پنجشنبه ۲۱ فروردين ۱۳۸۲ - ۱۰ آوريل ۲۰۰۳
رويای امپرا توری جها نی آمريکا

رويای امپرا توری جها نی آمريکا

و افقها ی احتما لی تغيير

ولفوويتز : تصميمات سياست خارجی نبايد تابع نوعی از حاکميت قانون باشد

 

هدايت سلطانزاده

روشنگری

 

در سالهای آغازين دهه, ۱۹۸۰, دو تحول بزرگ, ايدئولوژيهای محافظه کارانه و بسيار افراطی را که از دهه ۱۹۶۰ ببعد, به حاشيه رانده شده بودند, جان تازه ای داد: تحول ساختاری در جوامع غربی, زمينه های وفاق بين احزاب سنتی چپ و راست را که ميتوان آنرا در مدل دولت رفاه و يا اقتصاد کينزی خلاصه کرد, از بين برد.

نتيجه آ ن بروز مجدد يک موج محافظه کارانه عمومی در تمامی جوامع غربی بود که خود را در قالب نئو ليبراليسم, اقتصادی بيان ميکرد و به سرعت به يک ايدئولوژی سياسی و اجتماعی تبديل گرديد. ان بافت ايدئولوزيکی که بعد از, بحران ۱۹۳۰ و جنگ جهانی دوم و شکست فاشيسم به عقب نشينی تن درداده بود در شکل جديدی سر بلند کردو بسياری از دست آوردهای سياسی اجتماعی دهه ۱۹۶۰ به اين سو را هدف تهاجم خود قرار داد. انديشه های محافظه کارانه ای که در چند دهه گذشته در محافل کوچک اکادميک تبليغ ميشد به برنامه سياسی بسياری از دولتها در جوامع غربی تبديل گرديد و نئو ليبراليسم به صورت يک ايدئولوژی رايج و فراگير درامد. احزاب سنتی به منتها ی راست خود لغزيدند و احزاب چپ کم کم با قرا دادن پاره-ای از مفروضات تئوريک" راست" جديد در پلاتفرم سياسی خود به ميانه چرخيدند. فضای عمومی گرايش به راست, خود زمينه ساز باروری انديشه های افراطی تری در نوع نگرش نسبت به مناسبات اجتماعی و مناسبات بين المللی گرديد. نسلی از محافظه کاران بوجود آمدند که ميتوان آنانرا در مفهوم متعارف خود, بنيادگرا ناميد.

به موازات اين تغييرات در جوامع غربی, تحولات جدی در قطبی ديگر, ميرفت که جهان را در مسيری ديگر اندازد.

شوروی و بلوک کشورهای شکل گرفته بر حول آن نه تنها جذابيت خود را به عنوان يک مدل سياسی از دست داده بودند بلکه شتابان به سوی اضمحلال ميرفتند و سرانجام در آغاز دهه ۱۹۹۰, شوروی و همه کشورهای اروپای شرقی, يکی بعد از ديگری فروريختند. فروريزی شوروی از درون و در زمان صلح, بدون يک روياروئی بيرونی ( حتی امپرارطوری پوسيده عثمانی , در نتيجه يک جنگ بيرونی فروريخته بود) نه تنها به موج محافظه کار جديد, ظاهر بحقی داد, بلکه در صف جنبشهای اجتماعی, شوک فلج کننده و سرگردانی سياسی و ايدئولوژيک به وجود آورد. در عين حال فروپاشی شوروی به عنوان يک ابر قدرت و تنزل اقتصادی و نظامی روسيه مابعد شوروی و نيز درگيريهای ملی در درون فدراسيون روسيه که آنرا حتی از ايفای نقش منطقه ای بازميدارد, يک حفره سياسی و نظامی بزرگی در جهان بوجود آورد. پاره ای از کشورها که در دوره جنگ سرد ميتوانستند از مانور بين دوابرقدرت بهره ای گيرند و ازتوا ن زيستی نسبتا مستقلی برخوردار شوند,ديگر از چنين فرجه ای محروم شدندو" دوستان" ديروز به آسانی ميتوانستند به دشمنان امروز تبديل شوند.

حذف شوروی از جغرافيای سياسی جهان, نه تنها امريکا را به عنوان تنها ابر قدرت اقتصادی نظامی در سياره ما بجا گذاشت, بلکه دهسال رشد بی وقفه اقتصادی, توان آنرا به عنوان يک کشور از هر جهت تقويت کرد. در عين حال, ضرورت صف بنديها و ائتلافهاو نهادهای بين المللی به شيوه دوره جنگ سرد را نيز از بين برد. تصادفی نبود که آمريکا در اولين فرصت, قراردادهای" سالت" با شوروی سابق را که بيان يک آرايش و توازن قوای ديگری بود, بی موضوع اعلام کرد.

صف متحدين در هر دو سو نيز دچار تغييرات جدی گرديد. ضد کمونيسم که محور اتحاد کشورهای غربی را تشکيل ميداد و ناتو نماد نظامی آن بود, عملا به يک نهاد بی فلسفه ای تبديل شد و موضوعيت واقعی خود را از دست داد. تقريبا تمامی کشورهای اروپای شرقی , و تکه پاره های جدا شده از شوروی, عملا به صورت زائده های سياسی و نظامی آمريکا در آمده اند و ضد کمونيسم ديگر نميتوانست عنصر متحد کننده کشورهای غربی باشد. از اينرو,

تعيير صف ارائی در دو جهت اثرات جدی گذاشت: در حالی که در مجموعه کشورهای غربی, گرايشات محافظه کارانه به ايدئولوژی و انديشه سياسی غالبی تبديل شده بود ضد کمونيسم ديگر محور اتحاد و روابط اين کشورها با بقيه جهان نبود. در داخل تنها ابر قدرت جهان اثر آن به شکل ديگری بود.

اگر چه در داخل آمريکا ضد کمونيسم هنوز تا حدی بويژه در رابطه با چين و کوبا و يا کره نقش داشت ليکن برای متحد کردن همه محافظه کاران و تبديل آن به موجی فعال در جامعه امريکا نياز به متصل کردن انديشه های محافظه کارانه جديد وبسيج لايه هائی از جامعه بود که از نظر ايدئولوژيک محافظه کار ولی از نظر سياسی ليبرال و يا غير فعال بودند. آن ضد کمونيسمی که در دوره جنگ سرد ليبرالها را متحد ميکرد در دوره مابعد کمونيسم ديگر نميتوانست استخوان بندی اصلی روابط بين المللی انان را تعيين کند بويژه مصلحت گرائی اقتصادی خود عامل شکاف بيشتری بود.

دسته ای از ضد کمو نيستهای دوره جنگ سرد تنها به اين اکتفا نميکردند که ضد کمونيسم عامل اتحاد آنان در روابط بين المللی باشد بلکه معتقد بودند که بايد جنگ را به جبهه درونی نيز کشاند.

اگرچه طيف راست و محافظه کار در آمريکا با برچسب واحدی مشخص نميشود و ائتلاقی است از ضد کمونيستهای سنتی دوره حنگ سرد , نظامی گرايان امنيت ملی که آيزنهاور از آنان به عنوان" مجتمع صنعتی نظامی آمريک" نام

می برد محافظه کاران اجتماعی که غالبا بر حفظ ارزشهای مسيحی و مخالفت با سکولاريسم و فمينيسم و دشمن با صطلاح " تهاجم فرهنگی" هستند راست سنتی و محافظه کاران جديد يا راست جديد.

ليکن دو عامل روشنفکری و اجتماعی در فعال کردن موج راست در آمريکا اهميت برجسته ای در دو دهه گذشته پيدا کرده اند: سياسی شدن پروتستانها(Evanglist) و ظهور محافظه کاران جديد.

بر اثر اين دگر گونيها در اواخر دهه ۱۹۷۰ پاره ای از استراتژيستهای حزب جمهوريخواه به اين انديشه افتادند که مسيحيان (Evanglist) را بويژه در سطوح پائين بسيج کنند بخصوص مايوس شدن آنان از سياستهای حزب دموکرات چنين زمينه ای را فراهم می ساخت.

بر خلاف احزاب راست سنتی در آمريکا"راست جديد" يا محافظه کاران جديد در گذشته با گرايشات سياسی چپ و ليبرالی در حزب دموکرات مرتبط بوده اند و عمدتا از ميان پايگاه اجتماعی و سياسی حزب دموکرات برخاسته اند که در سياست خارجی آمريکا نقش فعالی دارند. مشخصه ديگری نيز" محافظه کاران جديد" را از راست سنتی متمايز ميسازد:

آنان باصطلاح "انترناسيوناليست" هستند و معتقد به تغيير جغرافيای سياسی جهان. اين تغيير صف آرائی که خون تازه ای در رگهای محافظه کاران بوجود آورد خود عامل اتحاد ديگری نيز بود: پيوند با يهوديان. يهوديان بطور سنتی پايگاه حزب دموکرات بودند ليکن ظهور" محافظه کاران جديد" از ميان حزب دموکرات زمينه گره خوردن تنگاتنگ محافظه کاران جديد با يهوديان و در هم آميزی آنان در يک موج بزرگ راست و مهاجم را فرا هم ساخت.

دوره ريگان دوره تکوين اين اتحاد بود و از دوره ريگان به بعد تمام لولو خرخره های ضد يهود در حزب جمهوريخواه را کنار گذاردند. در رسانه های جمعی که به تدريج در کنترل انحصاری عناصری معدود و عمدتا يهودی د رمی آمد

"ارزشهای فرهنگی مشترک مسيحی- يهودی" مدام تبليغ گرديد و نويسندگان محافظه کار جديدی نظيرWilliam Bennett و Sammuel Huntington اين پارانوئی را دامن زدند که ارزشهای مسيحی- يهودی در جهان مورد تهاجم قرار گرفته است. اين تحول ايدئولوژيک سياسی و اجتماعی در بين مسيحيان و يهوديان آمريکا پيوند های اسرائيل و راست جديد را نيز به شکل بيسابقه ای نزديکتر ساخت. عناصری از بنياد گرايان مسيحی و يهودی که بعد از دوره کارآموزی در دوره ريگان خود را در نهادهای انديشه ساز متشکل ساخته بودند با پيروزی جرج بوش پسر در يک انتخابات بحث انگيز ناگهان در مواضع کليدی بزرگترين قدرت اقتصادی و نظامی جهان قرار گرفتند.

 

پروژه قرن جديد آمريکائی

در سال ۱۹۹۷ گروهی از بنياد گرايان که در نهادی به اين اسم گرد امده بودند مانيفست خود را منتشر کردند که يک چرخش تمام عياردر سياستهای آمريکا را توصيه ميکرد. افرادی نظير ديک چينی, رامزفيلد که از اولين امضاء کنندگان آن بودند پيوندهای نزديکی با شرکتهای نفتی و صنايع نظامی داشتند. دراثری به نام" خطرات فعلی: بحران در سياست خارجی و دفاعی آمريکا" که Robert kagan وWilliam Kristol اديتورهای ان بودند, ۱۲ نوشته از افراطی ترين محافظه کاران نظير پل ولفويتز , ريچارد پرل, دونالد کاگان, و ويليام بنت و ديگران بر نظامی کردن وسيع و پيشبرد صلح از طريق جنگ تاکيد داشتند. برنامه سياست خارجی بوش عمدتا توسط نهادهای انديشه ساز محافظه کارانه ای نظير"موسسه اقدام آمريکا" "موسسه هادسون" , " مرکر سياست امنيتی" و"پروژه برای قرن آمريکائی" در دهه ۱۹۹۰ پی ريزی شده است . ليکن سياست رسمی جرج بوش در سپتامبر ۲۰۰۲ تحت عنوان "استراتژی امنيت ملی آمريکا" منتشر شد که بيشتر با" پروژه قرن آمريکائی خوانائی داشت" و در آن بر سلطه نظامی در جهان و نظريه مداخله نظامی بويژه در منطقه خاورميانه و سرنگونی صدام که هدف واقعی از آن کنترل منابع نفت بود تدوين شده بود. اين ديدگاه بتازگی نيز از طرف رامزفيلد آشکارا بيان شده است که نيروهای آمريکا برای تغيير شکل منطقه در عراق باقی خواهند ماند.

در پروژه قرن آمريکائی که سودای يک امپرارتوری جهانی آمريکا فرمولبندی شده است کمتر به تروريسم فردی و بيشتر به نقش دولتها تاکيد شده است. در اين پروژه عناصری نظير ولفوويتز مينويسند که" ما بايد از حوزه اصول کلی به تصميم گيريهای مشخص گذر کنيم. ضمن اينکه قوانين, قضات و محاکمات چيزهائی هستند که ما برای فرآيند سياست داخلی خود ميخواهيم , تصميمات سياست خارجی نبايد تابع نوعی از حاکميت قانون باشد" و "اينکه مداخله جنگی قدرتهای متمدن ميتواند مستقيما بر صلح جهان کمک کند".

 

سياست خاورميانه ای" پروژه قرن آمريکائی" توسط اليوت ابرامز تدوين شده است.

آبرامز در سپتامبر ۲۰۰۱ به عنوان مشاور خاور ميانه ای خانم کندلسا رايس مشاور بوش در امنيت ملی برگزيده شد که نظرات او در اختلافات بين وزارت دفاع و امنيت ملی با وزارت امور خارجه و سيا تعيين کننده است. آبرامز عضو جامعه يهوديان و در دوره ريگان در ماجرای کنتراها و ايران گيت و ارتباط با جوخه های آدم ربائی در آمريکای لاتين و دروغ گوئی در کنگره تحت تعقيب جزائی قرار گرفته بود و پا ره ای روز نا مه ها در آن هنگام نوشتند که روباه را برای مراقبت از قفس مرغها انتخاب کر ده اند.

ابرامز در سال ۲۰۰۰ ايده سرنگونی صدام , تقويت اسرائيل و جلوگيری از دولت فلسطينی که با آمريکا همساز نباشد,

زدن رهبری فلسطين و در درجه اول عرفات و مخالفت با صلح فلسطينيها و اسرائيل بر اساس طرح اسلو را صريحا عنوان کرده بود. آبرامز حتی از آن دسته از يهوديان اسرائيلی که از صلح ميان اسرائيل و فلسطينيها طرفداری ميکردند انتقاد ميکرد و بيشتر از هر کس ديگری با خط فکری آريول شارون نزديک است و معتقد است که بايد طرح Road Map را دور انداخت. وی جزو نخستين کسانی بود که از" تغيير رژيم" در منطقه از جمله تغيير رژيم سياسی در عراق سخنن بميا ن آورده بود.

در مقدمه ای بر عنوان" تغيير رژيم" به قلم اديتورهای اصلی" پروژه قرن آمريکائی" کشورهايئ نظير عراق ايران کره شمالی و چين مورد تاکيد قرار گرفته اند و اقدام پيشگيرانه بويژه در مورد عراق و کره توصيه شده است:" در قرن ۲۱ خواست اينکه اين رژيمها وجود نداشته باشند کافی نيست و امريکا در هر کجا که منافع حياتی امريکا در مد نظر باشد بايد مداخله کند" مهم نيست که تهديد بالقوه باشد و نه بالفعل.

انتخاب ژنرال ج. گارنر به عنوان حاکم عراق برای دوره ما بعد صدام , بعنئان فردی مرتبط با صنايع و پروژه های نظامی موشکهای ضد موشک" پاتريوت" و" پيکان" در اسرائيل بيان يک طرح تغيير شکل فراگيرتر در منطقه و احتمالا حاکميت مستقيم تر آمريکا در خاورميانه ميباشد.

 

پروژه قرن آمريکائی و ۱۱ سپتامبر

محافظه کاران افراطی در آرزوی يک" پرل هاربر" تازه ای بوده اند تا از آن به عنوان کاتاليزوری برای به اجرا گذاشتن رويای امپرارتوری جهانی آمريکا در قرن جديد بهره برداری کنند. حادثه ۱۱ سپتامبر دقيقا همان چيزی بود که انتظارش را ميکشيدند.

بزرگترين اقدام تروريستی در عين حال نقطه شکست آن نيز بود. بر خلاف حرکتهای تروريستی پيشين در تاريخ , ۱۱ سپتامبر تروريسمی بود بدون پلاتفرم سياسی وخواست اجتماعی.

اکثر کشورها و مردم جهان به همنوائی با قربانيان بزرگترين حادثه تروريستی تاريخ برخاستند و بنيادگرايان گرد آمده در دولت بوش با بهره بر داری از آن ماشين جنگی خود را به حرکت دراوردند.

بر خلاف جنگ اول خليج که يک مرحله آزمون و سنجش توان واکنشی شوروی محتضر از يک سو و ظرفيت مانور کشورهائی که با تکيه بر ناسيوناليسم قابليت زيستی مستقلی داشتند بود, جنگ دوم خليج را بايد از جنس ديگری تلقی کرد. در جنگ اول خليج مناسبات بين المللی در حال تغيير بود ولی هنوز معادلات جهانی کاملا دگرگون نشده بود, بهمين دليل نيز ناتو, رابطه با اروپا و سازمان ملل , از طرف امريکاا ناديده گرفته نشد. ليکن جنگ دوم خليج در يک فضای جهانی انجام ميگرفت که شوروی به عنوان يک ابرقدرت ديگر وجود نداشت و اروپا به عنوان رقيب اصلی امريکا فاقد توان نظامی معادل با آمريکا و فاقد اراده سياسی واحد بود و کنترل منابع حساس نفتی جهان معادله رقابت را ممکن بود به ضرر اروپا تغيير دهد.

اگر يازده سپتامبر به عنوان کاتاليزوری بنفع بنيادگرايان در امريکا در جهت رويای امپرارتوری جهانی آمريکا مورد بهره برداری قرار گرفت اکنون جنگ عليه عراق درست در جهتی عکس بر افکار عمومی مردم جهان و بويژه در منطقه عمل ميکند و ميتواند به کاتاليزوری برای جنبشهای اجتماعی وسيعتر و مخالفت با امريکا تبديل شود و طولانيتر شدن جنگ ميتواند به اين بلوربنديهای حرکتهای اجتماعی شتاب بيشتری بدهد.

در تاريخ جديد هرگز عليه يک جنگ منطقه ای, جنبش توده ای و همزمان در۶۰۰ شهر بزرگ جهان بوجود نيامده بود.

آمريکا حتی اگر از نظر نظامی جنگ را ببرد در فضای سياسی نامساعدی قرارخواهد گرفت و اگر کويت و اسرائيل را کنار بگذاريم تقريبا هيچ کشوری به امريکا اعتمادی ندارد که خود بن بست ايدئولوژيک و سياسی محافظه کاران افراطی را نشان ميدهد.

بنيادگرائی ايدئولوژيک معمولا با محدود کردن آزاديها و نقض مستقيم و غير مستقيم قانون مداری و روی آوردن به شيوه های خشن سياسی و محدود کردن حقوق دموکراتيک همراه است که بنوبه خود به موج مخالفت با آن نيز دامن ميزند.

در مناسبات بين المللی تعرض آمريکا برای ايجاد يک امپرا توری جهانی, با نقض قوانين بين المللی همراه است. قوانين بين المللی حاکم بر مناسبات بين دولتها که از معاهده وستفالی در ۱۶۴۸ ببعد و با پايان جنگهای سی ساله در اروپا بتدريج شکل گرفته و اصل حاکميت دولتها را پذيرفته بود اکنون از طرف آمريکا بطور صريح مورد چالش قرار گرفته است. سياست بين المللی اعلام شده از طرف جرج بوش, تبديل حاکميت قا نون در مناسبات بين المللی دولتها به يک"غرب وحشی" است که در آن بهر تفنگ بدستی, حمله بيک کشور ديگر را مشروعيت ميد هد.

 

تاثير جنگ بر ايران

ايران تنها کشور جهان سوم بود که جوانان آن برغم تبليغات ضد آمريکائی بنيادگرايان حاکم بر ايران بصورت خودجوش و به عنوان همبستگی با قربانيان ۱۱ سپتامبر شمع به دست به خيابانها ريختند. تداوم جنگ آمريکا عليه عراق و مشاهده ويرانيها و تلفات انسانی بويزه در ميان کودکان و زنان و مردم غير نظامی تصويری کدر, متجاوز و اشغالگر از امريکا در اذهان همان نسل ترسيم خواهد کرد و داعيه دمکراسی و" رهائی بخشی" آنرا بی اعتبار خواهد کرد. تمايل نسل جوان به آمريکا که نتيجه عملی سياست قتل و غارت و سرکوب و فساد بی حد و حصر اخوندها در دوره بعد از انقلاب بود و ميتوان آنرا يک سرمايه بادآورده برای آمريکا تلقی کرد ميتواند به سرعت برباد رود. رويگردانی فکری از آمريکا بر مواضع و تبليغات سلطنت طلبها نيز اثر جدی ميتواند داشته باشد. از سوی ديگر ممکن است جناح فاسد و محافظه کار حاکم در ايران را برای نزديکی و زدوبند با آمريکا تشو يق کند. فرآيند رويگردانی از آمريکا را نبايد بمعنی بازگشت به طرف ولايت فقيه و رفسنجانی و حسين شريعتمدا ريها تلقی کرد بلکه ميتواند بيک بازانديشی و درکی روشنتر و عميق تر از هدفهای دموکرا تيک درجامعه نزديکتر سازد.

 

هدايت سلطانزاده

.۸ آوريل