نسل دوم و مقولة هاي فرهنگي در غُربت:
بهروزامين
درهمة طول و عرض تاريخ، با پديده نقل و
انتقال انسان از نقطه اي به نقطه اي ديگر روبرو بوده ايم. گاه اين نقل و انتقال
اختياري است و در اغلب موارد، اجباري،
يعني ترجمان خشونت عرياني است كه بر عليه دسته و گروه خاصي اعمال مي شود. نقل و
انتقال اختياري، مهاجرت، گاه خود نمود غير مستقيمي است از خشونت و ازتنگناهائي كه
بر سرراه روال عادي زندگي به جريان
مي افتد و مهاجر را به مهاجرت وا مي دارد.
ولي نقل و انتقال اجباري، تبعيد و پناه جوئي، هميشه انعكاسي است از خشونتي كه اعمال
مي شود. پناه جواگر چه جانش را در چمداني نهاده و به سرزميني ديگر مي گريزد ولي
اين گريز عكس العملي طبيعي و بديهي است به وضعيتي كه در آن قرار گرفته است. اگرچه
واقعيت دارد كه هيچكس روي هوا و هوس پناه جو نمي شود ولي در تحليل نهائي، اين پناه
جو است كه در عكس العمل به شرايط نامساعد خود را به مخاطره انداخته و از سرزمين
خويش مي گريزد. تبعيدي ولي اين
حداقل «آزادي» را هم ندارد كه خودش تصميم بگيرد و بعلاوه، از وضعيتي نمي گريزد.
ديگران، يعني همان كساني كه وقتي منطق شان مي لنگد اعمال خشونت مي كنند، تبعيدي را
از سرزمينش مي گريزانند و به سرزميني ديگر پرتاب مي كنند. در مقام مقايسه، وضعيت
يك مهاجر با يك تبعيدي و پناه جو، اگر چه به ظاهر به هم مي ماند ولي از زمين تا
آسمان تفاوت دارد. مهاجر خود تصميم مي گيرد كه از كجا به كجا برودولي پناه جو و
تبعيدي حق انتخاب ندارد بايد به هر جائي برود كه به او پناه مي دهندو يا خشونت
گران مي خواهند. تا آنجا كه به ناسازگاري فكري و فيزيكي جامعة ميزبان با «مهمانان
ناخوانده» مربوط مي شود، مهاجر و تبعيدي و پناه جو تفاوتي ندارند. ولي تفاوت اساسي
در اين است كه براي يك مهاجر اين ناسازگاري«خودخواسته» است و براي تبعيدي و پناه
جو تحميلي و اجباري. و همين تحميل و اجبار است كه زندگي يك تبعيدي را دو صد چندان
سخت و طاقت فرسا مي كند. كسي كه در يك جامعة ديگر با فرهنگي ديگر، زباني ديگر و
بطور كلي نظام ارزشي متفاوت به دنيا آمده، كودكي، نوجواني و حتي جواني خود را در
آن سپري كرده، در نتيجة عواملي بيرون از كنترل خود، به متن جامعه اي ناشناخته و
غريب و بيگانه پرتاب مي شود. برخلاف يك مهاجر، براي يك تبعيدي و پناه جو مشكل
لاينحل اين است كه وضعيت فعلي اش را نمي خواهدو نمي پسنددو باهمة زرق وبرق ظاهري
نمي تواند جذب جامعه اي بشود كه با آن به تمام معني بيگانه است. از سوي ديگر، اما،
آنچه را كه مي پسندد و مي خواهد، ومي داند كه مي خواهد، با تصميم ديگران نمي تواند
داشته باشد. اين مشكل لاينحل و دروني شده نه فقط با گذشت زمان تخفيف نمي يابد بلكه
روز بروز عميق تر و دردناك تر مي شود. يك تبعيدي، مثل روغن بر آب در سطح جامعة
تازه و بيگانه مي ماند. اگرچه به ظاهر جز اين به نظر مي آيد ولي وضعيت مهاجر نيز
در ناهمخواني با جامعة ميزبان تفاوت چنداني با وضع يك تبعيدي ندارد. به راستي مهم
نيست كه قبل از مهاجرت جهان را چگونه مي بيند ، ولي در عمل ودر واقعيت زندگي هيچ
چيز جامعة جديد برايش دروني نمي شود. مقداري به دليل تنبلي ولي عمدتا به دلايل
ديگر، از جمله تعلق خاطر نداشتن و پرتاب كردن خويش به جامعة جديد، زبان كشور
ميزبان را ياد نمي گيرد و احتمالا نمي تواند ياد بگيرد.
يادگرفتن زبان و فرهنگ جديد، انگيزه و اميد به آينده مي طلبد و مهاجرين و پناه
جويان به خاطر شرايط زندگي خود اين انگيزه و اميد را ندارند. ندانستن و يا كم
دانستن زبان موجب مي شود كه ابزار ارتباط عمومي و جمعي [ روزنامه، مجله ، راديو،
كتاب....] هم مورد استفاده قرار نمي گيرد. با گذشت زمان، اين حاشيه نشيني در حوزة
انديشه ابعاد به واقع فاجعه آميزي مي گيرد. كار تا به آن جا خراب مي شود كه براي
نمونه يكي از برجسته ترين نويسندگان ما كه از بد حادثه به ناچار از وطن مي گريزد
در توصيف پاريس مي گويد، « از روبرو كه نگاه مي كني ماتيك زن است و از پائين
گُه سگ» [ به نقل از زمان نو، شمارة 11، ص 15]. اگر غرض دق و دل خالي
كردن باشدو اظهار نظري براي خالي نبودن عريضه، كه خوب حرفي نيست. ولي وقتي زنده
ياد گوهر مراد، با آن توانائي چشمگيرش در تصوير سازي و صحنه پردازي ، يكي از چند
مركز هنر وانديشة جهان را اين گونه تصوير مي كند، آن گاه از ديگران كه قابليت
تصوير سازي اورا نداشتند و ندارند، چه انتظاري مي توان داشت؟ گذشته از موقعيت روحي
و فكري و نحوة نگرش به خود ووضعيت خود، در شهرهاي بزرگ ضرورت و نيازي هم پيش نمي
آيد يا كم پيش مي ايد كه تازه آمده اي را به ياد گرفتن زبان و در پي آن كوشش براي
درك و فهم جامعة ميزبان مجبور كند. هر جماعت نو آمده در اين شهرهاي بزرگ مي تواند
بدون دردسر تنها با گذشت اندكي زمان، همديگر را پيدا كنند. و همين كه پيداكردند در
ظاهر امر راحت تر زندگي مي كنند. در اصل ولي مشكل و مصيبت زندگي در غربت ريشه
دارتر و سخت جان تر مي شود.
اگر زندگي در غربت ادامه پيدا كند كه معمولا
مي كند، قضيه از نسل اول مي گذرد و به نسل دوم.... و چندم مي رسد. منظورم از نسل هاي بعدي، فرزندان نو
آمدگانند. آنهائي كه يا اصولا در غربت به دنيا مي آيند و يا اين كه در غربت شخصيت
شان شكل مي گيرد. نسل دوم گرچه به نظر مي رسد كه مشكلات نسل اول را ندارد ولي به
تعبيري مشكلات بسيار بيشتري دارد.
- بر خلاف نسل اول، زبان و فرهنگ كشور
ميزبان را به سرعت ياد مي گيرد. شايد بشود گفت، فرهنگش را كمي زيادي ياد مي گيردو
از اين نظر، بدون ترديد، در موقعيت بهتري است. در بسياري از موارد و مخصوصا در
رابطة با نسل دومي كه متولد ايران است، سرعت ياد گرفتن زبان كشور ميزبان برابر
نهاده [ آنتي تز] خودرا در فراموش كردن زبان و حتي فرهنگ ايراني مي يابد. پي آمدش
البته اين است كه محاوره روزمره بين پدر ومادري كه به كُندي زبان فرنگي مي آموزند
و فرزنداني كه به سرعت زبان فارسي را فراموش مي كنند، هر روزه دشوارتر و خلاصه تر
مي شود.
- به زيستگاه جغرافيائي خويش احساس تعلق
خاطر مي كند. فرهنگش را مي شناسد و مي پذيرد. درواقع با فرهنگ متفاوتي آشنا نيست.
از همين رو، به روغن روي آب هم نمي ماند وبيست و چهار ساعت احساس فضانوردان معلق
در خلاء را ندارد. با اين همه،
- بين فرهنگ كشور ميزبان و فرهنگ ايراني [
يعني آن چه كه پدر ومادر معمولا با قُلدري و ديكتاتوري در خانه تحميل مي كنند كه
خود مقولة بحث برانگيزي است] ساندويچ شده است. يك فرهنگ را با تمام گوشت و پوستش
لمس مي كند و در بارة آن ديگري، اغلب به صورت ناقص و ناكافي و بطور شفائي و بريده
بريده چيزهائي مي شنود. تصور اين كه چه مجموعة متناقض گيج كننده و عذاب آوري از
اين ميان سر بر مي زند، نبايد دشوار باشد.
- در خانه معمولا از نكوهش و نگاههاي سرزنش
بار و ملامت گر پدر ومادر عذاب مي كشد كه چرا براي نمونه « زيادي به فرنگي ها مي
ماند و مانند آنها مي انديشد و عمل ور فتار مي كند» . در بيرون از منزل اما، بين
همكلاسي ها و همبازي ها عذاب مي كشد كه « چرا نعل به نعل مثل آنها نيست». به عبارت
ديگر، « چرا به اندازة كافي فرنگي نيست». در ماندگي نسل دوم درغربت در اين است كه
هم خود را با پدر ومادرش بيگانه مي بيند و هم تا حدودي با كشور ميزبان. وقتي پدر
ومادرها با هم مي نشينند، با بيش و كم تفاوتي مثل هم اند. به قول معروف، حرف
يكديگر را مي فهمند و اگر با ديگراني خارج از محدودة جغرافيائي خود دوست بشوند و
رفت و آمد كنند، كه معمولا نمي كنند، اختلافات موجود در نحوة تلقي از زندگي به
نظر توجيه پذير و قابل قبول مي آيدو از
همين رو قابل تحمل مي شود. در مورد نسل دوم كه در اغلب موارد به درستي نمي داند
چرا پدر ومادرش مجبور به ترك خانه و كاشانه شده اند، اختلافات در نحوة تلقي از
زندگي گيج كننده مي شود و به همان نحو باقي مي ماند.
- نسل دوم همين كه خود را مي شناسد و آهسته
آهسته با دنياي پيرامونش آشنا مي شود، با بي رحمي تمام به دنياي تنهائي و هراس آور
يك مهاجر پرتاب مي شود. و اين در حاليست كه سئوالات بيشمار و اغلب هم بي جواب،
مغزش را به راستي منفجر مي كند. براي مثال، سئوال كم اهميتي چون، « چرا شام
كريسمس كسي به خانة ما نمي آيد؟» بيانگر دو وجه مختلف ولي بهم پيوستة اين مشكل
و مصيبت است. از يك طرف، برش و بريدگي فرهنگي در درون خانواده كه به معناي دقيق
كلمه هسته اي است، دارد تكميل مي شود و جا مي افتد. به احتمال زياد، نسل اول به
اين مي انديشد كه براي شب عيد چرا به ديدن كسي نمي رويم و يا چرا كسي به ديدن ما
نمي آيد؟ نسل اول، به راستي خود را به آب و آتش مي زند تا براي شب اول سال نو،
سفرة هفت سين آماده باشد. سبزه هم معمولا سبز مي كند. نسل دوم اما، در حاليكه هفت
سين را جدي نمي گيرد، والبته معلوم نيست چرا بايد بگيرد، دل و نگران و آشتفته است
كه هم كلاسي هايش از چراغاني كاج هاي كريسمس شان در خانه حرف و حديث مي گويند ولي
در خانة خودش چنان شور وشوقي وجود نداردودر نتيجه، در گفتگوهاي بعد از كريسمس، او
عملا چيزي براي گفتن ندارد. هفت سين هم وقتي در ذهن نسل دوم جا مي افتد، همه چيز
هست غير از هفت سين، چون او معمولا اين سين ها را به زباني كه مي داند ترجمه مي
كند و به همين دليل، گيج و منگ مي شود. وجه دوم اما اين است كه همين پرسش هاي به
ظاهر غير مهم، درضمن بيانگر آن است كه درذهن مضطرب نسل دوم درغربت، تنهائي و بي
كسي دارد همة ابعاد مخربش را به نمايش مي گذارد. اگر چه به كريسمس اشاره مي شود
ولي كنجكاوي در اغلب موارد ادامه مي يابد. چرا ما به خانه پدربزرگ و مادر بزرگ نمي
رويم؟ چرا عمو فلان يا خاله بهمان كه اين همه مارا دوست مي دارند، هيچ وقت به خانه
ما نمي آيند؟ و چه بسيار از اين پرسش ها كه متاسفانه جواب قانع كننده اي نمي يابند
و درواقعيت امر، پاسخ قانع كننده اي ندارند.
يكي از پي آمدهاي دردآور اين وضعيت اين است
كه مشكلات و درگيري هاي معمولي بين نسل ها كه به مقدار زيادي طبيعي است در غربت
ابعاد فاجعه آميزي مي گيرد. از يك طرف، اختلاف نظر بين اين دو نسل به مراتب بيشتر
از آن چيزي است كه در نبود غربت مي توانست باشد. دليل اين امر هم به اعتقاد من اين
است كه بر بستر فرهنگي متفاوت روزگار مي گذرانند و اصولا در دو دنياي كاملا با هم
بيگانه بسر مي برند. از سوي ديگر، اما با وجود اختلافات بيشتر و روزافزون تر،
طرفين در گيري، يعني نسل اول و دوم غير از يك ديگر كسي ديگري را ندارندو در عمل
وابستگي شان به يكديگر بسي بيشتر از آن حديست كه در نبود غربت مي توانست باشد. به
همين دليل ناچارند دندان برروي جگرخسته بگذارند و يكديگر را تحمل كنند. از همين
روست كه براي مثال آن چه كه براي يك خانواده انگليسي در لندن و يا ايراني در تهران
مسئله اي نيست، براي يك خانوادة « نه ايراني- نه انگليسي» ساكن لندن مسئله مي شود.
چندي پيش خانمي به راديوي فارسي زباني كه در لندن پخش مي شود تلفن زد كه پسربچه
نمي دانم چند ساله اش مي خواهد گوشهايش را سوراخ كرده و گوشواره بگذارد و او دارد
ديوانه مي شود. و يا خانم ديگري شكايت داشت كه دخترم مي خواهد بازويش را خال كوبي
كند و من دارم دق مي كنم... از نمونه هاي ديگر مي گذرم كه وضع از اين هم بسي حادتر
مي شود.
در همين راستا بد نيست به يك مشكل اساسي ديگر هم اشاره كنم. هر چه كه
نسل اول در مسير دردناك بي هويت شدن فرهنگي پيش مي رود و بيشتر و بيشتر با خاطرات
قديمي تر و بيات تري زندگي مي كند به عنوان يك
عكس العمل غير ارادي سعي مي كند آن چه را كه مثلا « ايراني بودن» مي داند
بيشتر تقويت كند. اين تلاش بدون شك تلاش محترمانه ايست ولي به شرطي كه با دانش و
آگاهي صورت بگيرد. با دلسوزي و احساس مسئوليت عميق همراه باشد. در عمل اما، اغلب
اين تلاشها هدفمند نبودند و نيستند. اگر چه كوشش هائي صادقانه اند ولي عاقلانه و
معقولانه نيستند. مثلا در لندن پدر ومادرهائي را ديده ام كه به راستي خود را به آب
و آتش مي زنند تا فرزندانشان به كلاس هاي آموزش زبان فارسي بروند و به جد دلشان مي
خواهد كه اين نوباوگان به فارسي سخن بگويند[عجالتا به نحوة آموزش زبان فارسي در
اين كلاسها نمي پردازم]. بدون ذره اي ترديد اين جديت، كوشش پاك و قابل ستايشي است.
مشكل اما از آن جا بروز مي كند كه همين پدرومادرها كه به كُندي زبان انگليسي مي
آموزند به طور روزافزون و با سرعتي حيرت آور به زبان « فارگليسي» حرف مي زنند.
« تنك يو بگو بابا جون»، « آرگيو نكن»، «
جوس چي مي خوري؟»، « نمي دوني چي رو ميس كردي!»، « درينك چي مي خوري؟». حتي در
نشريه اي كه براي فارسي زبانان در مي آيد، يك آگهي تبليغاتي به حالت تهوع آوري
منعكس مي شود كه « افرادي كه كرديت خوب دارند مي توانند بدون پيش قسط اتومبيل
دل خواه خود را ليز نمايند». حالا بماند كه « ليز» نيست و بايد « ليس» [
اجاره، كرايه ] باشد و از آن گذشته، طرف مي خواهد از « اجاره» يا « كرايه» اتومبيل
حرف بزند و چرا به همين گونه نمي گويد، نمي دانم. از اين نمونه ها، آن قدر زياد
است كه بيان همه ذكرمصيبت مي شود. البته اين را بگويم كه اين نحوة سخن گفتن در
مقايسه با شيوة مخرب تري كه من آن را تفكر
و انديشيدن فارگليسي مي نامم، ضرر كمتري دارد، گرچه خود به اندازة كافي مضراست.
منظورم از تفكر فارگليسي شيوة انديشيدني است كه به كساني كه در غربت زندگي مي كنند
محدود نمي شود. در داخل ايران هم ديده ام كه براي ابراز وجود كردن ودرواقع سرپوشي
مسخره و مضحك براي كتمان ضعف زبان [هم فارسي وهم انگليسي و يا فرانسه و
فارسي] به فارگليسي [ يا فارانسه] سخن مي
گويند. به اين هم كار ندارم كه در اغلب موارد واژه هاي انگليسي را غلط تلفظ مي
كنند واغلب نابجا به كار مي گيرند. باري منظورم از تفكر فارگليسي اين است كه هرچه بكارگيري از واژه هاي انگليسي
در جمله يا جملاتي كه با قواعد دستوري زبان فارسي درست شده اند، بيشتر مي شود
توانائي اين پدرومادرها در استفادة مفيد و ثمربخش از زبان فارسي بطور روزافزوني
كمتر و كمترمي شود. يعني روز به روز براي بيان مقصود به فارسي مشكلات بيشتري پيدا
مي كنند و به جاي اين كه به خود بنگرند و علت يابي نمايند براين گمان باطلند كه
علت نه فارسي [ وانگليسي] نداني شان بلكه نارسائي زبان فارسي است. به اين ترتيب،
زبان مضحك فارگليسي يك توجيه نيم بند و قلابي تئوريك نيز پيدا مي كند. در اين كه زبان در جوامعي كه سنت
دموكراتيك ندارند و براي آزادي بيان و انديشه اهميت چنداني قائل نيستند، پيشرفت
نمي كند ترديدي نيست. و دراين هم بحثي نيست كه زبان فارسي به عنوان زبان جامعه اي
استبداد زده از استبداد همه جانبه عذاب كشيده و اين امكان را نيافته است تا آن طور
كه بايد و شايد پيشرفت نمايد. به همين دليل بعيد نيست كه اين جا و آن جا كمبودهائي
نيز داشته باشد ولي بدون ترديد اين كمبود ها نمي تواند و نبايد براي توجيه بي
توجهي به زبان فارسي از يك سو ومسئوليت گريزي از سوي ديگر مورد سوء استفاده قرار
بگيرد. به باور من، تفكر و زبان فارگليسي،
مثل خوره اي به جان هويت فرهنگي ما [ جه در داخل و چه در غربت] افتاده است و
چنانچه بطور موثر و كارسازي با آن مقابله نشود، پي آمدهاي مصيبت باري مي تواند
داشته باشد. يكي از پي آمدهاي استفاده گسترده اززبان فارگليسي اين است كه همانند
استبداد، جلوي پيشرفت و تكامل زبان را سد مي كند. پس همين جا بگويم كه غرضم به هيچ
وجه اين نيست كه زبان فارسي را در قرنطينه بگذارم و از وام گيري به جا و شايسته از
زبان هاي ديگر نيز واهمه اي ندارم. ولي چنين كاري بايد با آگاهي و بر مبناي اصول و
قواعد علمي صورت بگيرد. به عقيده من، بين زبان و زمانه پيوندي اندام واره [
ارگانيك] وجود دارد. يعني زبان مي بايد همراه با دگرگون شدن عينيت زندگي و نحوة
انديشيدن كه نتيجة تحول جهان بيروني ماست، دگرسان شود و از اين دگرساني نيز گريزي
نيست. چرا كه مي بايست شرايط و امكانات لازم براي بيان انديشه هاي نو وتازه فراهم
آيد. اگر اين نشود، زبان سهم خويش را در جا افتادن و قوام بخشيدن به آزادي بيان
وانديشه ادا نكرده است. مي خواهم اين نكته را بگويم كه زبان متحول نشده، امكانات
لازم براي خلاقيت بيشتر را تخفيف مي دهد و محدود مي كند و ازاين رو، خدمت گزار
ديرجاني و سخت سري استبداد مي شود. اگر محدوديت هاي بي شمار اخلاقي، عقيدتي، و
سياسي هم اضافه شود، كار به مراتب خراب تر مي شود. به فارگليس سخن گفتن نه فقط
امكانات تازه فراهم نمي كند بلكه امكانات محدود موجود را نيز به تباهي مي كشاند و
اين به ويژه در غربت مسئله اي بسيار جدي است.
باري در همين راستاي برخورد به مشكلات نسل
دوم، پدرو مادرهائي را ديده ام و مي بينم كه به مسائلي بسيار با اهميت واساسي
برخوردي پاندولي داشته اند و دارند. از اين برخورد پاندولي مي توان به چند نمونه
اشاره كرد.
براي مثال، جلسات فرهنگي ايراني ها را در
غربت در نظر بگيريد. نمي دانم آيا به دليل خودخواهي است يا مسئوليت گريزي كه بچه
ها معمولا به امان خدا رها مي شوند. يعني، از يك سو، لابد مي خواهند به بچه آزادي
كامل بدهند كه از وقتش حداكثر بهره مندي را داشته باشد. در حاليكه، از سوي ديگر،
همين شيوة نگرش در عين حال بيانگر بي توجهي كامل به رفاه آن بچه ها هم هست.
نمونه ديگر، در تصويري كه از ايران در
محاورة معمولي ترسيم مي شودو يا در تصويري كه به نسل دوم ارايه مي گردد، همين نگرش
ادامه مي يابد. ايران امروز و ايران اين سالها چيزي مي شود بطور مطلق منفي و از
سوي ديگر غبطه و حسرت ايران زمان اردشير دراز دست و يا داريوش وکورش را مي خورند. قصد آن ندارم كه در اين مختصر
در بارة نادرستي و خطا آميز بودن چنين قضاوت هائي حرف و حديث بگويم ولي آن چه در
خصوص اين شيوة نادرست تجزيه و تحليل براي من مهم است تاثيرش بر روي ذهنيت نسل دوم
است. البته مي توان خلط مبحث كردولي آن تاثير مخرب بر روي ذهنيت نسل دوم بر سر
جايش مي ماند. پرسش اين است كه با اين تصويري كه از ايران امروز به دست مي دهيم پس
چرا تعجب مي كنيم كه نسل دوم كمتر و كمترمي خواهد ايراني باشد و يا ايراني باقي
بماند؟. و يا در داخل ايران، مي خواهد از آن مملكت بگريزد و گاه حتي در نظر نمي
گيرد كه به كجا مي گريزد وياچه شرايطي در انتظار اوست! با تصويري كه مي دهيم، آيا
نسل دوم [ و يا نسل جوان بعد از انقلاب در درون ايران] كه در مجموعه اي از تناقضات
گرفتارآمده است، در گيج تر و دلسردترشدن خود محق نيست؟
در اين وانفسا اگر از ايران مسافري برسد كه
ديگر نورعلي نور مي شود. با داستان هائي كه مي گويند نسل دوم را گيج تر مي كنند[
از گيج تر نشدن نسل اول هم چندان مطمئن نيستم]. در اين جا نيز همان پاندول كذائي
در جريان است. يا همه چيز داريم و يا هيچ چيز نداريم. يا سياه، سياهيم و يا سفيد،
سفيد. ترديدي نيست كه هر دو گروه در گفتن حقيقت خساست به خرج مي دهند. اگرچه ريشه
اين مشكل، احتمالا در جاي ديگري است، يعني مشكل فقدان يك ذهنيت انتقادي و تداوم
باورهاي تك صدائي در ماست. ولي، به گمان من اين دوستان مسافر، احتمالا بدون اين
آگاه باشند دارند از خودشان تعريف مي كنند.
يك دسته به زبان بي زباني مي گويند،
ايهاالناس! ببينيد چه صبر ايوبي داريم.... در چه «جهنمي« زندگي مي كنيم و مثل
ديگران نزديم به چاك. و اما آن دسته ديگر، هم براين ادعاست كه با همة آن چه كه بر
ماگذشته است، ببينيد چه با قابليت و استخوانداريم كه توانسته ايم اين همه دست آورد داشته باشيم. جالب است اما كه اين
دو گروه از مسافران، با همة داستان هائي كه مي گويند عملكرد عجيب و غريبي دارند.
دوستان دستة اول، پس از مدتي دو باره بر مي گردند به همان« حهنم«
و عطاي« بهشت«
را به لقاي « جهنم« مي بخشند. و اما از دوستان دسته دوم، كم نيستند
كساني كه خود را به هر دري مي زنند تا از آن «بهشت» به در آمده و در اين «جهنم» بيرون از ايران زندگي كنند. نسل دوم كه
قراراست بطور شفاهي ايراني بشودو ايراني باقي بماند، با دهان باز هاج وواج مي
ماند.
شنيدن داستان هاي هراس آور در بارة ايران
براي نسل اول نقش آسپرين را دارد. گرچه زير فشار هاي گوناگون زندگي در غربت دارد
به راستي خُرد مي شود [ چاخان هائي كه معمولا براي دوستان و آشنايان ساكن ايران مي
كنند را جدي نمي گيرم] ، ولي شنيدن اين داستانها موجب مي شود كه در«صحت» تصميم
اتخاذ شدة خويش مبني بر زندگي در غربت اعتماد و ايمان بيشتري پيدا كند. يعني، با
خود در خلوت خويش بگويد« حالا كه آن جا هم اين گونه است، پس چشمم كور، همين جا
بايد بمانم «.
به هر تقدير، گذشته از اين كه زندگي در غربت
به گوهر مسئله افزاست و بسي بيشتر از بيش دشوارتر از آن است كه به غربت نرفته ها
گمان مي كنند، ولي من در مصائبي كه نسل دوم دارد، عمدتا نسل اول را مقصر مي دانم
كه زمين و زمان را بهم بافته و مي بافد تا لاقيدي و سهل انگاري خود را ماست مالي
كند. قبل از هركس، بديهي است كه اين را به خودم مي گويم.
- من نه فقط با اين كه يك ايراني در هر
شرايطي يك ايراني باقي بماند مشكلي ندارم بلكه پاي بندي به ارزش ها ونگرش هاي
كارسازي كه درفرهنگ ايراني ماهست را لازمه و پيش زمينة يادگيري فرهنگ هاي ديگري مي
دانم كه در غربت با آنها سر وكار پيدا مي كنيم.
به گمان من، ايراني هائي كه با پشت پا زدن به جنبه هاي پايدار فرهنگ
ايراني، مي كوشند انگليسي، امريكائي، سوئدي، يا فرانسوي.... بشوند در عمل به صورت
كاريكاتور هاي مضحكي در مي آيند كه به راستي ترحم برانگيزند.
- از سوي ديگر، طاقت نازك تر از گل شنيدن در
بارة ايران و فرهنگ ايراني را نداشتن و خودرا موظف دانستن به دفاع مطلق از هر آن
چه كه رنگ و بوي ايراني دارد در عمل بسيار
مسئله افزا مي شود. بر اين گروه از كسان كه هم چنان درغربت زندگي مي كنند، فرض است
تا براي فرزندان خود اين تناقض را توضيح بدهند كه چرا آن چه را كه نقصي نداشته و
ندارد، و اين همه مورد پرستشان است، ترك گفته اند.
- اگرچه رسما وعلنا اعتراف نمي كند ولي به
مصداق « هر آن كس كه دندان دهد، نان
دهد» مسائل مربوط به تربيت نسل دوم و و از همه مهمتر، مسئله نيازهاي فرهنگي
اين نسل را در غربت به امان خدا رها كرده است. تا آن جا كه مي دانم براي بچه ها نه
نشريه اي هست نه كسي داستاني براي بچه ها مي نويسد. تاتري هم نيست. اگر هم مجلسي
باشد و دور هم جمع شدني، كم اهميت ترين مسئله، مسئله رفاه و برنامة كودكان است.
خيلي كه محبت كنند و مسئوليت نشان بدهند مقداري توپ و تفنگ پلاستيكي سالم و شكسته،
به اضافه ويدئوي از « پاور رنجرز«
یا برنامه هاي مشابه مي
گذارند تا براي چند ساعتي سر اين نوباوگان قرارا ايراني را در يك مجلس به اصطلاح
ايراني گرم كرده باشند.
مشكل و بدبختي نسل هاي جوان و جوان تر ما كه
در غربت قارچ گونه و با بي ريشگي به بلوغ مي رسند و جوان مي شوند، ولي، ادامه مي
يابد.
چه بايد كرد؟
نمي دانم.
مي دانم اما، كه فردا خيلي دير است.
دسامبر 2000