بی خويشتنی و عبوديت
من اگر در ميهنم ساکن؛ ولی فاقد آزادی و حق زيستن و انديشيدن و سخن
گفتن بدون هيچ هراسی باشم به همانسان احساس غربت و درد آوارگی را دارم که مهاجر و
در سرزمينی با آزادی و دادورزی نسبی سکونت داشته باشم. در هر دو مکان، غريبم و تنها.
آريابرزن زاگرسی ( آلمان )
تاريخ نگارش: دوم ماه مه سال ۲۰۰۳
ميلادی
Κοινα τα
( των ) ψιλων [ koina ta ton philon = کوينا تا
تون فيلون =
شادخواريها
و بهمنشيهای مشترک اجتماعی در گرو نيک منشيهای دوستان [ هموطنان ] است.
( فايدروس
/ آثار افلاطون / متن يونانی )
انسان، هر آن چيزی را که می آفريند به آن چيز مهر
می ورزد. دلبستگی و عشق به هر آن چيزی که زائيده و ساخته و پرداخته من است،
مهرورزی به چهره ها و تجليات خودم است. من، فرزندانم را دوست می دارم؛ زيرا هر
کدام يک از آنها، چهره های گوناگونی از آرزوها و اميدها و حسرتهای من هستند. من
داستان و شعر و طنز و خاطره و رمانهايی را که می نويسم، آنها را دوست می دارم و
برايم ارزشمند هستند. من، تصويرها و عکسها و فيلمها و هنرهای دستی ام را دوست می
دارم. آثار من، پاره ، پاره های وجود من هستند. اينها همه، تراوشات تجربيات و
رنجها و انديشه ها و گرايشها و آرزوهای من هستند. من با تمام آفرينشهايم می خواهم
نهال درخت خودم را در گيتی بکارم تا همواره از من « ياد » شود. ياد از اميدهای من.
ياد از آرزوهای من. ياد از حسرتهای من. ياد از مهرورزيهای من. ياد از هر آنچه که
دوست می دارم و به آن عشق می ورزم.
هر دستگاه و ابزار و ماشينی را که من بسازم، آن
چيز نشانه هايی از مرا با خود دارد. من، هر چيزی را که بپرورم آن چيز با هستی من
سرشته و عجين است. آن ميهنی را که من بپرورم و آباد کنم، آن ميهن، آشيانه و کاشانه
من است. هر کرداری و کاری از من، با « بود » من، اينهمانی دارد. آنچه را که من از
خودم به فراسوی خودم وامی گذارم، آن چيز از من لبريز و افشانده شده است. من از
خود، آنقدر لبريزم که پيوسته در گيتی افشانده و گسترده می شوم. « بود » من از
واقعيت من بيشتر است. در طول هزاره ها، من آنچه را که انديشه و حقيقت و ابزار و
ماشين و عقيده و ديدگاه من بود به فراسوی خودم افشاندم. ولی اکنون تمام محصولاتم
بر من، حاکم و غالب شده اند. من آنچه را که تعالی فراکائناتی دادم، اکنون بر من
سيطره يافته است و حاکميت جابرانه ی خود را اجرا می کند.
من در تنهايی خود، خدا را آفريدم. خدا در هر لحظه
و هر مکانی با من بود. خدا، فرزند من بود و من معشوق و همال او. من با خدايم
همگوهر بودم و همشيرازه. آن خدايی را که من آفريدم آنقدر به او مهر ورزيدم و برايم
عزيز بود که او را متعالی ساختم. آن حقيقتی را که دائم در جستجويش بودم متعالی
ساختم. آن ابزاری را که برای رفاه و خشنودی و سبکبالی ساختم، آن را متعالی ساختم.
آن دانشی را که چراغ راه پايم می خواستم، متعالی ساختم. من هر آنچه را که برای
زيبا زيستن و زيبا مردن و گيتی آرايی ساختم و يافتم، اکنون همه بر من حاکم و آمر
شده اند. من در متعالی ساختن تمام آفريده هايم، آنها را از خودم و خودم را از آنها
پاره کردم و بريدم. اکنون، درد و زخم سوزان اين بريده ها و پارگيهاست که مرا
افسرده و غمگين کرده است.
آن خدايی که معشوق و همال و همگوهر و زندگی بخش و
نگاهبان من بود، نام عزيزش به غارت برده شد و متوليانی قدرت پرست از او، قصاب و
شمشير کش و خونريز و جانستان و آزارنده ی زندگی ساختند. آن حقيقت و دانشی که مرا
دم به دم به جستجو و تفکر و فراتر انديشيدن و نوزايی می انگيخت، اکنون در دست قدرت
پرستان، ابزار تحميق و تحقير و ستم و تهی سازی روح من شده است. من در نااميدی و بن
بستهای خود است که می کوشم بيدار شوم و ذهنيت و چشم اندازهايم را بازنگری و
سنجشگری کنم؛ ولی با بازگشت به ژرفای وجودم هنوز در دوزخ تعلقها و وابستگيها و
گرايشها و ترسها می زييم.
من می انديشم که مهر به ميهن نمی تواند مهر به
حکومتی باشد که برگزيده ی من نيست. درد ميهن و رنج کژدم غربت، درد زيستن در دو وطن
است. يکی وطنی که آزادی را پاس می دارد و به آن ارج می نهد و زندگی را حق مسلم هر
انسانی می داند و همواره نگاهبان و شيرين و خوش کردن جان انسانهاست. ديگری وطنی که
مرا محبوس می کند و شکنجه می دهد و لبهايم را می دوزد تا از من، عابد و مقلد و
تابع بسازد. بريدن از حکومت و مبارزه با حکومتگرانی که آزادی مرا ارج نمی نهند و
نگاهبان جان و زندگی من نيستند، هر گز پشت پا زدن و فراموش کردن و مهر ورزيدن به
ميهن نيست. من نمی توانم از عشق و مهری که به ميهنم دارد، نتيجه گيری کنم که سفاکی
و ستم و خونريزی حاکمان و زورگويان حاکم بر آن را مجبورم تحمل نيز کنم و هيچ
نگويم. من نمی توانم برای وطنی که دوستش می دارم؛ ولی حاکمانش را به رسميت نمی
شناسم خودم را آواره غربت کنم و همواره و هر کجا غريب باشم.
من اگر در ميهنم ساکن؛ ولی فاقد آزادی و حق زيستن
و انديشيدن و سخن گفتن بدون هيچ هراسی باشم به همانسان احساس غربت و درد آوارگی را
دارم که مهاجر و در سرزمينی با آزادی و دادورزی نسبی سکونت داشته باشم. در هر دو
مکان، غريبم و تنها. هر دو برايم سوختن در آتش دوزخ است. من در وطنی که حاکمانش
خونريز و معلم حقيقت الهی و نامتغير و زندگی آزار هستند، زندانی « حصار نای » هستم
و « آواره يمگان » و در وطنی که آزادم و با دادورزی نسبی می زييم، دوزخم را نيز با
خودم به دوش می کشم و با زخمهای سوزانم می زييم.
من خودم را آواره ی غربت نکردم تا آسوده و با خيال
راحت و بی دغدغه، لحظات زندگيم را سپری کنم. مرا از عشق و مهر بی پايان به ميهنم
بود که آواره ام کردند و ناگزير به مهاجرت شدم. من، مهر و عشق به ميهنم را هنوز در
رگهای وجودم با خود، آباد نگاه داشته ام و با اميدهايم آن را می پرورانم تا روزی
که به ميهنم بازگردم و بذرهای عشقم را در وجب به وجب خاک ميهن بيفشانم و گيتی را
بيارايم. من منتظر می نشينم تا روزی باز گردم و تخمه های وجودم را در خاک وطن
بکارم. آنگاه هر گوشه ای از وطن، نشانه ايست از « کار » من که ديگران با
خويشکاريهايم از من « ياد » خواهند کرد. من در چهره های افشانده شده ام در خاک
ميهن از خودم « يادگارها » به جا می گذارم. زندگی و ميهن پروری و گيتی آرايی، «
يادگار» خدائيست که همگوهر و همال من است ومن او را دوست می دارم و به او مهر می
ورزم؛ زيرا خدای من، عريان و برهنه و زيبا پيکر و گسترده پر است. او خدائيست [
سيمرغ گسترده پر = تخمه ی خود زا ] که من می بينمش و در من عجين است. من حتا اگر
در غربت تنهايی بميرم، روياها و انديشه هايم پس از من، گرداگرد ميهنم خواهند چرخيد
و ديگران را همچنان به انديشيدن خواهند انگيخت.
من، زندگی را دوست می دارم و به آن، مهر می ورزم.
ميهن، کشتزار اميدها و آرزوها و خواستها و نيازها و تجليات هستی من است. از اين
رو، آزادی و مهرورزی و دادگزاری به ميهنی خاکی و خدائی زمينی نياز دارند تا تخمه ی
وجود مرا در واقعيت خود بيافرينند و مرا دلشاد و خشنود و شورانگيز و با نوا بيارايند.
در چنين روياهائيست که من هنوز می انديشم چگونه می توان به چنان ميهنی که کنام
آزادی و مهر و داد باشد، در واقعيت زندگی به آن، چهره آراست.
من می انديشم که هر عقيده ای و ايدئولوژيی و مذهبی
که می خواهد بر ذهنيت و روان انسان حکومت کند، می کوشد که او را از فرديت و خواسته
ها و « خود بودن » تهی کند. تا زمانی که انسان تهی مايه نشده است، آن عقيده و
ايدئولوژی و مذهب نمی تواند ذهنيت و روان او را تصرف کند. از اين رو، همه ی عقايد
و ايدئولوژيها و مذاهب در ذاتشان، خصومت ورزيدن با گوهر وجودی و عدم اعتماد به خود
و نفرت از خود و منافع خود را توصيه می کنند. از نظر مومنان و معتقدان به مذاهب و
ايدئولوژيها و عقايد دگماتيک به جای وجدان خويشزاييده، بايستی گريز از خود ايجاد
شود تا سراسر گوهر انسان از مبانی و اصول آن عقيده يا ايدئولوژی يا مذهب انباشته
شود. اين کار به دو صورت انجام می گيرد. يا آنکه عقايد و ايدئولوژيها و مذاهب، خود
را طبيعت و فطرت انسان يا آنکه خود را غايت انسان می شمارند و بالاخره انسان در
سير ايماناوری به آن عقيده يا ايدئولوژی يا مذهب، روز به روز از خود، تهی تر و از
مبانی و اصول و فروع آن ايدئولوژی يا مذهب، پرتر می شود و سرانجام در آن محو و
فانی می شود.
در اين راستاست که غايت و فطرت، دو وجه يک
واقعيتند و هر دو، وجدان خويشزائيده را نفی می کنند. هر دو، می خواهند که فرد،
نسبت به گوهر خود، نفرت بورزد و نسبت به خود، بدبين باشد و اعتماد به خود نداشته
باشد؛ زيرا هر چه که از گوهر فردی سرچشمه می گيرد، مانع از ريشه دوانيدن آن عقيده
و ايدئولوژی و مذهب می باشد. عقيده و ايدئولوژی و مذهب، آفرينش فردی را سترون می
کنند. تا زمانی که گوهر زاينده ی انسان، عقيم نشود، هيچ عقيده و مذهب و فلسفه ی
آلتی و ايدئولوژی نمی تواند بر انسان، مسلط و حاکم شود؛ يعنی در او فطری ساخته نمی
شود يا آنکه غايت زندگی او نمی گردد. فرديت و شخصيت هر انسانی موقعی پديد می آيد
که او بر عليه تمام عقايد و ايدئولوژيها و مذاهب برخيزد و با سيطره خواهی آنها
گلاويزی فکری و سنجشگرانه داشته باشد تا بتواند به افکار و نگرشهای خود برسد.
انسان نه در فطرتش نه در کمالش با هيچ عقيده ای و
هيچ ايدئولوژيی ( چه علمی چه غير علمی ) عينيت ندارد. عقيده و ايدئولوژی و مذهب
بايد بی چون - و - چرا تابع انسان باشد و در خدمت انسان در آيد. از اين رو، برای
پيدايش فرديت، انديشيدن با مغز خود بر شالوده تجربيات فردی به جای ايمان به
حقيقتهای فراکائناتی و الهی و امثالهم می نشيند. انسانی که می خواهد خودش، سرچشمه
ی افکارش و نوع زيستن خودش باشد، ديگر به هيچ حقيقتی اعتماد و احتياج ندارد؛ بلکه
به فکر خود اعتماد دارد و تکيه می کند. فکر کردن، نشانگر تولد فرد می باشد؛ يعنی
من در باره ی هر آن چيزی که خودم با مغز خودم می انديشم، يقين و اعتماد دارم و در
چنين فعاليتی، هستی خود را درمی يابم. انديشيدن فردی، اعتماد به هستی خودم را
ايجاد می کند. در اين کلمه است که ايمان به عقيده و ايدئولوژی و مذهب جابجا می شود
و به جای ايمان به عقيده، اعتماد به نفس، اعتماد به انديشه های خودم می نشيند.
طبعا در باره ی هر آن چيزی که من خودم نينديشيده ام، اعتماد نيز ندارم و چون هر
انديشه ای، امکان پيدايش رفتار و عاطفه ی تازه ايست؛ پس با آنچه به تن خويش تجربه
می کنم، اعتماد به هستی خود پيدا می کنم. از اين به بعد برای آنکه اعتماد به هستی
خودم داشته باشم، بايستی بينديشم و رفتار بکنم و عواطف خود را بپرورانم و به کار
اندازم و ابراز دارم. بر همين پايه، به هر شخصی ديگر که به تن خويش می انديشد و از
سرچشمه ی فردی خودش رفتار و احساس می کند، اعتماد دارم. با اين اعتماد است که فکر
و کردار و عاطفه از سرچشمه ی تجربيات و شعور و فهم فردی می جوشد و به تشويق کردن
هيچ احتياجی نيست. انسان در کردار و تفکر فرديش به انسانهای ديگر، اعتماد می بخشد
و مردم به رفتار و انديشه و احساسات او اعتماد می کنند.
همينطور مناسبات اجتماعی افراد در يک جامعه يا
رفتارهای کشورداران، زمانی می توانند اعتماد آفرين باشند که انسانها اقدامات و
تصميمات و سخنان خود را در راستای خشنودی و نيکبختی و شادمانی و خوش زيستی افراد
اجتماع انجام دهند و با آن اقدامات خود به افراد جامعه اطمينان دهند. فرد به جامعه
يا کشورداران به سبب اقدامات مداوم آنها و انديشه و نگرانی آنها برای او، اعتماد
می کند و وفادار به آن جامعه می شود و احساس تعلق به آن جامعه می کند. اعتماد يک
فرد به اجتماع يا کشورداران، برای آن نيست که حکومت، الهی است يا مالک و معلم
حقيقت است يا ايدئولوژی خاصی را نمايندگی می کند. جامعه يا مقامدارانی که برای
اعضايش ( شهريارانش = شهروندانش ) اقدامی نکرد و در باره ی مسائل زندگيشان
نينديشيد، آن شهريارانش ( ياران آن شهر و مملکت ) نيز ترک تعلق و وفاداری می کنند.
جامعه موقعی هست که شهريارانش به آن اعتماد دارند و اين اعتماد فقط در اقداماتی که
آن جامعه يا کشورداران می کنند، ايجاد می شود.
بنابر اين، فرد، در رفتار و انديشه و احساس خود،
اعتماد به خود پيدا می کند. از اين رو به منشها و کردارهای فردی خود احتياج دارد.
او به فکر شخصی خود احتياج دارد. او به آفرينندگی فردی و ابراز آن احتياج دارد. به
کمک آفرينش فردی در انديشيدن و عمل کردن و احساس کردنست که جامعه، آکنده از
نيروهای تازه می شود. آتشفشانهايی از نيروهای فکری و کرداری و احساسی که می توانند
سراسر جامعه را تکان بدهند و شکوفا بکنند. در اينجاست که بايستی نيروهای فعال و
متحرک و زاينده را سامان داد.
خطر هر چيزی که خاليست اينست که می شود آن را با
چيز ديگری نيز پر کرد. مبلغان و معتقدان به ايدئولوژيها و عقايد و مذاهب برآنند که
انسان بايستی به انبار تبديل بشود تا فقط يک مذهب يا يک ايدئولوژی بر جامعه حکومت
کند. تهی مايگی انسان، بزرگترين امکان قدرتورزی هر حکومتيست. قدرت طلبان مذهبی و
ايدئولوژيکی، خلا وجود انسان را تصاحب می کنند تا آن را از اصول و باورداشتها و
اوامر مذهب يا اصول ايدئولوژی خودشان پر کنند. هر چيز خالی را با چيز ديگر هم می
توان پر کرد. انبار، جايی برای بسيار چيزهاست. از اين رو، انسان تهی مايه که
بهترين وسيله برای حکومت يک عقيده يا ايدئولوژی يا مذهب است، می تواند وسيله ای
برای حکومت هر عقيده ای بشود. وقتی تزلزلی در مبانی و اصول يک مذهب يا ايدئولوژی
يا فلسفه ی آلتی پيدا شد، می توان با عقيده ی ديگر آن را پر کرد و انباشت.
وقتی تزلزلی در حکومت عقيدتی پيدا شد، به انسان،
امکان آن داده نمی شود که خودش، « جهانخانه ی » خودش را بيافريند. يک فلسفه ی
ديگر، عقيده ی ديگر به بازار می آيد تا اين فضای خالی را پر کند. تا او را همانند
سابق خالی نگاه دارد؛ يعنی با مواد پوچ تازه تری پر کند. هدف از انباشتن انسانهای
خالی، کسب و دوام قدرت و سيطره خواهی بر انسانهاست. پيدايش فرديت، خلا را نابود می
کند و طبعا امکان ظهور قدرتهای مطلق سياسی و مذهبی و ايدئولوژيکی را در اجتماع از
بين می برد يا اقتدار خواهی آنها را بسيار محدود می کند؛ ولی مقتدر، اشتها به قدرت
کامل و مطلق دارد. در جامعه ای که افراد و شخصيتها هستند، هيچگاه نمی توان حکومت
استبدادی و قدرت مطلق ايجاد کرد.
انباشته بودن هر فرد از يک عقيده ی تازه، دليل آن
نمی شود که آن فرد، توخالی نيست. سرمستی و جذبه و نشئه ی يک عقيده، هميشه نشان اين
خلا است. وجود انسان تهی مايه از اين به بعد فقط به دليل انباشتگی آن ايدئولوژی يا
آن عقيده يا مذهب در اوست. وجود او بر شالوده ی خويشانديشی و جست - و - جوی
بينشمندانه اش نيست؛ بلکه او از اصول و اعتقادات ديگری پر است. او حتا از عقيده و
ايدئولوژيش لبريز می شود. برای او زندگی معنوی؛ يعنی انباشته بودن از يک معنا يا
يک حقيقت يا يک مذهب يا غايت. خطر انسان خالی که از يک مذهب يا يک عقيده ی علمی يا
غير علمی پر است، خالی شدنش هست. او از هر تغيير فکری و عقيدتی می ترسد؛ زيرا
تغيير فکر و عقيده، جز خالی شدن مطلق نيست و او از خلا مطلق می ترسد. او بايستی
خود را از چيز ديگر و از عقيده ای ديگر دوباره پر کند. او هست، وقتی پر از مبانی
اعتقادی و مذهبی و ايدئولوژيکی ديگری است. از اين رو خالی شدن افراد از يک مذهب يا
عقيده يا ايدئولوژی ضرورتا به فرديت و خويشانديشی نمی انجامد.
برخی از ايدئولوژيها برای آن در اجتماع موجودند که
نگذارند فرد، جهانبينی [ = جهانخانه ] ی فردی خود را بيافريند. جهانبينی را با
پسوند مشهور " ايسم " زينت کرده اند و خصوصيت فرديش را از او گرفته اند.
ايدئولوژيهای علمی و غير علمی ( امروزه از هر چيزی، علمی اش را می سازند؛ ولی در
گذشته هر چيزی را فطری می کردند يا غايت انسان می شمردند ) نمی گذارند که انسان،
فرديت خودش را کشف کند و نيروها و استعدادها و هنرهای فردی را به آفرينندگی بگمارد
و می کوشند که او را بلافاصله از يک عقيده ی ديگر پر کنند. انسان خالی به آسانی
نمی تواند فرد بشود. انسانی را که مذهب يا ايدئولوژی، قرنها از خويشباشی، خالی
کرده از يک مرحله ی بسيار خطرناک می گذرد. انسان خالی شده پيش از آنکه خود بخواهد
فرد بشود، مبلغان مذاهب و ايدئولوژيها می کوشند که او را به پر شدن از اصول و
مبانی اعتقاداتی ترغيب کنند ؛ نه اينکه به گستره ی آفريدن انديشه های او مدد
برسانند. از اين رو نيز مذاهب و ايدئولوژيهای تازه و عقايد قديمی با زيب و زيور
امروزی ( اسلامها و مارکسيسمهای راستين ) می کوشند قيام فرد را مانع شوند. نمی
گذارند که فرد، سرپای خود بايستد و هسته ی آفريننده و نيرو و کردار و فکر خودش
بشود. نمی گذارند که فرد، معيار گذار و ارزش آفرين بشود.
با فرديت به عناوين و اتهامات اخلاقی از قبيل؛
خودپرستی و خودخواهی و اراده گرايی و فردگرايی و کيش شخصيت و سودجويی، مبارزه و
دشمنی می کنند. فرد، خطر عقايد و ايدئولوژيها است. فرد، خطر استبدادورزی و قدرتهای
مطلقه است. يک فرد تهی مايه به فرد تهی مايه ی ديگر اعتماد نمی کند؛ بلکه به آنچه
ديگری را پرکرده اعتماد می کند. همانطور او به خود اعتماد نمی کند؛ بلکه به آنچه
او را پر کرده است، اعتماد می کند. مومن و معتقد موقعی به ديگری اعتماد می کند که
ديگری، طبق يک عقيده يا فلسفه ی آلتی يا مذهب يا حقيقت خاصی که در او انباشته اند،
احساس و فکر و عمل بکند. اعتماد مومنان و معتقدان به انديشه و کردار فردی نيست؛
بلکه به مذهب و ايدئولوژی و عقيده ی گنجانيده شده در ذهنيت و روان اوست.
در چنين جامعه ای که همه ی افراد، تهی مايه هستند،
فرد در اعتماد به خود يا اعتماد به ديگری به نام فرد مستقل احتياج ندارد. او در
ديگری به آنچه ديگری را انباشته است، اعتماد دارد. متلا همه به الله يا پرولتاريا
اعتماد دارند؛ نه به انسان. در جامعه ی همعقيدگان، کسی به فرد مستقل و خويشانديش،
اعتماد ندارد. ايمان به ايدئولوژی و مذهب، اعتماد به مردم را از بين می برد. آنچه
فطرت انسان خوانده می شود يا آنچه غايت انسان و سير تکاملی تاريخ خوانده می شود،
همان چيزيست که خلا او را پر کرده است و همان چيزيست که او را خالی کرده است.
مسئله ی ما، مسئله ی دوباره انسان شدن است، دوباره
فرد شدن است. مسئله اين نيست که خلا خود را با عقيده يا ايدئولوژی تازه تری يا با
مذهب گذشتگان يا اصلاح شده ی آن پرکنيم؛ بلکه مسئله اين است که اين خلا را در خود
براندازيم و با آنچه ما را خالی می کند، مبارزه کنيم. قدرتهای خلا ساز را در خود و
در اجتماع به عقب برانيم و به رغم آنها موجوديت پيدا کنيم و فرد بشويم. فرد بايستی
با نيروی آفرينندگی شخصی اش، خلايی را که عقيده يا ايدئولوژی در او ايجاد کرده،
دوباره تصرف کند و از آن خود بکند. فرديت هر کسی بايستی در روند انديشيدن با مغز
خودش بتواند در کردارها و احساسات فردی اش، اين خلا را از بين ببرد و آفريننده
بشود.
ما با اعتماد به خود و انسانهای ديگر برای دمکراسی
و آزادی احتياج داريم. بدون چنين اعتمادی هيچ اقدامی نمی توان کرد. به جای ايمان
به مذاهب و ايدئولوژيها، به همگرايی و همفکری و همانديشی و همآزمايی و اعتماد به
انسان و نيروهای آفرينشگرانه ی انسان احتياج داريم. ما به آنچه ديگری را انباشته
است اعتماد نمی کنيم؛ بلکه اعتماد خود را به فرديت انديشنده و شخصيت جوينده و
باهمآزماينده خودی که در ديگريست می بخشيم. ما به انسان ديگر، در فکری و رفتاری که
از او پديدار می شود اعتماد می کنيم؛ نه به حقيقت واحد يا فلسفه ی آلتی و واحدی که
در ذهنيت مومنان و معتقدان، عملکرد يکنواخت دارد؛ نه به اصول و مبانی مذهبی و
ايدئولوژيی که همه را يک رنگ و يک شکل می کنند. ما به ديگری اعتماد می کنيم؛ زيرا
ديگری يک شخص است و شخصيت فردی خود را دارد؛ زيرا او اندازه گذار و معيار آفرين
است؛ يعنی هم می تواند برای تمييز و تشخيص دادن نيک و بد خود، اندازه بگذارد هم می
تواند طبق معيارهای فردی و نيروی ارزشگذارانه ی خود رفتار بکند.
اعتماد ما به نيروی آفرينندگی و معيار گذار انسان
است؛ نه به عقيده ای که به آن ايمان دارد و در ذهنيت او و همعقيدگانش به يک فرم
ثابت و قالبی و کليشه ای حکاکی شده است؛ نه برای اينکه گوهر او از عقيده و نظر و
باورداشتهای مطلوب ما انباشته شده است. بنابر اين، اعتماد ما در امکانات بالقوه
ايست که در آزادی فردی ديگری نهفته است. اعتماد ما به افشاندن و پديدار کردن
معيارهای فردی در رفتارها و کردارهای اجتماعی اوست؛ زيرا شخصيت او در کردارها و
انديشه ها و احساسات اجتماعی اش پديدار می شود. با اعتماد به چنين انسانيست که ما
خواهيم توانست جامعه ای نو بسازيم. ///
آريابرزن زاگرسی
آدرس پست الکترونيکی نگارنده: azagrosi@yahoo.de
درج اين جستار در مطبوعات و تارنماهای اينترنتی بدون
دخالت در متن، در سراسر جهان، آزاد است.
از نامه هايی که مرا به تفکر و بازانديشی و ژرفبينی
بيانگيزانند، دلشاد می شوم.
اين نوشته در تارنمای اينترنتی « فرهنگشهر » بايگانی
می شود: www.fahrhangshahr.com