شنبه ۳ خرداد ۱۳۸۲ - ۲۴ مه ۲۰۰۳
دوم خرداد

دوم خرداد

روز دوم خرداد انقلاب اميد بود در ملتی که دههای بود که خود را باور نداشت و انگار داشت خود را پيدا میکرد

 

مسعود بهنود

www.behnoudonline.com

 

جز مرگ که آن را نيازمودهايم چون زندهايم، همه چيز در لحظه میميرد و جز خطی در ذهن و مغز و بگو حافظه نمیماند که گاه اين خط خود پررنگتر از آن لحظه است و گاه لحظهها بزرگند و يادشان نه.

باری آدمی جز خاطره نيست و از او جز خاطره نمیماند گرچه چندان بزرگ است آدمی که اثرش بر چهره روزگار گاه مانند درهای سبز میماند برای ساليان و گاه کوهی ستبر وبلند میشود که به اثری که آدمها میگذارند و میگذرند.

امروز برايم به صدگونه خاطره است و اگر نتوانم و دردم مجال دهد از آن ميان دو تا را به اين صفحه بسپارم همت کردهام. يکی آن دوم خرداد است که شما میدانيد کدام است و يکی دوم خرداد سال قبل که به فرودگاه رفتم برای سفری که حداکثر پنج هفته قرار بود و تا الان يک ساله شده است. گرچه که تنم اين جاست فقط و دلم البته در خانهام جا مانده است، و ما را سری با تو که همچنان بر آن سريم، اما اين هم تجربهای ديگر است برای من که در عمر دراز بسيار تجربه کردهام و گوئيا تنها غربت بود که به تجربه آن تن نداده بودم و روزگار اين را هم مقدرم کرد که کم نياورم.

می توانم بگويم از سالروز هفت سالگيم که بيست و هشت مرداد سال ۳۲ بود و شرح آن را نوشتهام در مقدمه يکی از کتابهايم، هر آن چه بر سرم و بر سر سرزمينم و بر سر جهان گذاشته است را به کنجکاوی نظارهگر بودهام در اين نيم قرنه، آری پنجاه سال شد به همين زودی. از اين همه، چهل سالش را به تقريب در لحظهها را به قدر فهم خود که هيچ گاه خيلی زياد نبود را نوشتهام و بيشترشان را چاپ کردهام خوب و بد و پنهان نمانده نه از خودم و نه از ديگران. آدمها ديدم از ريز و درشت، به فروتنی از خود کوچکتر نمايان و به خود پسندی بسيار بزرگتر از اندازه در آئينههای بزرگنما، روزها ديدم که به زمان خود تصور میرفت ديگر در بزرگيش و اثرگزاريشان شک نبايد کرد که نماندشان اثری در يادها، روزها ديدم که تا نيمهاش کسی را خيالی برای بزرگ بودنش نبود اما در سرنوشت ما اثرها گذاشتند، آدميان ديدم به بزرگی از اندازه بيش و آدميان ديدم در حقارت خود مدهوش.

الان که اين سطور را مینويسم دارم صدها نام در خاطرم میآيد اما باری بگذرم که اگر اين سلسله را راه به جنبيدن دهم ديگر مثنوی هفتاد من کاغد شود.

روز دوم خرداد را که به همين زودی میبينم دارد در يادها گم میشود، شش سال پيش ماجرائی بود که بارها نوشتهام و باز تصورم اين است که از شرحش عاجزم. همه اهل خبر و اطلاع که به تهران آمده بودند در آن شب از ديدن بچهها که تا نيمه شبان در سرخيابانها و کوچهها جلو اين و آن میگرفتند به التماس که رای به آن دهند که آنها میخواستند به تاب و تب افتاده بودند که نادره میبينند. انقلاب اميد بود در ملتی که دههای بود که خود را باور نداشت و انگار داشت خود را پيدا میکرد و روز بعدش نسلی زير بغل پدر بزرگها را گرفته بود و شناسنامهاش در کف گرفته به حوزههای رای میبرد که به جايش که به سن نرسيده بود رای بدهند. بيست و يک ميليون آرزو در صندوقها جا نمیگرفت و چنين شوری شايسته شبکوران نبود، بايد میدانستيم که تمام عطرهای جهان خرج يک لحظه مقنيان نيست که به شادمانی بايد مفتخر باشند که آن اميد را مجال ندادند در دلها بماند چرا که اگر میماند به آنها هم مجال آه میداد که ديگر نمیدهد. و اين حق آنهاست که چنان شادمانی را به عزا و چنان اميدواری را به نوميدی تلخ بدل کردند، شوری که به زمان خود که از شهرشهر و ده به ده ايران راه گرفت و به همه جهان رسيد. هفتهای بعد از آن واقعه داشتم به هواپيمائی از پاريس به فرانکفورت میرفتم ميهماندار فرانسوی که مليتم دانست به نوشابهای ميهمانم کرد تبريک گويان دوم خرداد، من مانده بودم که او را چه میرسد که چنين شوق زده است. به راستی هم پاشيده کردن چنان بهمنی از اميد و شادمانی کار هر کس نبود. حکايتی بر ما رفت که امسال کسی را انگار سر به ياد آوردن آن روز را نيست.

من به تجربهای که اندوختهام باور دارم که آن روز در خاطره ملی ما میماند، ما مردمی که به هزاران سال رجزخوانیها ديدهايم و همه جهانگيران تا جهانگير شوند سری به خانه مان زدهاند و شمشيری کشيده و سرهائی بريدهاند، مردمی که به دوران بر خود صفتها بستهاند از خوب و بد و به آن باليدهاند به درست و غلط، نخواندهام در تاريخ که مانند دوم خرداد شش سال پيش اين همه خود را يافته باشند شادمان و نه در کار تخريب و انقلاب و هيجان و... که در آن کار آزمودهايم.

آن چه از اين روز میماند نه نام آدمها و کسان از خوب و بد بلکه ياد اميد است که چه میکند و باور آن که باور ما مردمان تا به کجاست و پايداريمان چقدر و سنگدلی تيره دلمانان تا به چند است.

از روز دوم خرداد هيچ که نمانده باشد که مانده است اين به يادگار میماند که به روزی و با رائی نامنتظر مردمی همه خود را آشکار کرد. کجايمان خبر از پشت پردهها بود که امروز هست، کجايمان خبر بود که عيبمان به کجاست. کی میدانستيم علت عقب افتادگیمان را، کی ممکن بود، به کدام جادو که تحجر را چنين به روشنی معنا کنيم ما که همه ساليان ديگران را مسوول و عامل ادبار خود خوانده بوديم، کجا خبر داشتيم که به پشت مهربانی و مردم خواهی مبلغان دين چهها میگذرد. امروز کسانی خشونتهای اول انقلاب را به يادمان میآورند تا بگويند از پيش هم بود، آری بود ولی يادمان باشد که آنها به تصور خشم انقلابی و هزينههای ديکتاتوری و مانند آن در خاطره مان جا گرفته بود و در بدترين لحظاتش عاملان آن از حمايت کثيری از مردم بهره مند بودند، تنها بعد از دوم خرداد بود که عزا از پستوها به در آمد، انگار ديو تاريخی ما به ضربهای عريان شد، اکوان از دل تاريکی بيرون زد. تازه آن جا دريافتيم که بعضی از اهل خانه دربسته قدرت هم خود به پشيمانی اندرند و راه توبه میجويند از خشونتطلبیها و بدکاریها.

هر چه بگوئيد باورم هست که دوم خرداد بختی بود تاريخی که به خانه مان در زد. بنگريد عراق را که به صدها تن بمب و حضور سيصد هزار نيروی خارجی هم هنوز مردمان درد خود را نمیدانند و از درد ديگری فرياد میزدند و فردا روز مطئمنم که اگر شهرشان گلستان شود و رفاه از بالا و پستشان بجوشد ولی هنوز همان مردمانند و به دنبال صدامی ديگر آه میکشند، به تمام قاره آسيا نظر کنيد به نظرم چنان نيست که اکثر مردمان جوان ما، و چنان اکثر جوانان ما، علت دردها را دانسته باشند. جوانان ايران اين شايستگی را داشتند که به دست خود پرده بالا زدند در روز دوم خرداد و در جلو پردهای که بالا رفته بود همه نااندامیهای تاريخی جامعه نمايان شد.

جنبش اصلاحات در ايران ۲۱ ميليون سرداشت و الان به نظرم افزون شده است و اين نوميدی و دلسردی که اينک جوانان ماراست ريشه در شناخت دارد و ارزش آن از تمام شادمانیهای تاريخی نسلها که ديديم و فريبی بيش نبود بيشتر است. ندهم چنين غمی را به هزار شادمانی.

تا سختم واضح شده باشد بگذاريد مثالی بزنم. فرض اين که شبکوران لقمه گلوگير اصلاحات را در هاضمههای کوچک خود بپذيرند امروز چنين غيرممکن شده است که در تصور نمیگنجد ، آن روز چنين نبود. حالا اگر شبکوران تصميم به آن میگرفتند که مجال باز کنند و خود را به آرامی کنار میکشيدند میدانيد چه میشد. برايتان میگويم آن غده تاريخی بدخيم باز هم در گوشهای از اين بدن نهان میشد به خونخواری تا فرصتی ديگر. چنان که در قرن بيستم چندباری چنين شده بود، به خيال پدرانمان اقتاده است که با روسازی و تجددنمائی، غول را کشته و دفن کردهاند اما در هر مجال معلوممان شد که زنده است و هر بار فربهتر از پيش از زير زمين به در آمد با اشتهائی بيشتر. اما اين بار چنين نيست. روشنگری جنبش تنها بخشی بود که کار خود کرد و اينکه میبينيد گناه همه بخشودهاند اما از اکبر گنجی و حجاريان و عبدی نمیگذرند از آن رو که کينهای سخت بر دل دارند از روشنگری آنها که شمعی در برابر ما افروختند و آن چه را که روشنفکران ما در تمام صد سال گذشته به زبانها و کلمات و معمولا از ترس حکومتها در پرده گفته بودند و جمعی اهل علم آن را دريافته بودند عمومی و ملی کرد. اينک ديگر اکثر نزديک به تمام مردم ايران میدانند که دردشان از چيست. به عصای جادوئی که در دوم خرداد آن سال جوانان و زنان اين مرزو بوم به زمين زدند ناگهان انگار صدها رساله و جزوه و کتاب لغت به لغت معنا شد.

می پرسيد پس کو چارهای. برايتان در جملهای میگويم: آن انقلاب و تغيير حکومت و بازیهائی چنين است که به هياهو و به چند روز و ماه و سالی عملی است چنان که چهار بار در قرن بيستم رخ داده است بی نتيجه. تنها عسسی جای خود به عسسی ديگر داده. اين بار صحبتمان از آگاهی مردمی است که آخرين آب بند را به مسخره گرفتهاند. ببينيد به چه در و ديواری میزند، در ژنو، در آتن، در هر سوراخ دنيا به دنبال کسی میگردد که با او معامله کنند، در داخل به بازی موش و گربه ترساندن و رعب و آزاد کردن باقی و همزمان گرفتن عبدی، پرونده آغاجری را به تهران آوردن، بستن صد نشريه و باز گداشتن يکی دوتا، تبديل دادگاه به دادسرا، اداره اماکن به اطلاعات، سکوت کردن يکی و به ميدان فرستادن ديگری، به حراج گذاشتن همه آن چه هنوز در شعارهايشان ارزشهای قدسی دارد، در مذاکرات پشت پرده دريوزگی کردن مجالی برای حذف شعارها و نديده گرفتن سخنانی که مصرف داخلی دارد. و... حکايتی که همه میخوانيم و همه میدانيم. کليد رمز اين گفتهها و حرکات و دست و پا زدنها را در دوم خرداد سال ۷۶ کشف شد. برای مخدوش کردن راز اين قصه در شش سال گذشته به آرامی و گام به گام همه چيزشان به حراج رفت.

به باورم در سکوت جشنی در دلهايمان بگيريم امشب و فردا روز که دوم خرداد است و به ياد همه آن خونين تنان باشيم در همين فاصله جان بر سر وفای به پيمان دادند و با روشنگری رفتند و رفت دردناکشان هم روشنگر بود، فروهرها، پوينده، مختاری، شريف، پيروز دوانی و دهها تن ديگر که به موقع نامشان خواهد آمد و با اين گونه سبعانه رفتن نام و ياد همه هزاران تنی را که پيش از آنها در سکوت و تنهائی جان داده بودند در دلها زنده کردند.

گرچه طولانی شد و نمیخواستم اما اين را هم گفته باشم که آن چه با روشنگری حاصل دوم خرداد به دست آوردهايم بازگرفتنی نيست. از اتفاق چه بهتر که آن دو لايحه را رد کردند، راه رفراندوم را هم بگذار ببندند، استغفای اصلاح طلبان را هم بگذار با تهديد و تحبيب و اختلاف اندازی در ميان مدعيان واقعی و دروغين اصلاح طلبی ناممکن کنند، با لبخند تلخ بر لبها و سکوت طاقت کش ملتی که درد را شناخته چه میکنند. اين يکی.

محمد خاتمی به سرنوشتی درآمد که از قضا همه چهرههای بزرگ تاريخ ما دچار ما شدند وقتی به دام شبکوران گرفتار آمدند و دستمالی از پاره عبای خود به سرشاخهای بستند سنگ شمار جاده تاريخ تجدد خواهی و آزادی طلبی و استقلال جوئی ملتی که نامش ايرانی است. مگر اميرکبير چه کرد، اگر در دل بیرحم ناصرالدين و در سرجوانش عقل میافتاد و او را که به سرنوشت تن داده بود به حمام فين نمیکشاند سلسله قاجار که به جای صفويه و با همان ردا ۱۶۰ سالی مانده بود مگر چنان بی اعتبار میشد که از دلش مشروطه بيرون آيد. دکتر مصدق اگر آن صبوری و شکيبائی و تحمل را که نشان داد و سرانجام هم خود را به فرمانداری نظامی و سپهبد زاهدی تسليم کرد در پيش نگرفته بود مگر چنان میشد که رژيم شاه در اوج رفاه و قدرت و ثروت با پديد آمدن مجالی به آن سرنوشت دچار شود و از مشروعيت بيفتد. بزرگان ما هيچ يک به مقاومتی افسانهای دست نزدهاند در تاريخ چرا که بايد در انتظار عمومی شدن آگاهیها میماندند، به انتظار همين روز که حالا رسيده است، بايد جان مانند اميرکبيری و آزادی مانند مصدقی داو اين بازی نهاده میشد که شد. دکتر خاتمی هم به همان سرنوشت درآمد و اين تحمل و شکيبائی که نشان میدهد و فرياد از شما بلند کرده، سرمايه آن آگاهی است که حاصل آمده است و سرمايهای که به هيچ تندی و تکان و شهامتی به دست آمدنی نبود. تاريخ سهم خوب و بد هيچ کس را به زمان خود در دستش نمینهد. هم دوگل به شورش مه ۱۹۶۸ از اليزه رفت و هم چرچيل در آستانه امضای قرار پيروزی جنگی که قهرمانش بود به رای مردم بريتانيا از خانه شماره ۲۰ داونينگ استريت بيرون شد و هم همه آنها که نامشان به بزرگی برده میشود، اندازه کسانی که در اين وادی در میافتند به اثری است که مینهند و موجی است که در حرکت جوامع بشری از آنان پديد میآيد اين اثر در هر جا و مکان به گونهای است.

اين همه گفتم و شرح ماجرای يک ساله من در آن به مانند قطرهای است، تا به شما اميدوران دوم خرداد ۷۶ و نوميدان دوم خرداد ۸۲ گفته باشم سرتان سبز و مبارکتان باد اين آگاهی که شميم آن در جان شما پيچيده است. وگرنه میخوانديم که ما همان لوح سادهايم.

برما بس کمان ملامت کشيدهاند

تا کار خود ز ابروی جانان گشادهايم

چون لاله میمبين و قدح در ميان کار

اين داغ بين که بر دل خونين نهادهايم