مسعود اميد
اکبر گنجی و بحران احياگری دينی
در ايران
مانيفست جمهوری خواهی اکبر
گنجی، سومين فرصت تاريخی ايران پس از ارتداد علامه نائينی و مجاهدين است تا تکليف
خود را با سنت و مدرنيته يا دين و علم يا اسلام و دموکراسی روشن سازد و از بديل
متناقض "جمهوری اسلامی" هجرت کند
اگر اعلاميه جهانی حقوق بشر و
اصول دموکراسی ليبرال مبنای تفسير دموکراتيک از اسلام قرار می گيرد ديگر چه نيازی
به اين اسلام ناتوان که برای تفسير خود به دانش روز بشر نياز دارد؟
"مانيفست جمهوری خواهی" اکبر گنجی بهانه
ای شد تا به ماهيت اين چرخش ايدئولوژيک و سابقه تاريخی آن در سده اخير ايران
پرداخته شود تا شايد از فرصت تاريخی ای که در ايران پديدار گشته است بهره برداری
شده و آن را به نقطه عطفی در تحول ايران بسوی دموکراسی تبديل سازيم. ذيلا، به سه
تجربه تاريخی در ايران پرداخته شده و جمع بندی مختصری ارائه می گردد.
تجربه اول: ارتداد علامه نائينی و جمع
آوری کتاب تنبيه الامه و تنزيه المله
علامه نائينی از رهبران مشروطه خواهی بود که در
ابتدا گمان می کرد اسلام و مشروطيت قابل جمع هستند. او با استفاده از دانش روز و
دستاورد جنبش مدرنيته، به تفسيری از دين پرداخت که مويد آزاديخواهی بود. علامه
نائينی معتقد بود که دستاوردهای علمی بشر تعارضی با دين نداشته و حتی دين مويد
آنها نيز هست. اين اقدام علامه نائينی سبب شد تا دين وارد عرصه مبارزات شده و با
کسب اعتبار در حوزه سياسی و حکومتی، مساله اساسی مشروطه را که در
"عدالت" و "آزادی" بود به "مشروعه" تبديل سازد. با
اين تغيير پارادايم بود که افرادی چون شيخ فضل الله نوری که در ابتدای نهضت تقيه
کرده بودند و با نهضت همراهی می کردند احساس قدرت کرده و بر طبل "مشروعه
"کوبيدند تا جائيکه انتشار کتاب علامه نائينی نيز قادر به ايستادگی در برابر
آن نشد.
علامه نائينی با جمع بندی از چالش
"مشروطه-مشروعه" نهايتا به اشتباه استراتژيک خود پی برد و به خريد و جمع
آوری کتاب خود همت گماشت زيرا انديشه آشتی دادن دين با مشروطه را عامل اصلی چنين
ضربه ای به جنبش مشروطه می دانست. حمايت آشکار علامه نائينی از رضاشاه نيز نوعی
اعلام حمايت از سکولاريسم در مقابل دين مداری بود. علامه نائينی اگر به جای دينی
کردن مشروطه، در همان حوزه عرفی "آزادی" و "برابری" در مبارزه
با استبداد قاجار باقی می ماند شايد تجربه سکولار-دموکراسی در ايران آغاز می شد و
او مجبور نبود تا در برابر استبداد دينی به سکولاريسم اقتدارطلب پناه ببرد. ارتداد
علامه نائينی در آن شرايط نوعی ارتداد از اسلام در حوزه سياسی و حکومتی بود نه در
حوزه ايدئولوژيک.
تجربه دوم: ارتداد سازمان مجاهدين خلق
در سال ۱۳۵۴
محمد نخشب بدون جمع بندی از تجربه "به روز
کردن اسلام " توسط علامه نائينی در نهضت مشروطه و عواقب زيانبار آن، مجددا با
دستاورد دانش روز يعنی سوسياليسم به سراغ اسلام رفت و جنبش "نهضت خداپرستان
سوسياليست " را در دهه ۱۳۳۰ پايه گذاری نمود. او می گفت سوسياليسم محصول علم
است و ما آن را بدون پشتوانه ماترياليسم فلسفی اش می پذيريم. او خود را از نظر
فلسفی و جهان بينی خداپرست ولی از نظر اقتصادی سوسياليست می دانست. مهندس بازرگان
نيز اين انديشه را گسترش داد و با نوشتن کتاب "راه طی شده"، مدعی آشتی
پذيری دين و علم شد تا آنکه فرزانگانی چون محمد حنيف نژاد و علی شريعتی در دهه ۴۰
ظاهر شدند و انديشه احيای دينی را گسترش دادند. محمد حنيف نژاد با نگارش کتاب
"راه انبياء، راه بشر" که در واقع بيان ديگری از کتاب "راه طی
شده" مهندس بازرگان بود و کتاب "شناخت"، قوانين ديالکتيک را محصول
علم دانسته و با اين قوانين به تبيين جهان و انسان پرداخت تا تفسيری انقلابی و
آزاديخواهانه از اسلام ارائه دهد. فرهنگ اسلامی مهندس حنيف نژاد از يک طرف و دانش
ايدئولوژيک-سياسی او از طرف ديگر شاکله حرکت سازمان مجاهدين بود و از آنجا که اين
سازمان پيشتازترين سازمان اسلامی در مبارزه با استبداد محسوب می شد و آيات قرآن را
در عرصه عمل اجتماعی به آزمون کشيد کادرهای سازمان در سال ۵۴ به اين نتيجه رسيدند
که اگر با ديالکتيک محصول علم به حل مشکلات سياسی و اقتصادی و مبارزاتی می پردازند
و حتی کليد تفسير انقلابی از قرآن نيز در همين متدولوژی علمی نهفته است چرا
مستقيما به سراغ علم نروند و از دين که کمکی به آنها نمی کرد دست برندارند. بدنبال
اين سوال اساسی بود که اکثريت کادرهای سازمان در سال ۵۴ مارکسيست شدند و حتی حسن
آلادپوش و محبوبه متحدين که از شاگردان دکتر شريعتی بودند نيز جزو جناح مارکسيست
سازمان بودند. بقايای سازمان به ۳ دسته اقليت تقسيم شدند.
جناح مسعود رجوی در همان دوگانگی باقی ماند و به
جمع بندی تشکيلات آهنين رسيد تا از وقوع چنين ارتداد ايدئولوژيک در آينده جلوگيری
نمايد، جناح مذهبی سازمان به تاسيس سازمان مجاهدين انقلاب اسلامی همت گماشت و با دوری
از رگه های علمی-مارکسيستی سازمان به راست مذهبی در اوايل انقلاب گرايش يافت و با
حزب جمهوری اسلامی متحد شد، و جناح موسوم به "نهضت مجاهدين خلق" به
رهبری لطف الله ميثمی نيز مدعی بازنگری در مبانی ايدئولوژيک سازمان شد ولی هم
مذهبی ماند و هم چپ سوسياليست. هر سه جريان اقليت در ابتدای انقلاب از آقای خمينی
حمايت کردند و در تاسيس استبداد دينی مشارکت داشتند. جريان اکثريت نيز با ايجاد
سازمان پيکار، به فرهنگ اسلامی مردم ايران بی توجه مانده و قبل از آنکه پروسه
مبارزه ايدئولوژيک در جامعه مذهبی ايران رشد کند به چپ روی کشيده شد و نتوانست
پروسه تغيير ايدئولوژی سازمان را از نظر اجتماعی توسعه بخشد.
تجربه سوم: ارتداد جمهوری اسلامی و
پيشتازی اکبر گنجی
تجربه "جمهوری اسلامی" با تصور آشتی
دادن "اسلام" و "جمهوريت" در سال ۵۷ آغاز گشت و همانطوريکه در
نهضت مشروطه ثابت شده بود، اسلام انقلابی و آزاديخواهانه عملا در خدمت حاکم کردن
استبداد دينی در ايران در آمد. دکتر عبدالکريم سروش در دهه ۶۰ اقدام به تفسيری
دموکرات منشانه از اسلام نمود و با گسترش ايدئولوژی ايشان بود که جنبش ۲ خرداد ۷۶
پديدار گشت. پنج سال تجربه "مردم سالاری دينی" و خدمتی که به تداوم و
استحکام استبداد دينی و مايوس کردن ملت نمود نهايتا سبب شد تا اکبر گنجی به تاملی
ديگر در اسلام پرداخته و آزاد شدن زندگان از بند مردگان (آزادی عرف از شرع يا علم
از دين) را راه نجات ايران بداند. اگر اعلاميه جهانی حقوق بشر و اصول دموکراسی
ليبرال مبنای تفسير دموکراتيک از اسلام قرار می گيرد ديگر چه نيازی به اين اسلام
ناتوان که برای تفسير خود به دانش روز بشر نياز دارد؟
نهضت شک در اعتقادات دينی
"مانيفست جمهوری خواهی" اکبر گنجی سومين
فرصت تاريخی برای نخبگان ايران بطور اعم و جنبش احيای دينی بطور اخص می باشد تا به
تامل و بازنگری در باورهای ايدئولوژيک خود بپردازد. صد سال تلاش در آشتی دادن دين
و علم نه تنها موفق به علمی کردن دين نشده است بلکه همواره استبداد دينی را تقويت
نموده است. قوانينی که متعلق به ۱۴۰۰ سال پيش هستند تاريخ مصرفشان گذشته است و
وارد کردن آنها به حوزه امور سياسی و اجتماعی حاصلی جز حکومتی که اکنون شاهد آن
هستيم نخواهد داشت. کليه اديان توحيدی در زمان خود بعنوان مترقی ترين انديشه
آزاديبخش مطرح بودند و هيچيک از آنها در صدد تقليد از اديان گذشتگان که دوران
تاريخی آنها سپری شده بود برنيامدند ولی پيروان آنها در زمان حاضر به اين منش
نوانديشانه انبياء توجه نکرده و در صدد نبش قبر گذشتگان و احيای آن به کمک دانش
روز هستند. اين اقدام نه تنها برای بشر عصر حاضر مصيبت بار است بلکه چهره مثبت
فرزانگان دينی را نيز مخدوش می سازد.
جنبش احيای دينی يک ضرورت اجتناب ناپذير در مرحله
گذار از سنت به مدرنيته در ايران بود که اکنون بايد از آن عبور کرد و به گسترش
پشتوانه ايدئولوژيک مدرنيته همت گماشت. اين پروسه مبارزه ايدئولوژيک حداقل به دو
نسل زمان نياز دارد. نه مثل علامه نائينی بايد از اين مبارزه ايدئولوژيک دست کشيده
و به هر نوع آلترناتيو غيردينی اعتماد نمود و نه مثل سازمان پيکار به اقدام
سياسی-نظامی برای تغييرات ايدئولوژيک دست يازيد. تنها راه صبورانه ايران، "شک
هيومی" در باورهای ايدئولوژيک و هجرت از انديشه احيای دينی (لوتريسم) می باشد
و تا اين پروسه آغاز نشود هر تحولی در ايران بی ريشه خواهد بود. نيروهايی که قبلا
اين پروسه را طی کرده اند يا از ابتدا گرايشات علمی-دموکراتيک داشته اند اگر موفق
به تشکيل آلترناتيوی دموکراتيک شوند قطعا اين پروسه تحول فرهنگی-ايدئولوژيک را با
حاکميت خود تسريع خواهند نمود.
اعتقادات اسلامی بر يک سلسله اصول تعبدی استوار
هستند و در يک فضای نقادانه و آزاد ايدئولوژيک- سياسی قادر به چالش با ساير انديشه
های غير دينی نيستند. لذا، علمای اسلام هر انديشه غير دينی را با انگ "اهانت
به مقدسات" تکفير نموده و به استبداد دينی متوسل می شوند تا باقی بمانند.
نوانديشان دينی اعم از روحانيون نوگرا و روشنفکران دينی نيز که به احياء دين با
کمک دانش روز مشغول هستند، به ميزانی که دانش روز را وارد نظام انديشه دينی خود
کرده باشند به دموکراسی و حقوق بشر پايبند می مانند. اين نيروها هرچه مذهبی ترند
گرايش بيشتری به استبداد دينی دارند و هرچه سکولارتر و ليبرالتر هستند به حقوق بشر
پايبندتر هستند و تحمل بيشتری دارند.
تنازع بقاء: رويارويی تمدن دينی و تمدن
علمی
قانون تکامل داروين هنوز بعنوان آخرين تئوری علمی
در تبيين جهان و تکامل انواع دارای اعتبار است. موجوداتی که قادر به تغيير خود
نباشند در انطباق با شرايط جديد ناتوان بوده و منقرض خواهند شد چنانچه دايناسورها
و بسياری از موجودات چنين سرنوشتی داشتند. شکاف بين شمال و جنوب در اثر رقابت
انسانها در تنازع برای بقاء ايجاد شده است. جوامعی که فرهنگ و ايدئولوژی سنتی آنها
سبب کشتن خلاقيتها، ناتوانی در اداره امور، فراری دادن مغزها و اتلاف منابع طبيعی
شده است در رقابت با جوامعی که از قرنها پيش اقدام به هجرت از سنتهای اجدادی خود
کرده و با رها شدن از چنگال مردگان، به بنيان گذاری تمدن جديد دست زدند بازنده
شدند و از غافله پيشرفت عقب ماندند. اکنون پس از پايان جنگ سرد، جوامع عقب مانده
به يک مانع اساسی تکامل اجتماعی بشر تبديل شده اند و رويارويی تمدنها و فرهنگ ها
در قرن حاضر پديده ای ناخوشايند ولی اجتناب ناپذير است. طرح جذاب و ابتکاری گفتگوی
تمدنها که از سوی آقای خاتمی عنوان شد و از سوی جامعه جهانی نيز پذيرفته شد عملا
در خاستگاه خود يعنی ايران شکست خورده است. تجربه اصلاح گران حکومتی به رهبری آقای
خاتمی ثابت کرد که الگوی حکومتی "جمهوری اسلامی" که به جای هجرت از سنت
به مدرنيته در ملغمه ای از بديل های کهنه و نو باقی مانده است توانايی گفتگوی
تمدنها و برخورد مسالمت آميز با تکثر و تنوع را ندارد لذا جبرا به رويارويی تمدنها
می رسد چنانچه در ايران شاهد اين رويارويی هستيم. اين رويارويی، به شکل زندانی
کردن فرهنگ ها و عقايد گوناگون ظاهر شده است.
با وقوع انقلاب اسلامی، نيروی جديدی در جهان
پديدار گشته که به بنيادگرايی دينی معروف است. اين قطب بنيادگرا در صد بازگرداندن
جوامع بشری به الگوهای حکومتی و فرهنگی قرون گذشته است تا داروهای تاريخ گذشته خود
را شفابخش نمايد. اين الگو در ايران و افغانستان تجربه شده و در مصر و الجزاير و
پاکستان نيز خطری آنی محسوب می گردد. مردم ايران که بدنبال کسب آزاديهای
سياسی-اقتصادی بودند با حاکم شدن جمهوری اسلامی نه تنها آنچه را که می خواستند
بدست نياوردند بلکه آزاديهای اجتماعی و فردی که داشتند را نيز از دست دادند. گسترش
بنيادگرايان دينی سبب ايجاد تراژدی ايران و افغانستان در جهان خواهد شد و به همين
دليل است که کليه کشورهای متمدن در مبارزه با اين پديده ارتجاعی در حال رسيدن به
توافق هستند. بنابراين، اگر معادلات جديد جهانی توسط روشنفکران و نخبگان ايران درک
نشده و تجديد نظری اساسی در برخورد با بنيادگرايی اسلامی و هرگونه بديل دينی صورت
نگيرد تجزيه ايران و انقراض آن در قرن ۲۱ اجتناب ناپذير خواهد بود. حمله نظامی به
عراق آغاز رويارويی نظامی تمدنها است زيرا کشورهای ديکتاتوری منطقه، ظرفيت ساختاری
پذيرش عملی گفتگوی تمدنها را ندارند.
متاسفانه، جريان نوانديشی دينی در ايران که مدعی
مردم سالاری دينی است سبب به تاخير انداختن هر نوع بازنگری و تحول ايدئولوژيک شده
و مالا به ضعيف تر کردن ايران و فروپاشی آن کمک می کند. اکبر گنجی از نوانديشان
دينی بود که زمان خود را بدرستی شناخت و به يک تجديدنظر ايدئولوژيک رسيد تا از
انقراض ايران در چالش های جهانی جلوگيری کند. انتخاب الگوی حکومت دينی، اعم از
مطلقا اسلامی يا جمهوری اسلامی، که حتی يک نمونه موفق در تاسيس دموکراسی در تاريخ
نداشته است در مقابل الگوی جمهوری که نمونه های فراوانی در تاسيس حکومت های
دموکراتيک داشته است عاقلانه نيست. اگر عقل را از بند احساسات و عواطف دينی آزاد
سازيم، اين واقعيت ساده را درک خواهيم کرد.
|