شنبه ۲۸ دی ۱۳۸۱- ۱۸ ژانويه ۲۰۰۳

 

برتخته شطرنج که را " مات " نمودند ؟

طغرای شهی را زچه رو پاک زدودند ؟

محمود هرمزی

 

مقدمه :

تحليل ، ارائه تصويری فتوگرافيک از وقايع نيست ، بلکه طبق تعريف تاکنون معتبر، روندی است که به کمک آن بتوان از سطح و رويه اتفاقات به ژرفای رويدادها نفوذ کرد . در تحليل ، بيان وقايع حتما ملحوظ است ولی تحليل به هيچ وجه شرح ماوقع نيست . شايد فرق تحليل و نقل فله ای اخبار را بشود با اين تمثيل بيان کرد : به درستی که ساختمان از مصالحی نظير آجر ، گل ، سيمان ، آهن ، گچ و.... ساخته ميشود ، اما ازتلمبارکردن اين مواد بر روی هم ساختمانی ساخته نمی شود . هدف از تحليل ، دست يافتن به يک نگاه عمومی از جزئيات پراکنده ای است که به صورت خبر توسط بنگاههای سخن پراکنی منتشر می شود .

در واقع جمع آوری و پی گيری صحيح حوادث و رويدادها تنها يکی از شروط ارائه تحليل درست است . البته گردآوری اخبار صحيح که بارقه ای از حقيقت و واقعيت را در خود دارند مسبوق به پارامترهايی است که بعضا در روش های تحليل به آنها اشاره شده است که در اين جا مجال طرح آنها نيست . اما مسئله ای که اشاره به آن ضروريست ، نوع نگاه به رويدادها است . بنا براين پارامترهای ياد شده و عواملی ديگر ، نوع شناخت تحليلگر و ميزان وسعت نظر اورا تعيين می نمايند . بگذاريد وارد اين مقوله هم نشويم که چه عناصری در شکل دادن به نوع نگاه مؤثراند.

از نظر برخی افراد ، محور اصلی بحث حول اين سئوال اساسی شکل می گيرد که " آيا نيروهای سلطنت طلب ، حاکميت آينده ايران را در دست خواهند گرفت " ؟ به نظر می رسد اصل پرسش از منظری مأيوسانه طرح شده است . زيرا اگر درصدی از حسن نظر نسبت به مجموعه نيروهای مردمی وجود می داشت قطعا پيش کشيدن چنين پرسشی با اين مضمون ، نادرست می نمود . زيرا پرسشگران خواهند پرسيد اگر جنبش اعتراضی مردم سمت و سويی رو به آينده دارد چگونه می تواند به گذشته ميل کند ، و عنان سرنوشت خود را به دست دولتمردان متعلق به گذشته بسپارد.

در تحليل پرسمان فوق بايد به نکات زير توجه شود :

 

۱ تحليل نيروهای سلطنت :

در رابطه با سلطنت چند مسئله وجود دارد که بايد پيشاپيش به آنها پرداخت . در روانشناسی شکنجه به نوعی از شکنجه اشاره می شود تحت عنوان " شکنجه سپيد " که در آن اسيران زندانی با روش های گوناگون ، ازجمله باشيوه های نرم افزاری نظير تبليغات و اطلاع رسانی وارونه ، شستشوی مغزی می شوند . در چنين پروسه ای زندانی در مقابل وضعيت " بد" و "بدتر" قرار می گيرد. يعنی يا بايد شکنجه ها و فشارهای " جسمی روانی" را بپذيرد ويا تسليم شکنجه گر شده و در فاز بالاتر نظام ارزشی اورا جايگزين باورهای خود کند . سلطنت طلبان نيز همچون بديل خود ( رژيم فقها ) مردم را تحت فشار دوجانبه ی بد و بدتر قرار می دهند تا پروسه " تواب سازی " تکميل گردد . اين دو بديل يک چيز را از قربانيان خود طلب می کنند، دست شستن از شعارهای انقلابي : " آزادی ، برابری ، دمکراسی " .

در زمانی که رژيم فقها نقش عقاب را بازی ميکند و شلاقشان جسم وجان اسيران را می آزارد ، سلطنت طلبان فرست يافته اند تا نقش کبوتر را بازی کنند . آنان گشته خودارا هيچگاه در ترازوی خوبی ها نمی سنجند ، بلکه بر عکس ويژگی های خود را در مقايسه با بدترين ها به اثبات می رسانند . دقيقا همچون شخص کثيفی که پاکی خودرا در سنجش با لجنزار به خلايق نشان دهد . زيرا اگر هواداران سلطنت بخواهند کارنامه رژيم سابق را با سنجه های : < آزادی ، استقلال و عدالت اجتماعی > به محک آورند، کارنامه ای بس سياه و ننگين خواهند داشت. در واقع رذالت رژيم فقها هيچ صلاحيتی بلحاظ ماهوی برای نظام پهلوی کسب نخواهد کرد. در اينجا بحث برسرکيفيت ها است و نه کميت ها . اين ادعا که شاه کمتر از خمينی آدم کشته ، در کيفيت قضيه تفاوتی به وجود نخواهد آورد زيرا از ديدگاه انسانی کسی که يک نفر را بکشد گويی همه انسانيت را کشته است . البته سلطنت طلبان نه اين منطق را قبول دارند و نه حاضرند که آنرا درک کنند .

همچنانکه مخالفت فقها با شاه نتوانست موجب تغيير هويت ارتجاعی آنها شود هر چند توانستند چند صباحی خلايق را به فريبند همينطور نيز صرف مخالفت هوداران رژيم پهلوی با فقها هيچگونه مشروعيتی برای آنها بوجود نخواهد آورد.

با تمام اين تفصيلات، آيا مردم ايران و مجموعه نيروهای نقش آفرين سياسی ، مستعد فريبی ديگرند ؟ آيا قراراست از يک سوراخ دو بار گزيده شوند؟ اگر چنين است پس : <من جرب المجرب، حلت به ندامه> .

نيروهای طرفدار رژيم پهلوی اين روزها، مخصوصا بعد از به قدرت رسيدن "تيم بوش" تحت عناوين مختلف فعال شده و ديگر نيروها را دعوت به اتحاد می کنند و شعار " امروز فقط اتحاد" را سر می دهند که انسان را بياد شعار" همه با هم " خمينی می اندازد . درضمن در همه جا سعی می نمايند خودرا هواخواه دمکراسی قلمداد کنند. ولی نه يک دمکراسی چرخشی که به يک نظام جمهوری که در آن تمام نهادهای تصميم گيرنده سياسی هر چهارسال يکبار در يک انتخابات آزاد برگزيده می شوند منجر شود. آنها نيز همچون خمينی به گونه ای ابزاری با دمکراسی برخورد می کنند و رأی مردم را تا آنجا محترم می شمارند که ولايت و سلطنت و سلطه آنهارا قوام بخشد . سردمداران اين نيروها عليرغم جار وجنجال فراوان اندر باب دمکراسی ، طرفدار يک سيستم تماما دمکراتيک نيستند . برعکس ، با سوء استفاده از " دمکراسی" می خواهند يک نظام غير دمکراتيک يعنی سلطنت را در ايران مستقر سازند . گاه و بيگاه می گويند مردم حق دارند در يک رفراندم نظام مورد نظر خودرا انتخاب کنند ؛ و هرگاه ازآنها پرسيده شود نظام مورد نظر شما برای آينده ايران چيست می گويند : " سلطنت " و نه دمکراسي چرخشی (= جمهوری ) . رفراندم خواهی آنها ، رفراندم خواهی خمينی را به ياد می آورد که طی آن " ولايت فقيه " بجای مردمسالاری به مردم قالب شد.

واقع امر اين است که سلطنت طلبان نيز همچون فقها ، مردم ايران را لايق و شايسته دمکراسی مستمر نمی دانند، زيرا اين دو بديل بر اين باورند که مردم توانايی اداره امور خود و صلاحيت شناخت مصالح عاليه خود را ندارند و نياز به افرادی همچون شاه و فقيه دارند تا با اتکاء بر" فره ايزدی" مصالح و منافع آنهارا تشخيص دهند .

پهلوی طلبان اگر واقعا خواهان يک نظام دمکراتيک هستند چرا برای احيای يک سيستم مدفون شده غيردمکراتيک تلاش می نمايند ؟ مردم ايران به هر دليلی ( عجالتا در اين مورد قضاوت ارزشی نمی کنيم ) در يک حرکت گسترده ی مردمی ، با تجربه و تصميم مشترک بدانجا رسيدند که نظام ناکارآمد و ظالمانه شاهنشاهی را فرو ريزند تا نظامی نوين به پا دارند و از اين را ه به تحقق خواستها و شعارهای خود دست يابند . اما در اين مسير به دلايل عديده که در اين جا مجال پرداختن به آنها نيست دچار ناکامی شدند . ولی همچنانکه می بينيم طی اين دو دهه ، سرسختانه برای رسيدن به اهداف دمکراتيک خود مبارزه کرده اند . اکنون که سد رژيم شاهنشاهی ويران شده است و ديوارهای رژيم ولايت فقيه در حال فروريختن است ، چرا و به چه دليل بايد رژيم غير دمکراتيک سلطنت احياء گردد. با مثالی شايد به توان مطلب را روشن تر بيان کرد . فرض کنيد کسی به دلايلی خانه کهنه خود را به قصد ساختن ساختمانی جديد ويران کرده و خصارات و پيامدهای متنوع آنرا هم متحمل شده است؛ حال چه معنا داردکه باز همان ساختار کهنه را دو باره بازسازی نمايد . آيا اين رفتار عاقلانه است ؟ آيا آقايان بر اين نظرند که مجموعه نيروهای نقش آفرين در صحنه سياست ايران به آن حد از رشد فکری نرسيده اند که نگذارند سيرتحولات جامعه بسوی گذشته ميل کند ؟

سلطنت طلبان سعی می کنند با شبيه سازی رژيم پادشاهی پهلوی با نظام های مشروطه اروپايی( بخصوص رژيم های مشروطه کشورهای اسکانديناوی) نسلی راکه داغ و درفش آنها را تجربه نکرده است ، به فريبند . دراين شبيه سازی ، عامدانه تلاش می شود حقايق بسياری پنهان نگهداشته شود از جمله اينکه :

الف- زمينه و پويه تحولات تاريخی در اين کشورها بکلی متفاوت با ايران است .

ب -در صد سال اخير نظامهای پادشاهی اين کشورها توانستند خودرا با خواستهای سياسی ، اجتماعی ، اقتصادی و فرهنگی مردمشان تطبيق دهند ، اما در ايران تحولات مسير ديگری پيموده است .

پ- در اين کشورها رابطه مردم و حاکميت ، و روند تحولات اجتماعی ، دچار چنان بحران ها و بن بست هايی نشده بود که نياز به جنبش های راديکال و بن بست شکن باشد .

ت- درايران، درست برعکس اين کشورها، بعد از صدور فرمان مشروطيت از جانب مظفرالدين و مرگ زود رسش، محمدعليشاه از راه نرسيده بساط استبداد صغير را گستراند و مجلس( عدالتخوانه) را با کمک نيروهای اجنبی به توپ بست و حاضر نشد تن به مشروطيت دهد . بعد از فتح تهران توسط مجاهدين و خلع او، شاه شاهان !! به روسها پناهنده شد . پس از محمد عليشاه نوبت به فرزند کم سن وسالش احمد شاه رسيدکه ادعا می کرد می خواهد در چارچوب قوانين مشروطه سلطنت کند، اما با ظهور ديکتاتوری بنام رضاخان و کودتايش مجال سلطنت نيافت . در واقع رضا خان پادشاهی بود که با حمايت بيگانان و زير پاگذاشتن سلطنت مشروطه و با قلدری تمام به تاج وتخت دست يافت . اگر بحث از مشروطه خواهی به ميان آيد ، بايد گفت پهلوی ها بيشترين تجاوزات را به اين سيستم روا داشته اند .

رضا شاه با اعمال فشار و ايجاد رعب و وحشت و نابود کردن مخالفان، و " طويله " ناميدن مجلس و تهديد به گل گرفتن در آن، وبا کمک آخوندهای قم سلطنت مشروطه احمد شاه را لغو و سلسله پهلوی را تأسيس نمود . گفتنی است که او عليرغم تمام تمهيدات به ظاهر قانونی ، در ضمير خود احساس غير قانونی بودن حکومت خودرا حمل می کرد. لذا محمدعلی فروغی( وزير معارف خود ) را به اروپا نزد احمد شاه فرستاد تا شايد با پول و رشوه اورا وادار به استعفا نمايد . احمد شاه از اين کار امتناع کرد و به فروغی گفت اين کار را نمی کنم تا غير قانونی بودن عمل اين شخص در تاريخ ماندگار بماند .

بعد ازحمله متفقين به ايران و عزل رضا شاه وبه مرخصی فرستادن او در جزيره سنت موريس ، فرزند ارشدش محمد رضا با کمک متفقين به پادشاهی رسيد . او طلوع و غروب دولت پدرش را در اين جمله به اختصار بيان کرد :" پدرم را انگليسی ها برسر کار آوردند و همانها نيز اورا بردند" . اين جمله همه تبليغات پهلوی طلبان اندر باب ملی بودن رضا شاه را بر باد می دهد. محمد رضا نيز چون نتوانست نخست وزير برگزيده مردم و رهبر جنبش ملی شدن نفت را تحمل کند به کمک بيگانگان بر عليه مصدق کودتا کرد و اصول مشروطه را زير پا گذاشت و چون پدرش راه استبداد در پيشگرفت . مصدق ازاو ميخواست که همچون يک پادشاه مشروطه عمل کند ولی او و حاميان بيگانه اش نمی پذيرفتند .

عاقبت محمد رضا شاه نيز آن شد که ديديم ، و با آنکه ادعا کرد که صدای انقلاب مردم را شنيده است ، اما مردم به جان آمده از نيم قرن ديکتاتوری ديگر به سخنش اعتماد نکردند و اورا از ايران بيرون راندند . با اينهمه سلطنت طلبانی که به اراده مردم و شخصيت توده ها ، کمافی السابق باور ندارند و آنها را همچون خود بازيچه بيگانگان می پندارند، مدعی اند که آمريکا و انگليس انقلاب ۱۳۵۷ را راه انداخته و شاه را سرنگون کردند.

البته اين سخن درست است که قوام و دوام سلطنت شاه بسته به نيروهای بيگانه بود ، و چون بيگانان ديگر نمی توانستند در مقابل اراده مردم از محمد رضا پشتيبانی کنند او نيز تاب مقاومت را از دست داد و آنچنان شد که يکی از امرای ارتش گفت : " آمريکايی ها دم شاه را همچون موش مرده ای گرفتند و از ايران بيرون بردند " .

چقدر خوب بود سلطنت طلبان از تاريخ تجربه می اندوختند و به باد وزيده از جانب " تيم بوش" مستظهر و پشت گرم نمی شدند.

گره به باد مزن گرچه بر مراد وزد که اين سخن به مثل باد با سليمان گفت (حافظ)

نکته جالب توجه اين است که از زمان صدور حکم مشروطيت تا برافتادن نظام شاهنشاهی، چهار شاه برتخت سلطنت جلوس کردند که هرچهارتايشان به گونه ای از کشور بيرون رانده شده و در ديار غربت در گورتاريخ مدفون شدند . واين خلاف ادعای سلطنت طلبان است که تمام تاريخ و فرهنگ ايرانی را در شاه دوستی و شاه پرستی و شعار " چو فرمان يزدان چو فرمان شاه " خلاصه می کنند!!!

آيا اين سرگذشت عبرت آميز نيست و نبايد از اين ايوان ويرانه پند گرفت ؟

ای ديده عبرت بين از ديده گذرکن هان ! ايوان مدائن را آئينه عبرت دان !

ث در ايران پادشاهی مترادف خدايی کردن است . فرمان شاه همسنگ فرمان يزدان است . شاه ، " خدايگان " و " قبله عالم" است . خيلی ها هنوز عنوان محمد رضا را به ياد دارند : " خدايگان شاهنشاه آريامهر" . در اين عنوان هم ادعای خدايی نهفته است و هم رنگ و بوی نژاد پرستی . چون آنچنانکه گفته می شد شاه فقط مهر " آريائی ها " را به دل دارد، که البته اينچنين هم نبود . شاه وخانواده شاه مقدس ، و از مسئوليت پاسخگويی در مقابل اعمالشان مبرا بودند .

در دوران ايران باستان ، شاهان آنچنان مقدس بودند که مردم حق نداشتند برخی از خوراکهای آنها را طبخ کنند زيرا که خوردن آنها ممنوع بود . البته اين ممنوعيت نه از باب صرفجويی که از باب رعايت شأن و منزلت خدايی شاهان بود . در تاريخ آمده است که در دوران انوشيروان عادل !! کسی از خلايق گستاخی کرد و سنت شکست . هنگامی که خبر به شاه عادل !! رسيد به شدت اورا سياست ( تنبيه و شکنجه ) نمود .

ج در کشورهای مشروطه اسکانديناوی ، شاه شأن و منزلت يک شهروند عادی را دارا است و حق دخالت در امور جاری سياسی را ندارد و در مقابل اعمال خود مسئول و پاسخگو است و همچون يک مقام اداری در ازای خدمات مشخص مستمری دريافت می نمايد و حق ندارد خود را مالک ملک و ملت بنامد و شعار " خدا شاه ميهن " سر دهد . او مسئول است در مقابل دخل و خرج خود حساب پس دهد . اين وضعيت را با ولخرجی های شاه مقايسه کنيد . اسدالله علم در ياداشتهايش خاطره ای را نقل می کند که مربوط به جشن های ۲۵۰۰ ساله است . گويا برخی از ژرناليست های غربی نسبت به ولخرجی ها و ريخت و پاش های اين مراسم مقالاتی انتقادی نوشته بودند . اين گشاد دستی ها در زمانی صورت گرفت که در استانهايی نظير ايلام بعضی از مردم از شدت فقر کودکان خود را می فروختند و مناطقی همچون سيستان و بلوچستان يا بندر عباس از نوشيدن آب سالم محروم بودند.

علم بعنوان وزير دربار ، خبر اين مقالات را به شاه وفرح گزارش می دهد. فرح در مقام اعتراض پاسخی می دهد که بسيار روشن و گويا است . می گويد گورپدر همه شان پول نفت خود مان است هر جور که دلمان بخواهد آنرا خرج می کنيم .

البته اين در شرايطی بود که روزنامه نگاران داخلی حق هيچ انتقادی از " خدايگان شاهنشاه آريامهر" را نداشتند . مگر اشرف پهلوی در آن حالت هوسناک و مستانه ، همچون نرون " کريمپور شيرازی"روزنامه نگار را به آتش نکشيد . مگر شاه با تکبر و تبختر فرعونی خطاب به مخالفان و روشنفکران در بند نگفت " مه نور فشاند و سگ عوعو کند" . مگر همو نبود که به مصدق رهبر جنبش آزاديخواهی مردم ، لقب مکذب داد.

شبيه سازی شاه ايران با مثلا شاه سوئد ، قياس مع الفارق است . آنهايی که در اين کشورزندگی می کنند می دانند که تلويزيون اين مملکت در اين ايام کريسمس چه برخورد طنزآميزی با شاهشان داشتند و چگونه همه چيزش را به خنده گرفته بودند . در ايران مگر کسی ميتوانست به يک پاسبان و يا يک ژاندارم بگويد بالای چشمت ابروست . روزگار آنکس را به جرم توهين به " جقه " اعليحضرت سياه می کردند . مورد هويدا البته در اين ميان استثناء است ، چون به قول علم ايشان دلقک دربار بود ، ولی او هم بالاخره تاب طنزهای " توفيق " را نياورد و دستور توقيف آنرا صادر کرد.

در کشورهای اسکانديناوی ، شاه را سنبل وحدت ملی و فرهنگی خود ميدانند ، اما عليرغم اين جايگاه ، تمهيداتی در قانون اساسی تعبيه شده که هر گاه مردم خواستار الغای رژيم باشند به توا نند با راهکارهای دمکراتيک رژيم را تغيير دهند . حتی در اساسنامه حزب حاکم ( حزب سوسيال دمکرات ) مرقوم است که يکی از اهداف حزب تلاش برای الغای نهاد سلطنت می باشد. بنابراين نهاد شاهنشاهی در اين کشورها نهادی سياسی نيست . در حالی که بحران در ايران ماهيت سياسی دارد ومشکل جامعه ما نداشتن يک نظام سياسی دمکراتيک است نه احياء نهاد موروثی سلطنت که در بهترين حالت آن ، قراراست غير سياسی باشد ، و اگر سياسی شد فاجعه ببار خواهد آورد. پاسخ به يک معضل سياسی ( نبود يک نظام دمکراتيک ) را نمی شود با يک راه حل غير سياسی و يک نهاد غير دمکراتيک ، غير سياسی و موروثی(= نهاد سلطنت) داد .

حتی در اين کشورها ی مشروطه که به صورت الگو مطرح می شوند ، هيچ فرد سياسی و آگاه به علوم اجتماعی ، نهاد موروثی سلطنت را يک نهاد دمکراتيک نمی داند و نمی خواند . بنابراين همچنانکه می بينيد ، رفع مشکلات سياسی ، اقتصادی و اجتماعی ايران هيچ ربطی به احياء نظام شاهنشاهی ندارد .

پس " مار نگاران" بهتر است صحنه سياست ايران را بساط مارگيری نه انگارند و ازاين شبيه سازی های ناشيانه به پرهيزند .

چ همچنانکه گفته شد ، در کشورهای نامبرده شاه نماد وحدت ملی و فرهنگی است . ولی نظام شاهنشاهی بطور عام و رژيم پهلوی به شکل خاص نمود مشت آهنين بر سر خلقهای ايران بوده است . شاهان پهلوی نه تنها علقه ای با فرهنگ ساری و جاری مردم نداشتند بلکه با نفرتی عميق با هرآنچه نشانی از فرهنگ فعلی تودهای زحمتکش شهر و روستا داشت دشمنی می ورزيدند ، و در عوض به گذشته ای مبهم و به فرهنگی خيالی تحت عنوان « ايران باستان» پناه می بردند که هيچ عينيتی در زندگی روزمره مردم نداشت . پهلويها به مانند اکثر چوخ بختيارها ( تعبير صمد بهرنگی ) باهرآنچه رنگ و نشانی از زندگی گذشته خانواده اشان داشت عداوت به خرج می دادند . فرهنگ واقعی و بومی مردم يا به تعبيری " فرهنگ عامه " را دشمن ميداشتند و تشبه به غير را راه رهايی از گذشته خود می پنداشتند . اتفاقا ستيزيدن با فرهنگ ايرانی يکی از شاخص ها ی رفتاری رژيم پهلوی بود.

آقای عباس ميلانی نويسنده کتاب " معمای هويدا " ، عليرغم سمپاتی که به شاه و هويدا دارد ، نمی تواند بيگانی ايندو با فرهنگ عامه و عدم تسلطشان به زبان فارسی را کتمان کند . او می گويد " شاه و هويدا اکثرا به زبان فرانسوی با هم سخن می گفتند و از اين کار لذت می بردند" . آنها اگر چيزی هم چيزی از ايران ميدانستند از نگاه و زبان غير بود .

پهلويسم و جريان اجتماعی مربوط به آن با قرائتی فاشيستی از تاريخ ايران ، گذشته را بر اساس نيازهای امروزين ، روايت کرد . پايه و بنای اين بازخوانی ايدئولوژيک از تاريخ بر اسطوره هايی استوار است که بر اساس آن بخش عظيمی از مردم ايران غير ايرانيست ولی " هيتلر" آريايی تباری از خطه کرمان بشمار می آيد !!!

ناسيوناليسم پهلوی جريانيست شوينيستی که عداوت را ميان خلق هايی از منطقه شدت می بخشد که به يک اندازه قربانی نيروهای استعماری شده اند . درست به مانند پان ترکيسم و پان عربيسم . در صورتيکه ملی گرايی و مردمگرايی مصدقی در ضمن احترام به ساير خلق ها و ملت ها ، انسانها را در مقابل نيروهای استعمارگر بسيج می کند . تفاوت اين دو نحله آنچنان عيان است که احتياجی به توضيح واضحات نيست .

همانطور که تئوری ولايت فقيه شهروندان را به خودی و غير خودی تقسيم کرده و حتی ظرفيت تحمل منتظری و مقلدينش را ندارد . پهلويست ها نيز فرهنگ ايرانی را به آريايی و غيرآريايی (انيرانی) بخش کرده و با لايه های مهمی از تاريخ و فرهنگ اين مرز و بوم برخورد حذفی می کنند.

پهلويسم ( برغم ادعای رسانه های سلطنت طلب ) و بديلش خمينيسم ( برغم ادعای برخی از ملی مذهبی ها ) نه تنها ظرف مناسبی برای وحدت اقوام ساکن اين سرزمين نيست ، بلکه بر عکس مايه تشتت و تفرقه قومی و طبقاتی نيز خواهد بود . مشکل ساماندهی مردم ايران با " تمرکز آهنين" از نوع سلطنت يا ولايت ، قابل رفع نيست . اتفاقا مسير حل معضلات ايران از تمرکززدايی و تقيسم قدرت و ثروت و امکانات به طور عادلانه عبور می کند . سلطنت و ولايت دوسر پاندول استبداد و ديکتاتوريست . ملت ايران قرار نيست تا ابد بين اين دو نقطه در نوسان باشد .

جريان سلطنت تنها در پی بازيافتن موقعيت از دست رفته خويش است و تلاش می کند " تيم بوش" را متقاعد سازد تا آنها را بر خر مراد سوار کند ؛ غافل از اينکه سياستمداران آمريکايی پراگماتيست هستند و همين بوش پدر و رئيسش ريگان ، بهتر از هر کس ديگر با خمينی و پيروانش کنار آمدند .

ح سلطنت طلبان بلحاظ انديشگی ، جريانی متعلق به گذشته ، روی بسوی اسطوره های کهن و ديرينه پرست است ، گرچه تلاش می کند حفظ ظاهر کرده و چهره خودرا بزک نمايد . آينده گرايی در ذات خود با محافظه کاری و کنسرواتيزم در چالش است . رژيم شاهنشاهی اما در بنياد مبتنی بر ايدئولوژی کنسرواتيزم می باشد .

بهرحال آيا ممکن است نسلی و مردمی که روزانه در مبارزه با محافظه کاران و راستگرايان مذهبی دست و پنجه نرم می کنند ، تسليم نوعی ديگر از محافظه کاری شوند ؟

موضوعی که در اين زمينه کمتر به آن توجه می شود مسئله اختلاف نسل ها است . سلطنت طلبان چگونه می توانند نسل بعدی خودرا که در خارج و در کشورهای نسبتا دمکراتيک تربيت يافته اند با ايده "شاه پرستی" آشتی دهند ؟ در اين رابطه از نسل جوان داخل کشور صرفنظر می کنيم که بر همه چيز عصيان کرده است .

خ در کشورهای اسکانديناوی ، ارگان های دمکراتيک آنچنان در جامعه نهادينه شده اند که بطور کلی نقش اجرايی نهاد دولت ، روز به روز محدودتر می گردد . ديگرچه رسد به سلطنت که اصولا از جايگاهی سياسی برخوردار نيست . وجود اتحاديه های جا افتاده ، جنبش ها ، احزاب ، انجمن ها ، نشريات آزاد ، دانشگاه ها و در مجموع نهادهای ضد تمرکز قدرت ، مجال بروز هرگونه کنش ضد دمکراتيک را تقريبا به نقطه صفر نزديک می کنند .

در کشور استبداد زده ای نظير کشور ما که مردم قريب به يک قرن برعليه نهادهای خودکامه از نوع "سلطنت" و "ولايت" در چالش اند عقلانيت حکم نمی کند که برای نهادينه کردن امر دمکراسی ، بستری موروثی و غير دمکراتيک چون سلطنت برگزيد شود .

نيروهای امنيتی شاه سابق ( ساواکی ها ) و مهرهای وزارت اطلاعات رژيم فقها ( اصلاح طلبان فعلی ) در اين امر با هم اشتراک نظر دارند که ميشود بر بستر سلطنت و ولايت که هردو درونمايه ای همانند دارند جامعه ای دمکراتيک را برپا ساخت . هم پهلويها و هم فقها رويهمرفته هفتاد سال فرصت داشتند که به اين ادعا جامه عمل بپوشانند ولی نه تنها چنين نکردند بلکه برعکس هر دو به نوبه خود استبدادی کشنده بر مردم ايران حاکم کردند . اينک ملت ايران نياز به ساختار شکنی اساسی در نظام سياسی و اجتماعی خود دارد تا زمينه تحقق نظامی دمکراتيک و آزاد را فراهم کند . اينک نوبت مردم است و دوران ظل الله ( شاه ) و آيت الله ( فقيه ) به سر رسيده است .

 

۲  -لمپنيسم نيروی اجتماعی پهلويسم :

برخی از تحليلگران عقيده دارند که استراتژيست های سلطنت طلب ، کمافی السابق وجه همت خودرا متوجه جذب اقشار و افراد سرگردان جامعه( لمپن ها ) کرده اند ، که در نبود جريان های منسجم و مشروع ، خطر برافراشته شدن پرچم سياه بريگاردهای لمپن وجود دارد . اگر اين تصوير از آرايش نيروها درست باشد ، اجبارا بايد بپذيريم که حاصل دو دهه مبارزات آزاديخواهانه مردم هيچ بوده است . و عملا نه تنها قدمی به پيش برداشته نشده که ارتجاع هم پيروز گشته است. پس چه تلاش بی حاصلی !!

موج لمپنيسم در مقابل رشد روزافزون آگاهيهای مردم ، تجربه انقلاب و دو دهه حاکميت ارتجاع ، وجود يک و نيم ميليون دانشجو ، رشد جنبش زنان ، حضور اپوزيسيونی مطرح در سطح جهان ، فضايی چند صدايی در ميان انديشورزان ايرانی ، حضور چشمگير کارگران و فرهنگيان و ديگر پارامتر های اميد بخش ، هيچ می نمايد .

 

۳  - اختلافات :

طيف نيروهای سلطنت طلب بسيار رنگارنگ و متشتت است . در جلب بودجه CIA به شدت در رقابت با هم بسر می برند . چون اصل راهنمای آنان کيف پولشان است و از پرنسيب های آزاديخواهانه و مبارزاتی برخودار نيستند به سادگی به خدمت نيروهای امنيتی رژيم فقها در می آيند . جانبداری رضا پهلوی از خاتمی و پروسه خاتميزاسيون معرف حضور همه است . رابطه به اصطلاح پنهانی خانواده اکبرشاه با خانواده شاه سابق بر کسی پوشيده نيست به گونه ای که می توان ادعا کرد اين نيرو يکی از موانع اصلی جنبش مردمسالاری در ايران است . سرنگونی طلب شدن پهلوی ها در واقع زودگذر و بخاطر جلب رضايت" بوش" است .

اختلافات درونی نيروهای پهلوی طلب آنچنان شديد است که چند سال پيش عده ای از آنها رضا پهلوی را از ولايتعهدی عزل و برادر کوچکترش را جانشين او کردند . اين چنين نيرويی با اين ويژگی ها چگونه ميتواند پيش برنده يک مبارزه جدی با رژيم فقها باشد ؟

عده ای معتقدند باد سياست خارجی آمريکا بر بادبان پهلويست ها می وزد . در صورتيکه اين چنين نيست و آمريکا همچنان که در افغانستان عمل کرد ، در ايران هم فقها را به مرگ می گيرد تا به تب رضايت دهند . بدلايل متعدد و بر خلاف ظاهر امر و جارو جنجال های تبليغاتی، زمينه قدرت يافتن اين جريان واپسگرا در ايران وجود ندارد. زيرا هيچگونه پيوندی با نيازها و شعار های اساسی مردم که عبارتند از : < استقلال ، آزادی و عدالت اجتماعی > ندارند . استقلال طلب نيستند چون متکی و وابسته به بيگانگانند . آزاديخواه نيستند چون سلطنت طلب و سلطه جويند . عدالتخواه نيستند چون منفعت طلب و استثمارگرند .

 

 ۴  - قبض و بسط سياست خارجی آمريکا ( بعد از جنگ ويتنام و بعد از جنگ خليج) :

آمريکا بعد از شکست در ويتنام وارد دوران قبض در سياست خارجی گرديد که نتيجه آن منجر به روی کارآمدن کارتر و تحولات در ايران و نيکاراگوا شد. پس از فروپاشی بلوک شرق ، جنگ فرسايشی عراق و ايران ، و جنگ خليج ، آمريکا خودرا قدرت فائقه جهان حس می کند و خيلی عجولانه و ناشيانه وارد دوران مجدد بسط سياست خارجی خود شده است .

ولی ضعف های تيم بوش ، امکان ابتکار و قدرت عمل را از دستگاه رهبری آمريکا سلب می کند و افکار عمومی را چه در داخل و چه در سطح جهانی برعليه آنان بر خواهد شوراند. از هم اکنون شکاف و اختلاف نظر در ميان تيم بوش بروز کرده است به گونه ای که بخوبی می توان ناهماهنگی را درگفته های آنان درک کرد . پريشان گويی های بوش ، و هرچه پرصدا بر طبل جنگ کوبيدن ، نشانه ضعف اعصاب اوست .

دولتمردان هرگاه در موضع قدرت بوده و اعتماد بنفس را از دست نداده باشند ، بيشتر بر خود مسلطند و با خونسردی با مشکلات برخورد می کنند . اما کردار و گفتار بوش نشان از اين ويژگی ها ندارد . او در اذهان عمومی در هيئت يک ديکتاتور ظاهر شده است . برخورد بدبينانه دستگاه بوش با شهروندان آمريکايی ، علائمی از اين پارانويد " روحی روانی " را نشان می دهد .

اين تيم عليرغم در دست داشتن امکانات يک کشور قدرتمند ، اما به علت نداشتن درايت و عقل مدرن و اينزمانی ، به جثه جسيم دايناسری می ماند که در دوران خود متولد نشده است .

اين جثه جسيم برای اينکه به حيات خود ادامه دهد می خواهد عقربه تاريخ را به يک قرن پيش يعنی دوران استعمار کهن برگرداند ، ولی اين برگشت ممکن نيست . اولا ، مردم آمريکا تاب تحمل وضعيت ويژه ای که بر آنها تحميل شده نخواهند آورد و خار واقعيت را در چشم کسانی که برق طلای سياه ، هوش و حواس از دل آنها ربوده خواهند نشاند . ثانيا ، جناحهای غير جنگ طلب وآنهايی که شرکت ها نفتی را نمايندگی نمی کنند منتظر اشتباهات تيم بوش است تا جلوی تاخت وتازشان را بگيرد . ثالثا ، گروه بوش نمی تواند مردم را برای يک دوران طولانی در حالت جنگ و انتظار نگهدارد . زيرا اگر در گذشته " جنگ " موجب رونق اقتصاد در حال رکود آمريکا شده ولی جنگ به اصطلاح با " تروريسم " چنانکه در يازده سپتامبر ديده شد موجب کساد هرچه بيشتر بازار آمريکا خواهد گرديد . آمريکايی که فعلا از مشکلات اقتصادی خود ناتوان می نمايد چگونه می تواند با در دست گرفتن سرنوشت کشورهای منطقه ، بار مسئوليت معضلات مزمن اقتصادی اين کشورها را بر دوش کشد . رابعا ، اگر بنا به تحليل برخی ، آمريکا قرار است به همه کشورهای منطقه حمله کند ، پس بايد منتظر يک جنگ دراز مدت بود ؛ در اين صورت تضمينی نيست که تيم بوش چنين فرصتی را بدست آورد و برای يک دوره طولانی برسر قدرت باقی بماند . بوش پدر با اينکه در هيئت فاتح جنگ خليج فارس ظاهر شد ولی با اينهمه برای دور دوم نتوانست در مقام رياست جمهوری باقی بماند . اما رقيب اوکسی که بر طبل جنگ نمی کوبيد، به اين امکان دست يافت. نبايد از ياد برد که عليرغم وضعيت خطری که تيم بوش بر ملت آمريکا حاکم کرده و از قبل آن به کرسيهای مجلس دست يافته است ، ولی باز زمينه اجرای سياست های ارتجاعی و عقب مانده اين تيم در آمريکا به حد لازم فراهم نيست .

در اين مرحله از بسط سياست خارجي آمريکا ، تيم بوش ناشيانه با دو شعار پا به عرصه چالش های بين المللی گذاشته است:

الف مبارزه با تروريسم = هم اکنون نيز بر همه روشن است که اين شعار طرفندی است که در لوای آن نمی توان طرح های کلان را پيش برد . زيرا شيوه مبارزه با ترور اين نيست که بوش در پيش گرفته است . با ترور دولتی نمی شود به جنگ ترور غير دولتی رفت . ترور ، پيش زمينه ها و علل و عواملی دارد که پديده تروريسم معلول آنهاست . بنابراين شعار مبارزه با ترور همچون شعار مبارزه با کمونيسم نمی تواند زمينه حدود نيم قرن جنگ سرد و جنگ های منطقه ای را فراهم کند .

در واقع مردم آمريکا در خواهند يافت که هرچه نيروها ی نظامی آمريکايی به شکل عريان در نقاط مختلف جهان حضور پيدا کنند ، نفرت جهانيان نسبت به آنها بيشتر خواهد شد ،که همين امر امکان رشد تروريسم را افزايش خواهد داد .

ب استقرار دمکراسی در منطقه = می گويند هر شعار ارزشی ، بيش از هر کس گريبان مناديانش را خواهد گرفت . در ايران بخوبی شاهد اين واقعيت هستيم .

درک بوش از دمکراسی آنچنان ضعيف است که می پندارد دمکراسی امری فرمايشی است . معمولا ويژگی مثبت نظامهای دمکراتيک را در اين می بينند که عقل جمعی بهتر از عقول ديگر مصالح ومنافع ملت را تشخيص می دهد . به همين دليل به دولتمردان آمريکايی به کرات ثابت شده که هرگاه عقل جمعی مردم کشورهای منطقه برغم همه ضعفهای دانشی مجال انتخاب يافته ، تضاد منافع خود با غارتگران را تشخيص داده و بر عليه سياست های آمريکا رأی داده است .

نسخه ای که گروه بوش برای کشورهای مذبور پيچيده است « نه دمکراسی» بلکه « دمکراسی فرمايشی» است . مردم منطقه طبق فرمان بوش بايد کسانی را انتخاب کنند که باب طبع تيم بوش و در خدمت منافع آمريکا باشد . برای مثال اگر مردم فلسطين عرفات را در يک انتخابات دمکراتيک برمی گزينند کار درستی نکرده اند و بايد شخصی باب ميل بوش انتخاب کنند.

مردم منطقه نياز به دمکراسی دارند والا همين حالا نيز دمکراسی فرمايشي ولی فقيه و صدام حسين بر دو کشور ايران وعراق حاکم است . در واقع دمکراسی فرمايشی(= نوع ويژه ای از ديکتاتوری) نه تنها راه حل مشکلات منطقه نيست بلکه خود معضل اصلی مردم منطقه است .

شايد در اين مقطع و در بادی امر چنين به نظر برسد که در شرايطی که مردم عراق و ايران در زير چکمه های صدام و نعلين فقها و فشارهای آمريکا به جان آمده اند تن به طراحهای سياستمداران آمريکايی بدهند ، ولی بايد دانست که اين احتمال موقتی است و اين حالت ديرپا نخواهد بود . اپوزيسيون های دست ساز آمريکا برای کشورهای منطقه نيز همان مشکلی را با مردم خواهند داشت که حکومت های ديکتاتور موجود، زيرا آنها نمی توانند منافع توده ها را نمايندگی کنند . دفاع از منافع مردم مستلزم برخورد با سياست های افزون طلبانه تيم بوش است .

بنا براين تيمی که به بهانه حفظ امنيت ، آزادی را از شهروندان خود سلب می کند ، چگونه می تواند برای ساير ملل آزادی به ارمغان آورد ؟

 

۵  -آمريکا ، اروپا و اختلاف منافع :

با توجه به فروپاشی بلوک شرق و گسترش اتحاديه اروپا و نيازهای روز افزون اين واحد " سياسی اقتصادی اجتماعی " ؛ آمريکا نمی تواند به همان روابط دست بالای دوران بعد از جنگ دوم و دوران جنگ سرد با اين کشورها ادامه دهد . آمريکا بايد سهم مناسب نيازهای اين " واحد " را از بازار جهانی و منابع انرژيک در نظر بگيرد ؛ چيزی که تيم بوش به آن توجه نمی کند . اگر قصد تيم بوش از حمله به منطقه تسلط هرچه بيشتر بر منابع انرژی زا و از اين طريق اعمال اراده بر ساير کشورهای صنعتی است ، پس در آينده بايد شاهد چالش های جدی در سطح بين المللی بود . شواهد ، دال بر اين است که اوضاع جهانی و سطح رشد نيروها ، پذيرای منويات و ايده های به غايت دست راستی و عقب مانده تيم بوش نيست . به همين دليل " دميدن صبح دولت بوش " طولی نخواهد کشيد است .

 

۶ -تضاد منافع چين ، روسيه و ژاپن با آمريکا :

در رابطه با منابع نفتی منطقه ، آمريکا کماکان خواهان سهم شير است . چين با بيش از يک ميليارد جمعيت و رشد اقتصادی بيش از۸ % که می رود تبديل به يک غول اقتصادی گردد، ديگر نمی تواند به سهم روباه بسنده کند . ورود روسيه به سيستم اقتصاد سرمايه داری ، پس از پشت سر گذاشتن عواقب جنگ سرد ، ايجاب می کند سهم واقعی اورا در نظر داشت . با شعار مبارزه با کمونيسم هم ، ديگر نمی توان روسيه را از باز جهانی محروم کرد . زيرا به ميزانی که ديگر کشورها وارد نظام اقتصادی سرمايه داری شوند ، جا برای سردمداری و قدر قدرتی دولتمردان آمريکا تنگ تر خواهد شد . بر اين مبنا می شود گفت در طرح تيم بوش قدر کشورهای چين ، ژاپن و روسيه ، عامدانه ناديده گرفته می شود که اين به نوبه خود مشکل ساز است . در واقع منطق تيم بوش نسبت به منطق سرمايه داری جهانی بسيار کهنه و ناروزآمد است . لذا اين تيم نه مختصات جهانی سرمايه را به خوبی تشخيص می دهد ونه توان برآورد موقعيت آمريکا در شرايط کنونی را دارد .

 

۷  - نيروهای اپوزيسيون خارج از کشور :

الف- مجموعه اين نيرو ها برغم گوناگونی گرايشات ، خواستها و برنامه ها در يک امر مشترکند و آن توهم نداشتن به هواداران فرزند شاه سابق است . آنها به جز تعدادی افراد منفرد و جدا شده از گروههای مربوطه تا به حال موفق به جلب همکاری يک نيروی شناخته شده و منسجم نشده اند.

ب- نيروهای اپوزيسيون با همه نارسايی ها ، نيروهايی بی ايده و انديشه و آرمان نيستند که همچون دستجات ميليتانت که بعضا CIA در آنها نفوذ دارد بتوان به سادگی آنها را از ميدان بدر کرد . آنها مجموعا دارای تجارب و سابقه دراز مدت کار سياسی هستند و آموخته اند که چگونه در شرايط متفاوت عمل و تصميم مقتضی را اتخاذ کنند . اگر آمريکا در جاهای ديگر موفق شود بساط صوری دمکراسی(= دمکراسی فرمايشی) را پهن کند ، وجود اين نيروها مانع چنين طرح فريبکارانه ای در ايران خواهد شد .

پ- فضای چند صدايی حاکم در ميان مجموعه اين نيروها ، جز با دمکراسی قانونمند و چرخشی قابل سامان يافتن نيست . هيچ نظامی به غير از اين گنجايش اين تنوع افکار و آراء را ندارد. همه اين نشانه ها دلالت بر اين دارد که سيستم سلطنت در ايران قابل تحقق نيست .

 

۸  - نيروهای فعال سياسی در داخل کشور :

از نيروهای سياسی درون کشور نيز ما يک نيروی شناخته شده و موجه را سراغ نداريم که تمايلی به احياء سلطنت داشته باشد . قاعده اين است که نيروهای سياسی مجرب ساير نيروها را تحت تأثير بگذارند و برآيند تحولات آتی را تعيين کنند و نه برعکس . خواست اساسی در ايران امروز ، خواست برپايی دمکراسی در زندگی " سياسی اجتماعی" است . حکومت های پدر سالار، چه از نوع ولايت و چه از نوع سلطنت ، در دوران پسا استعمار ، حتی با کمک بوش ( که تلاش می کند دوران استعمار کهنه را احياء کند ) نيز نمی توانند در ايران دوام بياورند .

کشوری که اميدواری مفسر هفته نامه دی تسايت و بسياری ديگر از ناظران روند گسترش دموکراسی و فراگيرشدن انديشه حقوق بشر را برانگيخته ايران است. در تفسير دی تسايت ايران جايگاهی کانونی دارد. در اين تفسير می خوانيم :

"کشور ديگری که نور اميد بر دلها می تاباند، ايران است. هنوز در ايران روحانيان مسلمان حکومتی شبه دينی را برپا نگاه داشتهاند. اما مدتهاست که در زندگی روزمره ايرانيان حاکميت روحانيت سياسی نفوذ خود را از دست داده است. نخبگان اين کشور برنامههای آينده و شيوه زندگی خود را با غرب تطبيق می دهند .... اما اين همه، تنها تقليدی کورکورانه از روابط غربی نيست. اگر مردم ايران دير يا زود به حقوق دموکراتيکی که برای به دست آوردناش مبارزه می کنند ، دست يابند ، اين را با آگاهی کامل به اين نکته کردهاند که دموکراسی را نمی توان به کشوری هديه داد يا به زور تحميل کرد، بلکه حقوق دموکراتيک تنها می تواند ثمره تلاش مردم باشد. ايرانی دموکراتيک شريکی قدرتمند و خودآگاه برای غرب خواهد بود و نه دنبالهروی آن.... اين ... ايران است که می تواند مشعلی برای آزادی در خاورميانه باشد . "  

 

۹  -روانشناسی اجتماعی جوانان : نسل حاضر نسلی است :

الف- عصيانگر و نا آرام

ب- ساختار ستيز و سنت شکن

پ- دير باور ، نقاد ، باز و آشنا با جهان پيرامون

ت- مدعی حقوق

اگر تنها به چهار ويژگی فوق در روانشناسی جمعی جوانان اکتفا کنيم ، کافی است تا به فهميم که اين نيرو را با نشانه های " روحی روانی" مذکور، نمی توان در سيستمی آمرانه و پدر سالار سامان داد .

 

۱۰  -اوضاع منطقه : در اينجا مجال بررسی دقيق جو حاکم بر منطقه وجود ندارد . لذا تنها به شاخص هايی کلی اشاره می کنيم که نشان دهنده موقعيت آمريکا در ميان مردم اين کشورها است :

الف- مردم منطقه عليرغم تنفر از رژيمهای حاکم ، به آن سطح از رشد سياسی رسيده اند که برگشت به دوران استعمار کهنه را نپذيرند . تلاشهای تيم بوش تحت تأثير تيم شارون تلاشی است برخلاف کل روندها و کوششهای تا کنونی مردم منطقه که برای بهبود وضعيت خود کرده اند . بعبارتی بوش برضد منافع و اراده همگانی حرکت می کند .

ب- به همين دليل ، بيزاری از سياست های بوش در منطقه ، بيش از هر دوران و رئيس جمهوری است .

پ- سياست های تروريست پرور بوش ، زنگ خطر را برای سياستمداران آمريکا به صدا در آورده است ؛ زيرا که گروه های ضد آمريکايی با توجه به امکانات ، آشنايی ها و وابستگی های گوناگونی که به کشور نامبرده دارند ، می توانند ميدان جنگ را به درون آمريکا منتقل کرده و ضربات سنگينی وارد کنند .

آمريکا در اين رابطه به يک چرخه شوم دچار شده است که نمی تواند ديوارهای آهنين به دور خود بکشد و نه امکان دارد که کشورهای منطقه را اشغال نمايد و هيچگونه مراوده ای هم با آنها نداشته باشد . اين عمل در پروسه ، نه شدنی و نه بلحاظ اقتصادی مقرون به صرفه است .

ت- بوش ، يا بايد همانطور که ادعا می کند وضعيت بهتری برای مردم منطقه بوجود آورد که بحران های اقتصادی آمريکا به او چنين امکانی را نمی دهد ، زيرا در واقع فلسفه وجودی لشکرکشی های او برای برون رفت از اين بحران است و يا بايد منتظر شورشهای عمومی در اين کشورها باشد . از هم اکنون طليعه اينگونه اعتراضات در افغانستان قابل مشاهده است .