محافظهكاران
نوين كيستند
Le Monde 16/4/2003
آلن فراشون Alain
Frachon
دانيل ورنه Vernet Daniel
ترجمه : م. ع
”
شما از جمله بهترين مغزهاي اين كشوريد. “ اين مطلب را جرج دبليو بوش روز 25 فوريه
با لحني حاكي از ستايش صميمانه، هنگام سخنراني در واشنگتن در آمريكن انترپرايز
انيستيتوت A.E.I به زبان آورد و در پي آن افزود : آري شما چنان برجستهايد كه “دولت
من نزديك به بيست تن از شمارا به خدمت گرفته است.” او در واقع به بزرگداشت جرگه
انديشه ورزي (Think Tank) مي
پرداخت كه يكي از برج و باروهاي پهنه نفوذ “محافظهكاري نوين” آمريكا شمرده ميشود.
بوش به مكتب انديشهاي ابراز احترام ميكرد كه مهر خود را بر رياست جمهوري او زده
است و همچنين درباره دين خود به يك جريان روشنفكري كه امروز از نفوذي تعيين كننده
برخوردار است سخن ميگفت. بدينسان او وجود محافظهكاران نو در گرداگرد خود و نقش
واگذارشده به آنها را در گزينشهاي سياسياش تصديق كرد.
مي دانيم كه در آغاز سالهاي 1960 جاناف
كندي شماري از “بهترين و درخشانترين” استادان را، بنا به اصطلاح داويد هالبرستام David Halberastam،از محيطهاي چپ ميانه به ويژه از دانشگاه هاروارد به خدمت گرفت.
اما جرج بوش با كساني حكومت ميكند كه از سالهاي 1960 به اين سو عليه اين همرايي
ميانه روانه (با رنگ و بوي سوسيال دمكراتي چيره در آن زمان) شوريدند.
به راستي اينان چه كساني هستند، گذشتهشان
چيست، استادان فكريشان چه كساني بودند و خاستگاههاي انديشگي محافظهكاري نوين از
نوع بوش كجاست؟
نخست نبايد محافظهكاران نو را با مسيحيان
بنيادگرا كه در ميان اطرافيان جورج بوش يافت ميشوند يكي گرفت. اينان هيچ ربطي به
باززايي بنيادگرايي پروتستان برآمده از ايالتهاي جنوبي آمريكا يعني ”كمربند ا
نجيلي” (Bible Belt)
ندارند هرچند كه امروز اين جريان يكي از نيروهاي بالنده در حزب جمهوريخواه بشمار
ميآيد. درواقع محافظهكاري نو نه از جنوب بلكه از كرانههاي خاوري آمريكا ميآيد
و كمي هم رنگ كاليفرنيايي دارد. الهامبخشان آن از قابليتهاي “روشنفكرانه”
برخوردارند، اغلب اهل نيويورك و غالباً يهودياند و فعاليت خود را از چپ آغاز كردهاند
و برخي از آنها هنوز هم خود را دمكرات ميخوانند. اينان گاهنامهاي ادبي يا سياسي
در دست دارند نه كتاب مقدس و كتهاي پشمي ميپوشند نه كت و شلوارهاي چهاردگمهاي
مبلغان تلويزيوني پروتستان جنوب را. محافظهكاران نو در اغلب موارد درباره مسايل
اجتماعي و آداب و خلقيات، ايدههاي آزاديخواهانه ابراز ميدارند و هدفشان نه
ممنوعيت سقط جنين و تحميل نيايش مذهبي در مدرسهها بلكه چيز ديگري است.
همانگونه كه پييرهاسنر Pierre hassner به خوبي توضيح مي دهد ويژگي
دولت بوش همانا برقراري پيوند ميان اين دو جريان است. درواقع جرج بوش محافظه كاران
نو و مسيحيان بنيادگرا را به همزيستي واداشته است. نماينده مسيحيان بنيادگرا
دردولت بوش را جان آشكرافت Ashcroft وزير دادگستري به عهده دارد و محافظه كاران يكي از
شخصيت هاي برجسته خوديعني پل ولفويتز Paul Wolfowitz را در مقام وزير مشاور در امور دفاعي نشانده اند.
جرج بوش كه كارزار انتخاباتي خود را از موضع راست ميانه و بدون لنگرگاه سياسي مشخص
پيش مي برد معجون ايدئولوژيك شگفتي آور و انفجاري را بدينان به تحقق رساند كه
ولفويتز نومحافظه كار را با آشكرافت بنيادگراي مسيحي (يعني دو جهان ناسازگار) وصلت
داد.
ميدانيم
آشكرافت در دانشگاه باب ـ جونز Bob-Jons University كاليفرنياي جنوبي تدريس مي كرد. اين دانشگاه گرچه از
نظر آكادميك چندان شناخته شده نيست اما دژ استوار بنيادگرايي پروتستاني بشمارميآيد
ودرآن گفتارهايي درمرز يهودي ستيـزي ابرازميشود.ولفويتزرا كه يهودي وازخانوادهاي
فرهنگي است ميتوان يكي از فرآوردهاي درخشان دانشگاههاي كرانه اي خاوري دانست. از
ميان بلند پايه ترين استادان سالهاي
1960بايـد از دو تن از استـادان اونام برد. نخست آلن بلومAllan Bloom كه پيرو فيلسوف يهودي آلماني
تبار لئو استروس - Leo Strauss بود ديگري آلبرت
وهلستتر Albert Wohlstetter كه استاد
رياضي و كارشناس استراتژي نظامي بود. اين دو نام در سالهاي بعد از اين رو اهميت
يافتند كه محافظهكاران نو خود را زير سايه سرپرستانه استراتژ و فيلسوف قرار
دادند.
محافظهكاران نو، نامي كه چندان هم برازنده آنها نيست، همچنين هيچ ربطي به
كساني كه خواهان تضمين نظم مستقرند ندارند. آنها تقريبا" همه ويژگيهاي
محافظهكاري سياسي به معناي رايج در اروپا را رد ميكنند. يكي از آنها يعني
فرانسيس فوكوياماFrancis Fukuyama كه به لطف
رسالهاش به نام “پايان تاريخ” مشهور شد با اطمينان ميگويد : "نومحافظه
كاران به هيچ روي نميخواهند از نظم امور به گونهاي كه هست يعني مبتني بر پايگان Hierarchi، سنت و بينشي بدبينانه به سرشت آدمي، دفاع
كنند." (وال استريت جورنال 24 دسامبر 2002).
نومحافظهكاران كه آرمانخواهاني خوشبين و معتقد به ارزش جهانرواي الگوي
دمكراتيك آمريكايياند ميخواهند به وضع موجود و همرايي سست بنياد پايان بخشند.
آنان به نقش سياست در تغيير و دگرگونسازي امور باور دارند. درمورد امورداخلي
آمريكا اينان انتقاد به دولت رفاه بخش را آغاز كردهاند كه به عنوان دستاورد رياست
جمهوريهاي دمكرات(كندي وجانسون)وجمهوريخواه (نيكسون)، پايش درحل مسايل اجتماعي ميلنگد.
در مورد سياست خارجي ، اينان در سالهاي 1970 سياست تنشزدايي را افشا ميكردند وميگفتند
كه چنين سياستي بيشتر به سود شوروي تمام ميشود تا غرب. نومحافظهكاران كه تراز نامه
رهبران سالهاي 1960 را به باد انتقاد ميگيرند و با واقعبيني ديپلماتيك هانري
كيسينجر مخالفت ميورزند ميتوانند ضد دستگاه anti-establishment خوانده شوند. ايروينگ كريستول Irving Kristol و نورمن پودهورتز Norman Podhoretz بنيادگذاران گاهنامه كومانتري Commentary ،دو تن از پدرخوانده هاي
نيويوركي محافظه كاران نو از چپ مي آيند. آنها بيانگر بدگماني به چپ دوره كمونيسم
شوروي هستند.
ژان
فرانسوا رول Jean
François Revel
كه درسال 1970 در كتابي به نام نه ماركس نه مسيح، وضع آمريكاي غرقه در آشوب انقلاب
اجتماعي سالهاي 1960 را تشريح كرده بود محافظه كاري نوين را همچون نوعـي واكنش
مخالف توضيـح مي دهد. نخست در جبهه داخلي، محافظه كاران نو به دنبال لئواستروس
نسبي گرايي فرهنگي و اخلاقي سالهاي 1960 را به باد انتقاد مي گيرند. از ديد آنان
نسبي گرايي به پذيرش وضع موجود سالهاي 1980 انجاميده است.
در
اين زمينه روشنفكر بلند پايه ديگري بنام آلن بلوم از دانشگاه شيكاگو نبرد را پيش
برد كسي كه دوستش سال بلو Saul Bellow به ترسيم چهره اش در رمان
راولستين(Rovelstein) پرداخته است.
در سال 1987 بلوم در كتابي به نام Closing of the American Mind به محافل دانشگاهي آمريكا به
اين سبب مي تازد كه براي آنها همه چيز هم ارزش شمرده مي شوند، وي در اين باره چنين
مي نويسد: " همه چيز تبديل به فرهنگ شده است فرهنگ مواد مخدر، فرهنگ راك،
فرهنگ باندهاي خياباني و غيره وغيره، بي هيچ تفاوت گذاري، آري شكست فرهنگ نيز
تبديل به فرهنگ شده است.
ژان
فرانسوا رول چنين توضيح مي دهد كه ازديد بلوم به عنوان مفسر بزرگ متن هاي كلاسيك
(به شيوه استادش استروس)، بخشي از ميراث سالهاي 1960 "به خوارشماري تمدن غرب
به دست خودش انجاميد". "به نام پذيرش وضع موجود، هر فرهنگي با فرهنگ
ديگر هم ارزش شمرده شد. " باري بلوم درباره دانشجويان و استاداني به پرسش مي
نشيند كه براي پذيرش فرهنگهاي غيراروپايي (كه اغلب آسيب رسان به آزاديها هستند)
آمادگي كامل نشان مي دهند و درعين حال با فرهنگ اروپايي با سخت گيري افراطي برخورد
مي كنند و از اينكه خود را در موردي برتر بيانگارند سرباز مي زنند.
باري
در حالي كه چنين مي نمود كه سياست پذيرش وضع موجود در اوج قدرت است نومحافظه كاران
به پيشرفت هايي دست يافتند. كتاب بلوم با موفقيت چشمگيري روبرو شد در زمينه سياست
خارجي نزديك به 20 مكتب محافظه كارانه نوين تشكيل شد و شبكه ها شكل گرفت. در
سالهاي 1970 هانري جكسون سناتور دمكرات ايالت واشنگتن (در گذشته در سال 1983)
توافقنامه هاي خلع سلاح هسته اي را به باد انتقاد گرفت و دراين راستا نسلي از
جوانان علاقمند به مسايل استراتژي را تربيت كرد كه در ميان آنها مي توان از ريچارد
پرل Richard Perle و ويليام كريستول نام برد كه
درسهاي آلن بلوم را دنبال كرده اند.
ريچارد پرل، هم در دستگاه دولتي و هم بيرون از آن با پل ولفويتز برخورد كرد
هر دوي آنان براي كنت آدلمن Keneth Adelmon (يكي ديگر از خوارشمارندگان
سياست تنش زدايي) يا با چارلز فاير بنكز Charles Banks معاون وزارت امور خارجه كار كردند. در زمينه
استراتژيك رهبر فكري شان آلبرت وهلستتر ، پژوهشگر در راند كورپوريشن Rand
Corporation
و رايزن پنتاگون بود كه در ضمن كارشناس خوراكهاي لذيذ نيز شمرده مي شد. وهلستتر
(در گذشته در سال 1997) را بايد يكي از پدران آموزة هسته اي آمريكا دانست.
در حقيقت، بايد او را آغازگر به پرسشبردن
آموزه سنتي ”ويرانگري حتمي متقابل” MAD دانست كه بنياد نظريه انصراف بشمار ميرفت. بر پايه اين تئوري چون
كه دوبلوك از توانايي آسيبرساني جبرانناپذير به يكديگر برخوردار هستند مسئولان
در آتشافروزي ترديد ميورزند. از ديد وهلستتر و شاگردانش MAD هم غير اخلاقي شمرده ميشد (به سبب ويرانيهايي كه بر سر مردمان
غيرنظامي ميآورد) و هم ناكارآمد (به اين دليل كه به خنثيسازي دوجانبه زراد خانههاي
هستهاي ميانجاميد). از آنجا كه هيچ دولتمدار خردمند و به هر رو هيچ رييس جمهور
آمريكا تصميم به ”خودكشي متقابل” نخواهد گرفت وهلستتر طرح ”انصراف تدريجي” يعني
پذيرش جنگهاي محدود را پيش نهاد با كاربرد اجتماعي جنگافزارهاي هستهاي تاكتيكي
و سلاحهاي ”هوشمند” با دقت بسيار كه بتوانند به تجهيزات نظامي دشمن حمله برند.
وي همچنين از سياست كنترل سلاحهاي هستهاي
كه هماهنگ با مسكو پيش ميرفت انتقاد ميكرد زيرا به نظرش چنين ميآمد كه اين
سياست جلوي آفرينندگي تكنولوژيكي ايالات متحد را ميگيرد تا تعادل ساختگي با اتحاد
شوروي را حفظ كند.
رونالد ريگان كه طرح ”ابتكار دفاع
استراتژيك” SDI
(كه بنام جنگ ستارگان مشهور شد) را پيش نهاد از سخنان او تاثير پذيرفته بود. اين
طرح را بايد پدر طرح دفاع ضدموشكي دانست كه شاگردان وهلستتر پيشنهاد كردهاند.
اينان از سرسختترين هواداران مخالفت با موافقتنامه ABM شمرده ميشوند و بر اين باورند كه اين موافقتنامه جلوي توسعه
سيستم دفاعي ايالات متحده را ميگيرد. باري آنها توانستند جرج دبليو بوش را قانع
كنند.
در راهي كه پرل و ولفويتز پيش گرفتند با
دو تن ديگر نيز بر ميخوريم: اليوت آبرامز Elliot Abrams كه امروز مسئول خاورميانه در شوراي ملي امنيت كاخ سفيد است و
دوگلاس فيتس Douglas Feitts يكي از معاونان وزارت دفاع. همه اينان در پشتيباني بي قيد و شرط
از سياست دولت اسراييل، هرحكومتي كه در اورشليم برسركار باشد، همرأياند. اين
پشتيباني خدشه ناپذير توضيح دهنده اين واقعيت است كه اينان بيآنكه خم به ابرو
آورند پشت سر آريل شارون قرار كرفتهاند. باري دو دوره رياست جمهوري ريگان (1981 و
1985) بشماري از آنان فرصت داد تا نخستين مسئوليتهاي حكومتي را تجربه كنند.
بدينسان نومحافظهكاران تارهاي خود را در
واشنگتن تنيدند و نوآوري از سوي آنان ميآمد. باري در روند چندين سال، اينان
روشنفكران ميانه و چپ ميانه دمكرات را به حاشيه راندند و توانستند پايگاه برتري را
در جاهايي اشغال كنند كه در آنها ايدههايي كه چندي بعد در بر صحنههاي سياسي
چيرگي مييابند پرورده ميشوند. در ا ين زمينه ميتوان از موارد زير نام برد:
”گاهنامهها”، مانند نشنال ريويو National Review ، كمانتري، نيو ريپابليك The New Republic (كه زماني آندريو سوليوان Andrew Sullvon ـ جوان ”پيرو استروس” ـ آن را اداره ميكرد). هفتهنامه ويكلي
استاندارد Weekly Standard (متعلق به گروه مردوك Murdoch كه شبكه تلويزيوني فوكس نيوزاش پخش روايت عامه فهم انديشههاي
محافظهكارانه نو را به عهده دارد)، ”صفحات ويژه مقالهها در روزنامهها” مانند
صفحات وال استريت جورنال (كه زير مسئوليت رابرت بارتلي Robert Bartely بيپروا نظريه جنگ طلبانه نومحافظهكاران را ميپراكند،
”انستيتوهاي پژوهشي” جرگههاي انديشهورزي معروف، مانند هادسن اينستيتوت Hadson Institute ، هري تيج فونديشن Herytage Fondation يا آمريكن انترپرايز اينستيتوت، همچنين برخي ”خانوادهها” ، مانند
ويليام كريستول (پسر اروينگ كريستول) كه مديريت ويكلي استاندارد را بعهده دارد،
يكي از پسران نورمن پودهورتز در دستگاه ريگان كار كرده است، دانيل پاپيز Daniel Papies (پسر ريچارد پاپيز يهودي لهستاني كه در سال 1939 به آمريكا كوچيد
و به استادي دانشگاه هاروارد رسيد و يكي از بزرگترين انتقادگران كمونيسم شوروي
بشمار ميرفت) اسلاميسم را توتالتاريسم نوين و تهديدكننده غرب ميداند.
اين افراد نه تنها هوادار سياست گوشهگيري
نيستند بلكه برعكس معمولاً از فرهنگي گسترده و شناختي ژرف از كشورهاي خارجي
برخوردارند و اغلب بر چندين زبان تسلط دارند. اينان هيچ ربطي به پوپوليسم ارتجاعي
افرادي مانند پاتريك بوكانان ندارند كه توجه اصلي به مسايل دروني آمريكا را ميستايند.
محافظهكاران نو، انترناسيوناليست و
هوادار فعالشوندگي قاطعانه ايالات متحد در جهاناند. البته نه به شيوه حزب قديمي
جمهوريخواه (در دورههاي نيكسون و جرج بوش پدر) كه به كارآمدي واقعبيني سياسي (Real Politic) اطمينان داشتند و چندان توجهي به سرشت رژيمهايي كه آمريكا براي
دفاع از منافعش با آنها متحد ميشد نشان نميدادند. هانري كيسينجر در ديد آنها ضد
الگو مينمايد. اما اينان انترناسيوناليست به معناي سنت حزب دمكرات چه از نوع
ويلسون (وودرو ويلسون رييس جمهور آمريكا و پدر ناكام جامعه ملل) و چه از نوع جيمي
كارتر و بيل كلينتون نيستند. محافظهكاران نو اين افراد را سادهلوح يا فرشته وش
ميدانند كه براي دفاع از دمكراسي، بر نهادهاي بينالمللي حساب ميكردند.
باري پس از استراتژ نوبت به فيلسوف ميرسد.
پيش از پيدايش رسمي محافظهكاري نوين، پيوند سرراستي ميان آلبرت وهلستتر و لئو
استروس (در گذشته در سال 1973) وجود نداشت. اما كساني در شبكه محافظهكاران نو
ميان آموزشهاي اين دو پل زدند هرچند كه زمينه پژوهش آنان از بنياد متفاوت بود.
فلسفه استروس از رهگذر شبكهها و روابط
استاد ـ شاگردي (آلن بلوم، پل ولفويتز، ويليام كريستول و …) همچون شالوده
تئوريك محافظهكاري نوين بكار رفت. ميدانيم كه استروس عملاً چيزي درباره مسايل
سياسي روز يا روابط بينالمللي ننوشته است. نوشتههاي او را به سبب دانشوري
عالمانهاش در زمينه متنهاي كلاسيك يوناني يا نوشتارهاي مسيحي، يهودي و اسلامي
بسيار ميخوانند و او را بيشتر به اين عنوان ميشناسند. افزون بر اين او را به سبب
توانمندي روش تفسيرش بسيار بزرگ ميدارند. ژان كلود كازانوا Jean Claude Casanova (كه استادش ريمون آرون او رابراي تحصيل به ايالات متحد فرستاده
بود) درباره استروس چنين ميگويد: “استروس موفق شد فلسفه كلاسيك راهمراه با ژرفانديشي
آلماني به كشوري پيوند زند كه سنت فلسفي مهمي نداشت.” آرون نيـز كه پيـش از جنگ با استروس در برلن برخورد
كرده بود او را بسيار ميستود و به بسياري از شاگردانش ـ از جمله پير هاسنر Pierrer Hassner يا پير مانان
Pierre Manentـ توصيه كرد كه به او
توجه داشته باشند.
لئو استروس در سال 1899 در هسن كيرش هن
( Kirch hain) زاده شد و در
شامگاه به قدرت رسيدن هيتلر آلمان را ترك گفت و پس از اقامتي كوتاه در پاريس و
انگلستان به آمريكا رفت و نخست در نيويورك در نيواسكول اف سوشيال ريسرچNew School of Social
Research به تدريس پرداخت و سپس در
شيگاگو كميتي ان سوشيال تاوت Committee on Social
Thought را بنياد گذارد كه چندي
بعد به برخوردگاه ”پيروان او” تبديل شد.
مسلماً خلاصه كردن آموزش استروس در چند
اصل مورد استفاده نو محافظهكاران دوروبر بوش، ساده انگارانه و فروكاهنده است. بويژه
با توجه به اينكه محافظهكاري نوين در سنتهاي ديگري جز مكتب استروس نيز ريشه دارد
اما ارجاع به استروس پس زمينه مناسبي است براي محافظهكاري نوين كه اكنون در
واشنگتن بكار مشغول است. اين ارجاع به فهم اين نكته ياري ميرساند كه درچه موردي
محافظهكاري نوين، هوس گذراي مشتي ”باز” يا تندروي افراطي نيست و در چه موردي بر
شالودههاي تئوريك قرار دارد كه هرچند ميتوانند قابل اعتراض باشند اما مسلماً بيمايه
نيستند. باري محافظهكاري نو بر اتصال دو انديشه موجود در نظريه استروس استوار
است.
نخستين، به تجربه شخصي او مربوط ميشود.
او كه درجواني شاهد زوال جمهوري وايمار زيرضربههاي همسو و خرد كننده كمونيست ها
ونازيها بود چنين نتيجه گرفت كه هرآينه دمكراسي ضعيف بماند و از ايستادگي در
برابر جباريت حتي با دستيازي به زور سر باز زند هيچ شانسي براي پذيراندن خود
ندارند. استروس در پيشگفتار نقد دين از نظر اسپينوزا نوشت: ”جمهوري وايمار ناتوان
بود و تنها در يك مورد از خود قدرت و بزرگي نشان داد. منظور واكنش شديدش نسبت به قتل
وزير امور خارجه يهودياش والتر راتنو Walter Rotnow در سال 1922 است. اين جمهوري در مجموع عدالت بيبهره از زور يا
عدالتي ناتوان از دستيازي به زور را به نمايش گذاشت”.
دومين انديشه او نتيجه مراجعه مكرر به
فيلسوفان باستاني (يا باستانيان) است.
مسئله بنيادي چه براي ما و چه براي آنها همانا مسئله رژيم سياسي بوده و هست كه
خصلت آدميان را ميپر ورد. پرسش اين است كه چرا سده بيستم دو رژيم توتاليتر كه
استروس با كاربرد اصطلاحهاي ارسطو ”جباريت”شان ميناميد پدپد آورد. استروس در
برابر اين پرسش كه روشنفكران معاصر را ذله كرده بود ميگويد كه بايد علت را در اين
واقعيت جست كه مدر نيته به طرد ارزشهاي اخلاقي و فضيلت (كه بايد شالوده دمكراسي
باشد) و نيز به طرد ارزشهاي اروپايي كه همانا ”خرد” و ”تمدن” است دامن زد.
از ديد او سرچشمه اين طرد را بايد در
”روشنانديشي” (Lumieres)
يافت كه به شيوهاي كم و بيش ضروري تاريخ باوري(historicisme) و
نسبيگرايي (relativisme) را پديد آورد يعني رد پذيرش وجود خير يا نيكياي (Bien) برين كه گرچه درخيرها يا نيكيهاي مشخص و در دسترس و گذرا بازتاب
مييابد اما خود را به آنها فرونميكاهد، منظور آن خير يا نيكي برين دست نايافتني
است كه بايد معيار سنجش خيرها يا نيكيهاي واقعي باشد.
باري هنگامي كه نسبيگرايي به زبان فلسفه
سياسي تحويل شد نتيجه نهايياش همانا تئوري همگرايي ايالات متحد و اتحاد شوروي بود
كه در سالهاي 1970-1960 پسند روز بود. اين تئوري در نهايت به پذيرش هم ارزشي
اخلاقي دمكراسي آمريكا و كمونيسم شوروي انجاميد.
از ديد استروس گرچه رژيمهاي نيك و بد
هردو وجود دارند اما انديشهورزي سياسي نبايد خود را از ارزشداوري محروم كند و
رژيمهاي نيك، حق ـ حتي وظيفه ـ دارند كه در برابر رژيمهاي بد از خود دفاع كنند.
هرچند با تعويض زمينه، ديدن شباهتي فوري ميان اين تئوري و ”محور شر و بدي” مورد نظر جرج بوش ساده
انگارانه مينمايد اما روشن است كه از همان آبشخور برميآيد.
اين مفهوم كانوني از رژيم همچون زهدان
فلسفه سياسي را پيروان استروس كه علاقمند به مطالعه تاريخ قانون اساسي ايالات متحد
بودند رشد و گسترش دادند. خود استروس نيز گرچه امپراتوري بريتانيا و وينستون چرچيل
را (به عنوان نمونة دولتمداري كه ارادهاي نيرومند او را به حركت درآورده بود) ميستود
اما چنين ميانديشيد كه دمكراسي آمريكا در ميان نظامهاي سياسي كمترين بدي را دارد
و تاكنون بهتر از آن براي شكوفايي انسان يافت نشده است هرچند اين گرايش در اين
كشور وجود دارد كه منافع جانشين فضيلت ـ همچون بنياد رژيم – شوند.
اما بويژه، بايدتوجه داشت كه شاگردان
استروس مانندوالتر برنز Wolter Berns ، هيروي منسفيلد Hearvay Mansfield يا هري جافا Harry Jaffa به مكتب هواداران قانون اساسي آمريكا مايه رساندند. اين مكتب در
نهادهاي ايالات متحد بيش از كاربست انديشههاي پدران بنيادگذار، هماناتحقق اصولبرين
وحتي ـ ازديد هري جافا ـ آموزش انجيل را ميديد ودرهرحال نظراين بود كه دين ـ
واحتمالاً دين مدني ـ بايد همچون سيمان نهادها وجامعه بكار رود. هرچنداين فراخوان
به دين يااستروس بيگانه نبود اما اين يهودي خداناشناس، بنابه گفته ژرژ بلانديه Georges Balendier
”با دشوارسازي پژوهشها تفريح ميكرد”، بدينسان كه اين را براي نگهداشت توهمات
اكثريت افراد سودمندي شمرد زيرا بي اين توهمات نظم حفظ نميشود. برعكس اما فيلسوف
بايدروحيه انتقادي خود را نگاه دارد وروي سخناش با اقليتي كم شمار باشد وبا آنها
با زباني رمزي به عنوان مادهاي براي تفسير،سخن ميگويد كه تنها براي يك شايستهسالاري
مبتني برفضيلت فهمپذير باشد.
استروس كه بازگشت به باستانيان عليه
دامهاي مدرنيته و پندارهاي پيشرفت را ميستود اما از دفاع از دمكراسي ليبرال ـ
همچون فرزند روشنانديشي ـ و دمكراسي آمريكا به عنوان چكيده آن رويگردان نبود. آيا
در اين برخورد تضادي نهفته نيست. پاسخ بي شك مثبت است. اما سخن برسر تضادي است كه
او مانند ديگر انديشمندان ليبراليسم (مونتسكيو و توكويل) مسئوليتش را به دوش ميگرفت.
زيرا نقد ليبراليسم گرچه با خطر گمگشتگي در نسبيگرايي روبروست ـ اگر بتوان بيپروا
هرآنچه به زبان ميآيد گفت جستجوي حقيقت ارزش خود را از دست ميدهد ـ اما براي حفظ
زيست آن ناگزير است. از ديد استروس نسبيگرايي خير برين به ناتواني در واكنش نسبت
به جباريت ميانجاميد.
اين دفاع كارآيند از دمكراسي و ليبراليسم
در زبان عاميانه سياسي به شكل يكي از موضوعهاي مورد علاقه محافظهكـاران نو
درآمد. بـراي حفظ صلح در جهان، سرشت رژيـمهاي سياسي بسيار مهمتـر از همه نهـادها،
سازشها و مصالحههاي بينالمللي است. آري بزرگترين تهديدها از سوي دولتهايي ميآيد
كه ارزشهاي (آمريكايي) دمكراسي را نميپذيرند. بهترين راه براي تقويت امنيت
ايالات متحده و صلح، همانا تغيير اين رژيمها و پيشراني ارزشهاي دمكراتيك است.
موضوعهايي
كه بتوان نشانه محافظهكاران نو ـ كه دستگاه بوش را آكندهاند ـ دانست عبارتاند
از:
اهميت
رژيم سياسي، ستايش دمكراسي رزمنده، پرستش شبه ديني ارزشهاي آمريكايي و مخالفت
قاطع با جباريت. اگرچه اين موضوعها را ميتوان
از آموزش استروس بدرآورد (آموزشي كه گاه بدست نسل دوم پيروان استروس بازبيني و
اصلاح شده است) اما نكتهاي كه آنها را از استاد رسميشان جدا ميسازد همانا خوشبيني
آغشته به مسيحا باوري messianisme است كه نومحافظهكاران براي آزادي رساني به جهان (ديروز در مورد
آلمان و ژاپن و فردا در مورد خاورميانه) ابراز ميدارند. تو گويي ارادهگرايي
سياسي ميتواند سرشت آدمي را دگرگون گرداند. شايد اين نيز از نوع آن توهماتي باشد
كه احتمالاً دامن زد نشان براي اكثريت افراد سودمند مينمايد اما فيلسوف نبايد
دچار آنها شود.
سرانجام معمايي باقي ميماند: به راستي
چگونه ” مكتب استروس” كه بنيادش بيشتر بر انتقال شفاهي مطالب و بسيار مديون
فرهمندي رهبر انديشگياش بود و در كتابهاي دشوار ـ متن روي متن ـ بيان ميشد بر
دستگاه رياست جمهوري آمريكا اعمال نفوذ كرد. پير مانان كه در پاريس مدير كانون
پژوهشها ريمون آرون است اين ايده را پيش مينهد كه در اثر تبعيد شاگردان لئو
استروس از محيطهاي دانشگاهي آمريكا اينان به دستگاههاي دولتي، جرگههاي انديشهورزي
Think Tanks و مطبوعات روي آوردند و در اين محيط ها بطور نسبي بيش از اندازه
نماينده دارند.
توضيح ـ تكميلي ـ ديگري به تهي بودگي
انديشه پردازي پس از جنگ سرد اشاره دارد كه ”پيروان استروس” و پيآمدگان نومحافظهكارشان
آمادگي بهتري براي پركردن آن نشان دادند. فروريزش ديوار برلن باعث شد تا نومحافظهكاران
خود را محق پندارند با توجه به اينكه سياست قدرت نمايي ريگان در برابر شوروي سقوط
آن را تسريع كرد. سوء قصد های 11 سپتامبر تز آنها را مبنی بر آسيب پذيری
دمکراسی در برابر شکل های گوناگون جباريت تائيد کرد. اينان تلاش خواهند ورزيد كه از جنگ عراق چنين
نتيجه گيري كنند كه سرنگوني رژيم “بد” هم ممكن و هم مطلوب است. در برابر چنين
تلاشي، فراخوان به حقوق بينالمللي مي تواند به نوعي مشروعيت اخلاقي ارجاع دهد اما
آنچه در وضع موجود كم دارد همانا نيروي اعتقاد و اجبار است.
Le monde , 16 April 2003