انقلاب را ثابت کردند. اما پدران متمدن تو گوش نکردند. در عوض زندان ها را خصوصی کردند و جانی تربيت کردند تا پرشان کنند."

"سال دو هزار و نهصد بود که نوع انسان دوباره از ما کمک خواست. بحران بوی گند سال دو هزار و نهصد و پنجاه واکنش ما به اين درخواست شما بود. اينبار اما تصميم گرفتيم گه و کثافتتان را گلوله نکنيم. گفتيم اين شما و اينهم گهتان. خودتان با هم کنار بيائيد. بجای فکر چاره، پدران متمدن شما قصد کردند دوباره برای کشف جاهای عقب افتاده راه بيفتند، شايد بتوانند از آنها برای دفن فاضلابهايشان استفاده کنند. يادشان رفته بود که بار اول نوعشان با خوردن گه از انقراض نجات يافته بود. نمی دانستند در کثافتی که درست می کردند غرق خواهند شد، که شدند هم. نگاهی به خودت بينداز، همين تو. چراغ قوه ات اتمی ست، باشد. از نظر من که شما منقرض شده ايد."

"گه گلوله کن" از سخن ايستاد و آهی از آسودگی کشيد. انگار دنيائی از گه گرد شده را، پس از هزار سال، از گرده زمين می گذاشت. بعد آهسته بسوی مه که مثل پيله ای نازک در اندام صحرا تنيده بود براه افتاد. ابو قراض به مه نگاه کرد که امواجش را به بدن جانور ماليد، او را در بغل گرفت و در نهايت بلعيدش. صداهای اول صبح از درون صخره های شنی و بوته های خار، به زحمت اما پيگير بيرون می زد. شاهدی بر گذشت زمان. زمان! حالا می فهميد ديشب چرا بی اختيار بيلچه را همراه آورده بود. می بايست بيدرنگ به حفر چاه زمان می پرداخت تا بتواند قصه ی "گه گلوله کن" را از آينده به گذشته ول دهد و اميدوار که رابطه ای خطی ميان ايندو موجود باشد. ابو قراض آرزو کرد آن دورها کسانی باشند که بتوانند قصه را پيدا کنند.

 

محمود يکتا- مرداد هشتاد

 

 

(۲)

"وارونه"

 

ستونی از خاکستر در زيرسيگاری ريخت. غزل به صدای انفجارهای خفيف کاغذ سيگار روشن گوش کرد. مثل هميشه روی انفجار سوم خاکستر را تکاند. سيگار را که پک زد، لکه ی سرخ سر سيگار صورتش را روشن کرد. گوگرد سر کبريت به جعبه خورد و آتش گرفت. غزل روی صندلی ايوان نشست و ليوان چای را روی ميز کوچک گذاشت و سيگاری به لب نهاد. نوری ناچيز ايوان را روشن کرده بود. غزل ليوان چای را به لب برد و به کش آمدن انعکاس انگشتان پايش در ته آن نگاه کرد. داخل اتاق، پتو را روی بدن دخترش راحله مرتب کرد. در دستشوئی آب گرم را با نوک انگشتان اشاره و ميانی امتحان کرد، آب سرد و گرم را در مشت مخلوط کرد و دور دهان راحله را در بخار توی آينه شست. دو ريسمان نازک بخار از بشقابهای برنج روی ميز ناهارخوری مه هوا بلند شد. نور شمعی مثل يک ماهی کوچک روی صورت راحله جست زد. غر ش اوج گرفتن هواپيمائی در نزديکی، سکوت شام مادرو دختر را خط انداخت.

باد پائيزی، برگ درختی با رگهای شکسته و بيخون را بر زمين انداخت. غزل تپانچه را به درون سطل آشغال انداخت. در تاريکی، نوشته ی "کار درست را انجام دهيد" به زحمت ديده می شد. سطح ترک خورده ی زمين از ضربه ی قطرات درشت وتنک باران خيس بود. جويبارهای کوچک خون ترکهای آسفالت را پر کرد. غروب جايش را يه شب می داد. در پسزمينه لبه ی بارانی غزل که از صحنه می گريخت مثل بالهای پرنده ای سياه پر زد و دور شد. کمی بالاترلبهای مرد دوم تکانی غيرارادی و خفيف خورد، از پی آخرين فرمان مغزی متلاشی شده:

-اينجا ...را...دوس داری؟

و از تکان باز ايستاد. قطره ای باران روی دست غزل افتاد. ماشه ی تپانچه ای که لوله اش را در دهان مرد دوم چپانده بود چکاند. غزل و مرد دوم در خيابان روبروی هم ايستادند. لوله ی تپانچه ی غزل از ميان دو رديف دندادهای زرد مرد دوم گذشت و دهانش را پر کرد. رنگ مرد دوم از حالت عاديش هم سفيد تر بود. مرد دوم سيگارش را گيراند و با لبخندی معصوم پرسيد:

- خب...کجائی هستی؟

غزل کبريت هنوز شعله ور را پرت کرد و از جيب بارانيش تپانچه ای بيرون کشيد. گوگرد سر کبريت به قوطی خورد و آتش گرفت. غزل در امتداد ديوار بلند آجری کارخانه ای به سمت ته خيابان رفت. دامن بارانيش در نرمه بادی که از سوی مخالف می وزيد بال زد. سيگاری روشن در دست داشت و پک که زد يک هوا دود لرزان دنبالش راه افتاد. از آنسوی خيابان مرد دوم پيدايش شد. غزل را که ديد عرض خيابان را طی کرد و به او نزديک شد. غزل سيگار نيم کشيده را روی زمين انداخت. مرد دوم نزديکتر که شد، غزل سيگاری خاموش بين لبهايش ديد. مرد دوم با لبخندی ابلهانه پرسيد:

- ببخشيد...فندک داريد؟

لشکر پراکنده ی آخرين اشعه ی خورشيد پيکرهای خونينشان را به کنگره های بام کارخانه ماليد. برگی سنگين از قطره های پراکنده ی باران، از شاخه جدا شد و سقوط آزادش را بطرف خاکستری خيس آسفالت آغاز کرد.

قطره ی چرب آب يه پوتين غزل خورد و پخش شد. چند جرقه، موهای بور سطح کک و مکی پوست دست مرد اول را سوزاند. غزل ماشين تراش را روشن کرد. پره ی خاردار ماشين شروع کرد به چرخيدن. مرد اول گفت:

- عجب انگليسی خوبی صحبت می کنی. کجائی هستی؟

دهان مرد را لبخندی چرکين قاب کرده بود. مردمک چشمهای زمانی آبيش بی رمق بود، سوسک

مرده ای بی خبر از هجوم هزاران کرم چين و چروک. غزل به باز و بسته شدن دو پره کف متراکم در گوشه های دهانش نگاه کرد، گوشه ی کارگاه را نشان داد و گفت:

- اينجا منتظر شيد. الآن اوستا پيداش ميشه.

مرد اول متوجه غزل شد که با ماشين تراش مشغول بود. پشت سر غزل لاستيکهای کهنه تا سقف چيده بود. بطرفش رفت و در فاصله ای نزديک در مقابلش چمپاتمه زد. چربيهای اضافی از بين دکمه های پيراهنش بيرون زد و تکه های صورتی را که مثل پوست خروس تازه پر کنده بود به نمايش گذاشت. مرد اول گفت:

-چراغ باطری ماشينم هی روشن و خاموش ميشه. ميتونی يه نگاهی بيش بندازی؟

دنداده های خاکستری و تيز ماشين تراش تکه های جوشکاری شده ی روی لوله اگزوز را تراشيد. جرقه های زرد و نارنجی شيرجه رفت روی انعکاس خيس و چرب هيکل مرد اول که وارد کارگاه می شد. قطره ای آب از روی روغن کف کارگاه لغزيد و نوار نازکی از رنگين کمان باقی گذاشت.

محمود يکتا- بهار هفتاد و هفت