دكتر حسن هنرمندی خود را كشت
گزارش يك مرگ

 

 

رحمان اسديان
يكشنبه ٣١ شهريور ١٣٨١

ایران امروز


پير مرد هم رفت. رنجور و خسته و تكيده به آخر خط رسيد. خود را وارهاند و تن به خاك كشيد. سكوت و تنهايي، دق مرگش كرد و آن گاه كه پيمانه ي تحملش پر شد ، زندگي  از هم دريده شده ي تبعيد را با دست خود از ريشه كند.
هنرمندي خود كشي كرد . چهل و چند  كيلو وزن ، تكه يي پوست و استخوان را در تابوتي گذاشتند تا در نا كجا آبادي خاكش كنند. 
زندگي دكتر حسن هنرمندي ، استاد سابق دانشگاه تهران ، شاعر ، نويسنده ، مترجم و پژوهشگر و صاحب ده ها اثر ادبي، نمونه روشن صد ها و هزاران تبعيديان دور از وطني است كه نه نامي دارند و نه آوازه يي. نه «پرلاشزي» پس از مرگ در انتظارشان است و نه  فلا ن و بهمان گورستان دهان پر كن.
هنرمندي روز سه شنبه  خود را كشت. او كه همه عمر سر در كتاب و تحقيق داشت و دمي از ياد دادن ويادگرفتن نياسود ،  همه ي هستي اش را در وطن  بلا و ملازده جا گذاشت وبا يك چمدان كتاب ودست نوشته هاي خود ، زندگي در تبعيد رادر پيش  گرفت. در پاريس و در طبقه ي چهاردهم يك خوابگاه كارگران خارجي و مهاجر ، جايي كه
FOYER  SONCOTRA مي گويند ، جايي به اودادند. اتاقك كوچكي در ابعاد دو در دو متر كه گنجايش حتا كتاب هايش را نداشت. هنرمندي سال ها در اين خوابگاه و در ميان هياهو و سر وصداهاي بي پايان سر كرد. تك و تنها زيست. نه زني ، نه فرزندي و نه خانه‌يي. تنها براي دلش خواند و نوشت. روزها براي فرار از دست تنهايي كشنده ، به كلاس هاي درس ادبيات و فلسفه يا هرچه گيرش  مي آمد مي رفت، و چون يك بچه مدرسه‌يي پشت نيمكت ها مي نشست تا تنهايي را بكشد. روحيه او حساس‌تر و نازك طبع‌تر از آن بود كه با بر و بچه هاي ايراني كه همه در گوش هم فرياد سياست مي كشيدند ، بسازد. نگاهي بدبين به همه چيز داشت. از اين رو نه او با هر كسي مي‌ساخت و نه ديگران با او.
هنرمندي تنهايي وانزوا را سال ها تاب آورد. به نسخه برداري و مطالعه روي تاثير وتاثرات ادبيات ايران و فرانسه كه كار اصلي وتخصصي اش بود ، ادامه داد.  با «مستي بي ميِ» خود كه منظومه يي پنج هزار بيتي بود و ابيات آن هر روز بيشتر و بيشتر مي شد ، دل خوش داشت. مي گفت: تنها با عشق به حافظ  و غزل او زنده ام ، و گرنه خيلي پيش از اين ها كارم تمام بود.
تنهايي و انزوا بالاخره كار دستش داد. در اين اواخر ديگر خيالاتي شده بود. مي گفت: دست نوشته هايش مورد دستبرد قرار مي گيرد. مي گفت: شب ها در تاريكي وقتي كه خوابيده است ، كسي وارد اتاقش مي شود و شعر يا نوشته هايش را مي دزدد. كتاب ها و نوشته هايش ، فرزندان او بودند . حضور آنها توي كارتن ها و كنج قفسه ها به او  دل گرمي مي داد. اما يك سالي بود كه ديگر دل ودماغ هيچ چيزي را نداشت. نورچشمي هايش، يعني كتاب هايش را به اين وآن مي بخشيد. مي خواست بارش را سبك كند. مي گفت كه  به ته  خط رسيده است و ديگر براي ماندن بهانه يي ندارد .
آتش سوزي عمدي يا غير عمدي كه در ماه گذشته، در طبقه ي مسكوني اش اتفاق افتاد ، او را به كلي از پاي در آورد. سالن خوابگاه به كلي سوخت ، تعدادي كتاب و نوشته هايش از ميان رفت و باقي مانده نيز به قول خودش «بوي ناك» و غير قابل استفاده شد.
هنرمندي پس از آتش سوزي ، از طبقه ي چهاردهم ، به طبقه ي دوازدهم انتقال يافت. اتاقكي كوچك تر از گذشته به او رسيد. روزي كه قرار بود يكي دوتن از دوستان كمكش كنند تا خرت وپرت هايش را جا به جا كند ،  با كمال شگفتي ديدند كه هنرمندي در ميان اثاثه ها نشسته ، يك بطر كنياك جلوي خود گذاشته و آرام و آرام مي نوشد. مي گفت: پزشك تجويز كرده است. گفتند: حالا و موقع اسباب كشي؟ جواب داد: چه فرق مي كند امروز يا فردا!  وسايل و كتاب ها به سختي جا به جا شد.  هنگام خداحافظي ، اصرار كرد كه فردا به ديدنش بيايند و حتا خود ساعت دو بعد از ظهر را انتخاب كرد . دوستي به دليل مشكلات كاري ساعت پنج بعداز ظهر را پيشنهاد مي كند. هنرمندي با لبخند مي گويد: باشد  اگر تا آن وقت زنده باشم!
هنگامي كه اين دوست سر قرار مي رود و در مي زند ، جوابي نمي شود. كسي در را باز نمي كند. دوست مان پي كارش مي رود ، اما نگران هنرمندي است. بيست وچهار ساعت مي گذرد. دوباره دوست ما به خوابگاه و محل زندگي هنر مندي باز مي گردد و دوباره در مي زند. اين بار هم كسي جواب نمي دهد. پليس و آتش نشاني در جريان قرار مي گيرند. در را مي شكنند و وارد اتاق مي شوند. هنرمندي عينك برچشم و يك قلم در دست ، از روي صندلي به زمين پرتاب شده و به خواب هميشگي فرو رفته است. يك بطري كنياك خالي و دو شيشه قرص ، يك يادداشت، كيف بغلي او همراه با پاسپورت و مبلغي پول ، شايد براي كفن و دفن  روي ميز ديده مي شود .
هنرمندي 74ساله اين گونه در غربت به پايان خط مي رسد. 

كارنامه فرهنگي هنرمندي
دكتر حسن هنرمندي درسال 1307 خورشيدي به دنيا آمد. در 16سالگي شاگرد اول دانشسراهاي مازندران شد. يك  سال بعد به تهران آمد و خواست دانشجوي هنرپيشگي شود. در سال 1328 به عنوان دانشجوي ادبيات فرانسه وارد دانشگاه تهران شد. دوسال بعد به پاريس آمد و در كلاس آمادگي پزشكي ثبت نام كرد. در سال 1332درسش را ناتمام گذاشت و به ايران بازگشت. يك سالي سر دبيري نشريه سخن را بر عهده گرفت و در همين زمان به ترجمه و چاپ آثاري چون «همسران هنرمندان»  از آلفونس دوده ، «مائده هاي زميني» و «سكه سازان»  از آندره ژيد دست زد.
از هنرمندي در سال 1336 ، كتاب «از رمانتيسم تا سوررئاليسم» كه درباره نظريات نيما يوشيج و پيوند آن با شعر فرانسه است ، نشر يافت. يك سال بعد، نخستين مجموعه ي شعري او با نام «هراس» منتشر شد  .ترجمه «آليس در سرزمين عجايب» يكي ديگر از كارهاي او در اين سال است. درهمين زمان برنامه «صداي شاعر» را در راديو تهران به راه انداخت كه هدف آن معرفي و ترويج جلوه هاي سالم شعر نو بود .در اين برنامه به طور مفصل گفت وگوهايي با فروغ ، شاملو ، اخوان، نادر پور و ديگران انجام داد.
هنرمندي در سال 1342 دوباره به فرانسه بازگشت و پس ازيك اقامت چهار ساله ، موفق به  گذراندن رساله دكتراي ادبيات تطبيقي خود در زمينه «تاثير ادبيات فارسي برآندره ژيد» از دانشگاه سوربن شد .با بازگشت  به ايران، عهده دار كارهاي فرهنگي گوناگون از جمله اجراي برنامه ي راديويي «سفري درركاب انديشه» يا از  «جامي تا آراگون» به منظور نشان دادن ارزش وتاثير ادبيات ايران در جهان ، تدريس در انجمن فرهنگي ايران و فرانسه، تدريس ادبيات تطبيقي در دانشگاه تهران و تاليف ونقد وترجمه و چاپ ده ها اثر ديگر شد كه برخي از آن ها عبارتند از: برگزيده شعر ها، دفترهاي شعر آسان، نامه هاي شتابزده به پسر پنداري ام ، خودكشي «بررسي شاعرانه مساله»، زورق مست از رمبو ، سفر از بودلر، ده شعر از شاعران چين، افسانه هاي آفريقايي، بررسي ده قرن شعر فارسي ، شام طولاني كريسمس از ئورتون وايلدر ، كتك خورده و راضي از كاسونا ، محاكمه از كافكا، داستايوسكي از ژيد، حافظ در آينه شرق و غرب و واژه نامه ي تطبيقي اصطلاحات ادبي جهان.
هنرمندي همراه با خيل ديگر روشنفكران ايراني كه نتوانستند ، بختك اختناق نوظهور پس از انقلاب را تحمل كنند ، از كشور خارج شد. پنج سالي به عنوان استاد ، به الجزاير رفت و طي سالهاي 1359 تا 1364 در آن جا به تدريس پرداخت. با تحولاتي كه در الجزاير به وقوع پيوست ، مجبور شد اين كشور را ترك كند. دوباره به فرانسه برگشت و تا آخرين روزهاي عمر مقيم پاريس شد.
هنرمندي عاشق ايران بود و تنها آرزويش ديدن دوباره خانه ي پدر و مادري اش بود ، ضمن اين كه پاريس را نيز بسيار دوست مي داشت. هر وقت نامي از ايران به ميان مي آمد، بلافاصله اين عبارت را از  «هانري دومنترلان» نقل مي كرد:
من هنوز از اين واژه
persane منقلب مي شوم … هريك از ما يك «پِرس» دروني در خود داريم. باغي پنهاني كه پس از خشكي و دم سردي زمستان، دوباره گل افشاني خواهد كرد...