دادهخواه بيدادی بزرگ
من مرگ "کارون" را
باور نمیکنم
مسعود نقرهکار
خبرنامه گويا
خبر اين بود؛
"نيمهشب ۳۱ شهريورماه سال ۱۳۷۷، حميد حاجیزاده، شاعر معاصر
کرمانی و پسر ۱۰ سالهاش کارون در خواب و بهشکل فجيعی توسط قاتل يا قاتلان بهقتل
رسيدند.
قاتل يا قاتلان قصد قتل حاجیزاده را داشتند، اما
پسر کوچک او که ابتدا توسط پدرش پنهان شده بود به ياری پدر میآيد، و حتا با قاتل
و قاتلان درگير میشود تا جايی که موی قاتل يا قاتلان در دست پسرک بهقتل رسيده
ديده شده است.
قاتل يا قاتلان اين پدر و فرزند خردسالش را با بيش
از ۳۸ ضربه کارد بهگونهای فجيع به قتل رساندند."
قطعهقطعه کردن شاعر را باور کردم، باور
تاريخیمان شده است. تاريخی به گوهر آزادهکش که از سقف مقرنساش هزاران پيکر
خونالود و قطعهقطعه شدهی شاعر و نويسنده آويختهاند؛
"عصما" دختر مروان که "زنی شاعر
بود"، "حويرث بن نقيذ" که "مردی زبانآور بود"، حميد
حاجیزاده که "مردی شاعر و زبانآور" بود و...
قطعهقطعه کردن عشق را باور کردم. تاريخمان است.
اما پرپرشدن "کارون" را نه.
با آنکه زير اين گنبد خونرنگ خواجه نظامالملک را
میبينم که با فرزندانش به ضرب کارد فرقهی اسمعيليه بهقتل رسيدند، و خواجه
رشيدالدين فضلالله طبيب همدانی، مصنف "جامع التواريخ" را، که پيش از
کشتناش فرزندش خواجه ابراهيم را در برابر چشماناش گردن زدند، و... دهها نمونهی
ديگر، حکايت اينکه اينان کشتهاند و میکشند پدر و فرزند را، اما هنوز مرگ "کارون"
را باور نمیکنم.
چشمهای عسلیای که جهان را شيرين کرده بود، و
شيرين میديد. گلوئی به نرمی بال پروانهای، و آشيانهی هزاران پرندهی کوچک و
عاشق که آواز زندگی و شادی میخواندند.
و قلبی کوچک، که جهانی صفا و بازيگوشی و شور بود
و...
چگونه میتوان باور کرد پرپر شدن اين همه زيبائی و
معصوميت را؟
از آن روز که خبر را خواندم "کارون"
جزئی از خانوادهام شد.
پسرم شده است، و هر شب پس از اينکه تکليف مدرسهاش
را انجام میدهد، کيف مدرسهاش را آماده میکنم، لباسهايش را کنار کيفاش
میگذارم، میخوابانمش، صبح بيدارش میکنم، باهم صبحانه میخوريم، و به مدرسه
میرسانماش.
پسرم شده است، "کارون در من است" [۱] ،
با رؤياهائی کابوسوار:
بیرحمترين قاتلين مهربانی و عشقاند کابوس من،
با سرهائی تيغانداخته، ريش و سبيل کوتاهشده و شاربزده، حنائیرنگ، با پيشبند
سفيد پلاستيکی، چکمههای سياه، انگشتری عقيق بر انگشتان کوچک و هرکدام کاردی در
دست. فريادی میشوم من؛
"اول منو بکشين بعد اونو، اول منو
بکشين"
صدای پرندههايم رمشان میدهد.
آنشب حميد هم اين کار را کرده بود. کيف مدرسهی
کارون را آماده کرده بود، تکليفی نداشت که انجام بدهد، نخستين روز مدرسه بود.
لباسهايش را کنار کيفاش گذاشته بود. سر ترشيدهاش را که بوی حمام میداد، بوسيده
بود؛
"بخواب پسرم، فردا روز اول مدرسهست، زود
بخواب که فردا سرحال باشی"
و خودش سراغ کاغذ و قلماش رفته بود تا با شعر
بخوابد.
آمدند. برق کارد و انگشتریهای عقيق انگشتان
کوچکشان بر ديوار و سقف اتاق محقر شاعر نقش زد، نيزههای نور که زير سقف مقرنس
تاريخشان، بيش از يکهزار و چهارصدسال است نورافشانی میکند. آمدند و...
حميد کاروناش را گوشهای مخفی کرد، تا رنج و
ضجهی جگرگوشهاش را نبيند. و نديد هولناکترين لحظهی زندگیاش را. کارون اما
شاهد بود. تاب نياورد بهياری شاعر نرود. شايد خيال میکرد او را نخواهند کشت.
خيال میکرد.
پرپرش کردند.
و دو چشم عسلی، و نگاهی سبز اما سرد، چشم بر سقف
مقرنس داشتند، که صدای جبونترين قاتلين روانپريش جهان در آن پيچيد، صدای
تاريخشان؛
"هرگز هيچکس را نکشتم الا ائمه فتوی دادند
که او کشتنیست"
فتوی قتل شاعر را باور میکنم. تاريخشان تاريخ
ايندست فتاویست.
اما مرگ "کارون" را باور نمیکنم.
رفتند مجريان فتوی مفتی. کارون اما هنوز بهدنبال
قاصدک میدويد. با همکلاسیهايش حياط مدرسه را روی سرشان گذاشته بودند. هلهلهای
برپا بود. زير قاصدک فوت میکردند تا بيشتر و بالاتر پرواز کند. روز اول مدرسه
بود، میتوانستند بيشتر بازی کنند.
شاعر از پشت پنجرهی کلاس درس نگاهشان میکرد.
معلمشان بود. شاعر آرام آرام با قاصدک پرواز کرد.
رفتند، شقاوتمندترين قاتلين جهان.
و اتاق پر از قاصدکهای پرپر شد، پر از پرندههای
سربريده که از حلقوم بريدهی کارون بيرون ريخته بودند.
پر از شعر، پر از قلم، پر از چشمهای عسلی، پر از
نگاههای سبز. مگر نه اينکه آنها را قطعهقطعه کرده بودند؟ نه، نه، شاعر را
قطعهقطعه کرده بودند. من اما قطعهقطعه کردن کارون را باور نمیکنم.
کابوس هولناک زندگیام شدهاند، قاصدکها و
پرندهها حتی.
و مادری که پاورچين پاورچين میآيد تا
"کارون"اش را، و شاعرش را از خواب بيدار کند.
پا توی اتاق میگذارد. لرزشی غريب جسم و جاناش را
میلرزاند. چشمهايش را میمالد. نه، نه، هراسآورتر از کابوس است. زانو میزند، و
بلندترين ضجه و فرياد انسان میشود. فريادش با هزاران فرياد ديگر در زير سقف مقرنس
لعنتی درهم میآميزد.
و آرام، آرام قطعهقطعه میشود.
من اين کابوس را بارها ديدهام.
خانوادهای قطعهقطعه شده، از سحرگاهی خونين راه
میافتند تا پيکرهای مهربانی و معصوميت را تشييع کنند. تشييعیای بیپايان.
من هم با آنها هستم، مگر نه اينکه
"کارون" پسرم شده است، و "کارون در من است"؟
اما هنوز مرگ او را باور ندارم.
دو چشم عسلی با نگاهی سبز شبيه چشمهای کارون و
حميد، دريچهای میشوند بهسوی فاجعهای هراسآور و تاريخی شرمساز..
دادخواه بيدادی تاريخی، که بر مهربانی و معصوميت
رو داشتهاند؛
خواهری که شيونهای مادرش، که سوگ پسر و نوهاش
غمانگيز دقمرگش کرد را در گوش دارد، و "هرشب حميد و کاروناش پشت پلکهايش
میخوابند تا هر صبح با حضور آنها بيدار شوند":
»گفتم از جنوب میآيم از سومين جهان، از تلاقی
ثروت و فقر. انقلابی را از سر گذراندهام. هشتسال جنگ، موشک، انفجار، وحشت بر من
گذشته، زندان، اعدام، سنگسار، تعقيب، تهديد، زلزله، طوفان همه را در عين يا در ذهن
تجربه کردهام و هربار چون ققنوس از ميان خاکستر خود پر کشيدهام. و هنگام نوشتن
يا نوشتهشدن همه اينها را در خود داشتهام. و يک عمر با ديدن صفحه حوادث روزنامه
روی برگرداندهام و ناگهان نام خانوادگی خودم را با تيتر درشت در ميان صفحه حوادث
روزنامهها ديدهام. زوال آرزوهايم را به سوگ نشستهام. پيکر پارهپاره برادرم،
جسم از هم دريده کارونم را بر بالهای روح و روانم تشييع کردهام و در دورترين
نقطه گورستان دست روی گوشهايم فشردهام و از صدای جيغهای کودکان جهان کر
شدهام، از نگاه پرسان مادرم گريختهام و مهربانی بیدريغ ملتی را در روزهای فاجعه
ديدهام و زهر طعنهها چشيدهام و با اين همه هنوز داغم، داغ و منتظر تا فاجعه
تهنشين شود و سفيدی هولناک کاغذ بخواندم. « [۲]
»... و هيچکس نگفت در آن دل تاريکی دستهای چه
کسی را صدا کردی تا دست کوچک و نازنين کارون پيش بيايد و من هر شب به اميد آمدن تو
بخوابم و تو هيچ نيائی و هيچ نگوئی تا من روزها بنشينم و فکر کنم که تو باز هم از
راه مدرسه با يک بغل شقايق از راه میرسی و با شيطنت شقايقها را طوری به طرف من
دراز میکنی که گلها به دست من که رسيد زمين از خون گلبرگهای شقايق رنگين شود و
من داد بزنم، پا بکوبم و گاه سرم را به ديوار کاهگلی حياط که: "ببين پرپرشون
کردی"، بگويم، بگويم تا دلت بسوزد، سرم را روی شانهات بگذاری و بگوئی:
"خب فردا غنچههاشو برات میآرم که پرپر نشن" و ندانی شبی که بیرحمی
اوج میگيرد و چهرهی انسانيت در وجود قاتلانت رنگ میبازد، غنچهها هم پرپر
میشوند تا تراژدی غمبار مرگ پدر و پسری را در دوقدمی هم رقم بزند، تا در دل سياهی
شب خون "سحر" [۳] جاری شود، "کارون" بخروشد و دستی با شقاوت
سينهاش را بشکافد تا رنگ عسلی چشمهايش در سبزی چشمهای تو در خون بغلطد تا کودکان
قوم خواب ببينند که تو آمدهای و میگويی: "خون رنگ زعفران است" و
بچههای شهر سرمشقهای کلاس خوشنويسیشان را از شعرهای تو بگيرند و نام
"کارون" بر زبان کودکان فردا جاری شود."« [۴]
و نام کارون بر زبان جهان مهربانی و معصوميت
جاریست.
تو تنها نيستی "فرخنده" و خانوادهی
قطعهقطعه شدهی تو نيز تنها نيستند. حميد و کارون هم در آن شب هول تنها نبودند.
ميليونها چشم، چشم بر چشمهای عسلی و نگاه سبز دوخته بودند تا فاجعه را در
حافظهی خود ثبت کنند. گيرم که حافظهی نزديک اين ميليونها چشم تاب حفظ
شرمآورترين و ننگينترين رخداد زندگیشان را نداشته باشند و تلاش کنند آن را از
ذهن بزدايند، اما با "حافظهی دور" چه میتوان کرد، حافظهای ماندگار که
هيچ چيز و هيچ کس توان جدا کردناش را از ذهن و تاريخ ندارد.
حميد و کارون فراموششدنی نيستند. "فاجعه
تهنشين نخواهد شد"، تا هنگامی که کارون زنده است؛
هنگامهی خاکسپاري مهربانی و معصوميت.
نه، من مرگ "کارون" را باور نمیکنم.
هيچ پدری مرگ فرزندش را باور نمیکند.
و من چشم انتظار آن چشم عسلیام تا
"از مدرسه با يک بغل شقايق بيايد و
"گلدشت" [۵] را رنگين کند"
ژانويه سال ۲۰۰۳
فلوريدا امريکا
|