چهارشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۸۲ - ۱۴ مه ۲۰۰۳
به بهانه آزادی سينا مطلبی

به بهانه آزادی سينا مطلبی

به تمام کسانی که سالها پيش، بی سر و صدا آزاد شدند

امضا محفوظ

لحظه لحظه هايی که بر فرناز و سينا می گذرد مرا در خاطراتم غرق می کند . خاطراتی که تمام کودکی، نوجوانی و جوانی مرا شکل دادند . وقتی تصور می کنم که فرناز، با تمام وجود خبر آزادی همسرش را جار زد و هر جا رفت با جعبه شيرينی وارد شد ، نمی توانم حسادت نکنم . يک روز گرم و طولانی از تابستان بود ؛ از فصلهای اختناق دهه دوم شصت ؛ سالهای پايانی عمر خمينی و آغاز دوره جديد اختناق پنهان هاشمی . در خانه نشسته بوديم و گوش به سکوت سنگين کوچه بی روحمان سپرده ، تا صدای اتومبيل نا آشنايی ، خلوتش را بشکند . طاقت نياورديم ، آنقدر چشمهای منتظرمان را به انتهای کوچه دوختيم تا ماشين غريبه ای ( که آنروز ها ، همه چيز و همه کس غريبه بودند ) از پيچ کوچه داخل شد. اما تمام ذهن کوچک مرا يک چيز پر کرده بود : چگونه با مادرم سخن بگويم ؟ من که با او غريبی ام می شود ! و از بيان اين حس هم عاجز بودم .

نه آن روز ، که روزهای بعد هم با اين احساس گذشت که " زنی غريبه به خانه مان آمده " . همان شب بود و مادرم در پذيراييمان در حال نماز ؛ من کنار پدرم در اتاق مجاور نشسته بودم و زير چشمی او را می پاييدم : " اين موجود غريبه ای که شايد برای هميشه مهمان ما باشد ، کيست ؟ مادر من ؟ " من که شبهای زيادی را در خلوت خود از خدای خويش خلاصی مادرم را خواسته بودم ، اکنون بايد از او عاجزانه می خواستم تا ديوار کوتاه بين من و او را برچيند . ديواری که به جبر ، بين ما چيده بودند و حاصل سالهايی بود که او را تنها از پشت شيشه های سالن ملاقات و گاه در ديداری نزديک تر اما کوتاه ديده بودم . شايد مادر و پدرم ، احساس مرا فهميدند ، اما به رويم نياوردند و مرا با اين احساس غريب و آزار دهنده تنها گذاشتند . شايد هم بايد اين دوره به همان شکل می گذشت و ما خود ، از آن ديوار کوتاه اما قطور می گذشتيم . اما از آن سال ها به بعد، بسياری از انديشه هايم ، در سينه ام انباشته شد و نه به مادرم ، که به هيچ کس نگفتمشان .

گرچه هنوز رابطه ام با مادرم به ارتباط مادر و فرزند شبيه نشده بود ، اما نوع غربت من با او از جنس غربتی که با بسياری از اهل فاميل احساس می کردم ، نبود . شبی که به مناسبت ورود مادرم، مهمانی گرفته بوديم ، زبانهايی که در اين سالها جز به طعنه باز نشده بودند ؛ خوش آمد به مادرم و چشم روشنی به ما می گفتند و نگاههايی که جز به توهين و خواری بر ما دوخته نشده بودند ، مهربانی را از گودی سرد خود به رخمان می کشيدند . اما من ، خوش بودم به نبودن اظطراب آن سالها و دلگرم بودم به نتيجه دادن انتظار . گرچه آن زمان گمان نمی بردم که درخت انتظار ميوه ای نخواهد داد و همواره از شيره جان آدمی سيراب می شود و هست همچنانکه بود . اما آن روزها تنها به اندوه آن شبی می انديشيدم که مادرم را بردند . اندوهی که برای من در آن سن و سال تعريف نشده بود و برای برادر و خواهرهايم بی پايان می نمود . آن شب مهمانی ، گويی مجلس ختم آن گريه های سوزناک بود ؛ گريه هايی که در شب تولد اين درد ريخته شد .

اما هر روز که می گذشت ، اين را بهتر درک می کردم که مادرم بيش از آن سالها که نديدمش پير شده . دردهای پنهانی که گاه سر باز می کرد ، تسکينی جز صبوری نداشت و مادرم چه بی رحمانه صبور بود . گاه به خودم حسوديم می شود که چنين مادری دارم . گرچه نه ما ( که بچه و خام بوديم البته ) و نه مادرم ( که رنج زندان و شلاق را کشيده بود ) ، بازگشت به گذشته را خوش نداتشيم ؛ اما مادرم حتی حسرت تعريف يک خاطره را هم بر دل ما گذاشت . و می دانستم که چه اندازه برايش آزار دهنده و بی طاقت کننده است ( و گاه بيزار می شوم از خودم وقتی فکر می کنم يکی از هزاران خواننده اين صفحه همو خواهد بود - رنجم زياده باد اگر به قصد رنجاندن او سياهه ای بنگارم - ) اما من هميشه دوست داشتم تا يک بار هم که شده ، يک نفر نگاهی منصفانه به خاطره آن سالها داشته باشد . نبوی در برخی از کتابهايش نيم نگاهی به سالهای تندروی خودش و گروهايی مثل مجاهدين داشته ، اما شايد قوی تر ، تاثير گذارتر و منصفانه تر از او ، فيلم " نيمه پنهان " تهمينه ميلانی بود که نزديک بود خودش را به همان سرنوشتی دچار کند که شخصيت غايب فيلمش دچار شده بود ( قضاوت عجولانه و درنهايت حکم اعدام ) . با اين حال در اين روزها که حال و هوای زندان و قضاوت و احکام غير مسئولانه ( نمی گويم غير عادلانه ) ، داغ است ، باز هم صحبت آن سالها را به ميان آوردن گمان ندارم که بی نتيجه باشد؛ نتيجه ای غير از جلب ترحم ( که خوشبختانه هنوز هم از بردن نام خود هراس دارم، پس شناخته شده نخواهم بود ) و نه برای حمايت يا دفاع از عملکرد عده ای ( که شايد هيچ جای دفاعی هم نداشته باشد و اصولا ما در مقام قضا نيستيم )، بلکه برای آنکه يک بار ديگر در فضايی منطقی تر و منصفانه تر، به آنچه در آن سالها بر بخش نه چندان کوچکی از جامعه مان گذشت بنگريم و تبعات آنرا مرور کنيم.

برای يک زندانی ، بدترين شکنجه آن است که احساس کند در بيرون از زندان کسی منتظر او نيست و ديگر کسی او و افکار و اعمالش را از خود نمی داند . محل درد شکنجه اگر تا پايان عمر هم با او باشد ( چنانکه با مادر من هست ) ، آنقدر که خورد شدن شخصيت و از ميان رفتن انگيزه مبارزه اش ، برای ماندن مهم است ، اهميت ندارد . موجودی که دست و پايش از حرکت افتاده باشد ، تا وقتی انديشه اش را از او نگرفته اند ، انسان است ؛ اما زمانی که او را تحت انواع فشار از انسان بودن خود خارج کردند ، ديگر درون يا بيرون زندان فرقی ندارد ، او هيچ خطری برای هيچ جامعه ای نخواهد داشت . آنها با مادر من و حتی اعضای خانواده اش چنين کردند . روزهايی که به خانه ما می آمدند و زندگی مان را زير و رو می کردند ، روند از ميان بردن شخصيت ما را دنبال می کردند . سالهايی که بعد از آن ماجراها با مادرم طی کردم ، به اين روند خرد کننده بيشتر پی بردم . " شکنجه سفيد " ، اگر نام آنچه بر مادر من رفت نباشد ، نام بی ربطی هم بر رفتارهای غير انسانی آنها در طول سالهای زندان و حتی بعد از آن نيست ؛ او که تا مدتها بايد گزارش عملکردش را به اطلاع مقامات می رساند ، نيازی به انواع شکنجه جسمی نداشت . نمی دانم آنچه طی آن سالها بر مادر من و ديگرانی چون او رفت ، در همين کوتاه زمان بر سينا و ديگرانی مانند او هم رفته يا نه ؟ اما هرچه بود می دانم که اعترافی به تمام آنچه نبوده ، بهتر از تحمل آن همه ای است که بر اين جوانان و خانواده هايشان می گذرانند . اما خوش به حال امثال سينا که اگر به هر چه بدی هم اعتراف کنند ، اطرافيان و دوستانشان و حتی بسياری از مردم می دانند و باور دارند که آنچه بر زبانشان جاری شده ، حتی گوشه ای از زندگی شان هم نبوده ؛ يعنی هيچ کس با اعتراف آنها به سلامتشان شک نمی کند . اگر زمانی که مرحوم سعيدی سيرجانی هم به قاچاق مواد مخدر و بسياری زشتی های ديگر و نکرده اعتراف کرد ، خيلی ها باور نکردند اما جرات انکار هم نداشتند ، در سالهای گرفتاری ما ، هيچ کس نبود تا دلداری مان بدهد به اينکه آنچه را در اعترافاتی اينچنين شنيده ، باور نکرده . صحبت بر سر بی اعتبار کردن نظام قضايی ايران نيست ( گرچه ممکن است حتی به زعم من نويسنده هم چنين باشد ) ، بحث بر سر اين است که اعتراف کردن يک زندانی در شرايطی که همه چيز ( از محيط زندان تا جنجالهای تبليغاتی ) بر عليه اوست ، نمی تواند مبنای قضاوت قرار گيرد . اما آن سالها ، نه تنها قاضی ها که مردم هم بر همين اساس قضاوت می کردند . چه خوب که خاطره آن دوران ، هميشه مرا از قضاوت کردن بر حذر داشت و اگر هم غير از آن عمل کردم از سر نادانی بود ، نه باور به اين کار.

خبر آزادی سينا ، به همان کوتاهی دستگيريش بود . و من اين بار بر خلاف لحظه شنيدن خبر دستگيريش ، کاملا خوشحال بودم . حتی می توانستم چهره بشاش و خنده های از ته دل فرناز را با همه خستگی اين چند روز تصور کنم . حال و روز مانی هم که گفتن ندارد ؛ آغوش گرم و مهربان پدرش ، بيتابانه مشتاق فشردن اين کودک بی قرار است . نمی دانم شب آمدنش به مهمانی گذشت يا دو دوست و همکار و همسر - فرناز و سينا - توانستند شبی را با هم بدون دغدغه ، همه حرفهای اين چند روز را در نيم نگاهی بزنند . شايد دوستان و آشنايانی که در اين چند هفته مدام پی جوی حال فرناز و پی گير وضع سينا بودند ، شب يا شبهای ديگر را مهمان اين دو روزنامه نگار جوان باشند . اما هر چه هست شب خوبی خواهد بود ؛ فرناز می تواند کسانی را ببيند که چهره يا حداقل صدايشان در اين مدت به او فهمانده که تنها نيست . اما کاش او در روزهای پيش رو که با دغدغه کمتری طی خواهد شد ، به تمام کسانی فکر کند که زمانی دراز را به انتظار و بی قراری طی کردند . کسانی که چهره شان را برای فرزندان نگرانشان هميشه بشاش و آرام نشان دادند و کسانی که در لحظات سخت تنهايی کسی را که به بودنش دلگرم باشند نداشتند .