امپراتوری جهانی و چپ های
ايرانی
نقد و بررسی نظرات ۵ تن از
چهرها و سياست سازان چپ در مورد تاثير حمله آمريکا به عراق!
فرخ نگهدار، بهزاد کريمی ، محمد
رضا شالگونی، امير ممبينی و محسن حيدريان
کيانوش توکلی
http://mazi.blogspot.com
masror۴۹@tdcadsl.dk
مقدمه
چپ دربحران دو شکست (انقلاب و فروپاشی
سوسياليسم) بسر می برد که از يک تحول بزرگ در غرب (انقلاب انفورماتيک و روند
گلوبال) غافل ماند ؛ بعد ها جنبش ۲ خرداد از راه رسيد؛ داشت آن را می شناخت و
درگير مباحث اصلاحات و يا انقلاب در ايران بود که حوادث ۱۱ سپتامبررخ داد!
پس از اين فاجعه، بحثی در نشريات چپ
راه افتاد که بجای تعمق و درک تغيير در سياست خاورميانه ای امريکا بيشتر خاطرات ضد
امپرياليستی دهه ۶۰ را تازه می کرد و اغلب هم اين مباحث بدون نتيجه گيری مشخص رها
می شد. در اجلاس های احزاب چپ ايران تا آنجا که من اطلاع دارم مباحث دست و پا
شکسته ای در اين خصوص صورت گرفت، بدون اينکه اهميت کليدی ۱۱ سپتامبر شکافته شود؛
که از نظر من بدون شناخت پديده ۱۱ سپتامبر و استراتژی جديد خاورميانه ای امريکا؛
تدوين استراتژی و تاکتيک در عرصه ملی کاربرد عملی نخواهد داشت؛ بعبارتی آينده
ايران و اهداف امريکا با هم ارتباطی تنگاتنگ دارند!
حمله امريکا و متحدين به طالبان آغاز
می شود و چپ ايران (به جزء اندکی ضد امپرياليست های هميشگی) بدون يک بررسی جدی،
زير لبی آن را تائيد می کند! البته برخی ها خوشحال از سقوط طالبان و بعضی ها هم از
حضور امريکا رو ترش نشان می دهند ولی بهرحال مثل خيلی از حوادث سياسی از آن می
گذرند!
چپ ايران از همان ابتدا قبل از شروع
جنگ امريکا بر عليه صدام، بدون اينکه تحليل و يا استراتژی درستی داشته باشد، همراه
افکار عمومی غرب به مخالفت با جنگ برخاست؛ بدون اينکه از جايگاه يک خاورميانه ای
يا ايرانی آزاديخواه که بطور شفاف منافع ملی را در جايگاه نخست قرار داده به اين
جنگ و پيآمدهای آن بيانديشد!
چپ ايران حداقل در دو سال بعد از ۱۱
سپتامبر نه تنها ديده گاه روشنی از اوضاع جهان و منطقه ارائه نکرده است، بلکه حتی
نتوانست دنباله رو حوادث خاورميانه باشد، چه رسد به داشتن يک استراتژی در قبال اين
تحولات عظيم در منطقه خاورميانه!
در جريان حمله نيروهای ائتلاف عليه
طالبان، تظاهرات صلح خواهانه عمدتا توسط بنيادگريان اسلامی در پاکستان و ساير
کشورهای اسلامی برعليه امريکا انجام می گيرد خوشبختانه؛ چپ ايران با بنيادگرايی
اسلامی همراه نمی شود. البته بيشتر هاج و واج مانده است و کشته شدگان غيرنظامی در
افغانستان را پرچمی عليه مهاجمين امريکا اروپايی نمی کند...
"وجدان" اروپايی ها هنوز
بيدار نشده است چرا که دولت هايشان در حال جنگ با طالبان و القاعده هستند!
افکارعمومی بسود جنگ طلبان عمل می کند و چپ ساکن ديار غرب هم با اين افکار عمومی
همراه است!
بحران عراق که تشديد شد و دولت ها و
افکار عمومی عليه جنگ شد، چپ ايران مستقر در خارج ازکشور همراه افکار عمومی اروپا
بشدت ضد جنگ می شود و فراموش می کند چه وظيفه (آزادی کشورش از استبداد دينی) در
رابطه با کشورش بدوش دارد و بقول معروف فيل اش ياد هندوستان می کند و روحيه ضد
امريکايش مجددا شکفته می شود! و يا شايد فکر می کند که در گذشته هم چندان اشتباه
نکرده بود...
تقريبا هر دو جناح اصلاح طلب و انقلابی
چپ ايران؛ موضع واحدی نسبت به جنگ اتخاذ می کنند؛ برخی از آنان بر بستر هيستری
امريکاسيتزی چنان کردند که براستی هم زبان با ارتجاعی ترين جناح رژيم اسلامی شدند!
در حالی که جناح اصلاح طلبان حکومتی در بحران عراق، مجموعا عاقلانه تر برخورد کرده
اند!
آنچه در زير می آيد؛ نظرات ۵ تن از
چهرها و رهبران چپ ايران است که بطور نمونه انتخاب شده است؛ که به معنی ۵ ديدگاه
مختلف نيست بلکه با تفاوت ها و ريزه کاريها که سرانجام در دو سناريو خوش بينان و
بدبينان می توان آن را دسته بندی نمود:
فرخ نگهدار:
دولت ائتلاف ملی برای مقابله با خطر
امريکا!
فرخ، از دلشوره سنگينی که همه دنيا را فرا گرفته
شروع کرده ومی نويسد "احساس می کنم که در پس دود می خواهند نظم مستقر شده بعد
جنگ جهانی دوم برای حفظ صلح و امنيت بين المللی را جا به جا کنند، می خواهند طرح
جرج بوش پدر را (نظم نوين جهانی) تمام کنند". او می گويد "دوست دارد
باور کند که ۱۱ سپتامبر کار خودشان بود". اعتقاد دارد که هدف حمله به عراق
اين است که روند اروپای متحد متوقف شود، به نظر ايشان هدف له کردن اروپاست! همچنين
ايشان از اينکه از ده سال پيش، فکر می کرده است، دنيا پس از فروپاشی، در سمت
دمکراتيزاسيون پيش می رود، از خود انتقاد می کند!
سرانجام، وقايع افغانستان و اکنون عراق و فردا
ايران، ايشان را بشدت نگران کرده است، خلاصه به اين نتيجه رسيده است که شووينسم
امريکايی، انحصارگران ميليتاريستی نفتی و يا همان بوش و شارون نقشه کشيده اند، تا
بعد از عراق، ملاهای ايران را سرنگون کنند و...!
همچنين، آقای نگهدار بشدت نگران تشکيل
"ائتلاف وسيع" شده است و تا آنجا پيش می رود که بدون هيچ استدلالی، طرح
کنندگان آن، در اردوی چپ را مرعوب شدگان می نامد! ايشان پيش بينی می کند که در
اجرای اين روند، سرنگونی طلب ها و سلطنت طلب ها بهم گره بخورند و درهم ادغام می
شوند! و برای اينکه پيش بينی ايشان مورد قبول واقع شود! مجاهدين و چپ های سرنگون
طلب را با يک نيش قلم کنار می گذارد و ادامه می دهد که همه جمهوريخواهان هم؛ اصلاح
طلب خواهند شد و از دولت وحدت ملی صحبت به ميان می آورد! (وحدت با دولت جمهوری
اسلامی مد نظر است)
و پيش گويی می کند که فکر تعويض حکومت، محور
مضمونی اتحاد و نيروهای تشکيل دهنده اش فرعی خواهد بود و برخلاف افغانستان، محور
چنين اتحادی رضا پهلوی است. مقاله اش را با اين جمله تمام می کند "... آنگاه
ممکن است معنای سرنگونی طلبی بکلی دگرگون شود و اقدام گاز انبری راست سنتی و مدرن
۲۸ مردادی را، بازهم تحت رهبری امريکا و انگليس، اما اين بار عليه جمهوريت تکرار
کند"!!(۱)
بهزاد کريمی:
مقابله در چند جبهه آنهم با نيروهای
پراکنده!
ايشان در مصاحبه خود با سايت اخبارروز(۲) چنين
گفته اند: امپرياليسم نوين يا همان نظم نوين جهانی بوش که براساس يک مشی دوپايه ای
(تسلط بر منابع نفتی و تکيه بر قدرت نظامی) استوار است. بنابراين برای مقابله با
نظم نوين جهانی و استبداد دينی بايستی يک جبهه سومی هم در عرصه ملی و هم بين
المللی پی ريخته شود: قبل از هر چيز بايستی ما جمهوريخواهان دمکرات که اکثريت
روشنفکران را تشکيل می دهيم (برای اينکه جدی گرفته شويم) بايستی متحد شويم و سپس
همراه با صلح خواهان جهان به مصاف نفوذ امريکا (در خاورميانه، عراق و ايران) به پا
خيزيم و آنگاه در عرصه ملی به مقابله با آلترناتيو سلطنت از يکطرف و از سوی ديگر
با استبداد دينی دست و پنجه نرم کرده تا آنان را شکست داده و بدون اينکه رژيم را
سرنگون کنيم، جمهوری (بدون پيش و پس وند) را بجای رژيم سياسی بنشانيم!
از آنجا که امريکا قصد دمکراسی ندارد، دو احتمال
در رابطه با ايران می تواند وجود داشته باشد: اول اينکه آقای بوش از رضا پهلوی
حمايت کرده و او را بقدرت برساند، دوم اينکه به تقويت جناح اقتدارگرا بپردازد!
آقای کريمی در همين مصاحبه مطرح کرده است که
خواهان اين است که امريکا با جمهوری اسلامی رابطه داشته باشد!
اين نظر آنقدر روشن است که احتياجی به بررسی
جداگانه ندارد در اينجا ۲ نکته قابل تاکيد است که وقايع افغانستان و عراق نشان داد
که امريکا طرفدار حکو مت هايی پلوراليستی و سکولار که طبيعتا دوست امريکا باشند،
را پی گرفته است!
واقعا جای تعجب دارد که بهمين راحتی گفته شود که
امريکا، قصد تقويت جناح اقتدارگراسلامی را دارد! آيا اين همه لشکرکشی امريکا برای
تقويت جناح اقتدارگر جمهوری اسلامی است، اين فکر کاملا اشتباه است که وجود يک
حکومت اسلامی شيعه در جوار مرز عراق قابل پذيرش امريکا باشد؛ بويژه اينکه موقعيت
استراتژيک ايران اهميت کليدی برای امريکا دارد. اين امکان پذير است مابين رژيم و
امريکا بطور تاکتيکی گفت و گو و يا بده و بستانی صورت گيرد و يا در صورت قدرت گيری
جناح اصلاح طلب و پذيرش در خواست های امريکا؛ آنان وارد روابط سياسی و ديپلما تيک با
يگديگر شوند که در آن صورت ديگر چيزی از اسلاميت نظام باقی نخواهد ماند؛ اين چشم
انداز بسيار بعيد می نمايد!
و يا اينکه مطرح می کنيد که امريکا در پی به قدرت
رساندن سلطنت است، طبعا موقعيت رضا پهلوی از وضيعت چلبی در عراق بسيار قوی تر است.
اين وظيفه نيروهای چپ و جمهوريخواهان دمکرات است که پا پيش بگذارند و موجوديت خود
را بعنوان يک طرف مذاکره با امريکا اعلان نمايند! بنظر اکثر کارشناسان خاورميانه؛
تغيراتی که در منطقه آغاز شده است برگشت ناپذيرشده است؛ بويژه افکار عمومی
ايرانيان بسيار خوش بينانه به اين تغيير و تحولات می نگرنند!
امير ممبينی و کانون سبزهای ايران:
ايرانيان در تحليل نهايی هر مشکل سياسی
را بر عدم استقلال؛ تر جيح می دهند!
اين کانون همزمان با شروع جنگ تشکيل شد که يکی از
بنيادگذاران آن اقای امير ممبينی می باشد. ايشان در فاصله سه هفته جنگ چندين
اطلاعيه و بيانيه در مخالفت با جنگ انتشار داده اند. او می نويسد که: "...
آمريکا برای تحميل يک هيراشی نژادی در چارچوب امپراتوری، پرچم خونين ترين جنگ های
تاريخ را بر افرازند... آنچه بوش را به حمله ترغيب می کند ذخاير نفتی و نقشه ی
طولانی استراتژی جنگخواه امريکا برای جهان است... در حالی که آلمان و فرانسه صفحات
درخشانی در تاريخ خود گشودند و مردم صلح دوست جهان را به تحسين برانگيختند. درود
بر همه دولت ها و ملت هايی که جانب صلح را گرفتند و مردم خاورميانه را تنها
نگذاشتنذد!"
بر مبنای چنين تحليلی به ايران باز می گردد و مطرح
می کند که "... ما نيازمند حداکثر اتحاد، هوشياری و حداکثر توانايی در برخورد
با وضيعت جاری هستيم. برای اين که به اين نيازها پاسخ دهيم بايد در چند عرصه
تحولاتی جدی و سريع در کشور ما صورت بگيرد: ايران نيازمند اراده ی مشترک ... يک
دولت کارآ و مسئول در چارچوب قانون و زير نظارت مجلس و مردم مسئوليت قوه اجرايی را
برعهده داشته باشد... ديکتاتوری و استبداد بايد جای خود را به يک دمکراسی بدهد...
دولت ايران بايد هرچه سريع تر مناسبات ويران شده را ترميم کرده و با همه ی کشورها
روابط مناسب و دوستانه برقرار کند... ايران با پذيرش راديکال برچيده شدن تسليحات
اتمی، شيميايی و کشتار جمعی هرگونه بهانه ای را از دست جنگ افروزان بگيرد... امنيت
ما در گرو فوری بازسازی وضعيت سياسی کشوراست و نبايد منتظر چانه زدن های بالايی ها
بود... ديکتاتورهای ملبس به جامه ی روحانيت بايد به سر کار خود برگردند..."
ممبينی در اطلاعيه جداگانه ای از روشنفکران می
خواهد از افکار عمومی ايرانيان (در داخل کشور) که چندان رغبتی در مخالفت با جنگ
نشان نمی دهند، را پيروی نکنند. البته ايشان هم معتقد است که "... بخش سيال و
متغير افکار عمومی ايران که گرايش هايی از بی تفاوتی در برابر جنگ تا طرفداری از
جنگ را نيز می توان مشاهده کرد. اين وضيعت که ناشی از ويران شدن زندگی و روان
انسان ايرانی زير سلطه استبداد دينی است به هيچ وجه با آگاهی به هدف و محتوای جنگ
های جاری همراه نيست و با بخش پايدار افکار عمومی ايرانيان (که بيش از هر ملتی در
خاورميانه استقلال طلب هستند) گره نخورده است. اين گرايش ناپايدار روانی فکری هيچ
شباهتی با برنامه ريزی حساب شده ی نيروهايی از سلطنت طلبان برای آن که سوار بر
تانک های امريکايی وارد ايران بشوند و با تقديم کل ايران سهمی از غارت را به کيسه
ی خود سرازير کنند ندارد."
خلاصه امير ممبينی با اين روحيه بيگانه ستيزی که
هيچ سنخيتی با روحيه آزاديخواهی ندارد به يک نتيجه گيری بسيار خطرناک می رسد و
آرزوی خود را چنين بيان می کند: " ... برداشت من اين است که ايرانيان در
تحليل نهايی هر مشکل سياسی را بر عدم استقلال ترجيح می دهند." ايشان آرزوی
خود در غالب پيش بينی آينده گذاشته و می نويسد: "چنانچه جنگی در گيرد، ظرف
چند روز تمام افکار عمومی عليه جنگ همسو خواهد شد. ورود سربازان خارجی به ايران
ميليون ها نفر را جان بر کف به ميدان سرازير خواهد کرد... جنگ همه ی ما را بر سر دو
راهی اسارت و آزادی قرار خواهد داد." در خاتمه وی هشدار می دهد که "...
جنگی که با سرکردگی جناح جنگ طلب امريکا و با همدستی کاپيتاليسم يهودی در جريان
است از مستبدترين عضو ولايت فقيه هم هدف های مستبدانه تری دارد. اين جنگ استعماری
در شکل مدرن است و سمت نهايی آن تحميل يک هيرارشی نژادی به جهان در چارچوب يک
امپراتوری استعماری ميليتاريستی است. می خواهند خطرناکترين جنگ های همه ی اعصار را
به جهان تحميل کنند. خاورميانه سنگر نخستين است که بايستی در اين جنگ استعماری فتح
شود"
کانون سبز ايران تحت شعار: " صلح، آزادی و
استقلال" از مجموعه اپوزيسيون با هر مرام و مسلک می خواهد پا پيش بگذارند(۳)
که با سازمان ملل، امريکا و اروپا ارتباط برقرار کنند و حکميت سازمان ملل پذيرفته
گردد بگونه ای که حتی دخالت نظامی از سوی اين سازمان مجاز اعلام می شود!
در اين ارتباط چند اشکال اساسی به اين طرح وارد است:
اولا بحران عراق شکاف عميقی به اين سازمان وارد ساخت در حال حاضر سازمان ملل فاقد
چنان ظرفيتی است که بخواهد نظام حکومتی يک کشور را تغيير دهد؛ ثانيا کانون سبز ها
از يک طرف سخن از مجموعه اپوزيسيون با هر مرام و مسلک می گويد و يک پاراگراف پائين
تر اصول پيشنهادی خود را نفی می کند. وقتی تنها جمهوريخواهان را مورد خطاب قرار می
دهد! انگار در مجمومه اپوزيسيون طرفداران مشروطه پادشاهی وجود ندارند! ثالثا اروپا
نشان داده است که گفتگوی انتقادی شان تنها چاشنی برای معاملات پرسودشان بوده است.
آنان ايران را نه بعنوان شريک تجاری بلکه به مثابه يک بازار پر منفعت می نگرند و
شايد با آن فرضيه نسبيت فرهنگی، در عمل به وضعيت موجود در ايران تن در می دهند!
اينگونه است که رژيم مجددا، برگ برنده اتحاديه اروپا در مقابل امريکا را بر زمين
زده است! فقط می ماند امريکا؛ که کانون شما بجای جلب حمايت از اين کشور؛ قصد
مبارزه با آن را دارد! بنابراين؛ اکثر برنامه کانون سبزهای ايران فاقد ابزار عملی،
برای تغييرات ساختاری اند!
بنظر من تحليل های کانون سبز ايران بيشتر احساسی،
عجولانه، عوامانه و به لحاظ روانی يک نوع تخليه روانی سياسيون قديمی است که
روزگاری سرشار از هيستری ضد امريکايی بوده اند را شامل می شود!
اين کانون بجای اينکه در جشن سقوط صدام، آزادی
ايران را فرياد بزند! عزا گرفته و استراتژی گمراه کننده بيگانه ستيزی را علم می
کند! می گذارند آزادی، بدست فاشيست های مذهبی همچنان در بند بماند و با اين تحليل
های غيرواقعی موجب گمراهی مستبدين حاکم هم می شود؛ آنگونه که تظاهرات صلح؛ صدام را
گمراه ساخت!
محمد رضا شالگونی:
خطر؛ خوش بينی مردم نسبت به امريکاست!
ايشان در مقاله ای تحت عنوان "ما بر سر دو
راهی نيستيم" می نويسد که با سقوط صدام لرزه، در ارکان جمهوری اسلامی چنان
است که رهبران رژيم به هذيان گويی افتاده اند." مشکل اصلی کشور ما اين نيست
که در معرض دست اندازی امريکا قرار گرفته است؛ مسله اصلی ما اين است که گرفتار
حکومتی هستيم که ادامه موجوديت اش بزرگترين تهديد عليه موجوديت کشور ماست... خطر
بی واسطه ای که ما را تهديد می کند اين است که جنبش آزاديخواهی با نيروی نفی پيش
می رود... بخش قابل توجهی از مردم ايران؛ می توانند به هر نيرويی که راه گريزی از
جهنم جمهوری اسلامی به رويشان بگشايد، پناه ببرند. خطر امريکا اين جاست... مردم
ايران در نتيجه بيزاری از جمهوری اسلامی، دشمنان آن را دوست، و دوستان آن را، دشمن
خود می دانند و اين تناقص های جنبش آزاديخواهی مردم ايران است و اگر حل نشود
پيآمدهای بسيار خطرناکی خواهد داشت. اين خوش بينی نسبت به امريکا محصول شناخت
تجربی نيست؛ محصول يک شناخت عاطفی معکوس است. اين شناخت قابل اتکايی نيست...
شالگونی ادامه می دهد: " ترديدی نيست که
امريکا يک خطر واقعی است؛ نه صرفا به دليل استقرار نيروهای نظامی اش در حساس ترين
نقاط مرزهای کشور ما؛ بلکه بيش از همه به دليل خوش بينی ساده لوحانه بخش بزرگی از
جمعيت کشور ما نسبت به آن؛ ... بنابراين روشن است که مقابله با خطر امريکا در
امتداد پيکار موثر عليه جمهوری اسلامی قرار دارد و بدون آن معنايی نمی تواند داشته
باشد... اگر اکنون کشور ما در مقابل خطر امريکا بی دفاع است؛ دليل اش اين است که
بخش بزرگی از مردم ايران نه اين خطر را می بيند و شايد حتی مداخله احتمالی امريکا را
نجات بخش می دانند... تشديد فشار امريکا به جمهوری اسلامی و حتی رويارويی احتمالی
آنها؛ ما را به سر دو راهی قرار نمی دهد. برای رسيدن به دمکراسی ما ناگزيريم هم با
استبداد حاکم در بيفتيم و هم با هر نوع سلطه مستقيم و غيرمستقيم خارجی!... به لحاظ
سياسی مبارزه واحدی است که پويايی اش را از نيازها و خواسته های خود مردم بر می
خيزد... هم مدافعان جمهوری اسلامی و هم دخيل بستگان به نقش نجات بخش امريکا هر دو
ما را به سر دو راهی قرار می دهند... جريان های "عاقلی" که معتقدند که
درگيری هم زمان در دو جبهه شرط عقل نيست و واقع بينی حکم می کند که در صورت حاد
شدن رويايی جمهوری اسلامی و امريکا با يکی از اين دو متحد شويم. در هر حال؛
طرفداران منطق دو راهی؛ در نهايت به دو اردوی اصلی تقسيم می شوند:
اردوی ائتلاف با جمهوری اسلامی برای مقابله با خطر
امريکا
اردوی ائتلاف با امريکا برای رهايی از استبداد
جمهوری اسلامی
هر دوی اين اردوها منطق واحدی را تبليغ می کنند...
هر دو ما را در دو راهی انتخاب ميان زانو زدن در مقابل استبداد يا تن دادن به سلطه
امپرياليسم می بينند. می گويند از اين انتخاب گريزی نيست.
در اين رابطه شالگونی دو نمونه تلاش از سوی دو
اردوی بالا را ذکر می کند:
نمونه اول بيانيه ای است که حدود ۱۷۰ نفر از
فعالان سياسی با عنوان "بيانيه نيروهای سياسی ايران پيرامون تحولات
منطقه" نويسندگان اين بيانيه؛ ضرورت اتحاد با همين رژيمی را مطرح می کنند که
مردم از دست اش به جان آماده اند!
نمونه دوم را می توان در ميان نوشته کسانی ديد که
برخلاف امضاء کنندگان بيانيه اتحاد در مقابل خطر امريکا؛ مداخله امريکا را نجات
بخش می بينند... از ميان اين ها اخيرا مرتضی مرديها و نيما راشدان با جسارت و
وقاحت(۴) بيشتر به دفاع از امريکا برخاسته اند!
شالگونی مقاله اش را اين گونه خاتمه می دهد:
"بنظر می رسد، آنها (راشدان و مرتضی مرديها) از سر خام فکری و نادانی نيست که
به امريکا دخيل بسته اند؛ بلکه وحشت از ظرفيت های عظيم بيداری مردم است که قبض روح
شان می کند."
در واقع شالگونی بارها از خطر امريکا صحبت می کند
ولی خود را ملزم به توضيح نمی بيند که آن را بشکافد! حتی اين خطر را استقرار نظامی
امريکا در مرزهای حساس ايران نمی داند. او آگاهی و نگاه دوستانه مردم ايران به
امريکا را خطر اصلی می داند و اينگونه است که دست به حمله تبليغاتی هيستريک عليه
اين دو روزنامه نگار و محقق ايرانی می زند، که جرئت کرده اند که حرف بخش بزرگی
ازمردم ايران را با استدلال بيان کنند!
در اين ارزيابی شالگونی همه ی نيروهای سياسی
ايرانی را دشمن و غيرخودی می داند؛ از اصلاح طلبان در اردوی ائتلاف با جمهوری
اسلامی تا اپوزيسيون "وابسته" به امريکا (طرفداران پادشاهی مشروطه) تا
اکثر مردم ايران که ساده لوحانه به امريکا خوش بين اند و روشنفکرانی که اين گرايش
مردم را بازتاب می دهند همه غيرخودی هستند؛ حتی افراد عاقلی که به ايشان پيشنهاد
می کنند که درگيری همزمان در دو جبهه شرط عقل نيست؛ مورد بی مهری قرار می گيرند!
نوشته شالگونی بگونه ای است که تو گويی ايشان از
چنان قدرتی برخوردار است که توانايی اجرايی نقشه راهی را که طرح می کند داشته
باشد!
يکی از تناقضات بسيار مهم در نوشته ايشان اين است
که مطرح می کنند که خوش بينی اکثريت مردم به امريکا "محصول شناخت عاطفی
معکوس" است و بيزاری مردم از رژيم "دشمنان حکومت را دوست و دوستان آن را
دشمن خود می دانند" و اين را يکی از تناقص های جنبش آزادی خواهی می داند!
پرسيدنی است اگر چنين باشد؛ مجاهدين و گروه شما که
کوچکترين سازشی با اين رژيم نداشته ايد؛ چرا مورد علاقه مردم خود قرار نگرفته ايد
و چرا چنين خوش بينی از جانب مردم نسبت به شماها موجود نيست!
بنظر من اين خوش بينی مردم به هيچ وجه ساده لوحانه
نيست بلکه محصول تجربه و تا حدودی آگاهی ملی مردم ايران در ۲۴ سال گذشته است. در
اين باره که جايگاه بين المللی و منطقه ای ايران در کجا بايد باشد و سمت گيری های
اصلی سياست ملی ايرانی در کدام راستاها. مردم در امتداد اين تجربه و آگاهی خود؛
دوستی با امريکا را يگانه راه نجات خود از شرايط موجود می دانند!
ايرانيان تجربه کرده اند که نتيجه مبارزه ضد
امپرياليستی در ايران، نه به سود زندگی بهتر يا استقلال واقعی که به سود برآمد
حاکميت خودکامه آخوندی بوده است. مردم با تجربه خود بهتر از محمدرضا شالگونی می
فهمند و چنين مبارزه ای برای استقلال ملی اکنون در شرايط تداوم حکومت تبهکار فقها،
موضوعيت ندارد. براستی چرا مردم ما بايد از استقلال يک رژيم تبهکار دفاع کنند؟
پاسخ آقای شالگونی به اين پرسش شفاف چيست؟ مردم ايران به مبارزه ضدامپرياليستی
مورد علاقه چپ انقلابی، کوچکترين جايگاهی در زندگی واقعی خود نمی دهند!
اين شناخت مردم ايران تنها عاطفه معکوس نيست بلکه
نتيجه ۲۴ سال سياست امريکاستيزی و فلسطين محوری حکومت اسلامی است؛ مردم ايران با
پوست و خون خود درک کرده اند که: شعار مرگ بر امريکا چيزی نبود جز مرگ اقتصادی و
زيستی خودشان. آنان بطور روزمره شاهد پائين رفتن قدرت خريد به يک دوازدهم قبل از
انقلاب هستند! جوانان ايران عليرغم اين همه استعداد بی نظير، از جمله بی آينده
ترين جوانان جهانند!
امريکا برخلاف اروپا چندان به رژيم اسلامی رشوه
سياسی نداده است و از منافع زود گذر اقتصادی گذشت و حاضر نشد رژيم را به رسميت
بشناسد و در همه جا با جمهوری اسلامی به مقابله بر خواست!
از طرف ديگر مردم می دانند که کشورشان فروشنده نفت
و گاز و راههای ترانسپورتی مناسب برای غرب است که امريکا بزرگترين خريدارش است و
اين کشور با تکنولوژی نفتی خود می تواند يگانه ثروت ملی يعنی صنعت نفت را از
نابودی برهاند و در دعوی رژيم حقوقی حوزه دريای خزر؛ از حقوق قانونی ايران دفاع
کند! و طبعا با وجود حکومت ضد امپرياليستی؛ اين همه قابل دست رسی نيست! اينگونه
بود که مردم ايران عليرغم اينکه جهان يک صدا عليه امريکا شده بود اين بار فريب
نخورد! اين شناخت محصول ۲۴ سال درد و رنجی بود که برای روشنفکر سياسی آرمان گرای
ضد امريکايی قابل درک نيست!
به علاوه، آقای شالگونی از انديشيدن در اينکه آمريکايی
گرايی مردم ايران، جدا از واقع گرايی و دورشدن از ذهنيت ضد امپرياليستی و اسلامی،
دلايلی ديگر نيز دارد، نتايج درستی نمی گيرد.
از جمله اينکه گرايش مردم به راه حل های نجات بخش،
از يک سو دليل روشنی بر فرسودگی نيروی رزمندگی جامعه است و از سوی ديگر بازتابی از
بی اعتنايی آنان به نيروهای اپوزيسيون و بيان يک داوری تلخ، اما واقع بينانه در
اينکه ما را ديگر به خير اين اپوزيسيون اميدی نيست. مردم از اپوزيسيون انتظار
همگرايی برای سرنگونی حکومت اسلامی و بهبود وضعيت خود را دارند.
دوم اينکه به فرض از دست رفتن استقلال ايران از
سوی آمريکا، آيا دست يافتن به حاکميت ملی در کدام شرايط آسان تر است؟ در شرايط
اشغال نظامی يا تداوم حکومت اسلامی؟ اين پرسش را بايد باصراحت در برابر مردم گذاشت
و به آن پاسخ های روشن داد.
محسن حيدريان:
جنگ امريکا عليه صدام سرشت عادلانه دارد!
ايشان در مقاله ای تحت عنوان "جنگ ايران را
خواهد لرزاند!" که آغازدر جنگ نوشته شده است. جنگ را بطور فشرده با يک مدل
عقلايی توضيح می دهد و از نظريه دوگانه نتيجه مندی و ارزشی حرکت می کند و در پاسخ
به پيامدهای احتمالی جنگ دو سناريو را مورد بررسی قرار می دهد:
سناريو خوش بينانه!
"رژيم صدام بدتر و خطرناک تر از جنک است. هر
چند حقانيت قانونی و بين المللی ندارد ولی جنگ سرشتی عادلانه دارد و مهمتر از آن
برقراری دمکراسی در عراق، تغيير نقشه سياسی و نيز ذهينت تازه خاورميانه، تحکيم
مردم سالاری و سکولاريسم در منطقه از اهداف بزرگ آن است... اين تحولات به معنای
وقوع موج چهارم دمکراسی در جهان است که اينک شعاع آن برای اولين بار مردم
خاورميانه را نيز در بر می گيرد و به ايجاد يک ثبات تازه سياسی در منطقه منجرمی
شود".
سناريو بدبينانه!
بدبينان خصلت تجاوزکارانه آمريکا و متحدين، نقص
حقوق بين الملل، نابودی ميليون ها انسان در آتش جنگ، رشد و گسترش بينادگرايی
اسلامی و تقويت روحيه ضدامريکايی را طرح می کنند. چنين ديدگاهی معتقد است که جنگ
منجر به دمکراسی نخواهد شد. "امپرياليسم" امريکا و انگليس نه تنها
تفاوتی با حکومت های استبدادی ندارند بلکه بطور پنهان پشتيبان آنان نيز می باشند.
از نظر حيدريان هر چند هسته های اغراق آميز در هر
دو سناريو است ولی در اينجا هم نتيجه مندی و مبانی ارزشی نقش اصلی را در نزديکی و
سمپاتی بيشتر به اين يا آن سناريو بازی می کند.
در پايان مقاله می نويسد: "... ما در اين جنگ
صرف نظر از انگيزه ها و ارزشها مانند همه ملل دنيا بدون آنکه قادر به جلوگيری از
آن باشيم، بايد در نتيجه مندی آن انديشه کنيم." و برای تائيد نظر خود به
واکنش مردم ايران که در تظاهرات ضد جنگ شرکت نکرده اند، اشاره دارد و می نويسد:
" بنابراين مسئله مرکزی از ديد ايرانيان ثمردهی جنگ در کوتاه مدت و برق آسا
بودن آن است و يا طولانی بودن و نيز رفتار برندگان جنگ در منطقه نسبت مستقيم دارد.
" بنظر حيدريان در صورت خاتمه سريع داستان صدام و اجرای بخشی از وعده های
ظفرمندان جنگ که بسيار محتمل است.
در اين صورت جنگ از منظر نتيجه مندی از نگاه
ايرانيان چهره ای عادلانه، پيروزمند، تجدد خواه و رهايی بخش خواهد يافت که يکی از
بی رحم ترين دشمنان ايران معاصر يعنی رژيم ضد بشری صدام را به گور سپرده است. اين
پيروزی بدون شک هم از نظر نتيجه مندی و هم ارزشی از بزرگترين دستاورد های تاريخ
معاصر ايران خواهد بود... بنابراين پيامد مثبت جنگ در ايران و برای ايرانيان بسيار
ملموس و عينی تر از دستاوردهای آن برای افکار عمومی غرب است.
نابودی صدام و روند دمکراسی سازی در منطقه
بلافاصله توازن تازه ای ميان افکار عمومی، فکرسازان ايرانی و تصميم سازان ايجاد
خواهد کرد.
و بازنده اصلی چنين روندی اقتدارگرايان و برنده
اصلی آن افکار عمومی و نيز فکرسازان دمکراسی اند."
در فاصله سه هفته جنگ ايشان ۳ مقاله نوشته اند که
هر چه به خاتمه جنگ نزديک می شد باصراحت بيشتر به سناريو خوش بينانه نزديک می شد.
او می نويسد:
"جهان کنونی پس از جنگ عراق، جهان امپرطوری
گونه است که هدف امريکا در آن نه نفت است و نه اقتصاد، بلکه تحول در جغرافيای
سياسی منطقه و ايجاد يک ديناميسم سرمايه داری آزاد است!"
هر چند نگاه حيدريان با چهارنفر بالا متفاوت بوده
و تا حدودی واقع بينانه است ولی خالی از خطا نمی باشد. بطور مثال طرح عادلانه و يا
ظالمانه دانستن مقوله ای بنام جنگ است که معلوم نيست حيدريان اين تز را از کجا به
وام گرفته است. اين مقوله نه در حقوق روابط بين الملل جای دارد، و نه در علوم
سياسی چنين چيزی وجود ندارد.
مقولات عادلانه(۵) و يا ظالمانه بودن جنگ را می
توان در فرهنگ مذهبی ها و مارکسيست ها جستجو کرد و نه در علم سياست. و هيچ جنگی در
طول تاريخ عادلانه نبوده و نيست! جنگ ها در تاريخ به جنگ های لازم و يا غيرضرور
تقسيم شده اند و از اين منظر بايستی مورد بررسی قرار گيرد.
اشکال ديگر اين است که اولا تاثير اين حمله و سقوط
صدام را بر مسايل داخلی ايران مورد ارزيابی قرار نمی دهد.(۶) ثانيا تنها از نگاه
پوپوليستی به نتيجه مندی و ارزشی جنگ نگاه می کند. شايد آنطور که در بين سياسيون
قديم رسم بود، ديدگاه خود را، از نگاه مردم ايران بيان می کند؛ در حالی که اگر با
همين روش بخواهيم از ديدگاه مردم عراق و کلا اعراب به حمله امريکا به عراق نگاه
کنيم طبيعتا به نتايج و ارزش های ديگری می توان رسيد! ثالثا ايشان بدون اينکه حتی
يک دليل بياورد با قطعيت می گويد که امريکا به ايران حمله نخواهد کرد. در حالی به
گفته همه تحليل گران سياسی فشار امريکا بر حکومت اسلامی ابتدا سياسی، اقتصادی،
روانی و تبليغاتی و در صورت بی نتيجه ماندن آن؛ نظامی خواهد بود.
۱۹/۰۵/۲۰۰۳
زيرنويس:
۱ اين مصاحبه قبل
از جنگ با نشريه آرش انجام گرفته بود که من بطور جداگانه؛ آن را مورد نقد و بررسی
قرار داده بودم.
۲ اين مصاحبه قبل از جنگ انجام شده و امکان دارد به
مانند يک مطلب نوشتاری از دقت کافی برخوردار نباشد ولی با اين وجود، اين نظر بخشی
از ديدگاه چپ ايران است!
۳ نقل به معنی از کانون سبزهای ايران، ۱۱ آپريل ۲۰۰۳
و همچنين کليه مطالب نقل شده به نگارش امير ممبينی می باشد.
۴ شالگونی در نوشته اش درباره اين دو روزنامه نگار و
محقق ايرانی چنين می نويسد: مرتضی مرديها و نيما راشدان، هر دو شيفته گان
"امام راحل" هر دو در بساط خاتمی سينه زده اند، و اکنون به جای خمينی؛
چهره نورانی جرج بوش را در ماه می بينند... آنها ديروز کشتار کمونيست و مجاهد و
ضدولايت فقيه و بهايی را برای استقرار اسلام ناب محمدی لازم می ديدند!
شالگونی هيچ مدرک و دليلی برای اين همه ادعا ارائه
نمی کند؛ وانگهی اين اتهامات چه ربطی به تحليل از جنگ امريکا عليه عراق می تواند
داشته باشد!
۵ در طول تاريخ وابستگان هر دين و مذهبی جنگ و
مبارزه خود عليه اديان ديگر را عادلانه ارزيابی کرده است، و همين طور مارکسيست ها
از آنجا که مبارزه طبقاتی را عادلانه می دانستند جنگ های انقلابی و سوسياليستی را
عادلانه می دانند!
۶ محسن حيدريان از جمله رهبران سياسی چپ ايران است؛
که خوش بينانه ترين ديدگاه را نسبت به اصلاح طلبان حکومتی و بطور مشخص شخص خاتمی
داشته است. ولی ايشان در ۳ مقاله ای که درباره جنگ و تاثيرات آن بر ايران داشته
است هيچ اشاره ای به ارتباط اهداف امريکا و آينده اصلاح طلبان حکومتی نمی کند!