دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۸۲ - ۲۶ مه ۲۰۰۳

از قايق تا به قعر

مهدی خوشحال

 

يک موج می توانست همه چيز را به هم بريزد؛ يک موج عاصی و سرکش، يک موج عصبی و جاهل، يک موج بلند و شکننده، يک موج بر آمده از قعر!

با آن که گونه های سرخ و دست های چاييده ام، می گفتند، هنوز کومۀ کوچکم گرم است، فانوسم نفت دارد؛ از درون ظلام شب، سوسويی اميدم می داد، کرانه يی برای کناره گرفتن باقی مانده است؛ با اين وجود، از حال نزار موج های زخمی و پا به فرار، می فهميدم، صخره های سخت و خشن، هنوز پا بر جايند! با آن که آواز تسليم ساحل نشينان ساحل عافيت را می شنيدم؛ در شگفت ام، از دريايی با آن همه امواج زنجيرگسل و خروشان.

قعر اول: از قايق کوچکم تا به قعر، چند متر بيش فاصله نبود. يک موج سرگردان و نافرمان، می توانست از هيئ-ت امواج خروشان تنوره کشد و به زير قايقم دهان باز کند، قايقم را دو نيم کند و به قعرم ببرد. چندان سخت نبود. غرق شدن در دريای اشکان. در آن لحظاتی چند که هنوز جان در بدن داشتم، غنيمتی بود، تا برای آخرين بار، چشمهايم را شسته، و، رقص ماهی های کوچک را به تماشا بنشينم. سپس، وقتی روح ام به جمع مرغان دريايی می پيوست، تنها تنم از آن قعر می شد. گوشت تنم طعمۀ آبزيانی می شد که من، من صياد، هميشه و تا لحظاتی قبل، کودکان و مادران و همنوعان شان را صيد کرده و خورده بودم. در آن قعر، شکارچی ای که خود شکار طبيعت شده بود، خوراک شکارش شده بود، از او تنها چند تکه استخوان باقی می ماند. استخوان هايی که گر شانس آن را داشتند، توسط موج های بازيگوش، به ساحل برسند؛ در ساحل لابد، استخوان های بدون گوشت، تنها به چشم سگ های ولگرد می آمدند. سگ های حسرت به دلی که، حسرت ليس زدن استخوان ها بر دل شان مانده بود و اين بار، ناچارا، بی اعتنا از کنارش می گذشتند.

قعر دوم: زمينی بود قعر داشت. خاکی گرم داشت. عمقی عميق تر از قعر اول. قعری سوخته. امواجی که برغم ذات شان، به جای خاموش کردن آتش ها، در آن قعر، خود سوخته و بدل به شعله شده بودند. در آن پهنه، هر شکاری که سرش بريده می شد و خونش بر زمين می ريخت، خاک تشنه سيراب نمی شد. دامکشان ماهر آن شکارگاه، دام هايی گسترده بودند، چون دام عنکبوت. شکارهای نافرمان و بی پناه را به دام می کشيدند. پرورشش می دادند، گاه برای مصرف، گاه طعمه ای برای شکار شکارهای ديگر. روز نياز، شکار را در آتش بريان می کردند. کباب را تناول می کردند. نه تنها گوشت، بلکه، کودک و پوست و پشم و انرژی و قلب و روح و عواطف و هر آن چيز ديگری که شکار داشت، به جايش، استفاده می کردند. آن چه که بعدا از شکار باقی می ماند، اسکلت و استخوان هايش؛ آنها را مقدس دانسته و ارج می گذاشتند. در آن قعر، قعر تشنه، استخوان های بدون روح و بدون گوشت، تنها بزاق سگ های اهلی را تحريک می کرد. اسکلت ها را در تنديسی از قداست، چون دانه و طعمه يی برای شکار شکارهای ديگر قرار می دادند. در آن قعر، شکاری که به دام افتاده بود، دست و پا زدن، گره تورها را گيراتر می کرد، شکارچی را هشيارتر می کرد. شکار گر رم می کرد، ضمن اين که پوست و گوشت و پر و قو و پولک و کودک و مازاد انرژی اش را مصرف می کردند، باقيمانده اش را، بر گرد "جمجمۀ مقدس مردگان" طواف نمی دادند. اين بار، استخوان های شکار را، بر "چوب بستی" آويزان می کردند، تا "مترسکی" برای عبرت ديگران باشد، عبرت روزگار از سرکشی شکار باشد. در آن قعر، امواج به ظاهر متلاطم، به گرداب و مرداب خود بدل می شدند. هر شکاری آزاد بود، آزاد بود تا در حوضچه يی، از کوسه ها آموزش وفاداری و فداکاری بگيرد، هم چنين، اين افتخار را داشت، تا "آرواره" ها را ستايش کند. عبور از آرواره ها و رسيدن به شکم کوسه ها، رسيدن به اقيانوس و حيات جاويدان معنی داشت! در آن قعر، هيچ دو زيستی نبود، هر از گاه سری از آب بالا کند؛ همه، با سر در قعر بودند! شکاری که در ذهن خود نمی پذيرفت، آفتاب، از قعر می آيد و هوس ديدن آسمان آبی به سرش می زد، بال و پر از او جدا می کردند، تا در حين پرواز در قعر، سبک بال تر باشد! دشواری شکار نافرمان در آن قعر، اين بود، نه می توانست به روی صياد "تف" کند، نه می توانست از گلو "فرياد" بر کشد.

قعر سوم: تيز آب های قعر دوم، همۀ جان و تنم را شسته بودند، الا کينه ام را. همان کينه يی که از چشم کوسه ها پنهان مانده بود. در اين قعر، قلم و تيشه و خرده عشق و کينه يی دارم. شايد، به درد شکستن صخره های ساحل بخورد. اين قعر هم عليرغم ظاهر فريبنده اش، عمق دارد. هنوز انتهای عمق اش را به چشم نديده ام. اما ديده ام که شکاری لاشه شکار ديگر را می خورد و سير نمی شود. قعری سرد و تاريک، با موج هايی که هنوز به صخره نرسيده در هم می شکنند. خود، خود را می شکنند. در اين قعر، امواج زنجيرگسل را زنجير بر دست و پا کرده اند و در گوش شان، افسانه ها در وصف گسستن زنجيرها بافته اند! رسيدن به ساحل بسی سخت است. ساحلی در چشم انداز نيست. هر چه هست، افق های ابرآلود و مه گرفته است. از سوز سرما صورتم کبود است و دست های سردم را در جيبم کرده ام. می خواهم برگردم، ولی ساحلی در دوردست نمی بينم تا سوسوی کومه ام را شاخص بازگشت قرار دهم. مع الوصف، نيک می دانم، از قعر تا به قايق، از قايق تا به ساحل، دام ها بايست گسست، از چنگ صيادها بايست گريخت، از توفان ها بايد گذشت. اين نبرد، جانی می خواهد، توانی، اميدی، شورشی، قايقی، عشقی و کينه يی؛ با اين وجود، از تلاش باز نمی ايستم. به باورم، دريا، تنها، قعر ندارد؛ اگر چه امواجش شورش نمی کنند. در اين قعر، نه می توان خنديد، نه می توان گريست. دريای بی تلاطم، با موج های پريشان و خاموش، کينه ها و عشق ها را آب ها شسته اند، بی قايق و بی ساحل، در جمعی که به غرق شدن عادت کرده اند! از اين قعری که چشمم را سوی ساحل دوخته ام، پری که در دست موجی می رقصد؛ آن پر، از منظر قعر، خسی برای نجات و يادگاری از پرواز است.

پايان - ادبيات