گزارش « استند آپ
» نبوی در پاريس
«چگونه تصميم بگيريم تا با
رفتارهای احمقانه سياسی
کشور را ويران کنيم»
قادر تميمی
سيد ابراهيم نبوی
انسان و قدرت
« در ده سالگی توسری خوره. در پانزده سالگی اميد آينده. در بيست سالگی
تروريست جوان. در سی سالگی قهرمان بزرگ. در چهل سالگی ليبرال ميانه رو. در پنجاه سالگی
محافظه کار معتدل. در شصت سالگی مشاور مصلحت انديش. در هفتاد سالگی خاطره نويس و
پس از مرگ عنصر خائنی که اشتباهات فراوانی کرد و به زباله دان تاريخ پيوست.»
سيد ابراهيم نبوی
« انجمن گفتگو ودمکراسی» در پاريس، ايندفعه،۱۴-۱۲-۲۰۰۲،
برنامه ماهانه اش را برای انبساط خاطر مشتريان ثابت قدم خود، که مدتی ست بدليل
شرکت در ۲۲ جلسه و شنيدن سخنان بيش از ۵۰ سخنران اين مرکز، دچار افسردگی شده اند،
اختصاص داده بود به يک آقای سياسی کار غير سياسی. اخموئی که نمی خنديد و می
خنداند. خودش اهل رودرواسی نبود، ولی ما غير سخنرانان را تو رودرواسی می انداخت.
خودش حرفای سياسی می زد، ولی ما شنوندگان پای منبرش را متهم می کرد که:« بنده را
هم تبديل نکنيد به يه آدمی که وظيفه اش موضع گيری سياسی بشه». می دونستيم که اين
واقعيت نداره. آخه ما خودمون اومده بوديم که موضع گيری سياسی ياد بگيريم. ولی تو
رودرواسی گير کرديم و هيچ نگفتيم. خودش گفت. ما که جائی نخوانده بوديم. در جواب
معاون وزارت بهداشت که اعلام کرده بود ۴۰ در صد مردم کشور اضافه وزن دارند، آقا
نوشته بود:« علتش اينه که مردم رژيم مناسبی ندارند». خوب، ما هم فکر کرده بوديم
اين حرفا سياسی ست. برای همين خنديده بوديم. اگر حرفاش سياسی نبود، ما که کارمان
به سياست خنديدنه، نمی خنديديم. گريه می کرديم. اصلا در جلسه شرکت نمی کرديم. اين
آقا که خيلی اهل تحقيق و پژوهش است، اگر راست ميگه يک فاکت بياره که ما آدمای خيلی
سياسی وتازه از نوع مهمش که در آن جلسه حضور داشييم، اصلا به جز سياست به چيز ديگه
ای خنديده باشيم. هر نوع جلسه ای، از مجلس ختم گرفته تا مجلس سور و سات که ما شرکت
می کنيم، سياسی ست و سخنی جز سياست پراکنده نمی شود. ما اصلا به جز جلسات سياسی،
در جلسات ديگه ای شرکت نکرده و نمی کنيم. برای رو کم کنی او هم شده، در صورت تغيير
موضع، باز هم شرکت نخواهيم کرد.
راستش آقای جمشيد اسدی ظاهرا به عنوان رياست محترم
سنی (رئيس ۵ ماه بزرگتر از سخنران است) جلسه و در حقيقت مامور افشای ايشان، با طرح
فرضيات خود درآوردی اثبات کردند که«۱- ايشان کتاب ها را خودش نمی نويسد. CIA می نويسد و به او می دهد که منتشر کند.۲- ايشان
خواب نما می شود و بعد مکتوبش می کند.۳- دروغ است. ايشان کتاب نمی نويسد، به نظر
می آيد که کتاب می نويسد.» و دست آخر خودش فهميد زيادی نمک ريخته، اعتراف کرد -
بدون اينکه ما هشدار بديم. آخه بچه با هوشيه- تا رشته سخن را به ابراهيم نبوی
بسپارد و او به ما بيآموزد که « چگونه تصميم بگيريم تا با رفتارهای احمقانه سياسی
کشور را ويران کنيم»
قبل از اينکه به حرفاش گوش بديم، ببينيم اول ايشان
کی هستند و چکاره اند؟
سيد ابراهيم نبوی، ۴۴ ساله، که نزديک به يک دهه و نيم
از مرز « قهرمان بزرگ» عبور کرده، ۴ سالی ست که وظائف يک « ليبرال ميانه رو» را
انجام می دهد. هنوز ۶ سال مانده که به درجه « محافظه کار ليبرال» ارتقاء مقام يابد.
اگر عمرش باقی باشد، ۲۶ سال بعد، يعنی بسال ۱۴۰۷ خورشيدی در مقام « خاطره نويس»،
تاريخ ۱۴۰۰ ساله قمری را رد کرده و به طور علنی منتشر می کند. احتياجی به CIA هم ندارد. آنموقع، شايد جمشيد اسدی حرفش را پس
بگيرد و برای يکبار هم که شده انتقاد از خود کند. نبوی، نيمی ترک است و نيمی گيلک.
به همين دليل ساده در آستارا به عنوان يه بچه با نمک ( آخه خوشگل نبوده) پشت خشت
می افتد. ۱۹ ساله است - يک سال مانده که « تروريست جوان» شود- که رهسپار ديار عشق
و شراب می شود. شهر حافظ و سعدی. اگر بيست سالش بود، می رفت قم. در شيراز رشته
جامعه شناسی را شروع می کند. ۵ سال بعد، در سال ۱۳۶۱ به تهران می رود که تحصيلات
خود را در آنجا به پايان برساند (معلومه تو۵ ساله ی اقامت در شيراز درس نخوانده.
حتما به اقتضای عبور از سن بيست سالگی يه کارهای ديگه کرده). در معرفی نامه اش
آمده که تا سال ۱۳۶۵ فعاليت دولتی کرده و کارمند وزارت کشور و راديو و تلويزيون
بوده است. کار مطبوعاتی را از اواخر سال ۱۳۶۵ بعنوان دبير گروه سينمائی مجله «
سروش» آغاز می کند. دو سال بعد، بعلت نوشتن دو مقاله در مورد جنگ از مجله اخراج می
شود. اينجا درست سی ساله است، « قهرمان بزرگ» می شود. شانس آورد که ۳ سال نماند،
والا ۳ مقاله می نوشت. و بعد معلومه ديگه. تا سه نشه بازی نشه. از دبيری گروه
سينمائی در مجله « سروش» به سردبيری مجله « گزارش فيلم» در سال ۱۳۶۸ ارتقاء مقام
می يابد. بدليل کسب تجربه در نوشتن مقالات مستوجب اخراج، اخراج می بايد و سردبير
شش ماهه در سال ۱۳۶۹ اخراج می شود. هر چه تجربه بيشتر، زمان رياست کمتر. پس از آن
دو سالی با مجله « گل آقا» همکاری می کند و در آن زمان اولين مجموعه داستان های
کوتاهش را به نام « دشمنان جامعه سالم» منتشر می کند. از « گل آقا» اخراج نمی شود.
بيرون می آيد تا با ماهنامه «همشهری» و بعد روزنامه «همشهری» همکاری کند. دست از
دهاتی بازی برداشته، به نيروهای شهری مدينه النبی می پيوندد. دو سالی، از ۱۳۷۲
تا۱۳۷۴، کار مطبوعاتی را می بوسد و کنار می گذارد تا داستانهايش را بنويسد و دستی
در ساختن فيلم های کوتاه مستند داشته باشد. از حاصل زندگی دو ساله اش در اصفهان،
تا سال ۱۳۶۷، چند فيلم مستند کوتاه هم مانده است. دوم خرداد که می شود، خاتمی رئيس
جمهور می شود. هيجان عمومی بالا می گيرد. هول به جان همه می افتد که قافله بی آنها
نرود. نبوی هم به کار مطبوعاتی باز می گردد و همزمان با همکاری با هفته نامه« مهر»،
نوشتن دو برنامه تلويزيونی را هم بعهده می گيرد. درست در سن چل چلی، مثل يک «
ليبرال ميانه رو» بعنوان نويسنده طنز سياسی در نشريات توس، آريا، نشاط، عصرآزادگان
و آزاد قلم می زند. در سال ۱۳۷۷ درست ده سال بعد از اولين اخراج است که برای اولين
بار بدليل نوشتن طنز سياسی « حبسی» می شود. کسی که دو بار بدليل نوشتن ، از
مطبوعات اخراج ميشود، نمی شود يک بار زندان شود. هر چيزی حساب و کتاب دارد. ده سال
بعداز تاريخ دومين اخراج، در سال ۱۳۷۹، دهمين سالگرد اخراج دوم را در حبس برگزار
می کند. آقای نبوی بايد حواسش را جمع کند که از « حيات نو» اخراج نشود. والا کارش
با کرام الکاتبين است و خودش خوب می داند تا« سه نشه» يعنی چه؟ از زندان که آزاد
شد، روش هم زياد شد. برای جلب خوانندگان بيشتر، با استفاده از تکنولوژی
انفورماتيکی به درد غرب زدگی دچار شد. و با تاسيس « وب سايت نبوی آن لاين» به آدرس
www.nabavionline.com خودش را جهانی کرد. درحال حاضر، بطور روزانه در
روزنامه« حيات نو» با حداکثر قيد احتياط طنز فرسائی می کند. مدعی است تاکنون ۳۶
کتاب در ايران به چاپ رسانده است. در خارج چه کرده، نمی دانيم. فقط يواشکی خوانده
ايم در سال ۱۹۹۹ جايزه « هلمن همت» را ربوده، در دفاع از آزادی بيان خودش. در داخل
هم جايزه هائی درسنين بترتيب ۴۰-۴۱ و ۴۲ سالگی دريافت کرده ، ولی نه برای آزادی
بيان، بلکه برای طنز که بازارش آنجا خيلی گرم است. ولی ندانستيم چرا در مملکتی که
همه طناز(به معنای طنز نويس قبول بفرمائيد) ند، چرا سريال جايزه برای آقا راه
انداخته اند.
طبق معمول سنواتی و رسم اين انجمن که به تقليد از همه
انجمن ها ی ديگه انجام ميشه، ابتدا يعنی نخست يا اول، آسيد ابراهيم، شروع به سخن
پراکنی کردند. گويا از بلاد فرنگ خوششان آمده باشد. نبوديد که ببينيد. بدون مقدمه،
نيشاش تا بناگوش واشد ه بود. اين همه دندون، تو اون صورت کوچولو چطوری جا گرفته
بود. خدا عالمه و کار همون ميتوونه باشه. لپاش هم گل انداخته بود. کاری که از يه
آدم اخمو بعيد دائمی است. و فرموده کردند که:« من وقتی که آمدم به اروپا، اولين
بار در سوئد مورد استقبال دوستان ايرانی قرار گرفتم. ميزبان من در فرودگاه که مرا
ديد، به من نگاه کرد و گفت: تو چقدر شبيه مرحوم محجوبی هستی. اولين برخوردی که من
با ايشان داشتم، شبيه همين برخورد با شما بود. بعد رفتيم خانه او. اطاق خودش را در
اختيارم گذاشت. توی اطاق، کامپيوتر هم برايم گذاشته بود. موقعی که ميرفت بيرون، يک
نگاهی به من کرد و گفت: اين اطاق هنوز هم بوی مرحوم محجوبی را می ده. فردا شب، من
حوصله ام سر رفته بود. گفتم ميشه بريم بيرون. گفت که اتفاقا مرحوم محجوبی هم همين
را گفت. بعد رفتيم مرکر شهر. به من نگاه کرد و گفت: ببين تو دقيقا مثل آن مرحوم
راه می ری. و وقتی که در جلسه ای سخنرانی کردم، تمام که شد، آمد به من دست داد و
گفت: دقيقا سخنرانی آن مرحوم هم به همين اندازه موفقيت آميز بود. دو هفته بعد که
از اينجا رفت، مرحوم شد».
بعد از آنهمه پذيرائی در سوئد، بريديمش آلمان. ببينيد
چطوری مسائل شاخه برلين را برملا می کند. آنهم با نيش باز و از سر ذوق.
« در برلين من با ۲۵ نفر دوست شدم و همه شون با من
صحبت کرده بودند که شما را ببينيم و با همديگر ملاقات کنيم. بعد متوجه شدم که اين
۲۵ نفر در ۲۳ تا تشکيلات هستند. ( ببينيد شاخه برلين را چطوری اتميزه ميکنه) هر کدام
تو يه تشکيلات و ۲ نفرشون فرش فروش که اصلا سياسی و تشکيلاتی نيستند. بعد از اينکه
رفتيم سراغشون، بتدريج يکی يکی با ما مشکل پيدا کردند. يک ساعت بعد يک از اينها به
من زنگ زد و گفت: کجائی؟ گفتم: که پيش يکی از بچه ها. گفت: کی؟ گفتم: فلانی. و
گفتم بعدا می بينمت. گفت: لازم نيست. فرداش به يک ديگه زنگ زدم که من دارم ميرم
سراغ فلانی. ميآيی با هم بريم؟ گفت: نه بابا. ما هيچ وقت با هم نبوديم. تو اگه می
خوای خودت برو. يواش يواش، ما محبور شديم بريم سراغ همان فرش فروش ها». دست ما نمک
نداره. تلفن هاش را از خونه ما می زنه. کامپيوتر هم در اختيارش می ذاريم، آخرش
ميره سراغ فرش فروش ها. از کوزه همان برون تراود، که در اوست. کسی که آن همه تلاش
های ارزنده و شبانه روزی رفقای ما را در ايجاد و احيای ۲۳ تشکيلات، اينطوری تفسير
يعنی تخطئه ميکنه، معلومه که نيت پليدی داره. ما با ۲۳ تشکيلات آهنين غير قابل
نفوذ، هنوز نتوانسته ايم پوزهء دشمن مشترک را به خاک بماليم. آقا مأموريت داره همه
مون را بکنه يکی، که يکی مون را هم باد سياه ببره. گور خووندی آسيد ابرام، بدان!
ما برآنيم که: بگذار صد تشکيلات بشکفد.
آقای نبوی ضد ايرانی و اجنبی پرسته. بدون هيچ تحقيق
جامعه شناسانه ای حکم صادر ميکند که:« اين داستان راسيست ها و مخالفان شرقی ها،
همش دروغه. تنها کسانی که مخالف ايرانی ها هستند، خود ايرانی ها هستند». يعنی اين
همه ما عليه راسيسم افشاگری و تظاهرات کرديم، الکی بوده است. آقا فقط به اپوزيسيون
گير نميده، به پوزيسيون هم بند ميکنه. پوزيسيون و اپوزيسيون براش مهم نيست. مهم
اينه که ايرانيه، ناکارش بايد کرد. يک روز وسيله ی شنيداری بی بی سی، متعلق به
امپرياليسم فرتوت(آقا از همه نوع امکانات، پير و جوان و مستعمل استفاده ميکنه) با
آقا مصاحبه ميکنه که چرا ايشان طنز سياسی می نويسند. خبرنگار بيسواد ميگه طنز را
می فهميم. چرا طنز سياسی؟ آسيد ابرام ميگه:« بخاطر اينکه سياست تو ايران خنده
دارترين موضوعی است که ما می توانيم راجع بهش بنويسيم... بهر حال مردم ايران هم
تفريح لازم دارند. می خوان سرگرم باشن و حکومت يکی از تفريحات خوبه مردمه.»
آقا ابرام مفسر زبده امور سياسی داخلی هم شده: « در
ايران سه تا قوه داريم. يک قوه قضائيه داريم که متهم به ظلم و بيعدالتی است. يک قوه
مجريه داريم که متهم به بيعرضگی است. که کار بلد نيست بکنه. يک قوه مقتنه هم داريم
که نماينده مردم است و متهم به فساد مالی. يک جناح راست داريم که متهم به استبداد
است. يک جناح چپ هم داريم که متهم است به براندازی. خوب اين حکوت چه احتياجی به
دشمن داره. اينها خودشون دشمنانش هستند. مثل گروه های سياسی که برای بقاء خودشان،
احتياج به دشمن دارند.»
آسيد ابرام و جعميت شناسی.
« يک مسئله مهم اينه که ما هميشه اتکا به جمعيت داريم.
بهش ميگن پوپوليسم و اين چيزها. اين هميشه متکی به جمعيت است. سال ۵۷ يادم می آد
که از ميدان امام حسين(فوزيه سابق) تا ميدان آزادی( شهياد سابق) ۱۶ کيلومتر آدم
ايستاده بود. چسبيده بهم. تصويرش را هم ديديم. گفته می شد يک ميليون نفر در راهپيمائی
شرکت کردند. دو سال بعد، اين فاصله کمتر شد. از چهارراه وليعصر که چهارراه مصدق،
چهارراه پهلوی، چهارراه نادرشاه ، چهارراه کورش، چهارراه داريوش و اينها، آدم
وايساده بود تا ميدان آزادی. می شد ۱۰ کيلومتر. اعلام شد ۲ ميليون جمعيت. بعد يواش
يواش سر اين صف آمد عقب. ۳ سال بعدش ۶ کيلومتر آدم وايساده بود. گفتند ۵/۳ ميليون
نفر. ديگه اين آخريها شده بود ۱ کيلو متر. گفتند ۵ ميليون نفر آدم امده بود. اينها
فکر می کنند مردم لاغر ميشن. خيابان ها گشاد ميشن. فاصله ها کم ميشه. فاصله ها
تغيير می کنه. آدم نمی فهمه چه اتفاقی داره می افته؟»
خواستهای انقلابی و نظر نبوی.
« وقتی انقلاب شد، انقلابيون می خواستند به دو هدف
برسند. برای همين دو جا را بيشتر مورد حمله قرار دادند. يکی سينماها بود و يکی بانکها.
سينما مرکز فساد و فحشا بود و بانک هم مرکز نزول خوری. فکر کرديم شيشه های سينما
را که شکستيم، مرکز فحشاء از بين می رود و بانک هم همين طور. ۲۰ سال گذشت. مهمترين
دستآورد انقلاب، سينماست. و مطمئن ترين شغل، نزول خوری.»
بودجه مملکت وطريقه مصرف آن به روش سيد.
« ما در ايران ۲۰ ميليارد تومان درسال بودجه داريم.
تقسيم می کنيم به ۲. ده ميلياردش را يک گروه بر می داره، يک سری اقدامات می کنه.
ده ميلياردش هم را يک گروه ديگه بر می داره، جلوی اين اقدامات را می گيره. مشکلی
هم وجود نداره.»
نقش اپوزيسيون در حکومت به روايت ابراهيم.
« يک خصوصيت سياست در ايران اينه که اپوزيسيون و پوزيسيون
يک جورهائی با هم فاميل هستند. کم و بيش با هم شبيه هستند. شايد برای همينه که
برای اولين بار در طول تاريخ بشر، رهبر اپوزيسيون همان رئيس جمهور هم باشه. چپ ها
ميشن طرفدار حکومت و راست ها ميشن مخالف دولت..»
رابطه اپوزيسيون و پوزيسيون در ايران و نظر نبوی.
« گاهی اوقات آدم يادش ميره کی اپوزيسيون است و کی
پوزيسيون. يکی از اين آقايان از آن يکی سوال کرد که اينها کی ميرن؟ گفت: اينا؟ گفت:
آره . اينا. گفت: اينا خود مائيم.»
گفتم که آسيد ابرام ضد سياسيه. اينو هيچ جا راهش نبايد
بديم. مياد توی ما، اطلاعات جمع ميکنه، بعد بر عليه خودمون به کار ميگيره. تو همين
جلسه، خدا را به سر شاهد می گيرم، حواسش نبود و گفت:« از همين جلسه هفتاد تا موضوع
ميتوونم درست کنم» تازه لهجه مون رو هم خوب ميتوونه تقليد کنه.
« ميگن ( در حقيقت خودش ميگه. می خواد با دست سيد عبدالکريم
مار بگيره) يکی از هم ولايتی های ما( نيمه پدری منظورشه) ميره پيش ميرزای ده. ميگه
: می خوام برم خارج. ميرزا ميگه: خوب، برو. کاری نداره که. ميگه: آخر من که
انگليسی بلد نيستم. ميرزا ميگه: انگليسی هم مثل فارسيه. کاری نداره که. حالا کجا
می خوای بری؟ ميگه: آمريکا. ميرزا ميگه: خوب، بعدش. ميگه: می خوام برم هتل. ميرزا
ميگه: ميری اونجا. وايمسی سر خيابون، ميگی تاکسی. تاکسی همه جای دنيا هست. بعد
ميگی هتل. همولايتی ميگه: غذا چه کار کنم؟ ميرزا ميگه: ميگی تاکسی، سوار ميشی.
ميگی رستوران. رستوران هم همه جای دنيا هست. ميگه: چی بخورم؟ ميرزا ميگه: ميگی
پيتزا. همبرگر. همه جای دنيا يکی است. ميگه: بعدش چه کار کنم؟ می خوام گردش کنم.
ميرزا ميگه: ميگی تاکسی، سوار ميشی. ميگی پارک. پارک همه جا هست. خلاصه همشهری ما
ميآد اينجا. ميگه تاکسی، سوار ميشه. ميگه هتل. از هتل ميآد پائين. ميگه تاکسی،
سوار ميشه. ميگه رستوران و ميره رستوران. ميگه پيتزا، همبرگر. و هر روز پيتزا و
همبرگر. يک روز حوصله ش سر ميره. از هتل ميآد پائين. ميگه تاکسی، سوار ميشه. ميگه
پارک. ميره اونجا. می بينه همه همشهری ها اونجا هستند. تا همونجاش را بلد بودند.»
ما آدمای بخشنده از اين همه نمکپرانی می گذريم، او
ول نمی کنه. اين موضوع را به سياستمون هم که بدون اون هيچيم، ربط ميده.
« داستان اجتماع و وحدت ما هم همينه. معمولا تا يک
جائی ش را بلديم و تا همونجا ميريم.» باز هم خودش را با ما قاطی کرد که راهش بديم تو
خودمون و اطلاعات جمع کنه برای افشاگری.
« ميگن قرار ميشه که به يه آلمانی، يه فرانسوی و يه
اصفهانی، پاداشی بدن. به آلمانيه گفتند که تو چی می خوای بهت بديم؟ گفت:که همسايه
ما يک بنز ۶۰۰ مدل ۲۰۰۲ داره. خيلی قشنگه. گفتن: می خوای يکی از آنها بهت بديم.
گفت: آره. بهش دادن. فرانسويه گفت: همسايه مايه ويلا داره توی نيس. خيلی قشنگه.
گفتن: ميخوای يکی از آنها را داشته باشی. گفت: آره. بهش دادن. اصفهانی گفت: والله
ما يه همسايه داريم تو نجف آباد. يه مزرعه خيلی بزرگ داره. گفتن: می خوای يکی از
آنها را داشته باشی. گفت: نه. من نمی خوام. از اون بگيرين. حالا حکايت ما تو ايران
اينه. خودمون نمی خوايم داشته باشيم. می خوايم اون نداشته باشه.»
نبوی ميگه ما گوش شنوا نداريم.
در داخل:
« يکی از اين همشهری های ما رفت خريد کنه. به مغازه
دار گفت: يک بيسکويت بده يک پپسی. گفت: بيسکويت نداريم. گفت: باشه يه بيسکويت بده
، يه کانادا. گفت: بيسکويت نداريم. گفت: خوب باشه يه دانه بيسکويت بده، فرقی نداره
که، يه دانه سون آپ. فروشنده گفت: بيسکويت نداريم. گفت: باشه شير هم خوبه. يه
بيسکويت بده يکدانه شير. فروشنده گفت: آقا بيسکويت نداريم. گفت : باشه يه بيسکويت
خالی بده.»
و در خارج:
« آقای حسين مکی يک کتابی درآورده در دو جلد، در مورد
فراماسيونری در ايران با اسم مستعار زاوش. ايشان رفته بود تو بلاد کفر سخنرانی کنه
راجع به اين کتاب. يکی از دوستان فعال سياسی، واقعا موجود، ميگه: شما در جلد سوم
اين کتاب، رژيم را تبرئه کرديد. شما آمديد عناصر آمريکائی را.. آقای ملکی ميگن:
کتاب من دو جلد است. اون سه جلدی مال اسماعيل رائين است. من حسين ملکی هستم. ميگه:
پس تو بودی که در تاريخ ۲۰ ساله رضاشاه را تبرئه کردی. ميگه: اون حسين مکی بود. من
حسين ملکی هستم. ميگه: خوب شما به حزب خيانت کرديد. ميگه: اون خليل ملکی بود. من
حسين ملکی هستم.»
مفاهيم واژه های جديد در فرهنگستان آسيد ابرام.
« وقتی می گيم سازندگی، منظورمان صادرات پسته است.
واردات ماشين کره ای. بستن قراردادهای نفتی. وقتی ميگن امنيت، يعنی از فردا از خونه
بريم بيرون پدرمان را در می اورند. وقتی ميگن مدرسه غيرانتفاعی، يعنی تنها مدرسه
ای که ميشه ازش پول در آورد. بعد همين باعث ميشه که در ايران اقليت ميشه ۸۵ درصد و
اکثريت ميشه ۱۵درصر. دليل که لازم نيست. به کسی هم که نبايد استناد بکنيم. وقتی
ميگن وحشتناک، يعنی خيلی خوب. نوشته بودند: خاتمی دوستت داريم وحشتناک. يعنی خاتمی
خيلی دوستت داريم. وحشتناک هم هست ديگه. هم ولايتی ها ی ما يک ذره پيشرفته تر از
اين هستند. مثلا ميگن: خانمه را ديدم، خيلی خوشگل بود. افتضاح.»
فرار مغزها و پيشنهاد نبوی برای جذب آنها.
« يکی مثلا استاد دانشگاه است. رشته فيزيک اتمی. مهندس
شيمی. يک کشفی کرده و با خوشحالی ميآد اين را مطرح ميکنه. که بنفع کشورمه. ميخوام
کار بکنم. اينها يکدفعه همه يادشان ميافته که اين را بايد بررسی کنند. سوابقش چيه.
بعدبالاخره هر کسی يک عمه ای خاله ای داره که يک روزی ، يک جائی رفته ، يک کاری
کرده باشه ديگه . خوب اون عمه و خاله يا پسر خاله هه را پيدا می کنند. بعد بايد
اين جواب بده. بعد اعلام برائت می کنه. بعد ميان راجع به خودش کلی چيزها پيدا می
کنند و اينها نمی زارن کار کنه. ميره بيرون شرکت خصوصی می خوار بزنه. پدرش را در
ميآرن. مجوز نمی دن. بهر حال امکان کار براش فراهم نميشه. مياد بيرون ميخواد تدريس
خصوصی کنه. نميشه. بالاخره دريک بعدازطهر دل انگيز گائيزی ميره از کشور بيرون. با
هزار بدبختی مهاجرتش را می گيره و راه ميافته و مياد بعد از دو سال و نيم صبح دوشنبه
پاش ميرسه به تورنتو. يک خانه ای هم پيدا کرده مياد تو اين خونه. پس فردا از سفارت
زنگ می زنند. ميگن آقا ما می خواهيم مغزها را جذب کنيم. ميگن اگر پدر بزرگت هم
زمينی داره، بهتان پس ميديم.»
تکه کلام جديد و رابطه اش با درآمد
« ميگی آقا حقوقت چقدره؟ ميگه : دويست هزار تومان.
ميگی چقدر اجاره ميدی؟ ميگه دويست و پنجاه هزار تومان. ميگی چه کار ميکنی؟ ميگه يه
کاريش می کنيم.اون يک را ميبينی. می پرسی؟ اوضاع تو چطوره؟ ميگه : بد نيست. می پرسی
حقوق تو چقدره؟ ميگه چهارصد هزار تومان. می پرسی خرجت چقدره؟ ميگه: چهارصد و پنجاه
هزار تومان. می پرسی چه کار ميکنی؟ ميگه يه کاريش می کنيم.بعد ميری تو صفحه حوادث
روزنامه، معلوم ميشه چه کار می کنه.
مدت زندان و رابطه اش با جرم.
« يکی رفت زندان. معمولا وقتی يکی ميره زندان، زندانی
های قديمی ميان به استقبال. يه قديمی اومد به استقبالش و گفت: چند سال زندان
گرفتی؟ گفت: ده سال. گفت: جرمت چيه؟ گفت: بخدا هيچ کاری نکردم. بی گناه بودم. گفت:
دروغ نگو. اگه بی گناه بودی، پنج سال زندانت می کردند.»
« يک حاج آقائی اعلام کرد که آقای حسن محمد آبادی شما
با يک درجه تخفيف به ده سال زندان محکوم شديد. زندانی گفت: من محمد آبادی نيستم.
من حسن اصغری هستم. حاج آقا گفت: پس فکر کردی برای چی بهت تخفيف داديم.»
قهرمان فکر کردن.
« يک چيزی اين خارجی ها دارند باسم فکر کردن. اين سالهاست
در ايران تعطيل شده. يکی از استادهای دانشکده علم و صنعت می گفت: تنها کسی که تو
سال های بعد از انقلاب از کله ش درست استفاده کرده، علی دائی بوده.»
نقش زن در فيلم های نبوی.
« اول انقلاب، اين خانم ها، تو فيلم ها اون ته آشپزخانه
بودند. فقط اين آقاهه چائی می خواست می رفت اون دم يک سينی می گرفت و می آورد.
بازيگره اسمش تو تيراژ بود، ولی خودش تو فيلم نبود. بعد يک چند سالی گذشت. خانم از
اون پشت در اومد و نشست رو مبل. آقا انور می نشست . يه دو سه سالی گذشت. يواش يواش
اين آقاهه و خانومه به همديگه نگاه کردند. بعد يواش يواش خانوم از آشپزخانه آمد
بيرون. با همديگه رفتند رستوران قرار گذاشتند. اين ديگه تو سالهای ۷۱- ۷۲ بود. بعد
اين آخريها آقاهه و خانومه بهم نگاه می کردند. و هی بارون ميريخت تو صورتشون. خيره
ميشدن بهم ديگه. الان ديگه دختره از خانه آمده بيرون و ديگه بر نمی گرده.»
پس از اين نطق های آتشين، يه چيزهای ديگه هم خواند
که قبلا چاپ کرده و بدتر از اين، فرستاده روی سايت. من حاضر نيستم مطالبی که قبلا به
گوش آدما رسيده و چهار چشمی وراندازش کردن، درموردشان اصلا حرف بزنم. خودتان اگر
می خواهيد بگرديد و خدا کند پيدا نکنيد.
و دست آخر، در پايان قسمت اول برنامه، سيد ابراهيم
خان بعد از اينکه کلی حالمان را گرفت، يه آدرس در تهران بهمان داد و گفت اگر مرد هستييد،
بيآئيد. شما هم يادداشت کنيد. بدرد می خورد.
« از آزادی ميای، ميرسی به انقلاب. از وسط کتاب فروشيها
و جائيکه نماز جمعه می خونن، رد ميشی تا ميرسی به چهارراه مصدق. اسمش حالا عوض
شده. ميری تا ميرسی به ميدان شهدا. از آنجا می پيچی به راست. مستقيم ميری تا توپخانه.
از آنجا يک مسير مستقيم می برنت تا ميدان اعدام. کارت که تمام شد، ميندازی پائين،
ميری صاف تا بهشت زهرا.» اناالله و انا عليه راجعون.
آنتراکت شد. بهترين بخش برنامه. ديد و بازديد دوستان
و ياران قديم. آخه ما قديم به قديم همديگر را می بينيم. قبل از برنامه که نميشه.
چونکه يواش يواش می آئيم، دير می رسيم. بعد يک راست می ريم ته سالن. همه سرها برمی
گردند به عقب. با اشاره سر و چشم و ابرو و لبخند مليح ژکوندی بهم سلام می کنيم. بی
خيال سخنران. بعد از برنامه هم امکان پذير نيست. ۳۰ درصدی به تحقيق بعد از آنتراکت
تند تند می رن. ۵۰ درصدی به تقريب قرين به يقين، وسط بخش دوم، بدون نگاه به کسی و
با سری پائين افتاده، يواشکی تا دم در سالن و بعد تند تند جيم می شن. کم و بيش ۲۰
درصدی ( که احتمال« بيش» ش کمتر و « کم » ش بيشتراست) تو رودرواسی مونده می مونن.
و اينها هم خدا خدا می کنن سخنران حالش بهم بخوره تا جلسه تموم بشه. خوب طبيعه که
مائيم و آنتراکت.
کيف کردم. نبوی را ديدم گوشه ای گز کرده بود. هيشکی
تحويلش نمی گرفت. سيگاری نبود. سيگاری شد. ما پاريسی ها حواسمان جمع جمعه. هوا سرد
بود. همه در سرسرای سالن ايستاده بوديم. نبوی رفت بيرون. يعنی با تاکتيک « تحويلش
نگير» بيرونش کرديم. نصف حقشه. نيم ساعت از پايان ۱۵ دقيقه آنتراکت گذشته بود. ما
هنوز دوتا دوتا مشغول خالی بندی بوديم. نفر اول، هرچی می گفت، نفر دوم با تکان سر
تأئيد می کرد. بعد نفر دوم، مخالف فرمايشات نفر اول، نطق ميکرد، نفر اول با تکان
سر تأئيد می کرد. ما هيچوقت مثلا سه تا سه تا با هم نمی ايستيم. بين خودمون باشه،
اينو تجربيات سالها کمونی زندگی کردن به ما ثابت کرده، نفر سوم، هميشه مزاحمه.
افشاگره. موجب انشعاب و جدائيه. صفوف مستحکم دوتائی را به هم ميزنه. بعد خدای
نکرده کاری که نبايد بشه، ميشه. تکی ميشيم. ما هم مخالف اندويوياليسم هستيم. از هر
نوعش. سنتی يا مدرنش. غربی يا شرقيه ش. سرتون را درد نيارم، برنامه ريزان از ما
بينندگان بخش اول ( آخه در بخش اول اينقدر به هم چشم و ابرو اومديم که نشنيديم
سخنران چه گفت) که اميد بود شنوندگان بخش دوم باشيم، خواهش می کردند، نه ببخشيد
التماس می کردند که به سالن برگرديم.
نصف جمعيت آخرهای سئانس اول، سالن را اشغال کردند.
۶۰ نفری می شديم. ۶۰ نفر، فقط برای اشغال يک سالن بی دفاع. درقسمت دوم برنامه، با شروع
برنامه فکاهی نبوی آن لاين، حق را به جناب ۳۰ در صد داديم و تند تند سالن را ترک
می کرديم. من هم چون عمدا نوارم تمام شده بود به رفتگان پيوستم. تمام سئوالات که
به شوخی طرح شدند و نبوی نمی توانست جدی جواب دهد، خوشبختانه ضبط نشد. حسن ختام برنامه،
نبوی بود و جمشيد اسدی و دوربين فيلمبرداری سايت گويا. برای ثبت در تاريخ. برنامه
رأ س ساعت ۵ ساعت مانده به نيمه شب، به پايان رسيد.
بيننده بخش اول و شنونده - جيم شده ی بخش دوم
قادر تميمی- پاريس. يک هفته ونيم مانده به سال۲۰۰۳
|