سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۱ - ۱۸ مارس ۲۰۰۳
مصاحبه با يك شاعرِ "ديوانه"

مصاحبه با يك شاعرِ "ديوانه"[1]

 

داستاني از كتاب منتشر نشده‌‌ي

"نوعي از زندگي" (داستان‌هاي تبعيد)،

مسعود نقره‌كار

 

 

 

 

 

 

 

خنديد، از آن‌دست خنده‌هائي كه انگاري چشم‌ها و لب‌ها جايشان را عوض كرده‌اند، موج خنده بر پهنه‌ي چشم‌هائي به رنگ آسمانِ صاف و آفتابيِ آن روز بهاري لغزيد:

"تازه استخدام شدي؟"

"بله"

"اسم من هيلاري‌ي، از اينكه شمارو مي‌بينم خوشحالم"

"اسم من مسعودِ، منم از ديدار با شما خوشحالم"

"من ده سالي هست كه اينجا زندگي مي‌كنم، رفت‌واومدهاي زيادي رو ديدم، تغيير بدترين و خوب‌ترين چيز در زندگي انسان است، بله، بدترين و خوب‌ترين"

"بله، بله"

و خداحافظي كردم، فرصت نبود با او صحبت كنم.

روز بعد ديدمش. روي صندليِ راحتي و متحركي نشسته بود، و آن را به آرامي حركت مي‌داد. در دستي سيگار، و در دست ديگر ليواني قهوه داشت، با همان لبخند زيبا بر چشم‌ها و لب‌ها. از جايش بلند شد و به نرمي دستم را فشرد:

"من هيلاري. م هستم. از 18 سالگي شروع به سرودن شعر و نوشتن داستان كوتاه كردم، 19 ساله بودم كه تشخيص دادن به بيماري "اسكيزوفرني" مبتلا هستم، و از اون تاريخ تا به‌حال در بيمارستان‌ها و مراكز روان‌درماني زندگي مي‌كنم، 49 سال دارم، باور كنين، دروغ نميگم. معمولاً زن‌هاي عاقل سن واقعي‌شونو نميگن و يا دروغ ميگن، خُب شايد حق داشته باشن. من صدها شعر سرودم، داستان كوتاه هم نوشته‌م، 45 داستان كوتاه دارم، آثارم رو خودم تايپ مي‌كنم و اون‌ها رو توي كلاسورهاي مختلف نگه مي‌دارم، رنگ‌هاي كلاسورهام فرق مي‌كنن، من آثارم رو جائي چاپ نكردم، به هركسي‌ام نشون نميدم، مگر خيلي دوستش داشته باشم. بهرحال از آشنائي با شما خوشحالم"

نشست و سيگاري گيراند:

"خُب شما چكاره‌ايد، منظورم كاري كه اينجا مي‌كنيد نيست، كار ديگه‌تون چيه؟ اوه، حتمي فكر مي‌كنين من آدمِ فضولي هستم، عيبي نداره، خدا انسان رو فضول و حسود آفريده، خُب نگفتين كار ديگه‌تون چيه؟"

"كارِ اصلي منم نويسندگي‌ي، منم داستان‌نويسم"

چند ثانيه‌اي به من خيره شد، و بعد:

"هان؟ نويسندگي؟ هه، مثلِ چخوف، مثل سامرست موام، مثل خيلي از دكتراي احمق كه دنبال نوشتن افتادن، خُب آدم بايد خيلي احمق باشه كه شغلِ نون و آب‌دار پزشكي رو فداي نوشتنِ يه‌مشت لاطائلات بكنه، البته ميشه هر دو كارو انجام داد، نتيجه‌ش اين ميشه كه نه پزشك خوبي از آب در مياين، نه نويسنده‌ي خوبي"

"امّا چخوب تُو هر دو زمينه خوب بود"

"نه، نه، اون اگر پزشك خوبي بود سِل نمي‌گرفت"

روز بعد به دفتر كارم آمد، با كلاسور قرمز رنگي به زير بغل:

"بعضي از شعرها و داستان‌هاي عاشقانه‌مو واسه‌تون آوردم، احتياجي ندارم كه درباره اونا نظر بدين، فقط قول بدين جائي چاپ نشن"

قول دادم. و داستان‌هاي كوتاه‌ام را كه به انگليسي ترجمه شده بودند برايش آوردم.

"من اين كارارو مي‌خوونم، امّا نظر نميدم، نظر دادن درباره كاراي ديگران خيلي احمقانه‌ست، من از منتقدها بدم مياد، مثل زالو به بدن ادبيات و هنر چسبيدن، شايدم مثل شِپش. اينارم جائي منتشر نمي‌كنم"

"امّا هيلاري من خيلي دوست دارم كارام چاپ بشن"

"كه چي؟ خيلي‌ها اين كارارو نمي‌خونن، اونائي‌ام كه مي‌خونن چيزي سر در نميارن، براي چي بايد اين كارا چاپ بشن؟ مي‌خواي مشهور بشي؟ شهرت چيز خطرناكي‌ي، به دنبال محبوبيت باش"

چيزي نگفتم، چند ثانيه‌اي نگاهم كرد، و رفت. نمي‌دانم چرا به فكر افتادم با او مصاحبه كنم، از همان نخستين روزي كه ديدمش در ذهنم خانه كرد.

"بعدش مي‌خواي مصاحبه منو چاپ كني؟ حتمي مي‌خواي عنوانش رو بگذاري مصاحبه با يك شاعرِ ديوانه، آره؟"

"هنوز نمي‌دونم"

"اگه ميليونر شدي هواي منو داشته باش، راستي براي مصاحبه هميشه قبل از غروب آفتاب بيا، مي‌دوني كه كار من با اومدن تاريكي شروع ميشه، ببين، چند روزه حموم نكردم، گرفتاري‌ها امان ندادن. خُب حالا پاشو بُرو سرِ كارت و منو تنها بگذار"

به سراغش رفتم. دو ساعتي به غروب مانده بود. انگاري پرنده‌ها هم فهميده بودند كه او شاعر است. دور و برش پُر بودند، رنگارنگ و خوش‌آواز. سلامم بي‌جواب ماند، نگاه به تكه‌اي روزنامه كه روي زمين افتاده بود، داشت:

"شما كه مي‌گفتين حكومت نبايد موروثي باشه، پس چي شد؟ حتمي بعد از اين پسر نوبتِ اون يكي ميشه، و بعد هم نوه‌هات، هان آقاي بوش؟ چي گفتين؟ پسرتون لياقت داشت، شوخي نكن مرد، اگر اسم و رسم و پول تو و پشتيباني ارتش و سيا و ديوان عالي و ميلياردرها و مردم نادان نمي‌بود اون رئيس جمهور نمي‌شد، اون يه پيتزافروشي رو نمي‌تونه بچرخونه چه برسه به يه مملكت رو. امّا همه مي‌دونن وقتي پاي شهرت و پول و قدرت و كتاب مقدس در كار باشه دموكراسي بي‌دموكراسي، آره اينو همه مي‌دونن"

و ساكت شد. پُكي به سيگارش زد، جرعه‌اي قهوه نوشيد و چشم‌هايش را بست.

"هيلاري من اومدم با تو مصاحبه كنم، خودت گفتي پيش از غروب آفتاب بيام و..."

"مگه نمي‌بيني دارم با جورج بوش صحبت مي‌كنم، مزاحم نشو، وقتي آدم مهمي مثل جورج بوش با من حرف مي‌زنه بايد ساكت باشي، تو كسي نيستي، فهميدي؟"

هنوز چندقدمي بيشتر از او دور نشده بودم كه صدايم زد، صدائي آميخته با پوزخند:

"بيا، بيا، وقت پيدا كردم، اون رفت مستراح، همه‌م مي‌دونن يبوست داره، تو اين فاصله من و تو مي‌توونيم از سياست بگيم، آره الان بهترين موقع‌ست"

خواستم شروع كنم كه نگذاشت:

"مي‌دوني كه ما همه‌چيزمون محرمانه‌ست، البته خودمون نخواستيم، قانون خواسته، حواست باشه كه تُو مصاحبه اسم واقعي منو نياري، اسم اين تيمارستان رو هم نبايد بياري، بايد بنويسي كه اسم من و اسم محل غيرواقعي‌ي، البته پول‌هائي كه ما به شركت‌هاي بيمه و دكترها و اين تيمارستان ميديم واقعي‌ان، آره حواست باشه، بي‌دقتي نكني، والا چوب عدالت رو در مقعدت فرو مي‌كنن، چربش هم نمي‌كنن، فهميدي؟"

خواستم شروع كنم، باز حرفم را قطع كرد، اين‌بار كف دستش را جلوي دهانم گرفت:

"صبركن، صبركن، در امريكا عدالت وجود داره امّا خريدني و فروختني‌ست، نوعي معامله و كاسبي‌ي، اگه پول داشته باشي مي‌تووني اونو بخري، فقط كافي‌ي يك وكيل شالارتان استخدام كني، البته همه‌ي وكلا شارلاتان هستن، بعضي‌ها كمتر، بعضي‌ها بيتشر. عدالت خر رنگ‌كن هم داريم مثل بازي‌هائي كه سَرِ نيكسون و كلينتون و خيلي‌هاي ديگه آوردن. سرِ نمايش قضائي درباره كلينتون ميليون‌ها دلار تُوي جيب صاحبان برنامه‌هاي راديو و تلويزيون و مطبوعات رفت، و چندتائي زن "عدالت‌خواه" و "مبارز" ميليونر شدند و..."

خودش را يك وَر كرد و گوزيد:

"به‌بخشيد دكتر مسعود، دست خودم نيست، وقتي ياد اينجور زن‌ها مي‌افتم كه از آزادي زنان دفاع مي‌كنن گوزم مي‌گيره"

خنديد. حتي يك دندان در دهان نداشت:

"مي‌تووني شروع كني، امّا سئوال‌هاي فلسفي، تئوريك و قلمبه و سُلمبه از من نكن، من نه يه كشيش‌ام نه يك سياست‌باز، من هيلاري هستم، شاعري عاشقِ سيگار و قهوه و پرنده‌ها"

"اولين سئوال من اينه كه بگي چه تعريف و تلقي‌اي از سياست داري، و به نظر تو..."

"ديگه ادامه نده، من منظور تورو فهميدم. ببين، سياست دوتا تعريف داره، يكي يعني، دروغ، پول، سكس، آدم‌كشي، شارلاتانيزم و قدرت، يكي هم يعني علم سازمان‌دادن جامعه، تو امريكا مخلوطي از هر دو حكومت مي‌كنن، و پُشت سر همه اينا پولداراي امريكائي هستن، البته مي‌دوني وقتي ميگم سياست فقط قوه‌مجريه منظورم نيست، قوه قضائيه و مقننه هم جزء‌اش هست"

از جايش بلند شد، سه دور دورِ صندلي‌اش چرخيد، و دوباره نشست:

"اين يكي ديگه از همه خنده‌دارتره، جورج. دبليو رو ميگم، عروسك خنده‌دار جديد، البته مشاور‌هاي خوبي داره كه هميشه پشت صحنه هستن، شايد به اين خاطر كه كچل و شكم‌گنده هستن، تازگي‌ها زن‌هاي خوشگل‌ام توي مشاورها زياد شدن، خُب بد نيست، آقاي رئيس جمهور به كارهاي غيرسياسي هم احتياج داره، البته نبايد اشتباه كلينتون تكرار بشه، بايد دنبال دهان‌هاي مناسبي براي انجام سكس باشه، آره بايد مواظب باشه. اوه به‌بخشيد، نمي‌دونم چرا يكمرتبه ياد دبليو. سي افتادم، نمي‌دونم چرا. راستي تا يادم نرفته تلقي‌ام رو از سياست بگم، ببين سياست يه مثلثه، يه رأس اون يبوست هست، رأس ديگه‌ش مستراح و رأس سومش سيفون مستراح‌ست. ميدونم تُو دلت منو مسخره مي‌كني امّا تو تلقي منو خواستي منم گفتم"

بلند شد، بسته سيگار و فندك و ليوان قهوه‌اش را برداشت، و با شتاب به طرف اتاقش رفت.

روز بعد باران مي‌آمد، گمان مي‌كردم توي اتاقش مي‌بايد مصاحبه را ادامه بدهم، امّا نه، روي همان صندلي نشسته بود، چتر بزرگي را با طناب به صندلي بسته بود. چتر با صندلي تكان مي‌خورد و جلو و عقب مي‌رفت. كلاهي پلاستيكي و سبز رنگ بر سر داشت.

"برو براي خودت يه چتر بيار، مي‌تووني تيتر مصاحبه رو بنويسي مصاحبه با يك شاعر ديوانه، زير ضرب آهنگِ دلنشين باران، مي‌بيني چه تيتر قشنگي‌ي، يه كمي البته دراز ميشه امّا عيب نداره، هر چيزي درازش خوبه، حتي تيتر يك مصاحبه، ايجاز فقط به دردِ... ولش كن، ولش كن، برو واسه خودت چتر بيار"

براي مريض‌هائي كه از پشت شيشه‌ي پنجره‌هاي اتاق‌هايشان به كار ما مي‌خنديدند دست تكان مي‌داد:

"مي‌دوني جورج بوش آدم بدي نيست، يه مذهبي‌ي ميليونر و گاهي احمقه، همين، اوه راستي تو مملكت تو اصلن سياستمدار هست؟"

"آره، امّا ساده‌لوح‌تر، قدرت‌طلب‌تر، احمق‌تر، ديكتاتورتر"

سيگارش را روشن كرد، كلاه‌اش را از سرش برداشت و گذاشت روي سرِ من.

"آره، يادم افتاد، خميني، خميني، من اصلن تا قبل از گروگان‌گيري و جنگ ايران و عراق نمي‌دونستم كشوري به اسم ايران هست، باور كن. خميني كشور شمارو معروف كرد. اوه راستي من مي‌دونم سئوال بعدي تو چيه، حتمي ميخواي نظر منو در مورد انتخابات امسال رياست جمهوري تو امريكا بدوني، باشه برات ميگم، تو تا حالا سيرك ديدي؟"

"آره، خيلي‌ام ديدم"

"پَه چرا اين سئوال رو از من كردي؟! باشه، ولي نظرمو برات ميگم. ببين انتخابات امريكا مثل سيرك مي‌مونه، خنده‌دارترين‌اش اون قسمتي‌ي كه فيل و خر رو در روي هم قرار مي‌گيرن، البته من خودم طرفدارِ خرم، آزارش به هيچكس نمي‌رسه، آروم و ساكت فقط بار مي‌بره، حيوونه آزاده و دموكراتي‌ي، از انسان دموكرات‌تره و... خُب اصلن اين حرف‌ها چه ربطي به سئوال تو داشت؟ امّا انتخابات امسال يعني تقلب‌ قانوني، همه مي‌دونن كه اكثريت مردم به "اَل گور" رأي دادن، امّا گُه خوردن به اَل گور رأي دادن، مگه نمي‌دونستن كه ارتش و كليسا و سيا و ميليونرهاي مذهبي دنبالِ كونِ جورج دبليو بوش هستن؟ البته اينو بگم اگه "اَل گور" هم مي‌شد كاري براي مردم نمي‌توونست بكنه، خُب، "رالف نادر" هم بود كه حرف‌هاي خوبي مي‌زد، اما اونو به بازي نگرفتن، تازه‌شم معلوم نبود اگه اونم رئيس جمهور مي‌شد چيكار مي‌كرد، حرف‌زدن با عمل‌كردن خيلي فرق مي‌كنه"

ساكت شد. سيگاري روشن كرد، و جرعه‌اي از قهوه‌اش، كه ديگر  سرد شده بود، نوشيد. دست زير چانه ستون كرد:

"اصلن دنياي سياست، دنياي عجيب و غربيي‌ي، اينجا آدم‌كش‌ها قهرمان ملي ميشن، و حتي كانديد رئيس جمهوري و گاه رئيس جمهور. امسال ديدي؟ يارو مرتيكه‌ي "سوراخ‌كون" در ويتنام آدم كشته امّا كانديد رياست جمهوري شده بود، اين بابا رو بايد به دادگاه ببرن و محاكمه كنن، امّا اونقدر شهر هِرته كه طرف قهرمان ملي هم شده، گُه، از اين سر دنيا رفته اون سر دنيا كه مثلاً دموكراسي راه بندازه، اونم با كشتار و جنايت. آدم بايد سياستمدار باشه كه بتوونه اين حد وقيح باشه، خُب صحبتش بود كه شوارتسكف هم كانديد بشه، آره ژنرال‌ها دارن مي‌آن، و جنايتكارترين اونا، محبوب‌ترين و موفق‌ترين هست. بذار همين‌جا يه چيزي رو بهت بگم، تو امريكا چند دسته هستن كه بايد خواب رئيس جمهور شدن رو ببينن، يكي سياه‌ها هستن، يكي ديگه زن‌ها، يكي هم اونائي كه مثل تو خيلي لهجه دارن، و اونائي كه كانديد حزب جمهوريخواه و حزب دموكرات نيستن"

سيگارش را كه تا نيمه كشيده بود توي ليوان قهوه‌اش خاموش كرد:

"من ديگه خسته شدم، بايد برم، تو هم بُرو سرِ كارت"

عصر جمعه بود كه به سراغش رفتم. گوشه‌ي اتاقش نشسته بود و مجموعه‌اي از كارهاي "ادگار آلن‌پو" را در دست داشت. كتاب ورق‌ورق شده بود، و گوشه‌هاي جلدش را گوئي موش‌ها جويده بودند. گوشه‌ي همه‌ي صفحه‌هاي كتاب را حاشيه‌نويسي كرده بود. انگار نه انگار روبرويش ايستاده‌ام. قطعه‌اي كوتاه از "آلن‌پو" را پُراحساس خواند. خواندنش كه تمام شد پرسيد:

"تو مي‌خواي مصاحبه كني يا رمان بنويسي؟ منو خسته كردي، وانگهي تو چرا تُو ساعتِ كارت مي‌آي با من مصاحبه مي‌كني؟ اين انصاف نيست، بايد به مريضا برسي، نه اينكه بيايي و راجع به سياست و فرهنگ و هنر و ادبيات با من مصاحبه كني، اين كارِ روزنامه‌نگارا و منتقدهاي مفتخوره نه كارِ تو"

مجموعه‌ي آثار "آلن‌پو" را بست و آن را زير كونش گذاشت، و به من زُل زد:

"تا يادم نرفته بذار يه چيزي رو بگم، مقاله‌اي خووندم، نمي‌دونم كجا، شايد نيويورك تايمز، كه خميني گفته "اقتصاد مال خر است"، البته اون مقاله عليه خميني بود امّا من خيلي از او خوشم اومد، فكر نمي‌كردم اين آدمي كه حتمي بچه‌ها خيلي دوستش دارن، چون شبيه داينوسورهاست، اقتصاد هم حاليش باشه، هيچ فكر كردي منظور خميني چيه؟ حتمي نه، اون ميخواد بگه مسائل اقتصادي رو فقط حزب خران، يعني حزب دموكرات امريكا مي‌توونه بفهمه و حل كنه، و اين نشون ميده كه خميني از جورج. دبليو، كه جاي "اَل گور" رو تُو كاخ سفيد غصب كرد، با شعورتر و سياسي‌تر هست.

اوه، گفتم جورج. دبليو ياد رؤياي عجيبي كه ديشب ديدم افتادم، چه رؤيائي، پرزيدنتِ امريكا، توي دبليو. سي داشت با من عشق‌بازي مي‌كرد، يك كتاب در دست راست و كتابي ديگر در دست چپ داشت، آلت تناسلي‌شو هم گذاشته بود توي دهان من، يه نفر هم از بيرون مستراح ميكروفوني رو فرستاده بود توي مستراح و سخنراني رئيس جمهور رو پخش مي‌كرد، رئيس جمهور درباره‌ "ارزش‌هاي خانواده" و "احترام به خانواده" صحبت مي‌كرد. خب منظورش به كلينتون بود. مي‌خواست به كلينتون حالي كنه كه كسي كه زن و بچه داره نبايد با كس ديگري سكس داشته باشه، البته گهگاه مي‌توونه، بشرط اينكه دوتا كتاب تو دستاش باشه، نمي‌دونم چي شد كه من آلت تناسلي رئيس جمهور رو گاز گرفتم، لابد خيلي تحريك شده بودم، بيچاره فرياد كشيد و... من از خواب بيدار شدم، خنده‌م گرفت، آخه من دندون ندارم كه چيزي رو گاز بگيرم.

مي‌دوني، نمي‌دونم چرا سياستمدارا دوست دارن توي مستراح عشق‌بازي كنن، ميگن كندي مرلين مونور رو تو مستراح بُرد و ترتيبشو داد. كندي امّا آدم خوبي بود، اون بود كه قرص "واياگرا" را به سال 1964 كشف كرد و بين رهبران و اعضاء حزب توزيع كرد. خُب اينم بهت بگم اين كارا از آدمكشي و پولِ مردمو خوردن بهتره، كاري كه بسياري از سياستمداران امريكا هر روزه انجام ميدن. آره، بيشتر سياستمدارا جنايتكارن يا جنايكار ميشن، البته نه همه‌شون، مثل خميني‌ي خودتون يا صدام حسين و خيلي‌هاي ديگه. خُب جنايت كه فقط آدم كشتن نيست، منظورم آدم كشتن مستقيم نيست، ببين، سيرك انتخابات امريكا رو، ميلياردها دلار خرج انتخابات و بادكنك هوا كردن‌ها و هورا كشيدن‌ها شد، و تُوي جيب مفتخورهائي كه راديو، تلويزيون و مطبوعات رو راه مي‌برن ريخته شد، اين هم نوعي جنايت است، حالا هر كي ميخواد بكنه، جمهوري‌خواها يا دموكرات‌ها، يا بقيه‌شون مثل "رالف نادر" كه معلوم نيست بياد سرِ قدرت چكار خواهد كرد.

اوه گفتم تلويزيون ياد بَواسيرم افتادم، اون كانالي كه آخوند‌هاي امريكائي معجزه مي‌كنن و ميلياردر ميشن رو ديدي؟ حتمي ديدي؟ اونا كور و شل و كَرو شفا ميدن. منو براي بَواسيرم بردن پيش دكترم گفت بهم دوا ميده. اگه بَواسيرم خوب نشد جراحي مي‌كنن، گفتم نه، من ميخوام برم پيش اين كشيش‌هاي امريكائي، اگه راست ميگن، جلوي همون چندهزار نفري كه سالن‌هاي روضه‌خووني‌شونو پُر مي‌كنن، و جلوي اون چند ميليوني كه از تلويزيون تماشا مي‌كنن، اين چندتا رگ‌و كه از سوراخ كون من زده بيرون بذارن سرجاش، به نفع اونام هست آخه چقدر تماشاچي‌هاشون شَل و كور ببينن، يه دفه‌م يه‌كون خوشگل و تر و تميز ببينن"

قهقهه زد، يك دور دورِ اتاقش چرخيد، روي تختش نشست، و به عروسك‌هائي كه گوشه‌هاي اتاقش چيده بود، خيره شد:

"لابد ميگين من ديوانه‌ام، هان؟ امّا باور كنين اينكارئي كه اينا مي‌كنن يه نوع جنايت هست، باور كنين حزب جمهوريخواه و خيلي از جريان‌هاي جاني‌رو همين كشيش‌ها و تماشاچي‌‌هاشون پشتيباني مي‌كنن، باور كنين، باور كنين"

و به سراغ تازه‌ترين شماره مجله‌ي The New yorker، كه آبونه بود، رفت.

"هيلاري، مي‌توونم يه سئوالِ ديگه ازت بكنم؟"

"آره"

"نظرت درباره‌ي جدائي دين از حكومت، يا از سياست، چيه؟"

"ما، منظورم خيلي از امريكائي‌ها سال‌هاست تكليف خودشونو با دين روشن كردن، دين براي ما يه مسأله‌ي خصوصي‌ي و سياست يه مسأله‌ي عمومي، منظورِ منو مي‌فهمي؟ الكي سرتو تكون نده، چشم‌هات نشون ميدن كه نمي‌فهمي من چي ميگم، بهرحال ما تكليف رو روشن كرديم امّا نه روشنِ روشن، حتمي در بحث‌هاي انتخابات رياست جمهوري ديدي كه جورج. دبليو. بوش هم به قانون اساسي و هم به كتاب مقدس اشاره كرد و گفت به اونا وفادار مي‌مونه، خُب وقتي هم پست رئيس جمهوري رو عوض مي‌كنن به كتاب مقدس قسم مي‌خورن، اين يعني چي؟ خُب كشيش‌ها و كليساها هم مثل روز روشن هست كه تو سياست دخالت مي‌كنن، نيگا كن به اين مسأله‌ي سقط جنين و حكم اعدام و خيلي چيزهاي ديگه، باور كن كه خدا به ميلياردرها و پولدارا نزديك‌تره، و سياست دنيارو هم ميلياردرها و پولدارها مي‌چرخونن. البته از حق نبايد گذشت كه اينجا با كشور شما قابل مقايسه نيست، اونجا خيلي وحشتناكه، آره، اينجا اقلاً ديگه سنگسار نمي‌كنن، دست و پا نمي‌بُرن، گردن نمي‌زنن، شلاق نمي‌زنن، آره خيلي فرق مي‌كنه. خُب دكتر مسعود ديگه بَسه. بُرو فردا بيا، نمي‌دونم چرا اضطراب و طپش قلب پيدا كردم"

آسمانِ آبي، بي‌لكه‌اي ابر، زير نور خورشيد برق مي‌زد. پرنده‌ها هياهوئي راه انداخته بودند، هيلاري روي زمين نشسته بود. ليوان قهوه و جاسيگاري‌اش را روي صندلي گذاشته بود، با يكي از پرنده‌ها كه روي درخت چنارِ روبروي اتاقش مي‌خواند، حرف مي‌زد:

"بخوون كوچولوي من كه قلب تو از قلب انسان بزرگتره، قلب تو پرواز مي‌كنه امّا قلب انسان نه"

و صدايش را تغيير داد، صدايي ديگر شد، صدائي مردانه:

"قلب انسان هم پرواز مي‌كنه، قلب همه‌ي انسان‌ها، زندگي يعني پرواز"

باز با صداي خودش پاسخ داد:

"زندگي يعني پرواز؟ زندگي يعني مجازات انسان، انساني كه زندگي رو هر روز پيچيده‌تر مي‌كنه تا سرانجام ميان همين پيچيدگي لِه بشه، نه، نه، منم دارم اشتباه مي‌كنم، زندگي يعني يه تيكه گُه"

ساكت شد، و خيره به من:

"باز اومدي مصاحبه كني؟ اين مصاحبه داره براي من يه كابوس ميشه، امّا ادامه بده"

"امروز اومدم درباره ادبيات با تو مصاحبه كنم، درباره شعر"

از جايش بلند شد. با سر و صورت و دست به من فهماند كه سرجايم بنشينم، و او برخواهد گشت. ليوان قهوه‌اش را برداشت و به اتاقش رفت. چند دقيقه‌اي بعد برگشت. هيلاري ديگري شده بود. كلاهي قرمز بر سر داشت كه پري سفيد رنگ بر آن چسبانده بود. پيراهني قرمز رنگ، شلواري به رنگ پيراهن و كفش‌هائي قرمز رنگ و براق و پاشنه بلند بر تن و پا داشت. سيگارش را بر سرِ چوب‌سيگاريِ قرمز رنگ نشانده بود، پُررنگ‌تر از ماتيكي كه بر لب‌هاي كوچك و زيبايش ماليده بود:

"لباسِ خيلي قشنگي پوشيدي هيلاري، زيباتر شدي، زيباتر"

"متشكرم، گفتي ميخواي درباره ادبيات، و به‌ويژه شعر با من مصاحبه كني، مي‌دوني من اگر جاي تو بودم امروز شيك‌تر مي‌پوشيدم و كراوات قرمز رنگ مي‌زدم، بايد شيك و شاد به سراغ ادبيات و شعر رفت"

شادي توي چشمانش برق مي‌زد و خنده صورت استخواني‌اش را پوشانده بود. چوب سيگارش را گوشه‌ي لبش گذاشت و با فندك قرمز رنگ سيگارش را گيراند، امان نداد كه من سئوال كنم:

"حتمي مي‌خواي بپرسي چه تعريفي از ادبيات دارم، و ادبيات و شعر اصلن چي هستن؟ من به شما گفتم كه مادر و پدر من شاعر و داستان‌نويس بودن، پدرم روزنامه‌نگار هم بود و نشريه‌اي منتشر مي‌كرد. منم شاعر و داستان‌نويسم، ديوانه هم هستم كه البته گفتن ندارد. آدم عاقل شاعر و داستان‌نويس نميشه. عضوThe Academy of American Poets  هستم البته عضو جاهاي ديگه‌اي هم هستم، امّا مهم نيست، كافي‌ي حق عضويت بدي و عضو صدجا بشي، خيلي‌ها با اين عضويت‌ها چُسي مي‌آن، امّا من اهلش نيستم. اينارو گفتم كه بدوني من حق دارم راجع به ادبيات و شعر نظر بدم، البته من فكر مي‌كنم كه ادبيات و شعر روي آدما زياد تأثير نميگذارن، منظورم بهترشدن آدماست، ببين آدماي دوره شكسپير و گوته با آدماي امروز فرقي نكردن، همان گُهي هستن كه بودن. امّا بريم سر تعريف ادبيات. ببين واقعيت توي كله‌ي همه‌ي آدما منعكس ميشه، بعضي آدما امّا عينك‌هائي به چشم دارن كه بُعدهاي مختلف واقعيت‌رو با اون مي‌بينن و توي كله‌شون منعكس مي‌كنن، اين عينك‌ها البته نامرئي هستن، بعدش اون چيزائي رو كه ديدن توي مغزشون راست و ريس مي‌كنن و ميارن روي كاغذ، يا جاهاي ديگه. اين عينك خريد و فروش نميشه. بذار اينجوري بگم كه ادبيات بازتاب واقعيت هست توي كله‌ي اهل ادب، و تغيير اين واقعيت و رهاكردنش روي كاغذ. اگه زندگي‌رو يه پيتزا فرض كني ادبيات نمك و فلفل پيتزاست، نمك و فلفل زندگي‌ست، اگر پيتزا نمك و فلفل نداشته باشه چه اونو بخوري چه صندلي‌ي منو فرق نمي‌كنه، نمي‌دونم منظور منو مي‌گيري؟ شايدم دارم چِرت و پِرت ميگم، بهت گفتم كه از من سئوال‌هاي سخت نكن، گوش نكردي، گفتم نمك و فلفل باز ياد سياستمدارا افتادم، ببين توي كاخ سفيد اصلن جائي براي ادبيات هست؟ نه، نه، ادبيات براي سياستمدارا كُشنده‌ست، براي اينكه اونا فشارخون دارن، هر چيزي كه بوي انسانيت بده فشارخونِ اونارو مي‌بره بالا، باور كن و..."

قهقهه‌اي سر داد، و كلاه‌اش را از سرش برداشت، با انگشت نشانه با پَر سفيد رنگ آن بازي كرد. و به آسمان خيره شد:

"واقعيت، ادبيات، مغز، شعر، هه، هه، چه حرف‌هاي قشنگي. بهت گفته بودم كه من شاعرم، و شعر يعني بازي با كلمه‌ها، كلمه‌هائي كه قلب دارن، مغز دارن، ريه دارن، دست‌وپا دارن، فكر مي‌كنن، درست مثل ما، بعضي‌هاشون عاقلن، بعضي‌هاشونم سمبُل حماقت هستن، مثل رئيس جمهور، مثل هيلاري ديوانه، اوه، حواست باشه منظورم خودم هستم نه عيالِ جفرسون كلينتون، اون اصلن كلمه نيست، اون همسر جفرسون كلينتون هست. مي‌دوني شاعر پزشك كلمه‌هاست، مثل تو كه با ديوانه‌ها سروكار داري، امّا يك پزشك عاشق، گوشي روي قلب كلمه‌ها مي‌گذاره، ريه‌هاشونو گوش مي‌كنه، گلوشونو مي‌بينه، دست و پاشونو مي‌ماله، بعضي وقت‌هام با اونا مي‌خوابه، باور كن، من بارها با كلمه‌ها خوابيدم، عشق ورزيدم، مخصوصاً با كلمه لب، آلت تناسلي و..."

كلاه از سر برداشت، دستي به موهاي جوگندمي‌اش كشيد، چشم‌هاي درشتش را ريز كرد:

"امّا خيلي‌ها قاتل كلمه‌ها هستن. مي‌دونم داستان‌نويس‌ها حرف شعرا رو قبول ندارن، شايد نمي‌فهمن، براي اينكه كارشون فرق مي‌كنه، كلمه‌ها تو قصبه قلباشون خوب كار نمي‌كنه، نارسائي دارن، امّا تو شعر نه، آدم بايد وارد باشه، يعني متخصص قلبِ كلمه‌هاي شعري باشه كه بفهمه من چي ميگم، الان قيافه‌ي وارفته‌ي خود تو نشون ميده كه حرف‌هاي منو نمي‌فهمي، تازه تو هم پزشك هستي هم داستان نويس، حالا حدس بزن بقيه‌ي آدما چقدر گيج ميشن. اينم بگم شاعر دروغ نميگه امّا داستان‌نويس‌ها و رمان‌نويس‌ها و فيلمسازها و وكيل‌ها سرمايه‌هاشون دروغه، اصلن ادبيات، غير از شعر، يعني دروغ، يعني حرف‌هائي كه تُو طبيعت و زندگي و انسان وجود نداره، امّا نه، شاعرام دروغ ميگن منتها خيلي كمتر، اوني كه ميگه دروغ نميگه، دروغ ميگه.

اِ، اِ، نيگا، نيگا كن، ببين خورشيدو، ببين داره غروب مي‌كنه، چقدر قشنگه، نيگا كن، قلبشو، دهان‌شو، چشماشو، نيگا اون پاهاي قشنگ‌شو، چقدر آروم قدم ور ميداره، داره ميره كه بخوابه، خيلي قشنگه، نه؟ البته تو اين چيزائي كه من مي‌بينم نمي‌بيني، همه‌ي داستان‌نويس‌ها همينطورن، امّا بدتر از سياستمدارا و كشيش‌ها نيستن. اينا اصلن خورشيدو نمي‌بينن چه برسه قلبشو. اوه راستي، تو "آنجلا ديويس" رو مي‌شناسي؟ حتمي مي‌شناسي، اون يك شاعره‌ست، مي‌دوني شاعربودن معني‌ش اين نيست كه فقط شعر بگي، مي‌تووني شاعر باشي امّا شعر نگي، به‌نظر من همه‌ي انسان‌هاي خوب شاعرن، اي تك‌وتوكي‌شونم داستان‌نويس. مي‌دوني اگه آنجلا مي‌خواست مثل زن‌هائي كه با رئيس جمهورا و پولدارا مي‌خوابن و بعدشم دَم از آزادي زنان مي‌زنن باشه تا حالا ميليونر شده بود! راستي مي‌دوني، ميگن "آنجلا ديويس" كمونيست بوده، حقوق بشرِ ميليونرها و ميلياردرها و كشيش‌هاي امريكائي يه‌بندِ خيلي انساني داره كه خيلي حيواني‌ي، تُو اين بند ميگن يه كمونيست خوب كمونيستي‌ي كه مرده باشه، مي‌بيني چقدر انسان‌هاي شريفي هستن اين پولدارا و كشيش‌هاي امريكائي؟ راستش من وقتي از اين نوع "حقوق بشر" حرف مي‌زنم باد زيادي توي دلم مي‌پيچه"

كلاه‌اش را برداشت. كفش‌هايش را از پايش در آورد، و به طرف اتاقش رفت. هنوز امّا چندقدمي بيشتر برنداشته بود كه ايستاد، كمي فكر كرد، و برگشت:

"هي دكتر، يادم رفت بگم كه سياست هم مغز داره، ريه داره، دست‌وپا داره، موهاي بلوند و بلند داره، همه چي داره غير از قلب، آره، اگه سياست قلب داشت وضع دنيا اينجوري نمي‌شد"

كلاه بر سر گذاشت، و رفت.

قصد نداشتم چند روزي به سراغش بروم، امّا صداي گيتارش نگذاشت. روي همان صندلي نشسته بود، با دامني كوتاه و پيراهني يقه‌باز. نيمي از پستان‌هايش ديده مي‌شد، و پستان‌بند توري و سياهرنگش توي چشم مي‌زد. چشم‌هايش را به وقت نواختن گيتار مي‌بست. چشم‌هايش را كه باز كرد روبرويش ايستاده بودم:

"خيلي زيبا مي‌زني، خيلي زيبا، آدمو ديوانه مي‌كني"

"ديوانه نشو، اينجا تختِ خالي ندارن. اولين دوست پسرم گيتاريست بود، اون به من ياد داد. موسيقي منو ديوانه مي‌كنه، موسيقي كار منو به اينجا كشوند، من بتهوون و نيل دياموند و باربارا استريسند رو خيلي دوست دارم. باربارا يه مدتي با من تويه ديوانه‌خانه بود، اونموقع شوهر اولشو حامله بود، نيل دياموند هم بود، بتهوون امّا تو بخش كرها بود. آه اگر موسيقي نبود چه به سر جهان مي‌اومد؟

من نقاشي‌ام مي‌كنم، حتمي تابلوهامو ديدي، من تو مستراح نقاشي مي‌كنم، اونجا بهترين جا براي خلق اثر هنري‌ي"

خندان از جايش بلند شد، دور خودش چرخيد، و دوباره روي صندلي نشست.

"هيلاري چه مواقعي شعر ميگي؟ مي‌بايد شرايط ويژه‌اي وجود داشته باشه يا در هر شرايطي مي‌تووني شعر بگي؟"

"گاهي خوابيده، گاهي نشسته، گاهي تو مستراح و... اوه معذرت مي‌خوام تازه منظورتو فهميدم. وقتي صداها رهايم مي‌كنن، صداهاي بد و چندش‌آور، وقتي خيلي تنها ميشم، وقتي فكر مي‌كنم چرا منو به اينجا آوردن و وقتي پرنده‌ها و ستاره‌ها و ماه‌رو مي‌بينم. مي‌دوني تنهائي براي هنرمند خوب چيزي‌ي، اونو به مرگ، و گاه به زندگي نزديك‌تر مي‌كنه. تو امريكا همه‌ي هنرمندهاي خوب يا تنها هستن، يا تُو ديوانه‌خانه‌ها به دنبال تنهائي مي‌گردن. اوه اصلن ول كن اين سئوال و جواب‌هارو، سئوال‌هاي احمقانه گاهي پاسخ‌هاي احمقانه‌رو همراه مي‌آره"

سيگاري روشن كرد، جرعه‌اي قهوه نوشيد و چشم به درخت چنار دوخت:

"كجا رفتي پرنده‌ي خوش‌آواز؟ نكنه F.B.I ترتيب تو را هم داد؟ مي‌دوني پرنده‌ها هم مثل تو پناهنده سياسي هستن، سياست پناهنده درست مي‌كنه، ادبيات اينكارو نمي‌كنه، سياست حتي شاعركُشه، با تفنگ.  شاعر امّا گلوله‌ش كلمه‌ست، و عشق، ايكاش شعر بر جهان حكومت مي‌كرد، ايكاش"

و زير لب چيزهائي گفت كه مفهوم نبودند. چند دقيقه‌اي سكوت كرد، خيره به آسمان. شروع به سوت‌زدن كرد. سيگاري ديگر روشن كرد. از جايش بلند شد و روي زمين نشست:

"حس مي‌كني؟ بوي خاك‌رو، بوي زندگي‌رو؟ تو لنگستون هيوز رو مي‌شناسي؟ خداي من تو چگونه آفريدگاري هستي، لنگستون هيوز، بتهوون، خداي من. خُب دكتر مسعود آخرين سئوال‌رو بكن، خسته‌ام، خسته"

پُكي محكم به سيگارش زد، جرعه‌اي قهوه نوشيد، و چشم به دهانم دوخت:

"هيلاري، از اينكه اينجا زندگي مي‌كني چه حسي داري؟"

"هه، حس؟ نمي‌دونم. مي‌دوني من قبول كردم كه ديوانه‌م، طبيعي‌ي كه براي اين مسأله حس خوبي نداشته باشم، امّا دلم براي اونائي مي‌سوزه كه ديوانه‌ان امّا انكار مي‌كنن، به اين سياستمدارا نيگا كن، متوجه ميشي منظورم چه كساني‌ي، اونا صادق نيستن حتي با خودشون. بگذار برات اعتراف كنم اي غريبه، من از اينكه اينجا هستم گاهي احساس خوشحالي مي‌كنم، من مي‌دونم كي هستم و بايد كجا باشم، من با خودم روراست هستم، و اين منو راضي مي‌كنه. حرف‌هامم ديگه تموم شد، از دفه‌اي ديگه فقط برات شعر و داستان مي‌خوونم، گفتن اين حرف‌هاي تكراري خسته‌م مي‌كنه"

و گربه‌اش را صدا زد، "پلنگ" آمد، روي صندلي‌اش پريد، و آنجا جا خوش كرد. لب‌هاي گربه‌اش را بوسيد و چنگ تُوي موهاي بلندِ پلنگ برد:

"بيا عزيزم، قول ميدم برات بيشتر وقت بذارم، قول ميدم"

 

امريكا ـ فوريه سال 2001

 

 



[1] ـ آنچه مي‌خوانيد بخش‌هائي از مصاحبه با هيلاري. م، شاعر و نويسنده امريكائي‌ست، كه اوائل سال 2002 انجام شده است.