چوپان
شعری از: فريدون ايل بيگی
( از مجموعه اشعار " آخرين همسفر "، تهران، ۱۳۴۴ )
برای آشنائی با زندگی و آثار او مراجعه
کنيد به وبلاگ فريدون ايل بيگی، با اين نشانی :
http://fereydounilbeigui.persianblog.com
عم قزی جان قصه می گويد :
در سکوت دشت
می نوازد نی لبک چوپان .
نغمه ی شادی فرو ريزد
از برای گوسپندان ، نز برای خويش .
می نوازد نی لبک تا گوسپندانش
فارغ از انديشه و وحشت
تا بچرند از درون پهن دشت سبز
تا بنوشند آب
از درون چشمه های پاک
تا بياسايند زير سايه های دور از گرما
می نوازد نی که تا از روزگار خويش
قصه ها گويد برای گوسپندانش
قصه هايش گاه تلخ و گاه شيرين است
نغمه های نی لبک گوئی که می رقصد :
[ من شمارا دوست می دارم
گوسپندان عزيز من.
شاديم آنگاه ست
که ببينم سبزه زاران ، دشتهاتان از علف سرشار
چشمه و آبشخورتان پاک
در زمستان آخورتان گرم
در بهاران دشتهاتان سبز
در ميان دوزخ گرمای تابستان
سايبان شاخه های سبزتان افزون .
هرکجا خواهيدو بپسنديد
آسائيد .
هر زمان آواز بايد خواند
می خوانيد .
وحشتی از گرگ در انديشه هاتان نيست .
من چه می گويم ؟
- آنچه را شايد که بپسنديد .
من چه می خواهم ؟
- آنچه را خواهيد بپسنديد .
من شمارا دوست می دارم
گوسپندان عزيز من.
ورنه از چه می سپارم عمر
از طلوع صبح
تا غروب شام
در سکوت دشتهای از نفس افتاده و بيمار
در فروغ آفتاب گرم و آتشبار
در شبان تيره و دلگير
با لباس ژنده ، گردآلود
با " چموشی " پاره و بی تخت
خورجينی ، تکه نانی خشک
کوزه ای با آب گل آلود و بس گرم
با دلی کز دوزخ جانسوز تابستان
وز زمستان سياه و شوم پژمرده است ؟
گر لباسم ژنده و يکباره گردآذين
گر " چموشم " پاره تر يا پام بی پاپوش
خورجينم گر بيفتد در درون رود
کوزه ام گر بشکند از سنگ
گر که تابستان
هرچه آتش ريز و هستی سوز
ور زمستان
هرچه شوم و هرچه بی آزرم
دوست می دارم شمارا باز
گوسپندان عزيز من.
کی توانم آفريدن نغمه ی عشق بهاران را
کی توانم مژده آوردن:
" هر زمستان را بهاری هست "
تا نبينم خشم تابستان
تا نچشم زهر هستی سوز و غم ريز زمستان را ؟
گر که گرگی حمله آرد بر شما روزی
گر بجويم مامن امنی
گر نمانم در مصاف گرگ
گر نجنگم يک تنه باگرگ
باورتان می شود آيا
گر که با نيرنگ بسرايم
" من شمارا دوست می دارم
گوسپندان عزيز من " ؟]
نغمه های نی لبک گوئی که می گريد :
[ وه ! چه دردآلود و شرم انگيز :
گر ببينم سبزه زاران ، دشتهاتان چون کوير لوت
چشمه و آبشخورتان خشک ... يا مرداب
در زمستان آخور تان سرد
در ميان دوزخ گرمای تابستان
چتر سبز شاخه ها عريان
هر کجا خواهيد و ببپسنديد
ننشينيد
- يا نمی بايد که بنشينيد .
هر کجا آواز بايد خواند
ناگهان خاموش می مانيد .
هر کجا خاموش بايد ماند
ناگهان آواز می خوانيد .
آه ! دردانگيز تر روزی است :
گرگهای خيره سر چالاک
من به هر تقدير پير و مانده و دلگير
هر قدر کوشم برانم گرگها را باز
بنگرم افسوس ...
يک من و صد گرگ
برکشم فرياد از عمق وجود خويش:
" وه ! چه بايد کرد ؟ "
ناگهان انديشه ای چون مرگ
می دود در مغز من چون باد
لرزه می افتد به مفصل های بند استخوانم تند
- نز هراس و بيم
بل ز خشم و درد -
باز می آرد صدايم را بسويم باد :
" وه ! چه بايد کرد ؟ "]
هيچکس هم نيست
تا بگويد : " رهنورد دشت ، ای خوش باور ، ای
چوپان
دل مبند اين گونه بر چند گوسپند هرزه و ترسو
بيهده مخروش
زندگيت را تبه منمای
- صحبت از بيهودگی زندگيت نيست
ناله از پفيوزی اين گوسپندان است .
آنچه را تو مهر می خوانی ، محبت نيست .
گرگها را من نمی دانم
دشمنان گوسپندانت
اين توئی ، خوش باور ، چوپان
دشمنی ها می کنی با " گوسپندان عزيز"
خويش
گوسپندان را بدست گرگها بسپار
- گوسپندان تهی انديشه و تن پرور و مغرور -
چون بهر سو چشم می دوزند ، دشت و گرگ می بينند
دشت يا خالی شود از گرگ
يا ... همه دشت و دمن را گوسپندی نيست ... "
گر بگويد کس
نشنود چوپان
همچنان او می نوازد نی
قصه ها گويد برای گوسپندانش
- قصه هايش گاه تلخ و گاه شيرين است -
نغمه های نی لبک يک لحظه می رقصد
لحظه ای ديگر تو پنداری که می گريد .
عم قزی جان گوئيا خسته است .
عم قزی جان لب فرو بسته است .
- " عم قزی جان عزيز ما
قصه چوپان را امشب تمامش کن . "
عم قزی جان اشکها در چشم
می گشايد لب :
[ بچه های مهربان من !
هرچه می گفتند با چوپان :
" دل مبند بر گوسپندان
بر پليدان ، بيمناکان
نغمه ی شرين نی را
بيهده در دشت منداز
گوسپندانت
تا بخوردندو بنوشيدند
هيچ اينان نندشند جز سايه و جز خواب .
ور نباشد آن
باز اينان نندشند جز سبزه و جز آب .
نغمه ات در گوش سنگين شان
باد يا بيهوده آواز است .
آشنای درد های تو
غمگسارو مهربان يار وفادارت
اين سگ گله است .
آه ! اين سگ هم چون تو تنها ست .
گوش او بر نغمه نی ، ليک
چشمهايش می شمارد گوسپندان را
چشم می پايد که تا شايد
ناگهان يورش بيارد گرگ
او به پاس احترام تو
پاسداری می کند از گوسپندانت .
او برای تست می افتد بزير پنجه های گرگ
ورنه او ديريست نيکو می شناسد گوسپندان را
هيچ ديدی گوسپندی بشنود آواز گرگی را و نگريزد ؟
کس نمی يابی - به غير از خويش - در اين دشت
چه توانی کرد ای چوپان ؟
هان نشايد خويش را بيهوده بفريبی . "
آه ! چوپان نيک می فهمد
می شناسد آنچه می بيند
پس چرا هرگز نمی خواهد کند باور
زآنچه می گويند و می بيند ؟ ... ]
عم قزی جان قصه می گويد ...
[ در هوای گرگ و ميش يک غروب شوم
سگ غمين با زوزه ای غمناک می گويد :
- گوسپندان را و چوپان را -
" باخبر باشيد
گرگها از دور می آيند . "
لرزه می افتد به جان " گوسپندان عزيز "
او
هر يکی سر می نهد يکسو
تا بجويد مامن امنی
- در دل هر دخمه ی تاريک و دور از ديدگان گرگ -
در تمام دشت - غير از برگانی خرد -
حتی گوسپندی نيست .
سگ بجا مانده است خاموش و دمش از خشم می جنبد
او نمی ترسد زخشم گرگ
- بار تنهائی چوپان تيره می دارد خيالش را -
خشمگين گردد که بيند همچنان چوپان بجا مانده است و
نگريزد .
آری آری همچنان چوپان غضب آلوده برجا ابستاده چوب
اندردست
می نوازد برگانی را که می لرزند
- برگانی را که ترسيدند بگريزند -
گرگها هو ... هو ... کنان در گله افتادند
گله ای نز گوسپندان
- گله ای از برگان خرد ... ]
" عم قزی جان " لب فرو بسته است .
بچه ها دست از شعف بر دست می مالند و می گويند :
" قصه چوپان چه شيرين بود !
عم قزی جان ! ... آه ! ... دارد اشک می ريزد !
"
" عم قزی جان " گوئيا خسته است .
" عم قزی جان " لب فرو بسته است .
تهران ۵ - ۵ - ۳۹
|