وقتی نامه ابراهيم نبوی، نويسنده و روزنامه نگار
هموطنم را به رئيس جمهوراسلامی ايران می خواندم وکلمه به کلمه جلو می رفتم همان
حسی را می کردم که هنگام خواندن رنجنامه فرج سرکوهی داشتم. هردو آن ها با زبانی
صريح و بی هيچ پيرايه لفظی از درد وجودشان و از آنچه که بر آن ها رفته چنان سخن می
گويند که نامه آنان را به سندی تاريخی از آن چه بر روزنامه نگاران در جامعه ما
رفته و می رود تبديل کرده است. ابراهيم نبوی طنز نويسی پر قدرت است. او مثل همه
طنز نويس ها از دردها. حقارت ها ، ستم هائی که بر جان و تن انسان می رود با زبانی
می نويسد که ستمگران، عاملان حقارت و دردهای انسانی گزيده شوند و مردم ، ستمديدگان
و تحقير شدگان بخندند. . همين خنده های کوتاه ، که به دليل همان تحقيرها و ستم ها
و خراشيده شدن جان و تن کمتر در گلويمان قاه قاه می شود، دريچه هائی است تا هوائی
خوش به وجود ما راه يابد. ما را اميدوار کند و نگذارد که تيغ ستمکاره که نای و نی
مان را خرد کرده است سايه اش روی فردا يمان بيفتد و آن را نيز سياه کند. من طنز را
چنين ديده ام. يعنی طنز نويس در اوج احساس درد و رنج متوجه آن است که دريچه بسته
نشود. می داند اگر دريچه بسته شود اين عاملان قدرتند که قاه قاه خنده خواهند زد.
طنز نويس با طنزش ما را می خنداند و برای قداره بندان کابوس می سازد. طنز نويس ضمن
نيش زدن به حکومت پروای آن را ندارد که آينه ای هم برابر همان کسانی که در دفاع
شان می نويسد بگذارد تا لختی چهره خود. خودمان ، در آن بيفتد. اما فراموش نمی کند
که باز ما را بخنداند. او سلاحش خنده است،وقتی سلاحی که
در دست حکومت است همه گريه آور و رنجبار و کشنده است. طنز نويس روحيه می دهد، کارش
اميدزاست. به نوعی کارش شبيه کار پزشک است. پزشک با همه آن که از ضعف بيمار مطلع
است و حواسش است که نقاط درد را پيدا کند و نشان دهد، به مريض هم روحيه می دهد تا
بر پاهای خود بايستد و بتواند با بيماری مقابله کند. اما در اين نامه که خوانده ام
چهره طنز نويس ابراهيم نبوی پيدا نيست. در واقع حکومت جمهوری اسلامی طنز نويس ما
را کشته است. صدای ابراهيم نبوی صدائی شکسته است. اعتراف می کند که مثل ديگر
همکارانش آنقدر شجاع نبوده است که در زندان بماند و نمی خواست هم بيکار بشود. بنا
براين به جای افشای آن چه بر او رفته است ترجيح داده بود سکوت کند. حالا همين
اعتراف به سکوت او، سکوتی که او شجاعانه در نامه اش از آن نوشته، شده است تفی که
بر چهره عاملان سانسور و آفرينندگان وحشت در جامعه پرتاب شده است. او نامه اش را
در دفاع از همکار مطبوعاتی اش سينا مطلبی نوشته است. او خواسته است که از سينا
مطلبی دفاع کند. انگيزه و هدف اصلی نامه او همين است. او وقتی نامه اش را می نوشت
خود را فراموش کرده بود. دردها وتحقيرهائی را که بر اورفته بود گذاشته بود در
پستوهای ذهن و دلش. او می خواست فقط از سينا مطلبی بنويسد و به مردم بگويد که می
داند اکنون بر او در بازداشتگاهای غير قانونی، که فرقی هم با قانونی های آن نداشته
و ندارد، چه می رود. می خواست بگويد او را می خواهند به لجن بکشانند. می خواست
بگويد از آنچه بر خودش رفته است اين ها را می داند. و همين حس شريف همدردی با
همکار مطبوعاتی اش روزنی باز می کند به زخم ها و رنج های پنهان او تا شجاعانه از
سکوتش بنويسد و همين فريادی می شود تا در روز جهانی آزادی مطبوعات جهانيان بدانند
که در ايران چه شلاق وحشتی دور سر روزنامه نويس، نويسنده. شاعر، سينماگر. منقد
ادبی و هنری جامعه ما می چرخد. شلاقی که فرود می آيد در همان خفاگاه های اداره
اماکن و صد ها جای ديگر تا روح و جان زنده امثال نبوی ها را زخمی کند يا بکشند
.کاری که با سيامک پور زند کردند. دردنامه ابراهيم نبوی يک سند تاريخی است. او می
گويد ترجيح داد زندان نباشد، بيکار نباشد، تا بتواند حداقل نه از تمام حقيقت بلکه
از آن حد از حقيقتی بنويسد که دستگاه سانسور مجاز کرده است يا به نقل از خودش از
آنچه که می شود گفت. حکومت اسلامی حالا چه جوابی دارد که به اين حقيقت مجاز نوشته
شده بدهد. نويسنده چنين جمله ای که حد و مرز های مجاز و غير مجاز را رعايت کرده
نبايد ديگر ترس و هراس دستگيری و بازجوئی و تحقير و به لجن کشيده شدن داشته باشد.
اما متن می گويد باز هم ترس همه آن ها را دارد. و اين يعنی استبداد برای سرکوب
مردمش حد و مرزی قائل نيست. نويسنده می خواست از سکوتش بنويسد. اما متن، زبان
فريادش می شود. حالا، ما همه آن خط های سکوت و پنهان بين جمله های او را که بعد از
آزاديش نوشته است می خوانيم. همه آن ها زيان باز کرده اند و دارند به ريش ستمگر می
خندند. اين کلمات نانوشته را ما همه در ذهن می نويسيم و به سراسر جهان پخش می
کنيم. تمام علائم و نشانه های آن ها در همان چند جمله کوتاهی هست که ابراهيم نبوی
از خودش نوشته و از فشارهائی که روی او بوده تا او را به لجن بکشانند. از عشق او
به خاک و از نگاهش به پايداری در برابر بيداد از دلشکستگی اش در آن سال های رنج.
در اين علائم و نشانه ها ما صدای سينا مطلبی، ناصر
زرافشان، عليرضا جباری، اکبر گنجی و همه آنانی را که در دفاع از آزادی و حرمت
گذاری به انسان، به کلمه در زندان های جمهوری اسلامی ايران اند می شنويم. و اين
هشداری است به قاتلان روح و جسم آدمی که بدانند ديوار بتونی سکوتی که از ترس شنيده
شدن صداها دور آن ها بالا می برند دير يا زود فرو می ريزد.