پنجشنبه ۲۸ فروردين ۱۳۸۲ - ۱۷ آوريل ۲۰۰۳



مُهر چهارم
با اينگمار برگمن در «مُهر هفتم»

 

 

گيلگمش
سردار سرنوشت بشر
خسته از زيارت ظلمت
به عراق عزا باز می‌گردد
دستان و داستان
تهی از پيام شادی بخش

 

امير مومبينی
amir.mombeini@chello.se
سه‌شنبه ۲۶ فروردين ۱۳۸۲

«... و چون مُهر چهارم را بگشود آفرينه‌ی چهارم را بديدم که ميگويد اينک بنگر. پس مرکبی زرد را بديدم با سواری بر تک آن که نامش مرگ است و عالم اموات از پی وی می‌آيد. و بدانها مقدرات ربعی از زمين داده شد تا به شمشير و قحط و موت، و با وحوش زمين بکشند.»
انجيل. مکاشفه‌ی يوحنای رسول.

باب ششم

 

 



گاه
چراغ‌ را روشن ميکنم
تا فيلم‌ تاريک تو را ببينم‌
گاه برای تماشای تاريکی
چراغ فيلم تو را روشن ميکنم

                 ظُلمت
چنان‌چون سُتردن گَرد ماهتاب از رخ شب
در تابش تاريک فيلم تو
سنگين و يکدست می‌شود

پرومته در زنجير است
عيسا بر صليب و
برونو در آتش شرع
گيلگمش
سردار سرنوشت بشر
خسته از زيارت ظلمت
به عراق عزا باز می‌گردد
دستان و داستان
تهی از پيام شادی بخش
جنگجوی شکاک «مُهر هفتم» تو
در شطرنج رنجبار زندگی
برابر مرگ مات می‌شود
و تو
همچنان
خيره در چشمان تار تاريکی
از پنجره‌ی تنگ تاريخ
پی پرتوی ميگردی
شک کرده در خدا
پی خدا می‌گردی:

-‌«آن سوی افق‌های دور درياها
آن سوی بی‌نهايت و بيکران کيهان‌ها
آنسوی آخرين سؤال انسانها
بايد که پاسخی باشد!
چيزی از جنس روح و عشق و خرد
چيزی از جنس نورها شايد
در سينه ی سياه نيستی نهان باشد.
چيزی از اميد
چيزی از اينگريد
- ‌پرنسس زيبای سرزمين سرد
چيزی از گرمی دستان دختران عشق
چيزی از سقراط
از غرور غمين فلسفه‌های جهان
چيزی از شعر و رنگ و موسيقی
چيزی از چيزی
شايد آنسوی بی‌نهايت باشد»

دريغا!
ظلمت داستان تو را
شعله‌های حکم شريعت
ژرف‌تر کردست
مصلوب بر تل هيزم
نالان به کام اژدر آتش
چشمان دختر معصوم
-‌ اين طعمه‌ی تکفيرهای دين ديو
تهی از خدا و شيطان است

-‌ «نگاه کن!
خلأ!
تنها خلأ است که در اين چشم‌ها پديدار است!»

معصومانه می‌سوزد
بی آن که لمس رنج ورا
خدايی باشد
يا که شيطانی
تنها تويی
انسان
انسان وارهيده از دد انسان
که در آستانه‌ی ‌آتش
چکه‌ای آب در گلوش می‌ريزی
چکه‌ای زهر
از سر مهر
تا از آتش سوزان مذهب رحم
مدهوشانه و بيدرد بگذرد

در پسين پرده‌ی اين داستان تلخ
تو
شواليه‌ی شکاک
ترسان از مرگ
همچنان پی خدا ميگردی:

- ‌«چيزی بايد باشد!
آن سوی آخرين سؤال بشر
چيزی بايد باشد!»

بانوی مهربان
تسليم سرنوشت و تسلی ايمان
پيش پای مرگ می‌افتد
واپسين کلام پيامبرش در جان:
«اينکم به کمال شد پيغام!ً»

جنگجوی بی‌باور
روشن از روشنای فخر و فراغت خويش
رخ در رخ عفريت مرگ می‌غرد:

«کس دعای شما را نمی‌شنود
چون کسی نيست بشنود!»

پس دگر بار
تثليث
      شک و
              باور و
                        انکار
شکی ميان دو يقين
با آرزوی گذار شک به يقين

تثليث فلسفه را اما
تربيع ميکند سؤالی تلخ:
گر ترس و رنج و فنا
انگيزه‌ی نياز آدمی به خدا
در بود و نبود او يکی است
اين بحث بيکران بود و نبود او پی چيست؟
وان راز سربه‌مُهر مهرهفتم تو چيست؟