
راشل کوری: "من حالا،
قدرت و ظرفيت آدمی را برای خوب بودن، حتی در موقعيتهای دشوار، شناخته ام."
|
|
|
نامه
های راشل،
شهادتی
صميمانه از آنچه بر فلسطين می رود
برگردان: شيدا
نبوی
کشتار فلسطينيها به دست ارتش اسرائيل و
به فرمان آريل شارون، همچنان ادامه دارد و روزی نيست که تعدادی کشته نشوند و چند
خانه ويران نگردد. مدام به خشونت و وحشيگری ارتش اسرائيل افزوده می شود و تمام
ميثاقهای بين المللی حقوق بشر، پشت پردهء تبليغات محو شده است.
هر چند که با شروع حمله آمريکا و
انگليس به عراق، و اکنون پيامدهای آن، که تقريبا هنوز تيتر اول خبرهاست، اخبار مربوط
به کشتارهای هر روزه در فلسطين در پرده قرار گرفته، اما اشغال، کشتار و ويرانی
همچنان و به شدت ادامه دارد. حضور نيروهای بين المللی طرفدار صلح، تحت عنوان
"سپر انسانی" نيز که با حضور خود می خواهند مانع کشتار و ويرانی شوند،
نتوانسته است در برنامهء دولت اسرائيل برای نابودی فلسطين و برکندن ريشهء
فلسطينيها "نسل کشی" خللی وارد کند. آنها نيز همراه فلسطينيها و در
فلسطين کشته می شوند و فرياد اعتراضشان در گرد و غبار آوار خانه های فلسطينيها محو
می شود.
روز شانزدهم ماه مارس ۲۰۰۳، يکی از اين
گروههای طرفدار صلح به نام (جنبش همبستگی بين المللی) در غزه می خواست در مقابل
سربازان اسرائيلی بايستد و مانع خراب کردن خانه ها بشود. "راشل کوری"
دختر آمريکايی بيست و سه ساله، يکی از اعضای اين گروه بود که وقتی يک تانک
اسرائيلی به سوی خانه ای می رفت، خود را به مقابل خانه رساند و روی زمين نشست.
رانندهء بولدوزر برای اينکه او را از آنجا براند، خاک و سنگ بر سرش ريخت اما راشل
همچنان استوار، بر جا نشست. راننده، بولدوزر را به حرکت درآورد و با قساوت تمام او
را زير چرخهای خود گرفت و از روی پيکر او رد شد.
آن روز، دو هفته بود که راشل در فلسطين
به سر می برد و توسط "ای. ميل" و تلفن با خانواده اش ارتباط داشت. آنچه
در زير می آيد سه نامه از آخرين يادداشتهايی است که راشل، برای مادرش نوشته و در
آن از رنج مردم فلسطين و از بزرگواری و مهرورزی آنها می گويد و از شقاوت و بيرحمی
ارتش اسرائيل. نامه های او شهادتی است عينی و از سر صدق، از آنچه بر فلسطين می رود.
۲۰ فوريه ۲۰۰۳
مامان،
امروز، ارتش اسرائيل در جاده غزه، چندين خندق کند،
و دو پست اصلی بازرسی که در اين جاده بود بسته شده است. معنی اش اينست که
دانشجويان فلسطينی که می خواستند در ترم جديد دانشگاه ثبت نام کنند، ديگر نمی
توانند به آنطرف بروند، مردم نمی توانند سر کارشان بروند، و آنها که در آنطرف
بودند، گير افتاده اند و نمی توانند به خانه هايشان برگردند. گروههای داوطلب بين
المللی هم که در کرانهء غربی رود اردن هستند نمی توانند به ديدارهايشان ادامه
بدهند. ما، می توانيم به آنطرف برويم، به شرط اينکه از "سفيد" بودنمان
به عنوان يک امتياز استفاده کنيم! البته ممکن هم هست که در هر حال دستگير و از
اينجا اخراج بشويم. هيچيک از افراد گروه حاضر نيست دست به چنين ريسکی بزند.
نوار غزه حالا به سه قسمت تقسيم شده. صحبت از
"اشغال مجدد غزه" می شود، اما فکر نمی کنم اين، عملی شود، به نظر من،
چنين کاری از جانب اسرائيل، از نظر جغرافيای سياسی، بسيار احمقانه است. بيشترين
احتمال، به نظرم، افزايش شبيخونهای ريز و درشت است، البته دور از چشم تيزبين
جهانيان و خشم و نفرت آنها، و احتمالا تحت پوشش طرح معروف "جابجايی
جمعيت". اشغال مجدد غزه، با اعتراضات و خشم و نفرتی روبرو می شود به مراتب
بيشتر از کشتارهايی که به دستور شارون در طول مذاکرات صلح صورت گرفت. طرح شارون
برای غصب زمينها و ايجاد مستعمره های تازه [شهرکهايی که اسرائيل در خاک فلسطين و با
غصب زمينهای فلسطينيها می سازد و مهاجرين يهودی را در آن سکنا می دهد.] در همه جا
در حال اجراست و آرام آرام ولی مطمئن، تمام امکانات خودمختاری فلسطينيها را از بين
می برد.
من فعلا در رفح می مانم و خيال ندارم به طرف شمال
بروم. نسبتا احساس امنيت می کنم و بيشترين احتمال در صورت يک حمله و شبيخون بزرگ،
دستگيريست.
می دانی، حالا من با تعداد زيادی فلسطينی آشنا
هستم که با مهربانی بسيار از من مراقبت می کنند. من يک سرماخوردگی کوچک پيدا کرده
بودم و آنها با دادن آب ليمو به مداوای من کمک کردند. زنی که کليد خوابگاه ما را
در اختيار دارد، هميشه از من احوال تو را می پرسد. او يک کلمه انگليسی نمی داند
ولی هميشه حال تو را می پرسد و می خواهد مطمئن باشد که من به تو تلفن می کنم.
با بوسه برای تو، بابا، سارا، کريس، و همه
۲۷ فوريه ۲۰۰۳
دوستت دارم. دلم واقعا برايت تنگ شده. شبها
کابوسهای وحشتناکی می بينم، تانکها و بولدوزرها را می بينم که دور خانه را گرفته
اند و من و تو هم داخل خانه هستيم. گاه، آدرنالين نقش بيحس کننده بازی می کند.
در چند هفته اخير، غروبها يا در طول شب اوضاع را
ذهنم مرور می کنم. من واقعا برای اين مردم نگرانم. ديروز، پدری دست دو بچه اش را
گرفته بود و در تيررس تانکها، تفنگچيها، بولدوزرها و جيپهای ارتشی می گشت و می
خواست آنها را از آنجا دور کند چون فکر می کرد خانه اش را با ديناميت منفجر می
کنند. من و "جنی" همراه چند زن و دو بچه کوچک داخل خانه مانديم. در
واقع، اين ما بوديم که، به خاطر يک اشتباه در ترجمه، اين گمان را برای او ايجاد
کرده بوديم که خانه اش منفجر خواهد شد. در حقيقت، سربازان اسرائيلی می خواستند يک
تلهء انفجاری را از راه دور منفجر کنند، تله ای را که احتمالا مبارزان فلسطينی
قبلا کار گذاشته بودند. در همينجا بود که، روز يکشنبه، حدود ۱۵۰ مرد فلسطينی را در
يکجا جمع کرده بودند و در حاليکه تفنگهای سربازان اسرائيلی بالای سرشان آمادهء
شليک بود، تانکها و بولدوزرها ۲۵ گلخانه و مخزن پرورش گل را خراب کردند، يعنی جايی
را که ممر معاش ۳۰۰ نفر بود. تله، درست روبروی گلخانه ها قرار داشت، درست در نقطه
ای که تانکها از آنجا وارد می شدند. من از ديدن آن مرد که فکر می کرد اگر با دو
بچه اش از خانه خارج شود و آنطور در تيررس تانکها بچرخد بيشتر در امان است، وحشت
کرده بودم. من واقعا می ترسيدم که آنها کشته شوند، و برای همين سعی کردم خودم را
بين آنها و تانک حايل کنم. اين مسايل هر روزه پيش می آيد. اما ديدن آن پدر که با
دوتا بچهء کوچولويش در بيرون سرگردان بود و بی نهايت غمگين به نظر می رسيد، برايم
لحظهء بخصوصی را ساخته بود، شايد برای اينکه می دانستم که اشتباه ما در ترجمه بوده
که باعث شده او از خانه اش بيرون برود.
من خيلی روی حرفهايی که تو در تلفن گفتی؛ دربارهء
اينکه خشونتهای فلسطينيها کمکی به حل قضيه نمی کند، فکر کردم. دو سال قبل شش هزار
نفر از اهالی رفح در اسرائيل کار می کردند، اين کارگران، امروز فقط ششصد نفرند. و از
اين ششصد نقرهم، بسياری شان از اينجا رفته اند چون سه پست بازرسی بين اينجا و
اشکلون (نزديکترين شهر اسرائيل) داير کرده اند که يک فاصلهء چهل دقيقه ای را که
راه هر روزهء کارگران بوده، تبديل کرده به يک مسافرت دوازده ساعته و در واقع
غيرممکن. به اضافه، رفح که در سال ۱۹۹۹ به عنوان سرچشمهء رشد اقتصادی شناخته می
شد، امروز کاملا ويران است: پيست فرودگاه بين المللی غزه خراب و فرودگاه بسته شده،
مرزهای تجاری که با مصر وجود داشت، حالا پر از تفنگداران ويژه و سربازان اسرائيلی
است که در راه به کمين می نشينند، راه رسيدن به دريا، طی دو سال اخير با ايجاد پست
بازرسی و ايجاد مستعمرهء "گوش کاتفی" مسدود شده است. از شروع انتفاضه تا
کنون ششصد خانه در رفح خراب شده، اکثريت ساکنان اين خانه ها هيچ ارتباطی با
مبارزان نداشتند، فقط، در نزديک مرز زندگی می کردند. فکر می کنم، حتی از نظر رسمی،
می توانيم بگوئيم که امروز، رفح فقيرترين نقطهء دنياست، در حاليکه در گذشتهء
نزديک، در اينجا يک طبقهء متوسط وجود داشت. اخيرا شواهدی به دست آورده ايم که در
گذشته، کشنيهايی که می بايد گلهای غزه را به سمت بازارهای اروپا ببرند، هفته ها
برای کنترل امنيتی در معبر "ارض" منتظر می ماندند. به راحتی می توانی
تصور کنی که شاخه های گل که بعد از دو هفته معطلی در کشتی به بازار می رسند چه
وضعی دارند و چه بازاری می توانند پيدا کنند. سرانجام هم، بولدوزرها آمدند و اين
مردم را از باغ و باغچه شان جدا کردند.
چه چيز برای اين مردم مانده؟ اگر پاسخی داری به من
بگو. من ندارم. اگر هر کدام از ما زندگی آنها را می ديديم؛ می ديديم که چطور آسايش
و رفاه از آنها سلب شده، می ديديم که چطور با بچه هايشان در جاهايی شبيه انبار و
پستو زندگی می کنند؛ اگر اين چيزها برای خودمان پيش می آمد و می دانستيم که،
سربازها، تانکها و بولدوزرها می توانند هر لحظه برسند و تمام گلخانه هايی را که طی
زمان ساخته ايم خراب کنند، خودمان را بزنند و همراه ۱۴۹ نفر ديگر، ساعتها و ساعتها
بازداشت کنند، فکر کن، آيا برای دفاع از خودمان و از چيزهای اندکی که برايمان
مانده، از هر وسيله ای، حتی خشونت آميز، استفاده نمی کرديم؟ به نظر من چرا. من به
اين فکر می کنم، بخصوص وقتی باغ و باغچه های گل و ميوه را می بينم که خراب شده،
درختهای ميوه را می بينم که بعد از سالها زحمت، شکسته و نابود شده است. چقدر طول
می کشد روياندن و بزرگ کردن گياهی و اين کار به چه اندازه عشق و محبت نياز دارد.
معتقدم که در شرايط مشابه، اکثريت مردم، هر طور که بتوانند، از خود دفاع می کنند.
فکر می کنم عمو "گريچ" همين کار را می کند. فکر می کنم مادر بزرگ هم
اينکار را می کند. فکر می کنم خودم هم خواهم کرد. از من می خواهی که از مقاومت
بدون خشونت حرف بزنم. ديروز، وقتی آن تله منفجر شد، شيشه های تمام خانه های مسکونی
اطراف فرو ريخت. ما داشتيم چای می نوشيديم و من می خواستم با آن دوتا کوچولو بازی
کنم.
تا الان، اوقات سختی را گذرانده ام. تحمل اينهمه
محبت و مهربانی برايم بسيار دشوار است، آنهم از جانب مردمی که مستقيما با مرگ رو
در رو هستند.
می دانم که در آمريکا، همه چيز اينجا اغراق آميز
به نظر می رسد. صادقانه بگويم، گاه، ملاطفت مطلق اين مردم که حتی در همان زمان که
خانه و زندگی شان درهم کوبيده می شود، مشهود است، برای من سوررئاليستی است. برايم
غيرقابل تصور است که آنچه در اينجا می گذرد، می تواند در دنيا پيش بيايد بدون
اينکه اغتشاش و آشوب و جنجال عمومی در پی داشته باشد. اينها قلبم را به درد می
آورد، همانطور که در گذشته هم برايم دردناک بود. چه چيزهای شنيعی که اجازه می دهيم
در جهان بگذرد.
بعد از اينکه با هم حرف زديم، به نظرم آمد که تو
حرفهای مرا بطور کامل باور نمی کنی. البته فکر می کنم اينطوری بهتر است، به خاطر
اينکه من، روحيهء انتقادی و مستقل را از همه چيز بالاتر می دانم و در ضمن فهميده
ام که در مقابل تو، نيازی ندارم که آنچه را فکر می کنم توجيه کنم. و برای اين،
دلايل زيادی هست، از جمله اينکه می دانم تو هم در تحقيقات خودت مستقل هستی. با
اينهمه، در مورد کاری که می کنم نگرانم.
مجموعهء شرايطی که در بالا سعی کردم توضيحشان
بدهم، و خيلی چيزهای ديگر، بتدريج چيزی را می سازد؛ اغلب پنهان اما عظيم و سنگين:
يعنی حذف و تخريب قابليت گروه خاصی از مردم برای ادامهء بقاء و زنده ماندن. اين
چيزی است که من در اينجا شاهدش هستم. قتل و کشتار، حمله های موشکی، مرگ بچه ها با
گلوله، اينها قساوت است. و وقتی همهء اينها را يکجا در ذهنم جمع می کنم، از احتمال
فراموش شدن آن وحشت می کنم. اکثريت غالب اين مردم، حتی اگر از نظر اقتصادی امکان
گريز از اينجا را داشته باشند، حتی اگر واقعا بخواهند دست از مقاومت بردارند و خاک
خود را رها کنند و بروند (و اين، به نظر می رسد کوچکترين هدف سفاکيهای شارون است)،
نمی توانند. برای اين که حتی نمی توانند برای تقاضای ويزا به اسرائيل بروند، و
برای اينکه کشورهای ديگر اجازه ورود به آنها نمی دهند (نه کشور ما و نه کشورهای
عربی). برای همين است که من فکر می کنم وقنی تمام امکان زنده بودن فقط در يک وجب
جا (غزه) خلاصه می شود و از آن نمی توان خارج شد، می توانيم از "نسل کشی"
حرف بزنيم. شايد تو بتوانی معنی "نسل کشی" را، طبق قوانين بين المللی
تعريف کنی. من الان آنرا در ذهن ندارم. اما من، اينک بهتر می توانم آن را تصوير
کنم، البته اميدوارم. فکر می کنم تو می دانی که من دوست ندارم از اين کلمات سنگين
استفاده کنم. ولی واقعا سعی می کنم آنرا تصوير کنم و بگذارم ديگران خودشان نتيجه
گيری کنند. و با اينحال، همچنان به توضيح و تشريح موقعيت ادامه می دهم.
من فقط می خواهم برای مادرم بنويسم و به او بگويم
که من شاهد اين نسل کشی تاريخی و حيله گرانه هستم، که واقعا وحشت دارم، که مدام
اعتقاد عميق خود را به انسانيت و شفقت انسان مورد سئوال قرار می دهم. اينها بايد
متوقف شود. فکر می کنم چقدر خوب است که همهء ما، همهء کارهای ديگر را رها کنيم و
زندگی خود را وقف اين کار کنيم. اصلا فکر نمی کنم که اين کار اغراق است. من هنوز
هم دوست دارم برقصم، دوست پسر داشته باشم و با دوستان و همکارانم شادی کنم و
بخندم. ولی در عين حال می خواهم که اينها متوقف بشود، بيرحمی و شقاوت. اين چيزی
است که حس می کنم. من احساس تااميدی می کنم. من متأسفم که اين پستی و دنائت جزو
واقعيتهای جهان ماست، و اينکه ما، در عمل در آن شرکت می کنيم. اين، آنی نيست که من
برايش به دنيا آمدم، اين، آنی نيست که مردم اينجا برايش به دنيا آمده باشند، اين،
دنيايی نيست که تو و بابا آرزويش می کرديد؛ وقتی تصميم گرفتيد مرا داشته باشيد.
اين، آنی نيست که من وقتی به درياچهء "کاپيتال" نگاه می کردم، می گفتم "اينست
دنيای بزرگ! و منهم در آنم". من دوست ندارم بگويم که می توانم در اين دنيا در
آسايش به سر ببرم و بدون هيچ نگرانی و در بيخبری کامل از شرکت خودم در اين
"نسل کشی"، زندگی کنم.
باز هم انفجار بزرگی در دوردست.
وقتی از فلسطين برگردم، با کابوسهايم دست به
گريبان خواهم بود و احساس گناه خواهم کرد از اينکه در اينجا نمانده ام. اما می
توانم خود را در کار زياد غرق کنم. آمدن به اينجا يکی از بهترين کارهايی است که تا
بحال انجام داده ام. خواهش می کنم وقتی به نظر خل می آيم، يا اگر ارتش اسرائيل
گرايشات نژادپرستانه خود را، که می خواهد "سفيد"ها را زخمی نکند، کنار
بگذارد، علت آنرا شرافتمندانه به اين تعبير کن که من در ميانهء يک "نسل
کشی" هستم که خودم هم بطور غيرمستقيم از آن حمايت می کنم و دولت من در آن
مسئوليت زيادی دارد.
دوستت دارم، همانطور که بابا را. متأسفم از اين که
نامهء بدی نوشته ام.
خوب، الان آدم جالبی که کنار من است کمی نخود به
من داده، بايد آنها را بخورم و تشکر کنم.
راشل
۲۸ فوريه ۲۰۰۳
مامان، ممنونم که به آخرين "ای. ميل" من
جواب دادی. به اين ترتيب من می توانم از شما و همهء آنها که نگران من هستند خبر
داشته باشم. بعد از اينکه آن نامه را برای تو نوشتم، به مدت ده ساعت از گروه خودم
جدا ماندم. اين مدت را در ناحيهء "حی سلام" در يک خانواده گذراندم. آنها
کابل تلويزيون داشتند و مرا به شام مهمان کردند. دو اتاق جلويی خانهء آنها عملا
غيرقابل استفاده است چون ديوارهايش با توپ و خمپاره سوراخ شده است. حالا همهء
خانواده؛ پدر و مادر و سه بچه، در يک اتاق می خوابند. من روی زمين، پهلوی کوچکترين
دخترشان که اسمش ايمان است، خوابيدم. ما دو نفر يک لحاف داشتيم. ديشب، کمی به اين
دختر برای انجام تکاليف انگليسی اش کمک کردم و بعد هم همگی فيلم "پت سيمتری"
را نگاه کرديم که فيلم ترسناکی بود. به نظر همه شان عجيب می رسيد که ديدن اين فيلم
برای من دشوار بود.
جمعه روز تعطيل است و وقتی بيدار شدم، آنها
"گومی بيرز" را که به زبان عربی دوبله شده، تماشا می کردند. با آنها
صبحانه خوردم و وقتی با بچه ها روی بستهء رختخوابها نشستم و تلويزيون نگاه کردم،
ياد کارتن روهای شنبه افتادم. بعد از آن، پياده به سمت "بارازيل" راه
افتادم. جايی که نضال، منصور، رفعت، مادر بزرگشان و همه آن فاميل بزرگی که با
مهربانی مرا پذيرفته بودند، زندگی می کنند. (يکروز، مادر بزرگ يک داستان مصور در
بارهء دخانيات، به زبان عربی، داد من بخوانم در حاليکه با انگشت به رنگ سياه شال
خودش اشاره می کرد. به نضال گفتم به او بگويد که مادر من خيلی خوشحال می شود اگر
بداند کسی کتابی به من می دهد درباره اينکه چطور دود ريه هايم را خراب می کند.).
در اردوگاه ناصريه، زن برادر او را هم ديدم و مدتی با بچهء کوچولويش بازی کردم.
زبان انگليسی نضال هر روز بهتر می شود. او تنها کسی است که مرا "خواهر
من" خطاب می کند. او دارد به مادرش هم ياد می دهد که وقتی مرا می بيند به
انگليسی بپرسد "حالت چطوره؟".
ما هر روز صدای تانکها و بولدوزرها را می شنويم،
از خيلی نزديک. اما اين مردم همبستگی و برادری زيادی با هم دارند، همينطور با من.
وقتی با دوستان فلسطينی هستم کمتر احساس وحشت می کنم تا وقتی که می خواهم به عنوان
يک ناظر حقوق بشر يا خبرنگار يا مبارز واکنش نشان بدهم. اين مردم نمونه خوبی هستند
برای اين که آدم ياد بگيرد که چطور در راههای طولانی و سخت مقاومت کند. می دانم که
اين شرايط، با شدت و ضعف کوناگون بر آنها حادث می شود (و سرانجام هم می تواند
نابودشان کند)، ولی از قدرت آنها در حفظ و نشان دادن شرف انسانی شان حيرت می کنم.
در شرايط فوق العاده دشواری که به سر می برند می خندند، سخی و بخشنده هستند، زندگی
خانوادگی را حفظ می کنند، و اينهمه، با حضور مداوم مرگ...
حالا، بعد از اين صبح خوبی که گذراندم، حالم کمی
بهتر است. گاه، وقتی فکر می کنم که ما تا چه حد قادريم بدی کنيم، از همه چيز
نااميد می شوم و تا بحال هم وقت زيادی را برای نوشتن و توضيح اين نااميديها و
سرخوردگيها گذرانده ام. اما حالا بايد بگويم که قدرت و ظرفيت آدمی را برای خوب
بودن، حتی در موقعيتهای دشوار شناخته ام و اين را قبلا نمی دانستم، فکر می کنم نام
دقيق آن بزرگواری و مناعت است.
دوست دارم شما هم روزی اين آدمها را ملاقات کنيد.
شايد، با کمی شانس، اين روز پيش بيايد.
راشل کری