چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۲ - ۴ ژوئن ۲۰۰۳

کهن­ترين شعر دنيا:

 "ايناننا، بانوي بزرگترين قلب"

سروده ي کاهن­بانو انهدوانا، قديمي ­ترين شاعر جهان

 

 

ترجمه و مقدمه: سعيد هنرمند

(به نقل از شهروند، چاپ کانادا)

 

مي­درخشدستاره ي صبح

در مغاک عفوني شب

به ردائي از حرير نوراني روز

بازو گشوده از دو سوي کهکشان

آذين لبش تبسم غرور

به سينه شکاف خنجر رزم

به حنجره نائي شکسته ز همهمه ي تاراج

و دستي از مرفق ربوده[i]

 

هزار و صد سال پيش از ساپو (Sappho) و هزار و هفتصد سال پيش از هومر، کاهني در شهر اور (Ur) مي­زيست به نام بانو انهدوانا (Enheduanna). کسي که شعر بلند "ايزدبانو ايناننا (Inanna)، بانوي بزرگترين قلب"[ii]  ـ قديمي­ترين شعر موجود - را سروده است . شعر او نخستين اثري است که بر لوح­هاي سفالين سومريان ثبت شده است، البته تا آنجا که مي­دانيم. بنابراين بايد او را ـ حداقل تا زماني که اثري قديمي­تر کشف نگرديده ـ قديمي­ترين شاعر جهان دانست. بانوئي که عاشقانه ايناننا را مي­ستائيد و در ستايش از او شعري بدين زيبائي سروده است. اما تفاوت است ميان ستايش اين شاعر از ايناننا و آثاري که ديرتر حوا را به نقد مي­کشند و گناه اول را به او نسبت مي­دهند. حوا به خاطر  تخطي از دستور خدا مورد غضب قرار مي­گيرد و شرمسار برگ مي­پوشد و از بهشت تبعيد مي­شود، حال آنکه ايناننا نه تنها به خاطر  قدرت توليد کشاورزيش که به خاطر  "يوني­اش"[iii] که مظهر و ابزار بارورندگي اوست نيز ستائيده مي­شود.

انهدوانا کاهن دولت­شهري در جلگه هاي   ميان دجله و فرات معروف به تمدن مهد[iv] (Cradle) بود. پيش از اين، تمدن­ها نيز به مانند مردمان در جستجوي خوراک، کوچنده بودند؛ حداقل از حدود چهل هزار سال پيش تا هزاره ي پنجم پيش از ميلاد که تمدن ميان رودان (Mesopotamia = بين­النهرين در متن­هاي عربي و فارسي) در جلگه هاي  ميان کوه هاي زاگرس و رودهاي دجله و فرات ساکن مي­شود. سومريان از جمله اولين دولت­هاي اين تمدن بودند و احتمالا اولين تمدني که خط را اختراع کردند. چنانکه اشعار انهدوانا نيز به اين خط و زبان نوشته شده است.

شعر انهدوانا نقش بسيار مهمي در ساختمان ادبيات جهان داشته است. ترجمه ي اثر او که در سال­هاي اخير اتفاق افتاده، اين موضوع را به روشني نشان مي­دهد. تاثير مبهوت­کننده­اش تا آنجاست که بايد اذعان کرد صداهاي مهم و بااهميت گذشته در پرتو تاثير او با هم يکي شده­اند و ادبيات را در طول تاريخ به جلو هدايت کرده­اند. پژوهش­هاي باستانشناسي و معماري اين تاثير و تاثرها و مسير شکل­گيري در ادبيات را به­خوبي تاييد مي­کنند. براي نمونه آثار مکتوب درباره ي شهرهاي اور، تروا، يا در ايران در آثار اسطوره­اي مربوط به گنگ دژ که با نمونه هاي ادبي آن در هفت­پيکر از يک­سو و قلعه­ها و کلات­ها و حتي شهرهاي قديمي ايران همخواني دارند، خبر از اين تاثيرها مي­دهند[v]. آثار باستاني کشف شده همه در روند تاييد اين موضوع هستند. شاعران بويژه  نمايانگر اين مسير طي شده در ادبيات هستند. در فارسي، چنانکه اشاره شد، هفت­پيکر نمونه­ي همخواني قصر خورنق است با آسمانشهر اسطوره­اي؛ چنانکه فرش­ها و قلعه هاي ايراني نيز به احتمال زياد بازنمائي از اين شهر هستند.

همخواني­ها گمان وجود چنين تاثيرپذيري گسترده را دامن مي­زنند. تاثير اسطوره هاي ميان رودان در جابجاي آثار مختلف از فرهنگ­هاي مختلف نشان از اين روند دارد. به­عنوان نمونه جاي تعجب نيست اگر مي­بينيم که تصوير حواي دوره ي مردسالاري در اغلب تمدن­ها عجين است با گناه موسوم به گناه اول. شرمساري حوا نمونه­ي شرمساري زن در يک دوره ي تاريخي ويژه است. نمونه­ي همخواني که همراه با همساني­هاي ديگر دوره ي قدرت گرفتن مرد را نشان مي­دهد که امروزه آن را با عنوان دوره ي پدرسالاري مي­شناسيم و هنوز به­گونه­اي در آن به سر مي­بريم . پيش از آن اما و بنا بر قرائن مختلف و از جمله داستان­هاي اسطوره­اي ما از يک دوره ي طولاني زن­سالاري خبر مي­گيريم. در آن دوران درست برخلاف آنچه در دوران پدرسالاري مي­گذرد، شاهد ستايش و نيايش زن و يوني او به­عنوان آفريننده و تداوم­بخش نسل­ها هستيم. نخست ساپو، و پيش از انهدوانا، اين چرخش به عقب، از پدرسالاري به زن­سالاري را، در جريان يافتن ريشه هاي ادبيات نشان مي­دهد.

با کشف آثار ساپو، تغييري بنيادين در نگرش به ادبيات پديد مي­آيد، زيرا مي­بينيم که نخست، نويسنده­اي زن از گذشته هايي بسيار دور و در واقع قرن­ها پيش از هومر ساختار ادبيات را رقم مي­زند؛ و دو، نگرش و تصويري متفاوت از زن ارائه مي­دهد. موضوعات کار او خدايان، يا به­سخن ديگر اسطوره­ها، آئين­ها و در دل آنها زن و عشق است و سبک کارش نيز ساده و عاشقانه. توجه اصلي اين شاعر به ايزدبانو ونوس در لاتين – يا آفروديت در زبان يوناني – است. ايزدبانوئي که مانند همتاي ايراني­اش، آناهيتا،[vi] دارنده ي ستاره­اي به همين نام بود (وهست). ساپو معلم دختران بود، نيز کاهني که همه ي عمر خود را وقف ايزدبانويش ونوس ­کرد. اين ايزدبانو پيش از آن و در تمدن­هاي ميان رودان با نام­هاي ايشتار در ميان آکدي­ها (Akkadian) و اينانناي سومري­ها معروف بوده است. با کشف و ترجمه ي لوح­هاي انهدوانا در دو دهه ي اخير درمي­يابيم که ساپو نيز، همچون ايزدبانويش ونوس، پيشترجا پاي شاعر و کاهن­بانويي قديمي­تر از خود نهاده بوده است. و با شعر انهدوانا درمي­يابيم که حتي ايناننا نيز از فراز شانه هاي اسطوره­ها و قهرماناني قديمي­تر با ما سخن مي­گويد. براي همين است که شاعر او را چنين مي­ستايد:

تو، تو با رداهاي کهن

رداهاي کهن خدايان

کشف­هاي جديد به ما مي­گويند که عناصر تاثيرگذار در ادبيات و پژوهش­هاي آينده را بايد در اعصار نهفته پشت غبار زمان­ها جستجو کرد. اجازه دهيد شمه­اي از اين کنکاش را در اين حرکت به گذشته دنبال کنيم. قرن­هاي اخير يکدست در سيطره ي نقد و ادب يونان بوده­اند. اما با شنيده شدن صدا و داستان ايشتار، ايزدبانوي آکدي، تحولي در پژوهش­هاي آغاز قرن بيستم پديد مي­آيد. صداي او براي نخستين­بار از لابلاي سنگنبشته­ها و لوح­هاي سفاليني شنيده مي­شود که حدود پنج هزار سال پيش توسط مردم آکد پرداخته شده بوده. با اين همه هنوز چندين دهه تا کشف و خواندن لوح­هاي اشعار انهدوانا باقي مانده بود. و چنانکه اشاره رفت در دهه ي هشتاد است که بالاخره صداي ايناننا نيز به گوش مي­رسد و داستانش از لابلاي اين اشعار روايت مي­گردد. نخستين اثري که در اين مورد چاپ شد چنين نام داشت: ايناننا: بانوي بهشت و زمين. اين مجموعه گرد آمده­اي بود از نوشته هاي سومري­شناس­هايي چون سموئل نوا کريمه (Samual N. Kramer) و دايان والکستين (Diana Wolkstein). در اين کتاب کريمه بيشتر روي قديمي­ترين آثار و ترجمه­ها کار کرده است، حال آنکه والکستين تلاش کرده که تصويري شاعرانه از ايناننا به نمايش گذارد، آن هم در آينه­ي زن امروز، زني که کوشش مي­کند تا جاي خود را در بازار کار باز کند و همزمان به­قصد نشان دادن توانمندي­هاي شخصيتي­اش گوشه هاي پنهان احساسات عاشقانه و سکسي­اش را به تصوير و بيان کشد. در اينجا و در اين تلاش است که مي­بينيم نويسنده ميان زن امروز و آن بديل باستاني­اش پلي برقرار مي­کند. ايناننا، بديل باستاني زن امروز، يوني خود را به­عنوان نماد بارورندگي، و درست بمانند تلاشش در کاشت و داشت و برداشت محصول ستايش مي­کند؛ همزمان اصول اصلي فرهنگ خود را بنا مي­گذارد و باز هموست که "کشتي بهشت" را به سرمقصد موعود هدايت مي­کند. درست به مانند زن امروز که با بازگشت به بازار کار قدرت توليد را که پيش از اين تنها در انحصار مرد بود با قدرت آفرينش انسان که همچنان در انحصار زن مانده است درهم مي­آميزد. دو هزار سال بعد از ايناننا است که مي­بينيم با انحصار توليد توسط مردان اسطوره هاي زنسالار در ادبيات، و بويژه  در ادبيات يوناني، جا به "داستان­هاي مردانه" مي­دهند. نيز به دنبال آن است که مي­بينيم حوا محکوم به گناه نخستين مجبور به پوشيدن "برگ" و دفن شدن در زير روايت­هاي مردانه مي­شود.

اسطوره ي ايناننا همسان است با اسطوره ي ايشتار، همتاي آکديش، گرچه اينجا و در شعر انهدوانا داستان در هاله­اي از ايهام و استعاره پنهان شده است و به جز عناصري داستاني و شواهدي جغرافيايي رد روشني از آن همساني­ها بر جاي نگذارده است. در واقع اسطوره ي ايناننا را بايد جاي ديگر و همراه با پاره هايي وام گرفته از ايشتار تکميل کرد. به هر رو و پيش از آنکه داستان ايشتار را براي به دست دادن خطوط کلي شعر بازگو کنيم بد نيست اشاره­اي مختصر به اسطوره ي نجومي ستاره او، و نيز عناصر جغرافيايي شعر داشته باشيم.

ايناننا، ايزدبانوي سومري، و ديرتر ايشتار در تمدن آکدي، خداي حافظ مردم، عشق، بارورندگي، و جنگ بوده است. نماد او ستاره ي پنج­پر است (ستاره­اي  که اين­بار به دست کلانتري با يک ستاره ي پنج پر حلبي به تاراج رفت).  نقطه ي محوري و ياموضوع مرکزي اسطوره ي اين ايزدبانو ستاره ي ناهيد بوده است که در نجوم کشورهاي مختلف تاثير ژرف گذارده است؛ چنانکه در همتاي ايراني­اش آناهيتا[vii] (ناهيد)، يا آفروديت يوناني، يا ايشتار سومري، و زهره­ي سامي. اين ستاره که روشن و قابل رويت با چشم غيرمسلح است ويژگي­هاي خاصي دارد که باعث شده يکي از مهمترين، ژرفترين، و تاثيرگذارترين اسطوره هاي نجومي را پديد آورد[viii]. ستاره ي ناهيد با زاويه­ي 48 درجه از خورشيد هميشه قبل از طلوع يا بعد از غروب آفتاب در آسمان پديدار مي­شود. اين ستاره براي مدت دويست و چهل و هفت روز در غرب و به دنبال غروب آفتاب ظاهر مي­شود[ix] که شباهنگش مي­ناميم و در اين حالت نماد عشق و عاشقي است. فردوسي از اين نقطه نظر است که در داستان رستم و سهراب، صحنه­ي رفتن تهمينه به اتاق رستم را با توصيف اين ستاره در آسمان آغاز مي­کند:

چو يک بهره از تيره شب درگذشت     شباهنگ بر چرخ گردان بگشت[x]

بدين معني که چون شب شد وقت عاشقي فرارسيد. اما اين ستاره بعد از چهارده روز غيبت، دوباره و در سمت شرق و درست پيش از طلوع خورشيد پديدار مي­شود و البته براي مدت دويست و چهل و پنج روز. در اين حالت ستاره نماد جنگ است و رزمندگي.  نظامي شباهنگ را در اين معني نيز بکار برده است. وي  براي نشان دادن عزم اسکندر در رفتن به سرزمين­هاي مختلف چنين مي­گويد:

                                                دگــر باره دولت درآمـد به کــار دل دوستــي با سخن گشت يار

                                                فرورفت شب روز روشن رسيد              شباهنگ را صبح صادق دميد

                                                دگـر باره بخـتـم سبـک­خيـز شـد نشـاط دلـم بــر سخـن تيز شد[xi]

مطابق نظر کساني چون بيروني ستاره ي زهره، و در اصل ايزدبانو ايناننا، نماينده­ي سرزمين ميان رودان و حجاز است،[xii] از اين رو است که روي اغلب پرچم­هاي اسلامي اين ستاره را که صورت پنج ­پر دارد مي­بينيم، که البته منظور ستاره ي صبح است در معناي جنگ و جهاد. براي اينکه اين مفهوم روي پرچم نشان داده شود معمولا اين ستاره را در دل هلال اول ماه مي­کشند و معناي آن اين است که ستاره در دل هلال روزهاي اول ماه يعني سمت شرق است و بنابراين ستاره ي صبح است. ستاره ي پنج­ پر همچنين نماد ارتش­هاي اروپائي بوده در مقابل امپراتوري عثماني و پيش از آن مسلمانان. اروپائيان اين ستاره را که روي پرچم عثماني بود و نشان دشمن حساب مي­شد روي پرچم­هاي ارتش خود نقش مي­بستند تا بدين ترتيب خداي جنگ دشمن را در خدمت گرفته باشند. اين درست همان کاري است که رومي­ها دو هزار و اندي سال پيش با ميترا، خداي جنگ ايرانيان کردند تا آنجا که ميترا بدل شد به يکي از مهمترين خدايان مورد پرستش آنها و برايش معبدها ساختند، به ويژه در مناطق مرزي نزديک به سرزمين­هاي دشمن. ستاره پنج­پر در امريکا هم در همين معني بکار مي­رود و روي همه ي وسائل و ابزارهاي جنگي کشيده مي­شود، فراتر از آن روي شانه ي افسران و ژنرال ­هاي آنها نيز هست. پنتاگون (پنج­بر) نيز که صورت ديگري از اين ستاره است در همين معني و به­عنوان جايگاه خداي جنگ نامگذاري شده است. کمونيست­ها نيز اين ستاره را نماد مبارزه با طبقه ي بورژوا و سرمايه­داري قرار دادند. و اين همان ستاره­اي است که روي پرچم شوروي سابق و چين و کره­ي شمالي ديده مي­شود.

اما مورد جغرافيائي مسئله، چنانکه در شعر خواهيم ديد کوه و خداي آن ايننونا يا احتمالا ابيه نقش بسيار مهم و محوري دارند. همچنين است شرايط مکاني و فضاي شعر که به گونه­اي دلالت بر محيطي کوهستاني دارد. به خاطر وجود اين عناصر بسياري از پژوهشگران احتمال مي­دهند که اسطوره ي ايناننا در محيطي کوهستاني يا نزديک به سرزميني کوهستاني و به احتمال زياد در مناطق غربي کوه هاي زاگرس ورز يافته است؛ چه در جلگه هاي  ميان رودان و حتي در مصر که احتمالا زادگاه تمدن مهد بوده، کوه قابل ملاحظه­اي وجود نداشته و ندارد. نکته­ي تاييد­کننده­ي ديگر تغييرات مشهود فصلي است که در مناطق ميان رودان کمتر برجسته و حاد است و بنابراين سرما و گرمائي که به­عنوان ابزارهاي جنگي ايناننا مي­آيند احتمالا نشان از سرزميني معتدل­تر دارند. با توجه به اين نکته­ها بد نيست خطوط کلي داستان ايشتار، همتاي آکدي ايناننا، را اينجا بياوريم.

 در اسطوره ي ايشتارآمده که او بعد از به دنيا آوردن پسرش تموز[xiii] (دموزي) حکومت زمين را به او مي­دهد، اما آنگاه که مي­بيند او بيشتر مورد علاقه ي مردم قرار گرفته خشمگين مي­شود و کساني را به زمين فرومي­فرستد تا نابودش کنند. اينان او را زخمي به دنياي مردگان مي­فرستند. با رفتن تموز به دنياي تاريکي زمين بدل به برهوتي خشک و بي­آب و علف مي­شود. مردم به درگاه ايشتار ناله برمي­دارند و او از کرده ي خود پشيمان به دنياي مردگان مي­رود تا پسر را بازگرداند. خواهر ايشتار.

اما، که حاکم سرزمين مردگان است گردن نمي­گذارد و ايشتار ناگزير شرط او را مي­پذيرد که تموز شش ماه از سال پيش او در زيرزمين باشد و شش ماه زنده بر روي زمين. بدين­ترتيب فصل­هاي سرد و گرم روي زمين بوجود مي­آيند.

براي ايشتار زايش فرزند با درد همراه است، اما دوباره زايش او، يعني بازگرداندن فرزند از دنياي مردگان، دردمندانه­تر و همراه با دردهاي دروني است. زايش نخست با مهر است و لذت زايش دوم اما، از سر ازخودگذشتگي و پشيماني. رفتن ايشتار به دنياي مردگان (يعني رو در روئي با سهمگين­ترين شرايط) نشان از اين از خودگذشتگي، پشيماني و پيرايش تن و جان دارد. باززايش تموز نيز نشان از گذشتن از اين دنياي وحشتزا است. اين همان اصول بنيادين فرهنگ کشاورزي است که پيشتر ايناننا بنيان نهاده است و با مرگ و زايش گياهان در فصل­هاي زمستان و تابستان به نمايش درمي­آيد. تاثير اين اسطوره بر فرهنگ­هاي ايراني نيز مشهود است. براي نمونه، مهرداد بهار احتمال مي­دهد که سياوش همان شخصيت تموز است در اسطوره هاي ايراني[xiv]. همساني ميان داستان سياوش و تموز خداي گياهي تمدن­هاي ميان رودان بي­ترديد زياد است، اما اين تنها نمونه نيست؛ افزون بر آن طرح "مادر و پسر" به گونه هايي برجسته­تر ونيرومندتر در ديگر اسطوره هاي ايراني حکايت از اين تاثيرها دارند. مثلا رابطه­ي "هماي و پسرش داراب"، پسري که به غضب مادر رانده مي­شود و بعد بازمي­گردد و البته اين بازگشت با دردهاي سنگيني همراه است که هماي بايد تحمل کند.[xv] نيز داستان "ناهيد و پسرش اسکندر (اسکندر مقدوني)" در آثار فارسي که به احتمال زياد در منطقه­ هاي ميان رودان و متاثر از داستان اصلي "ايشتار و تموز" بازروايت شده­اند. در اين داستان­ها عناصر همسان ديگري نيز يافت مي­شوند که به اين تاثيرپذيري­ها قوت بيشتري مي­بخشند.[xvi]

تاثير داستان اصلي را از سوي ديگر در اسطوره هاي يوناني نيز مي­توان ديد. خداي گياهي ادونيس و بازگشت او از دنياي مردگان که ديرتر در رابطه­ي "مريم و عيسي" شکل جديدي مي­يابد و با "عشق مادرانه" متبلور مي­گردد. همچنين است تاثير اين داستان روي داستان العازر[xvii] در آثار مسيحي و در قرون وسطاي اروپا در اسطوره ي فيشرکينگ، نيز شاه آتور[xviii] در داستان­هاي اسطوره­اي انگلوساکسوني.

بازنگري اين آثار در پرتو شعر انهدوانا چارچوب­ها و معيارهاي ادبي را دچار تغييراتي جدي مي­کند. به قول والکستين نگاه به اشعار انهدوانا و ساپو، از زاويه نگاه انديشه هاي فمينيستي معاصر، گويي "بازگشت به آينده" است. بي­ترديد اگر کار و پژوهش روي فرهنگ ميان رودان ژرفتر گردد "بازگشت به آينده" ابعاد گسترده­تر و نمايان­تري مي­يابد، در سايه­ي اين پژوهش­ها شايد بسياري از اصول، بن­مايه­ها و تعاريف ادبي تغيير کنند. بويژه  با اسطوره ي ايناننا و شعر بلند "ايناننا بانوي بزرگترين قلب" که ژرفاي فلسفي تازه­اي را پيش رو مي­گذارد. به قول بتي ميدور مترجم انگليسي شعر، پژوهشگران انجيل در آينده متوجه خواهند شد که گريه انهدوانا با اين ترجيع­بند – من از آن توام /// چرا برده­ام مي­خواهي" – همسان است با گريه هاي ايوب[xix] که دو هزار سال بعد اشک­هاي خود را بر برگ­هاي عهد عتيق فروپاشيد. ميدور ادامه مي­دهد که تاثير انهدوانا بر متن­هاي شرقي و غربي تا بدانجا است که بايد گفت "او از آغاز با ما بوده است"[xx]. در واقع تاثير انهدوانا تنها تاثير يک شاعر بر شعر شاعران بعد از خود نيست، بلکه فراتر از آن نشانه ي سهم بي­شائبه ي زنان در ادبيات و فرهنگ جهان است.

انهدوانا شعر را در سه بخش سروده است. ترجمه ي بخش اول آن با عنوان ايناننا و ايبه در زير آمده است. اميد که زماني نه چندان دور ترجمه ي کامل آن در اختيار خوانندگان فارسي­زبان قرار گيرد.

 

 

ايناننا و ابيه

INANNA AND EBIH

 

اين – نين – مي – اوش – آ[xxi]

به قلم کاهن­بانوي شهر اور: انهدوانا

 

I. نيايش

 

بانوي سرزمين­هاي سوزان

روئينه به جوشن ترس

سوار بر آتش توانمند و سرخگون

 

ايناننا

 

سارا[xxii] زوبينش به دست

با سهمي درآميخته با ردايش

 

پيچان و زمين­کن سيلي برآينده

هموست که برمي­جهد در ميانه­ي ميدان

و استوار سپري بر زمين فراز مي­کند

 

بزرگ­بانو ايناننا!

   افروزنده­ي جنگ

   کشنده­ي دشمن

 

بارنده ي تيرهاي بي­امان بر دشمن

برآورنده­ي زور و نيرو در برابر بيگانگان

غرنده­ شير باغ بهشت

 

کوبنده­ي تن­ها و بُرنده­ي پي­ها

بر روي زمين

 

ورزا وحشي

  که  سم­ها بر زمين کاشته

   آماده­ي دستبرد به دشمنان است

 

آتشين شيري

   نورسيده و شورشي

   که باور خود را

   به گستاخي پي مي­گيرد

 

II. ستايش بر او

 

بانوي من

   کودک زرين       پرورده­ي بهشت

 

ايناننا

   دوشيزه­ي زرين       باليده بر روي زمين

تو مي­رسي

با بازواني بازگشوده

از دو سو همچون سنان­هاي خورشيد پادشا

 

آنگاه که جوشن ترس در بر مي­کني در بهشت

درخشنده بلوري مي­شوي بر روي زمين

 

آنگاه که بازمي­گشائي رشته­ي کوهساران را

بافته توري مي­شوي از رشته هاي لاژورد آبي[xxiii]

آنگاه که به آب مي­زني

در زلال جويباران کوه­ها

تو، زاده مي­شوي در کوهساران

در بلورين سرائي سارا

 

آنگاه به بر مي­کشي

رداهاي کهن را

کهن خدايان را

 

آنگاه گردن­ها مي­زني

چونان داسي که بند از پاي گندم­ها بگشايد

 

بعد سر- ­سياه[xxiv] ستايش­ت مي­کند با سروده­اش

سومريان مي­خوانند همنوا

هرکس به رودي خوشنوا همآوا مي­شود

 

بانوي نبرد

   نخستين فرزند ماه­خدا[xxv]

دوشيزه ايناننا

ستايش­ت مي­کنم

اين است سرود و رود من

 

III. ايناننا مي­خواند

 

من، بانو

چرخنده در آسمان

گردنده به روي زمين

در خاوردر سرزمين­هاي الم مي­چمم

در باختر- اپاختر بر گرد سرزمين­هاي سوبير مي­گردم

و در اپاختر سرزمين­هاي لولوبو را درمي­نوردم[xxvi]

 

دستبرد مي­زنم

کوهستان را

درست از قلبش

 

من، بانو

نزديک آمدم

و کوهستان نترسيد

 

من ايناننا

نزديک آمدم

کوهستان نترسيد

آمدم نزديک ايبه کوه

کوه نترسيد

لرزان نشد

به آهنگ لرزش­هاي خويش فرونيفتاد

پوزه بر خاک نماليد

لب بر زمين ننهاد

 

به چنگشان مي­گيرم اين نوخاستگان[xxvii] را

لرزه بر اندامشان مي­اندازم

وامي­دارمشان که از من سهم گيرند

 

تنومند ورزايي را

با توانمند نيرويش درمي­اندازم

و ورزابچه­اي را

با اندک نيرويش

 

با تازيانه­ي رقص پي بر پي­شان مي­گذارم

و با کمند جهاننده ام برمي­انگيزمشان[xxviii]

من آتش نبرد را مي افروزم

   ترکش و تيرها آماده­اند

رشته هاي قلابسنگ را درهم مي­تنم

   و سنان چوبين

   و سپر و زوبين را برق مي­اندازم

 

در مرز جنگل­هايشان آتش مي افروزم

   به تبر دروندان را گردن مي­زنم

خداي آتش، گيبيل سارا را مي­طلبم

تا شعله بر تن و شاخ­هاي تنومندشان درافکند

 

از شهر خود

آراتا[xxix]

پنهان گوهر رخشنده

ترس بر اندام همه ي کوهساران مي­بارم

 

چونان گاه نفرين شده­ي ان

هرگز باز نخواهند روئيد

و همچون ويرانه­جاي انليل

ديگر هرگز سر برنخواهند کرد[xxx]

 

راه مرا بستائيد کوهساران

مرا بستائيد!

با سرودي مرا بستائيد!

 

IV. ايناننا پيش ان مي­رود

ايناننا

   فرزند خداي ماه

زيبا گلي برباليده[xxxi]

با رداي زنانه­اش که بر نازک ساق­ پايش درافتاده است

و بر پيشاني نرمش ز رنگ

پرتوي از آتش و درخشي از سهم کشيده است

 

بسته به گردن عقيقي تابنده­

و خونين رنگ را

 

وز آن پس به چنگ برگرفته

گرز هفت سر را

ايستاده در آستان جواني[xxxii]

دست راستش پيوسته با گرز

 

پاي مي­گذارد، آري پاي کوچکش را

بر پشت خزپوش ورزا وحش آسماني

 

و اوست که مي­جهد

سپيد اخگر و پرنور

در آسمان گنبدي غروب

ستاره – گام­هايش بر جاده

در گذر از دروازه ي سرگرداني

 

و به پيشگاه خدا مي­رود

تا ميوه هاي نوبر را

با دعاخواني و فديه بر او ارزاني دارد

ان دست­ها بازگشوده

ميوه را مي­پذيرد

کامکار ايناننا را درمي­يابد

 

پس بر گاه مي­نشيند

گاهي که از آن اوست

و به حرکتي ايناننا را

بر دست راست مي­نشاند

 

ايناننا دهان به سخن مي­گشايد:

ان

پدر من[xxxiii]

به سلامت! سيليم![xxxiv]

سخنانم را بشنو

به من گوش فراده

 

ان، کلام تو

در بهشت برپراکنده شده است

و به درخش سهم من پيرايه بسته است

 

ان، تو آني که

در بهشت و روي زمين

بيش از هرکس ديگر

به کلام من وزن مي­دهي

اين توئي که به آهنين تبر سرد من

قلمرويي تا کناره ي بهشت مي­بخشي

 

کسي که ستون­هاي زرين را نقر کرده است[xxxv]

   زيبا همچون بزرگ­بانوان

و گاه ايستادنم را برمي­نمايد

آنجا که تخت من نهاده­ شده است

جائي که چوبدستم را در

دستان مشتاقم خمانده­ است

 

و تن به خطر مي­دهم

با شش تن به زره­ي رزم پنهان

پاي بر راه آسمان مي­گذارم

تا مرزهاي بهشت[xxxvi]

مي­آيم چون بانوئي به پيش

و فرومي­ريزم خنکاي ماه را از پستان آسمان

 

تيرها از دستانم رها مي­شوند

و زمين و جنگل و باغ را

همچون دندان­هاي اقاقيا عريان مي­کنند

 

تيرها تيز همچون چنگک­ها

زمين نوخاسته را پست مي­کنند

 

دستان من چون چنگال قوشي

سرها را مي­شکافد

مانند مار نخستين

از کوهستان­ها بيرون مي­آيم[xxxvii]

تند چون ماراني که در شيارهاي زمين مي­لغزند

من سرها را فرومي­کوبم

 

ان   فرمانروا

نام ترا من با خود دارم

تا گوريده کلاف کتاني را

از دور زمين بازکنم

 

چشمم زمين را گله به گله مي­پيمايد

من مي­دانم که درازاي زمين چقدر است

 

به سارا راه بهشت سفر کرده

ژرفاي آن را نيز به ­خوبي مي­دانم

 

حتي تو اننوناي پارسا[xxxviii]

افراشته در سهم من

بشنو!

من، بزرگ­بانو

نزديک آمدم

و کوه­ ها نترسيدند

 

من ايناننا نزديک آمدم

کوهساران نترسيدند

 

نزديک آمدم

ايبه کوه

و کوهساران نترسيدند

 

نه به لرزه افتاد

از آهنگ لرزش خويش

نه پوزه بر خاک ماليد

و نه لب بر زمين نهاد

 

به چنگشان مي­گيرم اين نوخاستگان را

لرزه بر اندامشان مي­اندازم

وامي­دارمشان که از من سهم گيرند

 

ورزايي بزرگ

در برابر نيروي بزرگش مي­گذارم

ورزابچه­ئي

روبروي نيروي کوچکش

 

با تازيانه­ ي رقص پي بر پي­شان مي­گذارم

با کمند جهاننده ام برمي­انگيزمشان

 

آتش نبرد را برمي افروزم

   ترکش و تيرها آماده­اند

رشته هاي قلابسنگ را درهم مي­تنم

   برق مي اندازم سنان چوبين را

   سپر و زوبين را

 

در مرز جنگل­هايشان آتش مي افروزم

   به تبر دروندان را گردن مي­زنم

خداي آتش، گيبيل سارا را مي­طلبم

تا شعله بر تن و شاخ­هاي تنومندشان درافکند

 

از شهر خود

آراتا

پنهان گوهر رخشنده

ترس بر اندام همه ي کوهساران مي­بارم

 

چونان گاه نفرين شده­ي ان

هرگز بازنخواهند روئيد

و همچون ويرانه­جاي انليل

ديگر هرگز سر برنخواهند کرد

 

راه مرا بستائيد کوه­ها

مرا بستائيد!

با سرودي مرا بستائيد!

 

ان

شاه همه ي خدايان

بدو پاسخ مي­دهد

عزيزکم!

عزيزک من!

تو کوهسار را مي­خواهي

قلب آن را

   پاسخش به تو چنين است

اي بزرگ بانو

 

کوه ايبه

تو خود خواستي

تو خود سخت­ترينش را خواستي

   او به ايناننا چنين گفت

 

خدايان

در جايگاه­شان ايستاده­اند

از سهم بر ايبه نماز برده­

اننونا

نشسته بر گاه مقدسش

لرزلرزان، اندوه­زده

با پيکري يکجا به نشتر فرونشسته

 

وحشتي سرخ و سوزان

تمام سرزمين ما را فلج مي­کند

 

وحشت آتشيني از کوهسار ايبه

خشمبار بر سرزمين­هاي گرد بر گرد ما[xxxix]

 

تيغه­ي ايبه کوه

گنبد لاژوردي را کناره­اي مي­بُرد

درختان

سنگين بر ، رسيده

پرشکوه بر دامنه هايش سر افراخته­اند

لايه لايه برگ­هاي ستبر

بر درختان گشن­اش

آسمان را نقشي به سياهي زده­اند

 

جفت­هايي شير

پرسه زنان در سايه­سار شاخه هايي که

پنجه در آسمان گشوده­اند

 

قوچاني وحشي با موهاي تازي­سرشت

گوزناني چشم گشاده

بي­شباني در اطراف، يله بر تپه­ها

ورزا وحشاني در آمد و شد

با پاهايي وانهاده به قلم­موي علفزاران مواج

 

بزي با دو شاخ درهم­پيچ

زير سروهاي کوهساري جفت­جوئي مي­کند

 

من، تک ضربه­ ي سهم­ام

بر شکوه بي ­پايان آنها

من، با تو به آنجا نخواهم رفت

 

اي دوشيزه ايناننا

من سر براي تو نخواهم داد

در برابر درخش آتشين کوهسار

   ان چنين به او مي­گويد

 

ايناننا! پيشگوينده

پارساي پيشگوي خبرهاي بد!

قلبش به چنگ خشم درمي­افتد!

 

با غژاغژ پاشنه­ها

ايناننا دروازه ي خانه­ي جنگ را

به­ناگهان از هم مي­گشايد

 

دستانش کلون را

از در لاژوردي­اش بيرون مي­کشند

با هياهو- جنوني رها از کمان

نبرد جنون­آميز را فرومي­فرستد

گردباد را در ميان بازوانش به چرخش درمي­آورد

آنگاه به سوي زمينش مي­فرستد

 

نازک زه را زن مي­کشد

تيرهاي بي­خطا آماده­ ي رها شدن

 

و گردبادها

زمين­کوب و زمين­کن، تندپيچ و نشترزن

 هم­پرواز با خشم ايناننا

يله زمينِ رها در هواي خوش را به درون مي­مکند

 

غبارش راه بر هر پلک و نفس مي­بندد

و با خرده هاي شکسته و شکسته هاي شررزده

با کبود خاک­آلود مي­چرخد

 

بزرگ­بانوي من کوه را درهم مي­شکند

پاشنه بر زمين سفته

تيغه­ ي خنجر بر سنگ تيز مي­کند

 

ايبه را از گردن گرفته

گوئي که بافه­ اي خيزران

 

هوا شکافنده

با نازک شيوني زير

قلب ناتوان ايبه را سوراخ مي­کند

 

با سنگ­هايي از نشيب  خود کوه

ايناننا فرومي­کوبد    مشت مي­زند

به هم و بر هم مي­کوبد

طوفان صخره­ ها پهلوهاي کوه را از هم مي­ترکاند

 

ماران، افسرده و در هم پيچان

به شاخه­ها درآويخته

به فرمان سهم­انگيز ايناننا

زهر کشنده­ ي خود را فرومي­پاشند

 

و زبان زهرآگين ايناننا

­چون پژمراننده گياهي نفريني

گرد بر گرد درختان پربر و جنگل­هاي سبز مي­پيچد

 

بي­هيچ رحمي

بر گرده­ ي گياهان سبز رسته

ايناننا تفته نفس خشک مي­وزاند

و غبار خشک هوا را بي­رحمانه

همچون تندبادي بر ساقه هاي جلبک­زده مي­بارد

مگر آخرين قطره هاي شبنم را نيز بيرون کشد

 

برسبزه هاي پژمريده

شرار توفنده است که مي­بارد

شعله­ها آسمان را به قامت صخره­ها مي­بُرند

رقص شعله­ها هوا را نقش دودي مي­زند

درخش بزرگ­بانو در يک آن فرامي­گسترد

 

اينانناي مقدس

تازه­چهر بي­باک

نيرومند چونان سپهبدي تنومند و جوان

 

در يکي هماورد کوهستان را به زانو درمي­آورد

و پيروزمند بر جايگاهش مي­ايستد

کوهستان!      ايناننا مي­گريد

ايبه!

 

زيراک تو بربالاندي خود را

زيراک تو چنين بلند ايستادي

به شولايي چنين زيبا

شيرين و سبز و از خود سرشار

رداي سلطنت به دوش کشيده

بازو گشوده به سوي ان

 

پوزه بر خاک نمال

لب بر زمين مگذار

من تو را کشته­ام

من با اندوه به قلب تو حمله کرده­ام

 

تو فيل پوست کلفت

خرطومت را خواهم پيچاند

اي ورزاي تنومند

گردنت را خواهم چرخاند

از دو شاخ ستبرت گرفته

در غبار خواهمت انداخت

با کين پايمال­ات خواهم کرد

تا    اشک­ها چهره­ات را بپوشانند

واندوه   قلبت را فراچنگ آرد

 

ايناننا

پيروزمند سهمگين

دوباره سخن بگو

کوه   کوهستان

پدر ايبه به من اجازه ده

تا گرز سهمناکم را

در زورمند دست راستم بگذارم

و با چپ، تبر را به گردش درآورم

گرز و تبر با شور آختن خواهند بُريد

چونان دندان­هاي تيز چنگک

 

V. ايناننا معبد پيروزيش را برمي­سازد

 

سنگ روي سنگ

معبد مي­سازم

تا قلمرو حکومت خود را مشخص کنم

سنگ روي سنگ

با شکوه و جلال به پايانش مي­برم

بر بستر صخره­ايش پاي استوار مي­ايستد

و گاه نشست را جلوه مي­بخشد

 

يک کورگارا را براي نيايش فراخوان

دست­افزارهاي مقدس، گرز و خنجر را

بر او ارزاني دار

 

يک گالا را فراخوان، مرثيه­خواني اندوهگذار را

ابزارهاي عبادت را

طبل­ها و تبيره­ها را بدو بخش[xl]

 

خادمان مقدس را فراخوان

براي آئين واژگون کردن

کاهن زن مي­شود

کاهنه مرد[xli]

 

من اين معبد باشکوه را مي­سازم

کسي که يارست بر کوه­ها تاختن

کسي که اکنون پيروزمند ايستاده است

 

آبشار- سيلي برآمده

من سبزه­زاران را شستم

به آبي بلند و تندآهنگ

و پرچين­ها را به تاراج بردم

 

کوهساران

من پيروز شده­ام

ايبه

من پيروز شده­ام

 

نخستين دختر ماه

که ايبه را نابود کردي

 

اينانناي دوشيزه

ستايش شو

 

و ستايش باد بر نيسابا

ايزدبانوي نويسندگي

 

پينويس­ها:

 

[1]    نگارنده هيچگاه ادعاي شعر و شاعري نداشته و ندارد، چيزکي هم اگر، گاه و بي­گاه، گفته بيشتر از سر حس­ تهي­بود­گي بوده است و بس، اين بند نيز بخشي­ست از چيزکي بلندتر که بيست سال پيش گفته است درباره ي ستاره ي صبح. عنوان آن که از يکي از بندهايش گرفته شده بدين قرار است: "فانوس صبح، الهه­ي بارور يلان کار و پيکار". اين روزها که موزه و تمدن و مردم کشوري به دست دزدان چراغ به دست به تاراج رفته و مي­رود، و احتمالا لوح­هاي سرود بلند انهدوانا براي ايزدبانو ايناننا، احساس مي­کنم که تهي­بودگي دو چندان شده است تا آنجا که جز شعر چيزي نمي­تواند آن را پر کند. با اين حفره­ي دهن­گشوده ـ که تصور مي­کنم در همه ي ما پديد آمده يا بوده و اينک ژرفتر شده ـ سراغ ترجمه ي انگليسي لوح­ها رفتم مگر با ترجمه ي بخشي از آن به فارسي نم آبي زده باشم بر تاول­هاي اين روح­ مجروح. نيزبه مشتي هفت­تير به دست قلدر گفته باشم، در کنار همه ي صداها، که فاتحان زيادي از اين سرزمين­ها گذشته­اند، چنانکه تيمور از شيراز، اما نام آنها در غبار زمان محو شد و بجاي آن نام شاعراني که از تلخي و اندوه آن دوران­ها سرودند بر سر زبان­ها ماند، چنانچون حافظ. خواستم گفته باشم که اسکندر نيز از رود فرات گذشته است؛ کمبوجيه و شاپور نيز گذشته­اند؛ ترکان و مغولان نيز گذشته­اند. که بيشتر از پنج هزار سال است که مردم اقوام مختلف به قصد تاراج و يا به دست آوردن موقعيت بهتر از اين دو رود، و ديگر رودها، گذشته­اند و با ستاره ي ايناننا به جنگ برخاسته­اند، اما ايناننا هنوز فاتح قلب­ها است گرچه نامش از اين فرهنگ به آن فرهنگ تغيير کرده و مي­کند. او ساکن خاطره­ي جمعي تمامي اقوامي است که در رهگذر تاريخ چندي بر کناره ي اين رودها بيتوته کرده­اند. درست و به خاطر  اين چيزها بود که به ياد آن چيزکي افتادم که بيست سال پيش گفته بودم: آن "بانوي بارور يلان کار وپيکار" که با سياهي­ها و ماران مي­جنگيد و با از خود گذشتگي فرزند را از جهان مردگان بازمي­گرداند.... و امروز، و اين تاراجي که با چراغ و در روز روشن بر پيکر او رفته است.... بد نيست بدانيم که پژوهش روي اين شعر عمري کمتر از دو دهه دارد و اين البته همزمان است با تصفيه حساب­ها، جنگ­افروزي­ها، کشتار­ها، و آوردن­ها و بردن­هاي مستقيم و غيرمستقيم نوچه­ها و دست­پرورده هاي منطقه و البته توسط اين هفت­تير کشان سر گردنه.

[1]    اين شعري است که فارسي­اش را در زير خواهيد خواند و از کتاب زير ترجمه شده است:

Inanna: Lady of Largest Heart, Poems of the Sumerian High Priestess Enheduanna, translated by Betty De Shong Meador, University of Texas Press, Austin 1988

[1]    يوني واژه ي سانسکريت است براي آلت تناسلي زن و حتي بخش بيروني آن (vulva) که اينجا منظور است. يوني در مذاهب هندي نيز واژه­اي است مقدس و براي همين اينجا به کار آمده است.

[1]    متاسفانه من اطلاع ندارم که آيا رابطه­اي ميان اين اصطلاح با ترکيب "مهد تمدن" در فارسي هست يا نيست. به هر رو واژه­ ي انگليسي نيز که با حرف اول بزرگ نوشته شده و بنابراين اسم خاص محسوب مي­شود، همين معني مهد و گهواره را دارد.

[1]    پيشزمينه هاي بحث درباره ي رابطه­ي تنگاتنگ ادبيات و معماري را مديون دوست عزيزم رستم مهدي­پور هستم که مدت­هاست روي اين موضوع کار و پژوهش مي­کند و چند ماهي بيشتر به پايان کار و نوشته­اش نمانده است و اميد که هرچه زودتر چاپش کند.

[1]    آناهيتا را در فارسي امروز ناهيد مي­گويند. زهره نيز که در فارسي رايج است نام عربي اين ستاره است.  لازم به توضيح است که در اوستا به غير از آناهيتا فرشته­ي ديگري نيز با نام اپم­نپات هست که او نيز البته نگهبان آب­ها است. اما اپم­نپات بيشتر به همانند خود در اسطوره هاي هندي شبيه است و آناهيتا بيشتر به ايزدبانوان ميان رودان و غربي.

[1]    شباهت آناهيتا و ايناننا توسط بسياري از تاريخ­نگاران باستان نيز تاييد شده است، مثلا هردوت مي­نويسد: "ايرانيان ستايش اورانيا (Urania) را از آشوري­ها و عرب­ها آموختند...." بروسوس تاريخ­نگارکلده­اي در سه قرن پيش از ميلاد نيز مي­نويسد: "... اردشير دوم هخامنشي ... مجسمه افروديت (انائيتيس = آناهيتا) را در بابل و شوش و همدان و دمشق و سارد برپا نمود و ستايش او را به مردمان فارس و باختر آموخت. (نقل از يشت­ها، به کوشش ابراهيم پورداود، انتشارات اساطير، ج 1، ص 163-164، نقل از تاريخ کلمنس الکساندر: Prot. 5. 65,4, Pres. Anahita oder Anaitis Von fr.) جالب است که مي­بينيم هردوت نام آناهيتا را اورانيا ذکر مي­کند که تا حدي شبيه است به ايناننا، حال بايد ديد که آيا اين دو همريشه هستند يا نه.

[1]    تاثير اين ستاره نه فقط در اسطوره­ها که حتي در تفسيرهاي اسطوره­اي از تاريخ نيز ملاحظه مي­شود، مثلا ملاحظه کنيد که بيروني در آثارالباقيه چگونه پنج واقعه مهم تاريخ ايران را در پرتو حرکت اين ستاره در خانه هاي مختلف مي­بيند: با آنکه به عقيده منجمان تدابير ستارگان با رسيدن به آخر حوت (اسفند) منقطع نمي­شود چنانکه غلبه اسکندر بر ايران هنگاهي بود که قسمت به اول حوت که حد زهره (ناهيد) است رسيده بود و براي هر برجي هزار سال است و نيز اردشير پسر بابک وقتي قيام کرد که قسمت از حد زهره به حد مشتري رسيده بود و اين کوکب دليل عراق (در اينجا به معني: غرب) و مشرق است و نيز غلبه عرب بر عجم هنگامي بود که قسمت به شرف زهره رسيده بود که بيست و هفتمين درجه حوت بود و حکومت در آنان به اندازه مدت تدبير اين ستاره در برج خود بود و چون قسمت به حد مشتري از برج حمل رسيد ابومسلم با سياهپوشان از مردم خراسان ظهور کرد سپس چون ابتزاز (نام يک ستاره است) به حد زهره منتقل شد آغاز دولت ديالمه و سلطنت آل بويه (اولين حکومت شيعي) رسيد و تدابير به رسيدن زهره به آخر برج حوت منتقل نشد. بيروني. ابوريحان، آثارالباقيه، ترجمه ي اکبر داناسرشت، نشر اميرکبير 1363، ص 307.

[1]    Liungman. Carl G., Dictionary of Symbols, W. W. Norton & Company New York and London 1994, pp. 332-3.

[1]    فردوسي، شاهنامه، زير نظر برتلس، چاپ مسکو، ج 2، ص 174 ب 62.

[1]    نظامي گنجوي، اقبالنامه، به کوشش وحيد دستگردي، انتشارات نگاه 1372، ص 1323 بب 3-5.

[1]    ابوريحان بيروني، التفهيم، تصحيح جلال­الدين همائي، موسسه نشر هما 1367، ص 198 به بعد. نيز آثارالباقيه، ترجمه ي اکبر دانا سرشت، ص 457.

[1]    دهخدا در لغت­نامه زير واژه ي تموز چنين مي­آورد: تموز در زبان بابلي خداي بهار بود و او يار، يا شوهر ننا الهه­ي توالد و تناسل محسوب مي­شد و همين نام است که در جزو ماه هاي سرياني آمده است. تموز نام ماه اول تابستان و ماه دهم از سال­هاي روميان و سرياني، ميان حزيران و آب (ژوئن و اوت) است. مثال:

که زنده است آن خُرد کودک هنوز /// و يا شد ز سرما و مهر تموز (فردوسي)

برکشيد تيغ اسد چون آفتاب اندر اسد /// در تموز از آه خصمان مهرگان انگيخته (انوري)

[1]    رک. به: مهرداد بهار، از اسطوره تا تاريخ، مقاله­ي "سوگ سياوش"، نشر چشمه 1379، صص 459-469.

[1]    شباهت اين داستان با داستان موسي نيز شايان توجه است.

[1]    نگارنده در مقاله­اي به انگليسي با عنوان: (A Comparative study of Alexander Romances)  به اين موضوع پرداخته است. اين مقاله در انتظار چاپ است.

[1]    العازر را عيسي با دميدن نفس دوباره زنده مي­کند و بدين­ترتيب او را از دنياي مردگان (Hades) بازمي­گرداند.

[1]    اين دو شخصيت اسطوره­اي اروپاي قرون وسطي نيز با مرگ و بازگشت از جهان مردگان (پايان يافتن فصل سرد و آغاز فصل گرم) ارتباط مستقيم دارند. تي. اس. اليوت از شخصيت اين دو در شعر بلند و معروف خود بي­برستان (سرزمين هرز) استفاده کرده است. براي اطلاعات بيشتر در فارسي رک. به مقاله­ي نگارنده "بي­برستان و ادونيس"، شهروند، 1999.

[1]    کتاب ايوب شامل يک بخش از عهد عتيق است که مطابق ترجمه ي فارسي آن صفحات 785 تا 829 را در برمي­گيرد. اما در بخش­هاي ديگر نيز رد اشک­ها و مجادله هاي او را مي­توان يافت. صبر ايوب مثل معروفي است براي مقاومت او در برابر ناملايمات و شوربختي­ها.

[1] Inanna: Lady of Largest Heart, Poems of the Sumerian High Priestess Enheduanna, translated by Betty De Shong Meador, University of Texas Press, Austin 1988, p. xiv.

[1]    اين اولين مصراع شعر است و عنوان معروف شعر نزد سومريان. معناي آن چنين است: بانوي قلمرو درخشندگي­ها. ايناننا و ايبه نام جديدي است که اغلب سومري­شناسان به شعر داده­اند.

[1]    سارا در معني خالص واژه­اي قديمي است و در شاهنامه نيز چندين بار بويژه  در بخش­هاي اول آمده است، چيزي که هست اين واژه اغلب در ترکيب با مشک، عنبر، زر و جز اينها آمده، مثلا مشک سارا، زر سارا يا عنبر سارا. اينجا آن را در مقابل pure انگليسي که همان خالص يا ناب فارسي باشد آورده­ام به لحاظ همخواني واژگان کنار يکديگر، نيز قديمي يا آرکائيک بودن کلام.

[1]    تور لاژورد، سَ-زَ-گين (sa-za-gin)، در ارتباط است با "تور بزرگ"، سَ-شوش-گال (sa-šuš-gal)، ابزار جنگي­اي که مطابق نظر هال همراه است با خشم و نيروي خدايان.

     Hall, Mark Glen. “A Study of the Sumerian Moon-God, Nanna/Suen”, Ph.D. dissertation, University of Pennsylvania, 1985, p. 101.

[1]    سومريان به اين ناميده مي­شدند.

[1]    ايناننا خواهر بزرگتر ايزد خورشيد است، اوتو (Utu) است.

[1]    الم، سوبير، و لولوبو سرزمين­هايي بوده متعلق به سارگون­ها دشمنان سومريان. الم شرق سومر بوده. سوبير در دشت­هاي کابور واقع بوده و در آن شهرهاي مهمي تا هزاره ي سوم يافت مي­شده. لولوبو جائي ميان الم و سوبير در دل کوهستان­ها بوده و پنداشته مي­شده که بربرها در آنجا زندگي مي­کردند. قابل توجه است که پديدار شدن ايناننا در نقاط مختلف آسمان (پنج نقطه) احتمالا با اسطوره ي نجومي ستاره ي زهره در ارتباط بوده است، چه همساني­ها اين موضوع را به­خوبي نشان مي­دهند.

[1]    احتمالا نوخاسته اشاره است به کوه که فراز آمده. رويش کوه ها در متن هاي باستاني بسيار آمده است.

[1]    تازيانه­ي مقدس ايناننا بخشي از بازي يا رقصي است که در جشن­هاي او بکار برده مي­شد.

[1]    آراتا شهري کوهستاني بوده در ايران باستان که مردمش پرستشگاه هاي سومريان را مي­پرستيدند و اصول ديني آن از آن ايناننا بود. آراتا براي سنگ­ها و فن­آوري­اش معروف بوده است. نگا:

     Kramer, Samual Noah. The Sumerians, University of Chicago Press, 1963, p. 274.

[1]    کريمه اين بخش را چنين ترجمه کرده است، البته فراموش نکنيم که ترجمه ي فارسي نيز در اين ميان تفاوت­ها و لغزش­هاي خودش را خواهد داشت:

     نيزه­ي دراز را به سوي او پرتاب مي­کنم

     چوب، آلت جنگ، را مستقيم طرف او مي­گيرم

     و جنگل­هاي همسايه­اش با آتش پاتک مي­زنم

     بر او... تبر برنزي را حواله مي­دهم

     همه ي آب­هايش را مانند گيبل (خدا-آتش) خالص­کننده خشک خواهم کرد

     مانند کوهستان آراتا، دهشت او را از جاي مي­کنم

     مانند شهر نفريني ان، هنوز نمي­تواند بازسازي شود

     مانند (شهري) که انليل به ترشروئي نگاه کرد، آن از جاي برنخواهد خاست

[1]    واژه ي اوول (ul) در اين مصراع معناي زيبائي و شادي دارد، همچنين معناي غنچه­ي گل.

[1]    عبارت نم-شول-اک (nam-šul-ak) در اين مصراع به مرد جوان نيرومندي اشاره دارد، مرد جواني در آغاز باليدنش، نمونه­اي از قدرت دوجنسي ايناننا.

[1]    اصطلاحي براي احترام به ايزدان مرد بزرگ.

[1]    در متن نيز silim آمده و مترجم در پي­نويس توضيح داده که واژه سومري است و در لوح نيز بدين­گونه است. به احتمال زياد واژه هاي سلام عربي و شلوم عبري با اين واژه ي سومري همريشه است.

[1]    واژه ي سومري ان-تي-بل (an-ti-bal)، اصول، در معني جايگاه، ايستگاه، ستون و احتمالا تصويري الوهي نيز هست. نيز نمادي سلطنتي که هنوز شناخته نشده است.

[1]    اين بند شبيه است به داستان رفتن کاووس به آسمان که در بندهش و دينکرد، نيز در شاهنامه آمده است.

[1]    موش-سگ-کل (muš-sag-kal) يک موجود اسطوره­اي است. مار اول، يا از نخستين ماران، و يا نخست­گونه­ي مار.

[1]    اننونا(ها) (Annuna) مشاوران خدايان هستند. نام آنها در سومري ا-نون-ک (an-nun-ke) و در معني "آب يا نطفه­ي شاهزاده" است و احتمالا از واژه ي ا-نون-که (a-nun-ke) مشتق مي­شود که خداي زميني آب­هاي شيرين، و خداي خرد است، کسي که با انزالش، در يک اسطوره، رودهاي دجله و فرات را مي­آفريند.

[1]    ترجمه ي کريمه بدين­گونه است:

     آن برعليه جايگاه خدايان وحشتش را هدايت کرده

        آن در جايگاه نشست اننوناکي وحشت کامل را به جلو هدايت کرده

     ترس وحشتناکش را سوي زمين پرت کرده

        "کوهستان"، وحشتش را شررافشان برعليه همه ي سرزمين­ها هدايت کرده

     Kramer, Samual Noah. Sumerian Mythology, New York: Harper & Row, 1961, p. 83.

[1]    کورگارا (Kurgarra) و گالا (gala) کاهن­هايي هستند که جنسيت­شان مشخص نيست.

[1]               آئين "سر- واژگوني" در بخش دوم شعر به­طور کامل توصيف شده است.

                                                                                                                                         

                                                                                                                                         



و اين تاراجي که با چراغ و در روز روشن بر پيکر او رفته است.... بد نيست بدانيم که پژوهش روي اين شعر عمري کمتر از دو دهه دارد  و اين البته همزمان است با تصفيه حساب­ها، جنگ­افروزي­ها، کشتار­ها، و آوردن­ها و بردن­هاي مستقيم و غيرمستقيم نوچه­ها و دست­پرورده­هاي منطقه و البته توسط اين هفت­تير کشان سر گردنه.

[ii]    اين شعري است که فارسي­اش را در زير خواهيد خواند و از کتاب زير ترجمه شده است:

Inanna: Lady of Largest Heart, Poems of the Sumerian High Priestess Enheduanna, translated by Betty De Shong Meador, University of Texas Press, Austin 1988

[iii]   يوني واژه­ي سانسکريت است براي آلت تناسلي زن و حتي بخش بيروني آن (vulva) که اينجا منظور است. يوني در مذاهب هندي نيز واژه­اي است مقدس و براي همين اينجا به کار آمده است.

[iv]   متاسفانه من اطلاع ندارم که آيا رابطه­اي ميان اين اصطلاح با ترکيب "مهد تمدن" در فارسي هست يا نيست. به هر رو واژه­ي انگليسي نيز که با حرف اول بزرگ نوشته شده و بنابراين اسم خاص محسوب مي­شود، همين معني مهد و گهواره را دارد.

[v]    پيشزمينه­هاي بحث درباره­ي رابطه­ي تنگاتنگ ادبيات و معماري را مديون دوست عزيزم رستم مهدي­پور هستم که مدت­هاست روي اين موضوع کار و پژوهش مي­کند و چند ماهي بيشتر به پايان کار و نوشته­اش نمانده است و اميد که هرچه زودتر چاپش کند.

[vi]   آناهيتا را در فارسي امروز ناهيد مي­گويند. زهره نيز که در فارسي رايج است نام عربي اين ستاره است.  لازم به توضيح است که در اوستا به غير از آناهيتا فرشته­ي ديگري نيز با نام اپم­نپات هست که او نيز البته نگهبان آب­ها است. اما اپم­نپات بيشتر به همانند خود در اسطوره­هاي هندي شبيه است و آناهيتا بيشتر به ايزدبانوان ميان­رودان و غربي.

[vii]  شباهت آناهيتا و ايناننا توسط بسياري از تاريخ­نگاران باستان نيز تاييد شده است، مثلا هردوت مي­نويسد: "ايرانيان ستايش اورانيا (Urania) را از آشوري­ها و عرب­ها آموختند...." بروسوس تاريخ­نگار کلده­اي در سه قرن پيش از ميلاد نيز مي­نويسد: "... اردشير دوم هخامنشي ... مجسمه افروديت (انائيتيس = آناهيتا) را در بابل و شوش و همدان و دمشق و سارد برپا نمود و ستايش او را به مردمان فارس و باختر آموخت. (نقل از يشت­ها، به کوشش ابراهيم پورداود، انتشارات اساطير، ج 1، ص 163-164، نقل از تاريخ کلمنس الکساندر: Prot. 5. 65,4, Pres. Anahita oder Anaitis Von fr.) جالب است که مي­بينيم هردوت نام آناهيتا را اورانيا ذکر مي­کند که تا حدي شبيه است به ايناننا، حال بايد ديد که آيا اين دو همريشه هستند يا نه.

[viii] تاثير اين ستاره نه فقط در اسطوره­ها که حتي در تفسيرهاي اسطوره­اي از تاريخ نيز ملاحظه مي­شود، مثلا ملاحظه کنيد که بيروني در آثارالباقيه چگونه پنج واقعه مهم تاريخ ايران را در پرتو حرکت اين ستاره در خانه­هاي مختلف مي­بيند: با آنکه به عقيده منجمان تدابير ستارگان با رسيدن به آخر حوت (اسفند) منقطع نمي­شود چنانکه غلبه اسکندر بر ايران هنگاهي بود که قسمت به اول حوت که حد زهره (ناهيد) است رسيده بود و براي هر برجي هزار سال است و نيز اردشير پسر بابک وقتي قيام کرد که قسمت از حد زهره به حد مشتري رسيده بود و اين کوکب دليل عراق (در اينجا به معني: غرب) و مشرق است و نيز غلبه عرب بر عجم هنگامي بود که قسمت به شرف زهره رسيده بود که بيست و هفتمين درجه حوت بود و حکومت در آنان به اندازه مدت تدبير اين ستاره در برج خود بود و چون قسمت به حد مشتري از برج حمل رسيد ابومسلم با سياهپوشان از مردم خراسان ظهور کرد سپس چون ابتزاز (نام يک ستاره است) به حد زهره منتقل شد آغاز دولت ديالمه و سلطنت آل بويه (اولين حکومت شيعي) رسيد و تدابير به رسيدن زهره به آخر برج حوت منتقل نشد. بيروني. ابوريحان، آثارالباقيه، ترجمه­ي اکبر داناسرشت، نشر اميرکبير 1363، ص 307.

[ix]  Liungman. Carl G., Dictionary of Symbols, W. W. Norton & Company New York and London 1994, pp. 332-3.

[x]    فردوسي، شاهنامه، زير نظر برتلس، چاپ مسکو، ج 2، ص 174 ب 62.

[xi]   نظامي گنجوي، اقبالنامه، به کوشش وحيد دستگردي، انتشارات نگاه 1372، ص 1323 بب 3-5.

[xii] ابوريحان بيروني، التفهيم، تصحيح جلال­الدين همائي، موسسه نشر هما 1367، ص 198 به بعد. نيز آثارالباقيه، ترجمه­ي اکبر دانا سرشت، ص 457.

[xiii] دهخدا در لغت­نامه زير واژه­ي تموز چنين مي­آورد: تموز در زبان بابلي خداي بهار بود و او يار، يا شوهر ننا الهه­ي توالد و تناسل محسوب مي­شد و همين نام است که در جزو ماه­هاي سرياني آمده است. تموز نام ماه اول تابستان و ماه دهم از سال­هاي روميان و سرياني، ميان حزيران و آب (ژوئن و اوت) است. مثال:

که زنده است آن خُرد کودک هنوز /// و يا شد ز سرما و مهر تموز (فردوسي)

برکشيد تيغ اسد چون آفتاب اندر اسد /// در تموز از آه خصمان مهرگان انگيخته (انوري)

[xiv] رک. به: مهرداد بهار، از اسطوره تا تاريخ، مقاله­ي "سوگ سياوش"، نشر چشمه 1379، صص 459-469.

[xv] شباهت اين داستان با داستان موسي نيز شايان توجه است.

[xvi] نگارنده در مقاله­اي به انگليسي با عنوان: (A Comparative study of Alexander Romances)  به اين موضوع پرداخته است. اين مقاله در انتظار چاپ است.

[xvii]           العازر را عيسي با دميدن نفس دوباره زنده مي­کند و بدين­ترتيب او را از دنياي مردگان (Hades) بازمي­گرداند.

[xviii]          اين دو شخصيت اسطوره­اي اروپاي قرون وسطي نيز با مرگ و بازگشت از جهان مردگان (پايان يافتن فصل سرد و آغاز فصل گرم) ارتباط مستقيم دارند. تي. اس. اليوت از شخصيت اين دو در شعر بلند و معروف خود بي­برستان (سرزمين هرز) استفاده کرده است. براي اطلاعات بيشتر در فارسي رک. به مقاله­ي نگارنده "بي­برستان و ادونيس"، شهروند، 1999.

[xix] کتاب ايوب شامل يک بخش از عهد عتيق است که مطابق ترجمه­ي فارسي آن صفحات 785 تا 829 را در برمي­گيرد. اما در بخش­هاي ديگر نيز رد اشک­ها و مجادله­هاي او را مي­توان يافت. صبر ايوب مثل معروفي است براي مقاومت او در برابر ناملايمات و شوربختي­ها.

[xx] Inanna: Lady of Largest Heart, Poems of the Sumerian High Priestess Enheduanna, translated by Betty De Shong Meador, University of Texas Press, Austin 1988, p. xiv.

[xxi] اين اولين مصراع شعر است و عنوان معروف شعر نزد سومريان. معناي آن چنين است: بانوي قلمرو درخشندگي­ها. ايناننا و ايبه نام جديدي است که اغلب سومري­شناسان به شعر داده­اند.

[xxii] سارا در معني خالص واژه­اي قديمي است و در شاهنامه نيز چندين بار به­ويژه در بخش­هاي اول آمده است، چيزي که هست اين واژه اغلب در ترکيب با مشک، عنبر، زر و جز اينها آمده، مثلا مشک سارا، زر سارا يا عنبر سارا. اينجا آن را در مقابل pure انگليسي که همان خالص يا ناب فارسي باشد آورده­ام به لحاظ همخواني واژگان کنار يکديگر، نيز قديمي يا آرکائيک بودن کلام.

[xxiii]          تور لاژورد، سَ-زَ-گين (sa-za-gin)، در ارتباط است با "تور بزرگ"، سَ-شوش-گال (sa-šuš-gal)، ابزار جنگي­اي که مطابق نظر هال همراه است با خشم و نيروي خدايان.

     Hall, Mark Glen. “A Study of the Sumerian Moon-God, Nanna/Suen”, Ph.D. dissertation, University of Pennsylvania, 1985, p. 101.

[xxiv]          سومريان به اين ناميده مي­شدند.

[xxv]           ايناننا خواهر بزرگتر ايزد خورشيد است، اوتو (Utu) است.

[xxvi]          الم، سوبير، و لولوبو سرزمين­هايي بوده متعلق به سارگون­ها دشمنان سومريان. الم شرق سومر بوده. سوبير در دشت­هاي کابور واقع بوده و در آن شهرهاي مهمي تا هزاره­ي سوم يافت مي­شده. لولوبو جائي ميان الم و سوبير در دل کوهستان­ها بوده و پنداشته مي­شده که بربرها در آنجا زندگي مي­کردند. قابل توجه است که پديدار شدن ايناننا در نقاط مختلف آسمان (پنج نقطه) احتمالا با اسطوره­ي نجومي ستاره­ي زهره در ارتباط بوده است، چه همساني­ها اين موضوع را به­خوبي نشان مي­دهند.

[xxvii]          احتمالا نوخاسته اشاره است به کوه که فراز آمده. رويش کوه ها در متن هاي باستاني بسيار آمده است.

[xxviii]         تازيانه­ي مقدس ايناننا بخشي از بازي يا رقصي است که در جشن­هاي او بکار برده مي­شد.

[xxix]          آراتا شهري کوهستاني بوده در ايران باستان که مردمش پرستشگاه­هاي سومريان را مي­پرستيدند و اصول ديني آن از آن ايناننا بود. آراتا براي سنگ­ها و فن­آوري­اش معروف بوده است. نگا:

     Kramer, Samual Noah. The Sumerians, University of Chicago Press, 1963, p. 274.

[xxx]           کريمه اين بخش را چنين ترجمه کرده است، البته فراموش نکنيم که ترجمه­ي فارسي نيز در اين ميان تفاوت­ها و لغزش­هاي خودش را خواهد داشت:

     نيزه­ي دراز را به سوي او پرتاب مي­کنم

     چوب، آلت جنگ، را مستقيم طرف او مي­گيرم

     و جنگل­هاي همسايه­اش با آتش پاتک مي­زنم

     بر او... تبر برنزي را حواله مي­دهم

     همه­ي آب­هايش را مانند گيبل (خدا-آتش) خالص­کننده خشک خواهم کرد

     مانند کوهستان آراتا، دهشت او را از جاي مي­کنم

     مانند شهر نفريني ان، هنوز نمي­تواند بازسازي شود

     مانند (شهري) که انليل به ترشروئي نگاه کرد، آن از جاي برنخواهد خاست

[xxxi]          واژه­ي اوول (ul) در اين مصراع معناي زيبائي و شادي دارد، همچنين معناي غنچه­ي گل.

[xxxii]          عبارت نم-شول-اک (nam-šul-ak) در اين مصراع به مرد جوان نيرومندي اشاره دارد، مرد جواني در آغاز باليدنش، نمونه­اي از قدرت دوجنسي ايناننا.

[xxxiii]         اصطلاحي براي احترام به ايزدان مرد بزرگ.

[xxxiv]         در متن نيز silim آمده و مترجم در پي­نويس توضيح داده که واژه سومري است و در لوح نيز بدين­گونه است. به احتمال زياد واژه­هاي سلام عربي و شلوم عبري با اين واژه­ي سومري همريشه است.

[xxxv]          واژه­ي سومري ان-تي-بل (an-ti-bal)، اصول، در معني جايگاه، ايستگاه، ستون و احتمالا تصويري الوهي نيز هست. نيز نمادي سلطنتي که هنوز شناخته نشده است.

[xxxvi]         اين بند شبيه است به داستان رفتن کاووس به آسمان که در بندهش و دينکرد، نيز در شاهنامه آمده است.

[xxxvii]        موش-سگ-کل (muš-sag-kal) يک موجود اسطوره­اي است. مار اول، يا از نخستين ماران، و يا نخست­گونه­ي مار.

[xxxviii]        اننونا(ها) (Annuna) مشاوران خدايان هستند. نام آنها در سومري ا-نون-ک (an-nun-ke) و در معني "آب يا نطفه­ي شاهزاده" است و احتمالا از واژه­ي ا-نون-که (a-nun-ke) مشتق مي­شود که خداي زميني آب­هاي شيرين، و خداي خرد است، کسي که با انزالش، در يک اسطوره، رودهاي دجله و فرات را مي­آفريند.

[xxxix]         ترجمه­ي کريمه بدين­گونه است:

     آن برعليه جايگاه خدايان وحشتش را هدايت کرده

        آن در جايگاه نشست اننوناکي وحشت کامل را به جلو هدايت کرده

     ترس وحشتناکش را سوي زمين پرت کرده

        "کوهستان"، وحشتش را شررافشان برعليه همه­ي سرزمين­ها هدايت کرده

     Kramer, Samual Noah. Sumerian Mythology, New York: Harper & Row, 1961, p. 83.

[xl]   کورگارا (Kurgarra) و گالا (gala) کاهن­هايي هستند که جنسيت­شان مشخص نيست.

[xli]  آئين "سر- واژگوني" در بخش دوم شعر به­طور کامل توصيف شده است.