آغاز
زوال آمريکا
نوشته
امانوئل
والرشتاين
جامعه شناس و
مورخ، و مدير
تحقيقات
دانشگاه
"ييل" آمريکا
برگردان:
شيدا نبوی
(برگرفته
از نشريه
"کوريه
انترناسيونال"،
شماره ۶۲۹،
۲۷-۲۱
نوامبر۲۰۰۲)
--------------------
سياستهای
جنگ طلبانه
آمريکا، با
حمله نظامی به
عراق،
بمباران سه
هفته ای آن،
ويرانی اين
کشور و نابودی
رژيم حاکم بر آن،
اوج خود را
نشان داد. در
اين جنگ يا
بهتر گفته شود
در اين
زورگويی و
قلدرمنشی
کاملا يکطرفه،
نه تنها مردم
عراق جان و
مال خود را از
دست دادند، نه
تنها شهرهای
بزرگ و مهم به
ويرانی کشيده
شد تا بعد
شرکتهای
آمريکايی و
انگليسی و
عمدتا
آمريکايی
بتوانند از
دوباره سازی
آن سرمايه
بيشتری
بيندوزند، نه
تنها ملتی با
فرهنگ و تمدنی
بسيار کهن
مورد تحقير و سرکوب
سربازان
انگليسی و
آمريکايی
قرار گرفت،
بل، آثار
تاريخی و
باستانی اين
سرزمين که در
موزه ها
نگهداری می شد
و حاکی از
تمدنی باسابقه
و فرهنگی
درخشان بود،
دستخوش غارت و
نابودی شد.
موزه ها صحنه
نبرد و غارت
گرديد و هر آنچه
در آن بود يا
نابود شد و يا
به سرقت رفت،
و چه بسا به
زودی سر از
بازارها و
حراجهای
اروپا و
آمريکا در
بياورد.
و اما
اينکه چرا
آمريکا اين
سياستهای جنگ
طلبانه را
پيروی می کند،
مدتهاست که
موضوع بحث و
تحليل نظريه پردازان
متعدد است. از
جمله، نوشته
زير از وارشتاين
نظريه پرداز و
جامعه شناس
آمريکايی است
که دلايل و
ريشه های اين
جنگ طلبی و
زورگويی را
بررسی می کند
و می تواند در
اين شرايط به
درک بهتر و
روشنتر اين
سياستها ياری
کند.
--------------------------
ايالات
متحد در
سراشيب سقوط
قرار دارد؟
امروز
تنها معدودی
اين نظريه را
قبول دارند. تنها
گروهی که سخت
بدان
معتقدند،
"بازها" يا عناصر
و محافل جنگ
طلب واشنگتن
هستند که با
حدت بسيار از
اتخاذ تدابير
لازم برای
جلوگيری از اين
انحطاط مقدر،
دفاع می کنند.
اين اعتقاد که
هژمونی
آمريکا به
پايان خود
نزديک می شود،
محصول ۱۱
سپتامبر ۲۰۰۱
نيست، هرچند
که همين حادثه
آسيب پذيری
آنرا بر
جهانيان
آشکار کرد. در
واقع، ما، از
سالهای ۷۰
شاهد ضعيف شدن
تدريجی
ايالات متحد،
به مثابه قدرت
جهانی هستيم،
و ضد حمله
آمريکا به
تروريسم فقط
اين آهنگ را
تشديد کرده
است.
برای
درک اين که
چرا (Pax Americana)
[امپراتوری
آمريکا] در
سراشيب
افتاده، بايد به
جغرافيای
سياسی قرن
بيستم مراجعه
کنيم؛ و بويژه
سی ساله اخير.
اين نگاه، به
نتيجه ای بسيار
شفاف و
غيرقابل
انکار منجر می
شود: عوامل اقتصادی،
سياسی و نظامی
که در کسب
هژمونی
آمريکا را
ياری می کرد،
اکنون با
بيرحمی تمام
موجبات
انحطاط آتی آن
را فراهم می
کند.
تبديل
شدن ايالات
متحد به
ابرقدرت
جهانی، نتيجهء
يک پروسه
طولانی است که
در واقع از
رکود ۱۸۷۳
آغاز شد. در
اين دوره بود
که ايالات
متحد و آلمان
شروع کردند به
تسلط فزاينده
بر بخشی از
بازارهای
جهان، و در اساس،
به زيان
اقتصاد
بريتانيا که
در آن هنگام در
مسير تنزلی
مستمر افتاده
بود. اين دو
کشور موفق
شدند پايه های
سياسی خود را
تثبيت کنند؛ ايالات
متحد با توفيق
در پايان دادن
به جنگ داخلی،
و آلمان با
تحقق بخشيدن
به وحدت خود
بعد از شکست
دادن فرانسه.
از ۱۸۷۳ تا
۱۹۱۴، آمريکا
و آلمان به
صورت اصلی
ترين
توليدکنندگان
در چند رشته
کليدی صنعتی
درآمده بودند:
آمريکا در
صنايع فولاد و
اتومبيل
سازی، و آلمان
در صنايع
شيميايی.
هر چند
به موجب
اظهارات
کتابهای درسی
تاريخ، جنگ
اول جهانی در
۱۹۱۴ آغاز شد
و در ۱۹۱۸
پايان گرفت.
همانطور که جنگ
دوم از ۱۹۳۹
تا ۱۹۴۵ به
طول انجاميد.
اما، منطقی تر
آنست که اين
هردو، به
عنوان يک جنگ
به حساب آيد:
"جنگ سی ساله"
بين آلمان و
ايالات متحد
که يک صلح
موقت و چند
بحران محلی،
در آن فاصله
ايجاد کرد.
اين کشاکش بر
سر کسب
هژمونی، در
۱۹۳۳، جنبه
ايدئولوژيک
نيز به خود
گرفت؛ زمانی
که، نازيها در
آلمان به قدرت
رسيدند و
خواستند برای
خود نوعی
امپراتوری جهانی
ايجاد کنند.
در مقابل،
ايالات متحد
در موضع دفاع
از ليبراليسم
قرار گرفت و
اتحادی استراتژيک
با اتحاد
جماهير شوروی
برقرار ساخت؛
اتحادی که
پيروزی بر
آلمان و
متحدانش را
ممکن ساخت.
جنگ دوم
جهانی،
خسارتهای
بسيار قابل
ملاحظهء مادی
و انسانی در
اروپا و آسيا
به بار آورد و تقريبا
هيچ کشوری از
صدمات آن مصون
نماند. اما،
تنها قدرت
بزرگ صنعتی که
از ويرانيهای
جنگ در امان
ماند و حتی از
نقطه نظر
اقتصادی
تقويت هم شد
ايالات متحد
بود که از آن
پس شتاب
بيشتری هم جهت
تحکيم موقعيت
خويش به کار
گرفت. از نقطه
نظر اقتصادی،
ايالات متحد
عجله داشت که
هر چه سريعتر
موقعيت خود را
تقويت کند.
اما آمريکا،
به مثابه
کانديدای ابر
قدرت جديد
جهانی، با
موانع سياسی
جدی روبرو
بود. آنچه که
محدوديتهای
ژئوپليتيک
نيمه دوم قرن
بيستم را مشخص
می کند، تأسيس
سازمان ملل
متحد در آوريل
۱۹۴۵ نبود
بلکه بيشتر
کنفرانس
"يالتا"ست که
دو ماه جلوتر
از آن، با
شرکت فرانکلين
روزولت رئيس
جمهور
آمريکا،
وينستون
چرچيل نخست
وزير انگليس،
و ژوزف
استالين رهبر
شوروی تشکيل
شده بود.
عهدنامهء
رسمی "يالتا"
اهميت کمتری
ازتوافقهای
نيمه رسمی، ضمنی
و پنهانی پيدا
کرد و اهميت
اين مسئله
زمانی بهتر
درک می شود که
رفتار ايالات
متحد و اتحاد
شوروی را در
سالهای بعدی
در نظر
بگيريم.
وقتی
جنگ، در ۱۸ مه
۱۹۴۵ در اروپا
تمام شد، نيروهای
شوروی و غرب
(به عبارت
ديگرآمريکاييها،
انگليسها و
فرانسويها) در
مناطق کاملا
معينی مستقر
بودند، بخصوص
در طول خطی که
از مرکز اروپا
می گذشت و به
نام خط مرزی (Oder
Neisse )
معروف شد. [ Neisseنام
منطقهء مرزی
آلمان و
لهستان
است].اين نيروها،
به استثنای
چند جابجايی
کوچک، ديگر از
آن مواضع تکان
نخوردند. اين
قابل درک است
که در کنفرانس
"يالتا"، هر يک
از شرکت
کنندگان،
ديگری را در
حفظ مواضع خود
آزاد گذاشت.
اين توافق
بيان نشده، در
آسيا هم اجرا
شد؛ مثلا
اشغال ژاپن
توسط آمريکا و
يا تقسيم کره.
بنابراين، از
نقطه نظر سياسی،
کنفرانس
"يالتا"،
توافقی بود
برای تضمين
وضعيت موجود
که بر مبنای
آن کنترل يک
سوم جهان در
اختيار اتحاد
شوروی قرار
بگيرد و دو سوم
بقيه در کنترل
ايالات متحد
باشد.
تا
۱۹۹۱،
همزيستی
واشنگتن و
مسکو به همين
ترتيب و با
برقراری
"تعادل وحشت" جنگ
سرد، ادامه
داشت. تعادلی
که سه بار به
بحرانهايی
سخت گرفتار
آمد: محاصرهء
برلين در ۱۹۴۹-
۱۹۴۸، جنگ کره
در ۱۹۵۳-
۱۹۵۰، و بحران
موشکی کوبا در
۱۹۶۲. البته،
در هر يک از
اين بحرانها،
طرفين موفق
شدند وضعيت
موجود را حفظ
کنند. به
علاوه، هر بار
که شوروی با
بحرانی سياسی
در رژيمهای
دست نشاندهء
خود روبرو می
شد؛ مثل آلمان
شرقی در ۱۹۵۳،
مجارستان در
۱۹۵۶،
چکسلواکی در
۱۹۶۸ و لهستان
در ۱۹۸۱،
ايالات متحد
دخالتی بيشتر
از حد تبليغات
نمی کرد و می
گذاشت تا
شوروی،
کمابيش، "هر
جور می خواهد"
مشکل را حل
کند. البته،
اين انفعال،
زمينه های
اقتصادی را
شامل نمی شد.
واشنگتن از
فضای جنگ سرد
برای بازسازی
وسيع استفاده
کرد؛ ابتدا در
اروپای غربی و
بعد در ژاپن.
منطق آمريکا
در باره روشن
بود: برتری
عظيم باروری
توليد در
آمريکا به چه
درد می خورد
هرگاه بقيه
جهان نتواند
تقاضای
متناسب جهت
جذب اين توليدات
را فراهم
آورد؟
بازسازی
اقتصادی
همچنين کمک می
کرد تا
کشورهايی که
از کمکهای
آمريکا برخوردار
می شدند،
روابطی به نفع
آمريکا ايجاد
کنند. احساس
مديون بودن به
ايالات متحد،
باعث می شود
که اين
کشورها، وارد
معاهدات
نظامی با
آمريکا هم
بشوند و از آن
مهمتر، از نظر
سياسی، مطيع و
فرمانبردار
آن شوند.
در اين
ميان، عامل
ايدئولوژيک و
فرهنگی برتری
طلبی
آمريکايی را
هم نبايد دست
کم گرفت. در اين
ترديدی نيست
که بلافاصله
بعد از جنگ
است که وجهه
عمومی و
محبوبيت
کمونيزم
افزايش می يابد.
امروز گرايش
ما بر اين است
که تعداد قابل
ملاحظه آرای
کمونيستها را
در انتخابات
آزاد بلژيک،
فرانسه،
ايتاليا،
چکسلواکی و
فنلاند فراموش
کنيم، همچنين
گرايش و علاقه
موجود، نسبت به
آن، در
کشورهای آسيا
و آمريکای
لاتين را، بدون
اين که از
چين، يونان و
ايران حرف
بزنيم که
انتخابات
آزاد نبود ولی
احزاب
کمونيست بسيار
با نفوذ و
محبوب بودند.
واکنش
آمريکا، به راه
انداختن يک
جبهه وسيع
تبليغات ضد
کمونيستی بود.
با نگاهی به
گذشته، به نظر
می آيد که اهداف
اين تهاجم
برآورده شد:
واشنگتن نقش
رهبری "دنيای
آزاد" را به
دست آورد،
همانگونه که
اتحاد شوروی
رهبر اردوگاه
"ترقيخواه" و
"ضد
امپرياليست"
شد.
پيروزی
آمريکا در کسب
هژمونی
جهانی، بعد از
جنگ، نطفه
شکست او را با
خود داشت.
چهار اتفاق سمبليک
اين مسير را
به تصوير می
کشد: جنگ
ويتنام،
انقلابات
۱۹۶۸،
فروريختن
ديوار برلين
در ۱۹۸۹، و
عمليات
تروريستی
سپتامبر ۲۰۰۱.
هر يک از اين
اتفاقات، بر تأثيرات
اتفاق قبلی می
افزود تا به
شرايط امروز
ايالات متحد
رسيد: تنها
ابرقدرت؛ اما
عاری از قدرت
واقعی، رهبر
بی اعتبار و
بدون پيرو دنيا،
کشوری
سرگردان در
وادی پر ابهام
جهان که قادر
به کنترل آن
نيست.
جنگ
ويتنام چه
بود؟ در اساس،
اقدام مردم
ويتنام بود
برای پايان
دادن به
استعمار و
بنای حکومتی
مستقل. از نظر
جغرافيای
سياسی، به هر
حال، اين جنگ
نشانهء طرد
وضعيتی بود که
"يالتا" آن را
تحميل کرده بود،
طرد از جانب
مردم به
اصطلاح جهان
سوم. اگر
ويتنام به
صورت سمبلی پر
قدرت درآمد،
به اين دليل
بود که
واشنگتن به
نحوی ابلهانه
تمام قدرت
نظامی خود را
در اين جنگ به
کار گرفت،
چيزی که مانع
شکستش نشد.
اما، ويتنام
فقط يک شکست
نظامی نبود،
به اعتبار و
حيثيت آمريکا لطمه
ای شديد وارد
کرد. جنگ،
ضربهء
وحشتناکی به
سلطهء
اقتصادی
ايالات متحد
زد. اين نبرد
بسيار گران
تمام شد و
کمابيش ذخيره
های طلای
آمريکا را که
از سال ۱۹۴۵
به بعد حجمی
انبوه يافته
بود، بلعيد.
مضافا به
اينکه، تحمل چنين
مخارجی برای
آمريکا سخت
بود بخصوص در
زمانی که
اروپای غربی و
ژاپن از رشد
اقتصادی برق آسايی
بهره مند
بودند. اين،
پايان برتری
اقتصادی
آمريکا بود.
از پايان دههء
۶۰، هر سه
بلوک تقريبا
مساوی بوده
اند.
حمايت
از مردم
ويتنام، يکی
از عوامل مهم
انقلابات
جهانی سال
۱۹۶۸ بود. اما
شصت و هشتيها
تنها هژمونی
آمريکا را
محکوم نمی
کردند، بلکه تبانی
پنهانی شوروی
با آمريکا را
هم محکوم می کردند.
آنها "يالتا"
را رد می
کردند. اين
محکوم کردن، آنها
را، به طور
کاملا منطقی،
سوق می داد به
سوی افشای
ارتباطات
سياسی
تنگاتنگ با
اتحاد شوروی،
و به عبارت
ديگر و در
اکثر موارد،
احزاب
کمونيست سنتی.
اما
انقلابيهای
۱۹۶۸ همچنين به
ساير اجزای چپ
سنتی هم حمله
می کردند؛ به
جنبشهای
رهائيبخش
جهان سوم،
احزاب سوسيال
دموکرات
اروپای غربی و
دموکراتهای
طرفدار "طرح
نوين" (New Deal) در ايالات
متحد، و آنها
را نيز متهم
می کردند به
تبانی و
معامله با
آنچه که از آن
به عنوان "امپرياليسم
آمريکايی"
نام می بردند.
حرکتهای
۶۸، مشروعيت
توافقهای
"يالتا" را باز
هم بيشتر
مخدوش کرد.
همانهايی که
ايالات متحد
براساس آن نظم
جهانی را بنا
کرده بود.
همچنان که
موقعيت
شکنندهء
"ليبراليسم
سانتريست"،
به مثابه تنها
ايدئولوژی مشروع
جهانی، را هم
بسيار تضعيف
کرد. اگر
انقلابات
۱۹۶۸ نتايج
مستقيم سياسی
بسيار اندکی
داشت، در عوض،
در زمينه های
ژئوپلتيک و
روشنفکری
دستاوردهای
عظيم و برگشت
ناپذيری به
همراه آورد."ليبراليسم
سانتريست"،
قدرتی را که
از زمان
انقلابات
۱۸۴۸ اروپا به
دست آورده
بود، از دست
داد، قدرتی که
به او اجازه
می داد به همان
اندازه
محافظه کاران
را جذب کند که
راديکالها را.
در عمل، موضع
ايدئولوژيک
رسمی ايالات
متحد ضد
فاشيسم، ضد
کمونيسم و ضد
استعماری هر
چه بيشتر در
دنيا بی
اعتبار می شد.
بحران
اقتصادی
جهانی در دهه
۷۰، دو نتيجهء
مهم برای
آمريکا در بر
داشت: رکود
باعث تسريع فروريختن
ايده و سياست
"توسعه
گرايی" شد
ايده ای که به
موجب آن هر
کشوری می
توانست عقب
افتادگی خود
را جبران کند،
اگر دولت آن
کشور می توانست
سياستهای
متناسب اتخاذ
کند نظری که
پايه
ايدئولوژيک
جنبشهای چپ
سنتی را که در
قدرت بودند
تشکيل می داد.
اين رژيمها،
يکی بعد از ديگری
خود را با
بحرانها و
آشوبهای
اجتماعی روبرو
يافتند؛ مثل
نزول سطح
زندگی، مقروض
شدن رو به
تزايد به
نهادهای مالی
بين المللی، و
کاهش
اعتبارشان. در
دهه ۶۰،
ايالات متحد
وانمود می کرد
کنترل جريان
رهايی
کشورهای جهان
سوم از
استعمار را در
دست دارد؛ با
کنترل اغتشاشات
اجتماعی و
تفويض آرام
قدرت به
دولتهای توسعه
گرا و البته
به ندرت
انقلابی. از
اين ببعد، ما
شاهد از هم
گسيختگی
نظامهای
مستقر شده،
بالا رفتن
ميزان
نارضايتيها،
و راديکالتر
شدن مواضع
هستيم. هر بار
که ايالات
متحد اقدام به
دخالت کرد، به
شکست انجاميد:
لبنان، گرنادا،
پاناما و
سومالی.
در حالی
که ايالات
متحد سرگرم
مسايل و
مشکلات ديگر
بود، اتحاد شوروی
فرو ريخت.
درست است که
رونالد
ريگان، اتحاد
شوروی را
"امپراتوری
شر" می ناميد،
و در هيجان
زدگيهای
ناگهانی خود،
فراخوان
انهدام ديوار
برلين را هم
صادر کرده
بود، اما در
واقع، اين،
چيزی جز
رجزخوانی محض
نبود و مطمئنا
ايالات متحد
در سقوط اتحاد
شوروی هيچ
تأثيری نداشت.
در حقيقت، اگر
اتحاد شوروی و
امپراتوری اش
در اروپای
شرقی سقوط
کرد، به همان
اندازه که
مربوط به اين
بود که چپ
سنتی تمام
محبوبيت و
اعتبار توده
ای خود را از
دست داده بود،
همچنين برای
اين بود که
ميخائيل
گورباچف می
خواست رژيم
خود را با
انحلال
"يالتا" و با
ليبراليزاسيون
داخلی
(پروسترويکا و
گلاسنوست) حفظ
کند. گورباچف
موفق شد
"يالتا" را از
بين ببرد، اما
نتوانست
اتحاد شوروی
را نجات دهد.
در
سرگشتگی و
حيرت ناشی از
اين فروپاشی
ناگهانی،
ايالات متحد
قادر نشد که
نتايج آن را
کنترل کند.
سقوط
کمونيزم،
سقوط
ليبراليزم را
نيز با خود
داشت؛ يعنی از
بين رفتن تنها
توجيه
ايدئولوژيک
برتری
آمريکايی،
توجيهی که حتی
از حمايت ضمنی
مخالفان
ظاهری
ليبراليزم نيز
برخوردار بود.
نتيجهء آنی و
مستقيم اين از
دست دادن
مشروعيت،
اشغال کويت
توسط ارتش عراق
بود. اگر
پيمان
"يالتا" هنوز
معتبر بود، هرگز
صدام حسين
جرأت دست زدن
به چنين
اقدامی را
نداشت. با
نگاه به
گذشته، متوجه
می شويم که دخالت
نظامی آمريکا
در جنگ خليج،
برای بازگشت به
وضعيت موجود،
پس از وقوع
حادثه، بود.
ولی آيا يک
قدرت هژمونيک
می تواند از
مسابقه با يک
قدرت منطقه
ای، آنهم با
نتيجه "هيچ به هيچ"
احساس رضايت
کند؟ صدام
نشان داد که
می توان
مرافعه ای با
واشنگتن به
راه انداخت
بدون اين که
نتيجه مهمی
داشته باشد.
اقدام تحريک
آميز صدام،
حتی بيش از
شکست ويتنام،
راست آمريکا و
به عبارت درست
تر، جنگ طلبان
آمريکا را
جريحه دار
کرد. و اين،
روشن می کند
که چرا امروز،
آنها فقط يک
هدف دارند:
اشغال عراق و
نابودی رژيم
حاکم بر آن.
بعد، ۱۱
سپتامبر فرا
می رسد. شوک و
واکنش. به رغم
آن که بعضيها
می گويند،
عمليات ۱۱
سپتامبر ۲۰۰۱
، قدرت آمريکا
را بطور
بيسابقه ای به
لرزه در آورد.
بانيان اين
عمليات، قدرت
بزرگ نظامی
نبودند. بلکه
اعضای يک
نيروی نظامی
غيردولتی
بودند با
انگيزه ای
بسيار قوی،
پول زيادی در
اختيار داشتند،
به اضافهء
طرفداران
فداکار و
معتقد، و يک
پايه محکم در
حکومتی ضعيف.
بطور خلاصه، از
نظر نظامی،
آنها هيچ
بودند ولی با
اين وجود،
توانستند
عمليات
گستاخانه ای
در خاک آمريکا
انجام دهند.
در
ژانويه ۲۰۰۱،
زمانی که جرج
بوش به قدرت
رسيد، سياست
خارجی
کلينتون مورد
انتقاد شديد
وی قرار گرفت.
بوش و
مشاورانش با
وجود علم و
اطلاع کامل
هرگز
نپذيرفتند که
سياست انتخاب
شده توسط
کلينتون،
همانی بوده که
همه رؤسای
جمهوری
آمريکا؛ از
جرالد فورد گرفته
تا رونالد
ريگان و بوش
پدر داشته
اند. سياست
دولت بوش قبل
از ۱۱ سپتامبر
هم همين بوده
است. کافی است
برخورد کاخ
سفيد را با
سقوط هواپيمای
جاسوسی
آمريکا در
چين، در آوريل
۲۰۰۱، در نظر
بگيريم تا
بفهميم که
احتياط کلمهء
کليدی بوده
است.
بعد از
۱۱ سپتامبر،
بوش تغيير جهت
داد. جنگ با
تروريسم را
اعلام کرد. به
آمريکاييها
اطمينان داد
که "هيچ
ترديدی در مورد
نتيجه [اين
جنگ] وجود
ندارد" و به
همه دنيا
اعلام داشت که
از اين پس دو
حالت بيش
نيست: يا با
آمريکا و يا
عليه آن. جنگ
طلبان که طی
مدتی طولانی،
حتی از جانب
دولتهای محافظه
کار نيز کنار
نگه داشته شده
بودند، سرانجام
بر سياست
آمريکا غالب
شدند. موضع
آنها روشن
است: ايالات
متحده برتری
نظامی
خردکننده ای دارد،
و حتی اگر
تعدادی از
رهبران خارجی
معتقد باشند
که می توانند
مانع قدرت
نمايی آمريکا
بشوند، هيچ
کاری نمی
توانند
بکنند، و اگر
هم آمريکا
خواست خود را
تحميل کند،
واکنشی نشان
نمی دهند. جنگ
طلبان فکر می
کنند ايالات
متحده به دو
دليل بايد به
مثابه قدرت
امپراتوری عمل
کند: اول
اينکه هيچکس
هيچ حرفی
نخواهد زد، و
ديگر اينکه
اگر قدرت خود
را نمايش
ندهد، بيش از
بيش به حاشيه
رانده خواهد
شد.
تا
امروز، موضع
طرفداران جنگ
در سه زمينه
خود را نشان
می دهد: حمله
نظامی به
افغانستان،
حمايت از
اسرائيل در
اقداماتش
برای امحاء
دولت فلسطين،
و اشغال عراق
که در مرحله
تدارک است. جنگ
طلبان در
حوادث اخير
نشانه های اين
را می بيند که
مخالفت با
اقدامات
آمريکا،
اگرچه بيشک
وجود دارد،
اما اساسا از
حد اعتراضات
لفظی فراتر
نمی رود.
نه
اروپای غربی،
نه روسيه، چين
يا عربستان سعودی،
به نظر نمی
آيد که واقعا
برای قطع
رابطه با
ايالات متحده
آماده باشند.
و اين برای
جنگ طلبان
دليلی است بر
اينکه
واشنگتن هر
طور می خواهد
می تواند عمل کند.
با اين شيوه و
با اين
ارزيابی ار
جانب آنهاست
که اگر ارتش
آمريکا عراق
را اشغال کند
و يا در نقاط
ديگر دنيا
دخالت کند هيچ
اتفاق مهمی
روی نخواهد
داد. از
شگفتيهای
قضيه اين که
امروز تفکر
جنگ طلبان با
چپ بين المللی
در اين مورد
يکی شده است،
با آنها که
تمام وقت عليه
سياست آمريکا
هياهو می کنند
چون تصور می
کنند که شانس
پيروزی
واشنگتن زياد
است.
اما،
تفسيرات جنگ
طلبان غلط است
و فقط به سقوط
کشورشان کمک
می کند، روند
تضعيف تدريجی
را تبديل به
يک سقوط
ناگهانی و
شديد می کند.
به طور خيلی
مشخص،
اقدامات
طرفداران
اعمال زور، به
دلايل نظامی،
اقتصادی و
ايدولوژيک،
به شکست می
انجامد. بی
هيچ ترديدی
قدرت نظامی،
هنوز
بزرگترين برگ
برندهء
ايالات متحده
است، و در واقع
هم تنها برگ
برنده آن.
امروز،
ايالات متحد
قويترين قوای
نظامی دنيا را
در اختيار
دارد و با
توجه به
اظهارات اخير
در مورد تکنولوژی
جديد نظامی،
پيشرفت
آمريکاييها
در اين زمينه،
بسيار فراتر
از مجموعهء
پيشرفتهايی
است که در
دهسال گذشته
داشته اند.
آيا اين به اين
معنی است که
با حمله به
عراق می تواند
سريعا اين
کشور را اشغال
کند و يک
حکومت "دوست"
و با ثبات را
به کار
بگمارد؟
احتمالش
بسيار ضعيف
است. فراموش
نکنيم که در
سه جنگ مهم که
ارتش آمريکا
از سال ۱۹۴۵
تاکنون در آن
درگير بوده
(کره، ويتنام
و خليج)، يکی
به شکست
انجاميد و در
دو ديگر نيز
بردی نداشت.
هيچ چيز
افتخارآميزی
در اين زمينه
وجود ندارد.
همچنين
بايد ظرفيت
مردم آمريکا
را برای تحمل "عدم
پيروزی" در
نظر گرفت.
آمريکاييها
همواره بين شور
و حرارت
وطنپرستی، که
هميشه در زمان
جنگ به نفع
رؤسای جمهور
بوده، و تمايل
عميق به انزواطلبی
از بقيه جهان
نوسان دارند.
از ۱۹۴۵، هر بار
که از تلفات
انسانی
افزايش
يافته، احساسات
وطنپرستانه
عقب نشسته
است. چرا
امروز
واکنشها بايد
متفاوت باشد؟
و حتی اگر جنگ
طلبان (که
تقريبا هميشه
غيرنظامی
هستند) نسبت
به افکار
عمومی بی
تفاوتی نشان
می دهند، در
مورد ژنرالها
اينطور نيست،
آنها هنوز
شکست سخت ويتنام
را فراموش
نکرده اند.
و از
جبهه اقتصادی
چه بايد گفت؟
در دهه ۸۰ ، کارشناسان
آمريکايی با
جار و جنجال
بسيار از
معجزه اقتصاد ژاپنی
حرف می زدند.
در سالهای ۹۰،
با پيش آمدن مشکلات
اقتصادی در
ژاپن آرام
شدند. با اين
وجود، بعد از
ارزيابی
مبالغه آميز
پيشرفتهای ژاپن،
امروز حکومت
آمريکا به
نحوی افراطی
به خود
اطمينان دارد
و گويا قانع
شده که حالا
ديگر ژاپن
بسيار عقب
است. اما،
واقعا هيچ چيز
اينهمه
پيروزنمايی
را توجيه نمی
کند.
به اين
قسمت کوتاه که
از نشريه
"نيويورک
تايمز" در ۲۰
آوريل ۲۰۰۲
برگرفته شده
توجه کنيد: "يک
لابراتوار
ژاپنی
سريعترين
کامپيوتر
دنيا را به
کار گرفته
است. يک
دستگاه بسيار
کامل که قدرت
محاسبه اش
معادل بيست
کامپيوتر قوی
و سريع
آمريکايی است
و بسيار
بالاتر از
آخرين رکورددار،
يعنی
کامپيوتر
ب.ام.و. قرار
دارد. اين پيروزی
[...] نشان می دهد
که مسابقه
تکنولوژيک که
بسياری از
مهندسان
آمريکايی فکر
می کنند آنرا به
حد غيرقابل
دسترسی ترقی
داده اند،
بسيار دور از
اين مرحله
است". مقاله،
سپس تأئيد می
کند که: "اولويتهای
علمی و
تکنولوژيک"
در اين دو
کشور يکسان
نيست.
کامپيوتر
ژاپنی برای
محاسبه
تغييرات جوی
ساخته شده، و
کامپيوترهای
آمريکايی
برای اينکه
بتوانند کار
اسلحه را
بهبود ببخشند.
اين تضاد،
خلاصه کنندهء
يکی از قديمی
ترين حقايق
تاريخ برتری
طلبی است.
قدرت مسلط
نيروی خود را
(حتی به ضرر
خود) بر روی
نظاميگری
متمرکز می
کند، در حالی
که آنکه می
خواهد
جايگزين او
شود بر روی
اقتصاد
متمرکز می
شود؛ آنچه
هميشه
بيشترين بهره
را داشته است.
قبلا اين در
مورد ايالات
متحد صدق می
کرد، حالا چرا
در مورد ژاپن
چنين نباشد، شايد
در چارچوب
اتحادی با
چين؟
در
خاتمه، باقی
می ماند قلمرو
ايدئولوژيک.
در حال حاضر،
اقتصاد
آمريکا نسبتا
ضعيف است بخصوص
اگر مخارج
گزاف نظامی را
در نظر بگيريم
که استراتژی
جنگ طلبان در
بر دارد. به
علاوه، واشنگتن
از نظر سياسی
همچنان منزوی
است. هيچکس،
يا تقريبا
هيچکس (به جز
اسرائيل) موضع
جنگ طلبانه را
عاقلانه و
شايسته تشويق
و پشتيبانی
نمی داند. کشورهای
ديگر يا
احتياط می
کنند و يا نمی
خواهند
مستقيما در
مقابل کاخ
سفيد قرار
بگيرند، اما همين
که کند حرکت
می کنند يا
ترديد نشان می
دهند، به
ايالات متحد
آسيب می
رساند. در
واکنش به اين
روش، ايالات
متحد می خواهد
نظر خود را با
نخوت به آنها
تحميل کند، و
نخوت، تأثيرات
شومی دارد.
استفاده
افزونتر از
نفوذ خود برای
تأمين مقاصد،
در نهايت به
کاهش بيشتر اين
نفوذ می
انجامد و باعث
رشد کينه و بغض
می شود.
در
جريان دو قرن
اخير، ايالات
متحد سرمايهء
ايدئولوژيک
بسيار زيادی
اندوخت. اما
در زمان حاضر،
آنرا به اسراف
خرج می کند،
حتی سريعتر از
خرج مازاد
طلاهايش در
سالهای ۶۰.
در
دهسال آينده،
دو امکان در
مقابل آمريکا
وجود دارد: يا
راه جنگ طلبان
را پيش می گيرد
با نتايج
بسيار منفی
برای همه و
بخصوص برای
خودش. و يا
متوجه می شود
که اين رفتار
بسيار بدفرجام
است. به نظر می
رسد که حق
انتخاب پرزيدنت
بوش بسيار
محدود است و
ايالات متحد،
به مثابه
نيروی محرک
سياست بين
المللی،
احتمالا به
سقوط خود
ادامه می دهد.
سئوال
واقعی اين
نيست که آيا
ابرقدرت
آمريکا در حال
زوال است يا
نه، سئوال
اينست که آيا
ايالات متحد می
تواند راهی
برای سقوط
آبرومندتری
پيدا کند،
بدون ضرر و
زيان فوق
العاده بيشتر
برای جهان و
برای خود
آمريکا.