به آدمی ميمانم که خيال ميکند حرفی برایِ گفتن دارد ...
محمد ايل بيگی
بگمانم ، پيش
از اين ، در جائی گفته باشم که از فروردين ِ 81 ، دنيای ِ تارنمائی فارسی نويس را
شناخته ام - واين برایِ من ، نه تنها روزن که پنجره ای -
و چرا نگويم : دروازه ای بود ...
به آدمی
ميمانستم که ، شايد نابخردانه ، گمان براين داشت که عمری گفته های ِ بسيار در دل ِ
تنگش جا داده است و حالا باترس ازمرگ ِ شايد نزديک ، می خواهد فغانی برآرد و دل ِ
تنگش را باز کند ( که وقت شايد کم باشد ) و بتراواند هرآنچه که در " مغز ِ
عليل " ش دارد - آنهم بی هيچ مراعاتی ؛ اگرچه خيال ِ زخم زدن را ندارد ، اما
گاه و شايد دربسياری موارد، زخمانه زخمگو ست . آيا اين ثمرهء يک عمر "
ناتربيتی سياسی " و اين خُوی ِ تندخُوی ِ ايرانی ست ؟ آيا با همهء ادعايم به
تحمل پذيری ، نابه تحملم – چنانچُون آنانی که به نقدشان می نشينم ؟ ياآنکه -
همانطور که باکَم نيست خودرا به نقد به
کشم ، اين " حق " را به خودم می دهم که با ديگران نيز چنين کنم ؟ ... هرآنچه
که باشد ، براين عقيده ام ، شايد متوهانه ، که از روی ِ " نيتِ " بد
نيست ...
***
شروع کردم با
فرستادن ِ نوشته ها و زندگی نامهء فريدون ايل بيگی ( که عمرش را درراه ِ ادبيات و
سياست ِ ايران گذاشته بود ) . برمن نيست - يعنی حقم نيست - که در اينجا بگويم که راهی راکه در زمينهء
سياست پيمود ، درست ترين راه بود يانه
(خود ِ او ، نظر انتقادی بسيار تندی
، در سالهایِ آخر ِ عمرش ، در اينمورد اتخاذ کرده بود ، بی آنکه به بيماری ِ امروزه روز همگانی ِ " پشيمانی " و تمام ِ "
آبهایِ پاک بدست ِخود ريختن " دچارگردد ) . بهرحال ، هرآنچه که بود ، تنها
حدفش خدمت بود وهرگز ، عليرغم آنکه می توانست بسيارها داشته باشد ، هيچ برای ِ خود
نخواست و ديوانه وار کارکرد ونوشت و به فقيرانه ترين وضعی وبه گُمنام ترين وجهی و
در فقر ِ عظيم رفت ...
بجز يکی از عزيزترين دوستان ِ
ساليان ِ پايانی ِ عمرش ( که عليرغم ِ انتقادات ِ زيادی که براو دارم ، برای ِ
منهم بسيار عزيزست - و عليرغم " همه " چيز ) ، هيچيک ازافراد و
سازمانهای ِسياسی ِ مختلفی که فريدون با آنها کارکرد - يا در واقع برايشان کارکرد ...
دريغ از يادی و نوشته ای ...
تحمل ِ چنين ظلمی از "
سياستمدارانِ " ايرانی براي ِ من ،که
از نزديک وهمراه باو در جريان ِ فعاليت هايش بودم ، بسی دشوار و از همينرو خواستم
که اورا بشناسانم و فرستادم نوشته ها و زندگی نامهء اورا ... اما بی ثمر !
***
گفتم که " چرنديات ِ
" خودم را بقرستم و شايد " نامی " بدرکنم و يک بار که " نام
آور ِ نام آوران " شدم ... دوباره بفرستم نوشته های ِفريدون را - و چنين کردم . هرگز
بدنبالِ نام نبودم ، اما ، سرآخر ، ناگزير از اين شدم ...
***
اولين نوشته ام را
با عنوان ِ " فلسطين ، ای گسترده ترين سرزمين ِ بی خاک ! "
را با نام ِ مستعار ِ " ميمالف " ( که آنان
" ترجمه " اش کردند به " ميم. الف " ) برای ِ " ايران
امروز " فرستادم و بگمانم در 8 فروردين ِ 81 منتشر شد . تا دومين نوشته ( در انتقاد از " روشنفکران
ِ " از نوع ِ توده ای و اکثريتی ) را که به اينان و " اخبار روز " فرستادم ( و هنوز نمی دانستم که اينان و آنان از
شرمنده گان و ناشرمنده گان همان جرياناتند ) ، يکباره - وتابامروز - شدم " ممنوع القلمی " ! يکبار "
اخبار روز " نوشته ای از من با نام ِ واقعی ام (محمد ايل بيگی ) منتشر کرد
وبعد تا دانست که اين " محمد " همان
" ميمالف " است ، دستِ شانرا گاز گرفتند وديگرهيچ !
گفتم که " نوزادی "
بيش در دنيای ِ تارنمائی نبودم . کمی بعد ، دوستی حاليم کرد که به جز ايندو ،
" گويا " ئی هم وجود دارد . باهمان نام ِ " ميمالف " ، مترتب
مطالبی برايشان فرستادم و آنها هم تقريبا تمام ِ فرستاده ها را منتشر کردند . بعد
ها بدلايلی (که جای ِگفتنِ شان اينجا نيست ) ، بانام ِ مستعار ِ " گيلکِ آذری " فرستادم و بازهم لطف
ِ شان شامل ِ حالم بود و منتشر کردند .
گفتم که قصدم نشر ِ نوشته های ِ
فريدون بود . پس ميبايست نام ِ " ايل بيگی " را بشناسانم . نوشته ای
فرستادم به " گويا " و دراين نوشته ، به نوعی رساندم که " ميمالف
" و " گيلک آذری " هم هستم ... و چنين شد که نوشته های ِ فريدون هم
منتشر شدند .
من عليرغم آنکه " گويائيان
" بعدها مرا " ممنوع القلم " کردند ( که دلايلش را نمی دانم ، حتما
نامهء انتقادآميزی که برايشان فرستادم - که هرچه هست ، بين ِ من و
" گويا " ست - ، رنجيده خاطر ِشان کرد و مرا " بی چشم و رو "
و " نمک نشناس " يافتند ) ، خودم را
مديون ِ الطاف ِ شان می دانم و هرکه ، هرچه
که بخواهد بگويد ، برای ِ من
" دوستان ِ خوب ِ گويا " باقی ميمانند - واين عين ِ حقيقت است و هيچ خيال
ِ " خايه مالی " را ندارم و نوشته هايم لابد بايد برسانند که اهلش نيستم .
***
بمدت ِ 9 ماه فقط برای ِ "
گويا " فرستادم و روزگار ِ نوشتاری بخوشی می گذشت ... تا شناختم قادر تميمی ( اگر نامش را می آورم ، بخاطر ِ اينست که اجازه اش را
بمن داده است ) ، بمن گفت که برای ِ " عصر نو " هم بفرست و بايد بگويم
که مسئول ِ نازنينش - مسعود
فتحی - تا اين اواخر ، تمام ِ نوشته
هايم را ( که حتما در بسی موارد منطبق با نظرياتش نيستند - و اين دريا دلی اش را می رساند ) منتشر کرد . و اين اواخر ، "
سر ِ سنگينی " بامن دارد - حتما خطائی از من سر زده است ؛ اين چه درديست که
هميشه خودم را " خطا کار " می دانم !
***
برحسب ِ اتفاق ، " روشنگری
" را در روزهای ِ اولش شناختم . من بدون ِ آنکه علم ِ غيب از جائی داشته باشم
، اينجوری به سرم زده است که اينان بايد کسانی باشند که روزوروزگاری با "
گويا " کارکرده اند ( شباهت های ِ کاری بسيار ست ) . اگر سند و مدرک بخواهيد
، ندارم ! بهر حال ، اگر همين طور ادامه دهند ، بنظرم ، از " گويا "
پيشی خواهند گرفت - چراکه بعضی از " چيزهای ِ خوب ِ " گويا ( نمی گويم
" عيوب " تابدشان نيآيد ! ) را ندارند . و اينها هم می توانم بگويم که
تقريبا تمام ِ نوشته هايم را منتشر کردند . و به جز سپاس چه دارم تا تحويلِ شان
دهم !
***
اتفاق باز چنين خواست که همزمان
با دو تارنمایِ " ايران آينده " و " ديدگاه " - که در دو قطب
ِ مقابلند - ، آشناشوم . " ايران آينده " را بايد همه گان بدانند که به
سازمان ِ فرهنگی " پيوند " و به جداشده گان ِ مجاهدين نزديک است . وفتی
که تارنمایِ شانرا ديدم ، در تعجب ماندم از اين همه دريادلیِ شان واز همه منتشر
کردنِ شان - " تربيت ِ مجاهدينی "
، اين چنين گشايشی را به قائده نمی بايست امکان دهد ! برايشان فرستادم و اينان هم تقريبا تمام ِ نوشته هارا منتشر
کردند .
و اما " ديدگاه " : به چشم ِ اول بارز بود که نزديک به مجاهدين است ( و نمی گويم " از " "مجاهدين " - که اين را در جائی ديگر توضيح داده ام ) . بااينهمه
، نوشته هائی برایِ شان فرستادم و بايد بگويم که بجز آنچه که بنوعی مربوط به
" مجاهدين " می شد ، باقی را منتشر شدند .
پس خودم را بايد مديون ِ اين دو تارنماهم بدانم
- که می دانم .
***
و باز برحسب ِ اتفاق ، چند
نوشته ای از خودم را " تريفه " ديدم- بدون ِ آنکه برايشان فرستاده باشم
. آيا اين بدين معناست که نوشته هايم در جاهای ِ ديگر هم مي آيند ، بدون ِ آنکه
خود خبر داشته باشم ؟ تنها در اين چند روزه هست که برای ِ آنها هم ميفرستم و از
اينکه منتشر می کنند ، سپاسگزارشان هستم .
***
تمام ِ اين " روده درازی
" ها مرا به اينجا می رساند که :
اخيرا کمتر از من منتشر می کنند
. آيا به " بد ذات "يم پی برده اند ؟ يا آنکه خسته ازآنند که ، گاه ، تا
حتی 7 – 8 نوشته ام همزمان برروی صفحات ِ شان بچشم می خورد و ترس ِ
شان از آنست که " متهم " به
" محمد ايل بيگی نامه " شوند ؟ که قابل ِ فهم است . بايد جلوی ِ دستم را
بگيرم و کمتر بنويسم و به دردسر ِشان نيندازم ! اما چه کنم که جلوی ِ اين دست ِ
لعنتی را نمی توانم بگيرم ! تنها اين اميد برايم می ماند که شايد " انباری
رايانه ای " دارند و می توانند نوشته هايم را در آنجا انبار کنند و هر چندروز
در ميان ، يکی را بيرون بکشند .
اميد که چنين خواهند کرد .
23 ارديبهشت 82