آينده ايران به کجا ميرود؟
اعلاميه ای که با امضای بيش از هزار نفر از رهبران
کارگری، سنديکايی ، شعرا، نويسندگان، اقتصاددانان، استادان دانشگاه، معلمين
هنرمندان و ديگر فعالين سياسی از اقشار و طبقات گسترده داخل کشور در سايت های
اينترنتی ظاهر شد، نشان دهنده ی آنست که بخش بزرگ و تعيين کننده نيروهای سياسی
موجود در داخل ايران، به همراه اکثريت بزرگ مردم ايران هيچگاه تن به ذلت تسليم در
برابر تجاوز خارجی به کشورشان نخواهند داد.
مرتضی محيط
Farid363@aol.com
با ارائه لايحه "دموکراسی برای ايران"
به کنگره ايالات متحده از سوی سناتور براون بک ، با برگزاری جلسه سخنرانی اخير
توسط موسسه آمريکن انترپرايز و پيشنهاد آشکار عناصر شناخته شده ای چون مايکل لدين
و راب سبحانی به دخالت مستقيم دولت آمريکا در ايران؛ با تشديد فعاليت رضا پهلوی و
تماس های پيگير او با دولت اسرائيل، شخص آريل شارون و "لابی" قدرتمند
اسرائيل در واشنگتن و اعضای مؤثر در تعيين سياست خارجی آمريکا در پنتاگون و کاخ
سفيد و آغاز حملات شبکه تلويزيونی "فاکس" و مجله "ويکلی
استاندارد" متعلق به روپرت مرداخ ، همزمان با تهديدات مستقيم دونالد رامزفلد،
پال ولفوويتز و سخنگويان کاخ سفيد و وزارت خارجه آمريکا عليه ايران، به نظر می رسد
که شمارش معکوس دولت آمريکا برای "تغيير رژم" در ايران به مرحله ی
پيشرفته ای رسيده باشد.
از آنجا که با اشغال نظامی افغانستان در شرق، عراق
در غرب و با وجود پايگاههای نظامی گسترده آمريکا در ترکيه، آدربايجان و کشورهای
آسيای مرکزی در شمال و غرب ايران و حضور نظامی عظيم نيروهای دريائی، هوائی و زمينی
آمريکا درخليج فارس و شيخ نشين ها و سلطان نشين های کناره جنوبی خليج فارس، اکنون
ايران از چهار سو زير محاصره نظامی ارتش آمريکا قرار گرفته است، و از آنجا که دولت
آمريکا پس از بمبارانهای وحشيانه و بی وقفه ی عراق به مدت دوازده سال همراه با بی
رحمانه ترين محاصره ی اقتصادی آن کشور و کشتار ميليونها انسان در اثر گرسنگی، بی
داروئی، آلودگی آب و محيط زيست با مواد راديو آکتيو و ديگر آلودگی های ميکروبی و
بيولوژيکی، و گسترش انواع بيماريها و به فقر کشاندن ۲۴ ميليون مردم عراق و ناکامی
در شکستن مقاومت اين مردم بالاخره در آوريل امسال دست به اشغال نظامی آن کشور زد و
اين عمل خود را به عنوان "يک پيروزی بزرگ" نظامی جلوه داده و اهداف دراز
مدتش برای "تغيير رژيم" در " کشورهای گرذنکش" را سرعت بخشيده
است.
اکنون ايران در راس برنامه و دسنور کار راست
افراطی مسلط بر سياست خارجی در آمريکا و اسرائيل قرار گرفته و بدين سان دستگاههای
تبليغاتی آن ها به تکرار همان سناريوئی دست زده اند که نزديک به يکسال پيش در مورد
عراق آغاز کردند.
در برابر اين خطر "ايران بر باد ده"
شاهد چه صحنه ای هستيم؟
از يکسو مردم ايران پس از ۲۴ سال تحمل بختک رژيم
قرون وسطائی، ادمکش، استبدادی و ضد مردمی جمهوری اسلامی؛ ۲۴ سال کشتار، جنگ، شلاق،
شکنجه، ريا کاری، و وطن فروشی آشکار و پنهان ارتجاع حاکم، چنان خشمناک شده اند و
بخش هايی از جامعه به درجه ای از فرسودگی، نا اميدی و استيصال رسيده است که حاضر
به قبول "اسکندری ديگر" برای "نجات" از جهنم جمهوری اسلامی
شده اند. از جانب ديگر نيز به چهره ی "اپوزيسيون سياسی" خارج که نگاه می
کنيم صحنه ای از آن خوفناک تر مشاهده می کنيم: امروز ديگر شاهد قامت برافراشته و
غرور آفرين حيدر عمو اوغلی ها، ستارخان ها و باقر خان ها، مصدق ها و حسين فاطمی
ها، ملا آواره ها و عزيز يوسفی ها، قاسملو ها و فواد سلطانی ها، حنيف نژادها و
بديع زادگان ها، ارانی ها، بيژن جزنی ها و ضياء ظريفی ها، بهرنگی ها و گلسرخی ها،
احمد زاده ها نيستيم. جای آنها را در برخی احزاب، سازمانها، جبهه ها و گروها از
"مشروطه طلب" گرفته تا "جمهوری خواه"، از "ملی"
گرفته تا "چپ"، تسليم طلبانی گرفته است که در برابر قدرت نظامی آمريکا
زانو زده و حاضر است جلوی پای فرماندهان نظامی و افسران آمريکايی گوسفند قربانی کنند
و لااقل دو بخش از آنها - سلطنت طلبها و مجاهدين- رسما و علنا پذيرفته اند که
سربازان مزدور پنتاگون باشند.
به فضای سياسی داخل و خارج ايران که نگاه می کنيم،
شاهد تباهی گسترده سياسی، سقوط اخلاقی و از دست رفتن معيارهای انسانی از سوی
رهبران اين احزاب، سازمانها، جبهه ها و خيل قلم به دستان سياسی هستيم. نه تنها آن،
بلکه داشتن شرافت سياسی، حس وطن دوستی و معيارهای انسانی بعنوان معيارهايی
"قديمی" و از مد افتاده از سوی آنان به باد تمسخر گرفته می شود.
منافع ملی که روزی به معنای دفاع از خاک کشور در
برابر تجاوز دشمن خارجی بود، امروز به معنای "کنار آمدن" با آن و تسليم
زور شدن است. تجاوز عريان آمريکا به عراق که با لگدمال کردن نص منشور سازمان ملل
متحد، پايمال کردن نص منشور قانون اساسی آمريکا، ناديده گرفتن افکار عمومی ۹۰ % از
مردم جهان و به بهای کشتار مردم غير نظامی و بی دفاع عراق، نابودی شهرها و دهات،
تخريب زير ساخت اقتصادی، به گرسنگی و تشنگی کشاندن ميليونها انسان، تاراج فرهنگ و
مدنيت سرزمينی که مهد تاريخ مدون و آغازگر مکتوب ساختن نخستين قانون اساسی جامعه
بشری بوده است، اکنون از سوی اين نيروهای سياسی به "سقوط صدام" تقليل داده
می شود و اين جنايت بزرگ عليه بشريت توسط آنان به يکديگر تبريک گفته می شود و بی
شرمی تا به انجا می رسد که تجاوز عريان به هستی يک ملت، به آن ملت تبريک گفته می
شود.
به اين صحنه ی سياسی زشت که نگاه می کنيم شاهد مسخ
لغت ها، به ابتذال کشاندن مفاهيم و الفاظ و پذيرفتن فرهنگ لغت روپرت مرداخ، دونالد
رامسفلد و پال ولفوويتز هستيم: تجاوز عريان، ضد انسانی و غير قانونی به کشورها
"آزاد سازی" خوانده ميشود، تهديد نظامی آشکار "گفتگو های رسمی و
مستقيم" خوانده ميشود، سيطره بلامنازع انحصارات آمريکا زير سايه وحشت و ترور
بزرگترين و سهمگين ترين ارتش تاريخ "آزادی تجارت" و "جهانی
شدن" خوانده می شود، به خاک سياه نشاندن کشورها و تخريب و نابودی زير ساخت
اقتصادی آنها و بدنبال آن دادن پيمانکاری های ده ها ميليارد دلاری به شرکتهای بکتل
(۱) و هاليبرتون (۲) "بازسازی" و "آباد سازی" کشور خوانده می
شود، تاراج تمدن چندين هزار ساله کشورها زير نظر لشکر توحش آمريکايی گسترش تمدن، و
سلطه ی انحصارات آمريکايی - انگليسی بر منابع ثروت نفتی، آب و گنجينه های تاريخی و
بی نظير خاک بين النهرين گسترش "مدرنيته" خوانده ميشود.
در منجلاب سياسی اين تسليم شدگان به امپرياليسم ،
وطن دوستی مفهومی "قديمی" و زانو زدن در برابر دشمن مد روز شده است؛
مقاومت در برابر تجاوز به حق حاکميت کشورها از مد افتاده و باز گذاشتن مرزهای کشور
به روی تفنگداران دريايی آمريکا امری "واقع بينانه" شده است. دفاع از
ميراث فرهنگی کشور؛ فکری "عقب افتاده" و راه دادن به زشت ترين داده های
فرهنگ روپرت مرداخی "تجدد" خوانده می شود. صحبت از استقلال اقتصادی و
تکيه بر توانائی و خلاقيت های مردم "عقب ماندگی" فکری و تسليم شدن به
احکام بانک جهانی، صندوق بين اللملی پول و وزارت خزانه داری آمريکا و در نتيجه باز
کردن بی بند و بار دروازه های کشور به روی غارتگران خارجی "پيشرفت"
خوانده می شود.
مشکل اينجاست که تسليم طلبان وطنی ما مجال آنرا
نيافته اند تا به سرنوشت همفکران و همکيشان خود يعنی حميد کرزای، احمد چلبی،
طالبانی و بارزانی فکر کنند تا لااقل از اين طريق ماهيت امپرياليسم آمريکا و
انگليس را دريابند. چند روز پيش، احمد چلبی در جواب ديويد مانينگ نماينده تونی بلر
که او و رهبران کردستان عراق را به صبر و تحمل در تشکيل "دولت موقت" فرا
می خواند، می گويد: "آيا ميدانی که حق و حقوقی که اکنون در سال ۲۰۰۳ به ما می
دهيد خيلی کمتر از حقوقی است که هنگام اشغال عراق در سال ۱۹۲۰ داديد؟" او سپس
ملتمسانه به مامور انگليسی ميگويد: "ما بهترين دوستان شما هستيم، ما حاضر به
هر گونه همکاری با شما هستيم. ما نمی خواهيم حضور شما در اين کشور را مسئله ساز
کنيم" (نيويورک تايمز ۲۱ مه ۲۰۰۳ صفحه ۱۶ - آ)
آقای چلبی که خانواده اش چون خانواده پهلوی، بعد
از جنگ اول جهانی با نيروی اشغالگر انگليس همکاری کامل کرده و بعنوان مامور
سرسپرده آنها دست به سرکوب ملت عراق زده است، اکنون زبان به شکايت می گشايد که چرا
نيروهای اشغالگر آمريکايی و انگليسی در سال ۲۰۰۳ به اندازه سال ۱۹۲۰ به آنها آزادی
عمل نمی دهد. آقای چلبی - مانند عناصر تسليم طلب ايرانی - فراموش می کنند که جهان
سرمايه داری سال ۱۹۲۰ از زمين تا آسمان با جهان سرمايه داری سال ۲۰۰۳ فرق می کند.
در سال ۱۹۲۰، جهان سرمايه داری می رفت تا با اشغال
سرزمين های وسيع امپراتوری خاک عثمانی، کشف نفت و "انقلاب اتومبيل"
دوران جديدی از شکوفايی اقتصادی را آغاز کند که تا سال ۱۹۲۹ ادامه يافت و پس از
وقفه ای چند ساله (بحران بزرگ اقتصادی دهه ۱۹۳۰) اين شکوفايی دوباره از سر گرفته
شد و تا اواسط سالهای ۱۹۷۰ ادامه پيدا کرد. بی جهت نبود که در آن زمان امپرياليسم
انگليس هم می توانست به خانواده فيصل و چلبی در عراق خود مختاری نسبی و آزادی
بيشتری دهد و هم به رضا خان مير پنج در ايران.
اينان بدليل تعصب ايدئولوژيک نمی خواهند بپذيرند
که اکنون در سال ۲۰۰۳ هم جهان سرمايه داری دچار بحران ساختاری و علاج ناپذيری است
و هم آگاهی سياسی صدها ميليون انسان چنان بالا رفته است که اگر ارتش آمريکا و
انگليس يک لحظه غفلت کنند يا يک روز آقای چلبی و حميد کرزای را تنها گذارند مردم
عراق و مردم افغانستان آنها را به دود هوا بدل خواهند کرد. و درست به همين دليل
است که چرچيل در سال ۱۹۲۰ توانست با انداختن چند بمب در شهر بغداد، قيام مردم عراق
در برابر اشغالگران انگليسی را - بطور موقت - سرکوب نمايد، اما ۷۰ سال بعد، نه
جورج بوش اول، نه کلينتون و نه جورج بوش دوم با استفاده از بزرگترين نيروی هوائی
تاريخ و برخورداری از پيشرفته ترين تکنولوژی زمان و وحشيانه ترين بمباران ها به
مدت ۱۲ سال و کشتار ميليونها غير نظامی عراقی و نابودی شهرها، دهات و زير ساخت
اقتصادی اين کشور نتوانستند مقاومت اين مردم را در هم شکنند و ناچار به حمله زمينی
و اشغال مستقيم اين کشور شدند - نبرد واقعی مردم عراق عليه نيروهای اشغالگر تازه
آغاز گرديده است، همانگونه که مقاومت مردم افغانستان عليه اشغالگران آمريکائی نيز
تازه در آغاز کار است-.
مشکل ديگر رهبران تسليم طلب اين است که فراموش می
کنند که جنگ بی پايان و بی مرز اعلام شده از سوی جورج دبليو بوش بعد از ۱۱ سپتامبر
۲۰۰۱ تنها عليه مردم افغانستان، مردم عراق، مردم ايران، مردم کلمبيا، ونزوئلا،
فيليپين، اندونزی، زيمبابوه، ليبی، کره شمالی، کوبا و دهها کشور ديگر نيست، بلکه
در درجه اول عليه کارگران و زحمتکشان آمريکا يعنی اکثريت بزرگ مردم اين کشور است.
اينان فراموش می کنند که اکنون خانواده های
قربانيان فاجعه ۱۱ سپتامبر - به همراه شمار زيادی از گروه ها و سازمانهای مردمی و
اعضای کنگره آمريکا- در صف مقدم روياروئی با دولت آمريکا بر سر پی گيری تحقيق
درباره علل وقوع اين فاجعه اند در حاليکه دولت آمريکا و بويژه شخص ديک چينی معاون
بوش با تمام قوا جلوی هر گونه تحقيق جدی در اين زمينه را گرفته اند.
اينان فراموش می کنند که اکنون بخش های هر چه وسيع
تری از مردم آمريکا دارند از خود سوال می کنندکه با وجود ذستگاه امنيتی چند صد
ميليارد دلاری آمريکا، فاجعه ی ۱۱ سپتامبر چگونه توانست اتفاق افتد و پس از وقوع
آن چرا به جای آنکه اين عمل جنايت عليه بشريت يا جنايت عليه مردم آمريکا خوانده
شود، جنگ عليه آمريکا خوانده شد. اکنون بخش های هر چه وسيع تری از مردم آمريکا از
خود می پرسند آيا اين "جنگ عليه تروريسم" براستی برای مبارزه با تروريسم
است يا بهانه ای برای پياده کردن برنامه ای بوده است که از سالها پيش توسط گروه
معروف به "پروژه قرن جديد آمريکايی" - به رهبری ويليام کريستول، ريچارد
پرل و پال ولفوويتز - طرح گرديد؟
مردم آمريکا از خود می پرسند که آيا اعلام اين جنگ
برای يالا بردن سرسام آور بودجه نظامی، کاهش شديد بودجه اجتماعی، گذراندن قوانين
ضد کارگری و پيش گيری از مخالفت با سياست های دولت در لگد مال کردن دست آوردهای ۷۰
ساله مردم آمريکا در راه کسب حقوق اوليه کارگران، حقوق مدنی، زنان، اقليت نژادی و
غيره است، يا برای "حفظ امنيت " مردم آمريکا؟
تسليم طلبان وطنی فراموش می کنند که اکنون بخش های
هر چه وسيع تری از مردم آمريکا شاهد لگدکوب شدن ابتدائی ترين حقوق مدنی خود هستند،
از تجاوز به مکالمات تلفنی، ارتباطات اينترنتی، باز کردن محموله و نامه های پستی،
جاسوسی در پرونده پزشگی، حساب های بانکی و ريزترين زوايای زندگی آنان گرفته تا
حرکات آنها در خيابانها، پارکها، ساختمانهای دولتی و غير دولتی، کنار درياها،
استاديوم های ورزشی و حتی منازل برخی از آنان. آنها می بينند که ابتدائی ترين اصل
آزادی مدنی يعنی امنيت فرد انسان در برابر دولت (۳) با تصويب قوانين جديد
"امنيت خاک وطن" (۴) و "ضد تروريسم" (۵) کاملا لگد مال شده و
پليس ميتواند بی خبر درب و پنجره منزل آنان را در ساعات اول بامداد شکسته، آنها را
از رختخواب بيرون کشيده و در شرايط غيرانسانی توقيف کند و بدون دسترسی به وکيل تا
مدتی نامحدود در زندان نگهدارد و زير شکنجه جسمی و روحی قرار دهد.
مردم آمريکا ناظر آن هستند که اگر اين رفتار غير
انسانی در حال حاضر در مورد مهاجرين رنگين پوست اعمال می شود، هدف اصلی و دراز مدت
آن، کاربرد همين قوانين عليه شهروندان آمريکائی و لگدمال کردن حقوق اوليه آنان
است.
بدين سان نيروهای تسليم طلب فراموش می کنند که با
تسليم شدن به دونالد رامز فلد، پال ولفوويتز فقط حق حاکميت و استقلال کشور خود و
در نتيجه ابتدائی ترين اصول آزادی و دموکراسی را زير پا نمی گذارند بلکه در برابر
اکثريت بزرگ ملت آمريکا و جنبش ترقی خواه آن می ايستند، جنبشی که هر روز با مقاومت
و سرسختی بيشتری در برابر فاشيسم خزنده کنونی که پنتاگون و وزارت دادگستری آمريکا
می خواهد به آنها تحميل کند، ايستاده اند. و درست به همين دليل است که بايد گفت
اين تسليم طلبان هستند که "ضد آمريکائی" واقعی اند و نه منتقدين سياست
های ضد انسانی دولت آمريکا. اتهام اين تسليم طلبان عليه مخالفين جنگ افروزی و کينه
توزی دولت آمريکا به "ضد آمريکائی" بودن درست شبيه اتهامی است که راست
افراطی حاکم بر پنتاگون، کاخ سفيد و شبکه های تلويزيونی آمريکا عليه نوام چامسکی،
مايکل مور، سوزان ساراندون و هزاران هزار شاعر، نويسنده، دانشمند، استاد دانشگاه
هنرمند و دهها ميليون کارگر و زحمتکش آمريکايی مخالف جنگ علم می کنند.
نيروهای تسليم طلب فراموش می کنند از خود بپرسند
که آيا رژيمی که با مردم خود چنين می کند توانائی دادن آزادی و دموکراسی به مردم
عراق، به مردم ايران، به مردم افغانستان و به بشريت را دارد؟ اين نيروها روز
تاريخی ۱۵ فوريه و تظاهرات دهها ميليونی در ۶۶ کشور جهان و ۶۶۰ شهر آمريکا را
بسرعت فراموش کرده و با سر فرود آوردن در برابر قدرت نظامی آمريکا در اين خيال
واهی به سر می برند که آن دهها ميليون انسان و آن ۹۰% مردم مخالف جنگ مثل خودشان
ماست ها را کيسه کرده و با سرعت در برابر تجاوزات دولت آمريکا زانو زده اند. زهی
خيال باطل! نکته پر اهميت و تعيين کننده آنکه اينان فراموش می کنند که آنچه
امپرياليسم آمريکا از آن وحشت دارد جنبش عظيم و دموکراتيک مردم ايران است که پس از
مرگ خمينی روز بروز گسترش يافته و با دادن هزاران کشته، زير پای رژيم جنايتکار
حاکم بر ايران را خالی کرده و می رود که آن را روانه ی زباله دان تاريخ کند. توماس
فريدمن خبرنگار صهيونيست و هشيار نيويورک تايمز بدرستی متوجه اين جنبش دموکراتيک
در ايران شده و خطر آن را برای ثبات رژيم های استبدادی حاکم بر عربستان، کويت،
قطر، بحرين، امارات متحده عربی، عمان، اردن و مصر دريافته و اين هشدار را بطور جدی
به گوش هيئت حاکمه آمريکا رسانده است.
۲۵ سال پيش، دولت آمريکا با احساس خطر از ضعف محمد
رضا شاه از يکسو و قدرت جنبش عظيم مردم از سوی ديگر، قاطعانه در اين انقلاب دخالت
کرد تا از عمق گيری آن جلوگيری کند و به خمينی کمک کرد تا به سرعت قدرت سياسی را
قبضه کرده و بعنوان نيروئی تازه نفس دست به قلع و قمع نيروهای ملی و چپ زند، اکنون
نيز دريافته است که مردم ايران با دادن صدها هزار کشته و زخمی در شکنجه گاه ها،
قتل گاه ها و ميدان های جنگ خمينی توانسته اند زير پای اين حکومت را خالی کنند ،
مشروعيت آنرا بر باد دهند و اکنون در آستانه ی بر انداختن آن هستند و از اين رو
طراحان استراتژی های پنتاگون و کاخ سفيد از اين مسئله سخت احساس خطر کرده و بر
آنند تا با دخالت فعال و جنايتکارانه در امور داخلی ايران و با کمک نيروهای سياسی
مزدور و سر سپرده خود در خارج و داخل، تمام اين دستاوردها را بر باد داده، کشور
ايران را بدست رژيم تازه نفس و جنايتکار ديگری بسپارند تا دست به قتل عام ديگری از
نيروهای ترقی خواه زده و آن را به قبرستان ديگری تبديل کند تا بتوانند بر منابع
نفت جنوب چنگ انداخته و نقشه جنايتکارانه پال ولفوويتز و ريچارد پرل برای سلطه بر
منابع ثروت خاورميانه را تکميل کنند.
تسليم طلبان فراموش می کنند که سياست دولت آمريکا
در "تغيير رژيم" کشورهای مختلف، دنباله همان سياستی است که مصدق را بر
انداخت و شاه را آورد، سوکارنو را انداخت و رژيم نظامی سوهارتو را روی کار آورد،
لومومبا را کشت و آدمخواری چون موبوتو را بقدرت رساند، سالوادر آلنده را ساقط کرد
و پينوشه فاشيست را به مسند قدرت نشاند و به همين ترتيب ده ها دولت دموکرات و
منتخب مردم را بر انداخت و حکومتهای ضد مردمی و آدمکش را بقدرت رساند تا صدها هزار
انسان را شکنجه و زندانی کرده و به قتل رسانند تا جنبش نجات بخش ملی بعد از جنگ
دوم جهانی در سه قاره را نابود و منافع انحصارات امريکائی را حفظ کنند.
آيا بقول تسليم طلبان، سياست خارجی آمريکا به دليل
پديده "جهانی شدن" چهره عوض کرده و سلطه طلبی امپرياليستی ديگر وجود
خارجی ندارد؟ مشکل اينجاست که اينان کاسه از آش داغتر شده اند چرا که خود نظريه
پردازان راست اقراطی، وجود "امپرياليسم" را پذيرفته و آن را برای جهان
کنونی لازم می دانند اما سر سپردگان آنها منکر آنند. و چرا چنين است؟
چون تسليم طلبان وطنی فراموش کرده اند که خود
پديده "جهانی شدن" بر خاسته از بحران ساختاری نظام سرمايه است و از اين
رو هدف آن سلطه ی بلامنازع انحصارات آمريکائی بر کل جهان به ضرر قدرت های اقتصادی
ديگر بويژه اتحاديه اروپا، روسيه، چين، ژاپن است و در اين راستا است که آمريکا
کوشش دارد، "دولت جهانی" زير سيطره کامل خودش را با ناديده گرفتن قدرت
های ديگر، کنار زدن سازمان ملل و نقض همه ی قراردادهای بين المللی دو جانبه و چند
جانبه (حتی سازمان تجارت جهانی و ناتو) بوجود آورد، و به اين دليل است که تضاد حل
ناشدنی موجود، امپرياليسم را به مرگبارترين مرحله اش رسانده است. چنگ و دندان نشان
دادن دولت آمريکا به ۹۰% از مردم جهان و اکثريت بزرگ دولت های عضو سازمان ملل به
بهای بر انگيختن نفرت عمومی مردم جهان و زير سوال بردن مشروعيت رژيم حاکم بر
واشنگتن، در چشم مردم دنيا را بايد در پرتو اين واقعيات ديد. اين تضاد حل ناشدنی و
بسيار خطرناک، دولت آمريکا را به جائی رسانده است که چون قادر به انجام کودتاهای
پنهانی از نوع دهه های پيش نيست- شکست کامل کودتای از اين دست در عراق و ونزوئلا-
ناچار است دست به تخاوز نظامی عريان و اشغال نظامی مستقيم کشورها زند. تسليم شدگان
وطنی ما اين پاشنه ی آشيل امپرياليسم را نمی بينند.
بدين سان پرسش سرنوشت سازی که اکنون پيش پای ملت
ايران و بويژه کارگران و زحمتکشان و نيروهای سياسی ترقی خواه آن قرار دارد اين است
که، آيا برای نجات از دست بختک ارتجاع حاکم بايد روی پای خود ايستند و با تکيه بر
قدرت خود و با استفاده از دست آوردهای بزرگ مبارزات ۱۵ سال اخير، با توانی مضاعف
مبارزه را ادامه داده و سرنوشت کشور را به دست توانای خويش گيرد، يا منتظر
"اسکندری ديگر" نشسته و با بر باد دادن همه ی آن دستاوردها، کشور به
سرنوشتی شوم يعنی از هم گسيختگی کامل زير پوتين تفنگداران آمريکائی و يا سرسپردگان
و مزدوران خارجی و داخلی اش رها کنند؟ برای دادن پاسخی سريع به اين پرسش کافی است
به سرنوشت افغانستان و عراق زير اشغال نظامی آمريکا نگاه کنيم.
اما برای دادن پاسخی عميق تر بايد به صحنه ی جهانی
و تصوير بزرگ تر نگاه کنيم و پيامدهای جنگ بی پايان بی مرزی را که دولت آمريکا به
راه انداخته است ببينيم. در اين رابطه نخستين پرسشی که بايد برايمان مطرح شود اين
است که اگر برخی نيروهای سياسی داخل و خارج کشور تسليم دولت آمريکا شده اند آيا
اکثريت عظيم مردم جهان- بويژه مردم آمريکا - نيز تسليم جنگ افروزی دونلد رامز فلد
در خارج و فاشيسم خزنده جان اشکرافت در داخل شده اند؟ و بر پايه طرح اين پرسش بايد
تصميم گرفت که آيا بايد همپا و همراه با آن اکثريت بزرگ مردم جهان و کارگران و
زحمتکشان آمريکا در برابر تجاوزات دولت آمريکا ايستاد و يا بايد تسليم آن شد؟ مردم
ما بايد اين پرسش حياتی را برای خود مطرح کنند که آيا دولت آمريکا قادر به دادن
دموکراسی و آزادی به مردم خود آمريکا هست؟ و يا بعکس تاب تحمل آزادی و دموکراسی
نيم بند کنونی را نداشته و خيال سوق دادن جامعه آمريکا بسوی نظامی پليسی دارد؟ و
اگر چنين است آيا چنين دولتی قادر به پشتيبانی از گسترش آزادی و دموکراسی در ايران
و در منطقه خاور ميانه است و يا خيال تثبيت حکومت های قرون وسطائی و فاشيستی موجود
در شيخ نشين ها ی کناره خليج فارس، عربستان سعودی و آدمکشان حاکم بر کشورهای آسيای
مرکزی را دارد؟ شواهد برای پاسخ دادن به اين پرسش ها چنان عريان است که نياز به
تعمق فراوان ندارد.
سخن پايانی
اکنون در آ ستانه ی قرن بيست و يکم، از يکسو
ديکتاتوری هائی که نام سوسياليسم بر خود گذاشته بودند، از سر راه جنبش اصيل و توده
ای در سطح جهانی بر داشته شده و از سوی ديگر نظام سرمايه جهانی نيز گرفتار بحرانی
ساختاری و علاج ناپذير است. مجموعه اين عوامل موجب می گردد که:
از يکسو تضاد ميان کشورهای امپرياليستی سابق و
تنها ابر قدرت امپرياليستی کنونی يعنی امريکا روز بروز شديدتر شود و از سوی ديگر
با فروپاشی "توافق ملی" بعد از جنگ جهانی دوم ميان بورژوازی و طبقه
کارگر در غرب، و بر چيده شدن "دولت رفاه" زمينه های مادی همبستگی
کارگران و زحمتکشان جهان برای نخستين بار در تاريخ بوجود آيد،
از يکسو امپرياليسم آمريکا بدليل بحران اقتصادی،
سياسی و اجتماعی چهره ای هارتر به خود می گيرد، و از سوی ديگر همين عامل به بالا
بردن آگاهی سياسی بخش های هر چه عظيم تری از توده های مردم جهان و مردم آمريکا کمک
کرده و زمينه های همبستگی ميان اين توده های ده ها و صد ها ميليونی با کارگران و
زحمتکشان آمريکا را بوجود می آورد،
از يکسو دولت آمريکا برای علاج بحران اقتصادی علاج
ناپذير خود بودجه نظامی اش را بطور سرسام آوری افزايش می دهد، و از سوی ديگر با
اين کار؛ هم زير بنای اقتصادی آمريکا و ارزش دلار را فرسوده کرده و با کاهش کم
نظير بودجه اجتماعی در سطح فدرال، بودجه ايالات و شهرهای آمريکا را به ورشکستگی
رسانده است. بهداشت و آموزش کشور را به بحرانی عميق کشانده و محيط زيست آمريکا را
به مخاطره می اندازد و بدين سان زير بنای اجتماعی - اقتصادی کشور را باز هم سست
بنيان تر کرده و ناخواسته زمينه های سقوط امپراتوری را فراهم می کند؛
از يکسو قدرت سياسی را پا به پای قدرت اقتصادی هر
روز بيشتر در دست عده ای کوچکتر متمرکز و متراکم می کند تا شايد کل نظام را از مرگ
نجات دهد، از سوی ديگر با اين کار "آزادی و دموکراسی" ادعايی خود را هر
روز بيشتر لگد مال کرده و چهره استبدادی رژيم سرمايه را پيش روی مردم جهان و مردم
آمريکا عريان تر ميکند؛
از يکسو هر روز رابطه ی دستگاه های ارتباط جمعی را
با دولت تنگ تر می کند و اين "رکن چهارم دموکراسی" را به بلند گوی دولت
تبديل می کند و تفاوت ميان اخبار و تبليغ، ميان تفسير و فريب کاری را از ميان می
برد، از سوی ديگر اعتماد مردم آمريکا و جهان نسبت به اين تبليغات و فريب کاری های
دولت و دستگاه های ارتباط جمعی از ميان می رود و بدين سان مشروعيت اين دولت و کل
نظام زير سوال می رود.
علاوه بر همه ی اين نشانه های ضعف بنيانی نظام-
برغم ظاهر قدر قدرتش- بايد پرسيد که دولت آمريکا مگر توان اشغال نظامی چند کشور را
دارد؟ آيا امپراتوری آمريکا چون امپراتوری صد سال پيش انگليس ميليونها سرباز هندی،
افريقايی و گورخا برای پاسداری از سرزمين های اشغال شده اش دارد؟ آيا دولت های سر
سپرده آمريکا چون انگليس، استراليا ، اسپانيا و لهستان تا چه حد حاضر به فرستادن
سرباز برای حفظ اين مستعمرات جديدند و عکس العمل مردم انگليس، استراليا، اسپانيا و
لهستان در برابر پذيرش نوکری از سوی دولت هاشان چه خواهد بود؟
و آيا پس از طرح همه ی اين سوالات به اين نتيجه
منطقی نمی رسيم که آمريکا برای "تغيير رژيم" در ايران در درجه اول روی
نيروهای سر سپرده و تسليم شدگان وطنی حساب باز کرده است؟ ايا هدفش اين نيست که يا
با فشار بی امان بر ارتجاع حاکم، جناحی از آنرا به تسليم کامل وا دارد، و پس از
سرکوب کامل جنبش دموکراتيک ايران بدست آن، دروازه های کشور را به روی انحصارات
آمريکايی و بضرر انحصارات اروپايی، ژاپنی، روسی و چينی باز کند و بر منابع نفت
جنوب تسلط کامل يابد و در غير آن صورت به تقويت وطن فروش ترين نيروهای سياسی مستقر
در خارج پرداخته و با حملات هوائی و تخريب زير ساخت اقتصادی، شهرها و ايجاد آشوب
بی سامانی، نا امنی و از هم گسيختگی اجتماعی به اين وطن فروشان مزدور اجازه تجاوز
به ايران دهد؟ و در غير آن صورت ايران را بالکانيزه کرده و کل هستی کشور را به
مخاطره اندازد و سرنوشت شوم و نا معلومی برای ايران فراهم آورد؟
مردم ما در اين لحظه ی تاريخی، سرنوشت ساز و خطير
در برابر چنين پرسش هائی قرار دارند: يا دست در دست مردم آمريکا و مردم جهان و با
تکيه بر نيروی لايزال خود - نيروئی که قدرت بی نظيرش را در بهمن ۱۳۵۷ نشان داد -
بختک جمهوری اسلامی را چون نظام سلطنت به زباله دان تاريخ فرستاده و ايران را از
لوث اين دو نهاد ارتجاعی پاک کنند و يا سرنوشت خود را به دست اجنبی و اجنبی پرستان
سپارند و آينده ای به مراتب تيره و تارتر از شرايط کنونی بوجود آورند.
اعلاميه ای که با امضای بيش از هزار نفر از رهبران
کارگری، سنديکايی ، شعرا، نويسندگان، اقتصاددانان، استادان دانشگاه، معلمين
هنرمندان و ديگر فعالين سياسی از اقشار و طبقات گسترده داخل کشور در سايت های
اينترنتی ظاهر شد، نشان دهنده ی آنست که بخش بزرگ و تعيين کننده نيروهای سياسی
موجود در داخل ايران، به همراه اکثريت بزرگ مردم ايران هيچگاه تن به ذلت تسليم در
برابر تجاوز خارجی به کشورشان نخواهند داد.
نيويورک - ۲۶ می ۲۰۰۳
پانويس ها :
۱. Bechtel
۲. Halliberton
۳. Habeas Corpus
۴. Home Land Security Act
۵. U.S.A. Patriot Act