يکشنبه ۱۷ اسفند ١٣٨٢ – ۷ مارس ٢٠٠۴

 

و ما هميشه در سفران هشت مارس

و ما هر سال در اين سرزمين ها چون کوليان در راهيم. برای شنيدن و گفتن حق شهر وندی مان؛ هشت مارس گذشته با دوستی که تقريبا سرنوشتی مشترک از سر گذرانده ايم سخن می گفتيم از ايران و از دنيا و سهم مان از زندگی.

 

عفت ماهباز

تريبون فمينيستی ايران:

efatmahbas@hotmail.com

 

در شهری که زندگی می کنم با هشت مارس، بهار از راه رسيده و بر در و ديوار پنجه می سايد و گل های سرخ و زرد بهاری کاشته شده شهر را چون نوعروسی زيبا می آرايد. هر چند که هوا گاهی ديوانه می شود و مشت مشت برف روی گل های جوان و نازک می پاشد! آن وقت تو دلت می خواهد چادر زنان را از سر زنان برگشی و روی گل ها را بپوشانی و از سرما حفظشان کنی و( زنان را، از آن قيد برهانی! )اما اين برف و سرما ساعتی نمی پايد چون بهار کارش را کرده و چندی است که از زير نقب زده و بر زمين رسيده,

و ما هر سال در اين سرزمين ها چون کوليان در راهيم. برای شنيدن و گفتن حق شهر وندی مان؛ هشت مارس گذشته با دوستی که تقريبا سرنوشتی مشترک از سر گذرانده ايم سخن می گفتيم از ايران و از دنيا و سهم مان از زندگی.

گفتم: نگاه کن ما اينجاچگونه زندگی می کنيم ؟در سرزمينمان بسياری از زنان در موقعيت و سن و سال ما، درسشان را خوانده اند خانه ايی و شوهری و بچه و يا بچه هايی دور بر خود راه انداخته اند و کنون دست پايشان را دراز کرده اند ودارند برای آينده بچه هايشان و سفر مکه و مدينه شان برنامه ريزی می کنند و ما همچنان خانه بدوش در سفر، از اين آموزشگاه به آن دانشگاه، و از اين کشور به کشوری ديگر، در کوچيم و زندگی کولی وار خويش را بر دوش کشيم ..

اين نوشته،حاصل آن گفت وگوست ....

شهروند سر بلند بی سنگسار

چند ماه ؟ چند سال و چند قرن

و تا چند هشت مارس ديگر

بايد منتظر مانم

وهمچون آوارگان تيعيدی

کولی وار،کوله بار غم، سرزمينم (ان) را

از سرزمينی به سرزمين ديگر،

بر دوش کشم

تا هشت مارسی برسد

که همچون پار و پيرار

در راه نباشم

در جستجوی حق شهروندی برابر خويش

و آن هشت مارسی

که چادر همچون آواری بر سرمان

نمادی شد از تحقير

روسری ! يا توسری !

و ما در خواب خوش انقلاب

و از حق شهر وندی محروم

تا آن هشت مارسی

:که بتوانم ، انديشه کنم

که شهروندی نابرابرم

و از بام تا شام سنگسار می شوم !

و هفت سالی

در گوری تنگ

بی هيچ هشت مارسی

پنهان ز چشم همه

جشن گيرم

بی آنکه بدانم که شهروند نابرابر اين ديارم !

تا هشت مارسی رسيد

ومن نوشتم

که حتی شهر وند عادی اين

سرزمين پهناور نيستم

و نوشتم و نوشتند، دخترکان نابالغ سرزمينم را

برای مردان پيرو پولدار

هديه می برند

با کلاهی شرعی!

و نوشتم و نوشتند

داستان نابرابر تاريخ سرزمينم را

و اينکه تاچند روز و چند قرن ديگر

که هشت مارسی بيايد

بی هيچ پرسشی

و ما شهر وندان عادی اين ديار نابرابر باشيم؟

و تا بجای خشم، خرمن،خرمن گل درو کنيم ؟

تا چند روز و چند ماه ؟ چند سال و چند قرن ديگر

چند بهار و چند تابستان ديگر

بايد منتظر مانيم ؟

تا هشت مارسی بيايد

و ما شهروند برابر ايران زمين باشيم!

ولبخندی را با گل ميخکی غير مصنوعی

به سينه زنيم.

تاچند پاييز و چند تابستان ديگر

قهقهه مردان پير و پر خشم را

که در گوش دختر بچه گان

به نجوا می نشينند

را بشنويم و روی گردانيم

و با حسی از درد و تحقير

فروش دخترکان عروسک باز

هشت تا شانزده ساله را

نظاره کنيم

تا هشت مارسی بيايد

و ما شهروندان سر بلند بی سنگسار اين سرزمين باشيم!

و بجای تحقير دشت های گل را درو کنيم !

تا چند زمستان پر برف و پاييز پر برگ

را، در سرمای کويری، با زلزله های زمان و زمين

طاقت آريم

و درد را پنهان در سينه های گبره بسته از رنج را

نظاره کنيم

تا هشت مارسی بيايد

و ما شهروندان برابر اين ديار غريب باشيم!

تا چند بهار و پاييز و زمستان

و تا چند تابستان ديگر

می توان دخترکان خود سوز ايلامی را

ديد و غصه را بلعيد

تا هشت مارسی بيايد

و ما شهروندان برابر اين ديار خود سوز غريب باشيم!

چند بهار و چند تابستان ديگر

رنج زنان سرزمينم به پايان می رسد

تا چند ماه ؟ چند سال و چند قرن ديگر

آن هشت مارسی است

که زنان بی هيچ واهمه!

شهروند برابر سرزمينشان

می شوند!

عفت ماهباز

هشت مارس ۲۰۰۴