جمعه ۲۰ دی ۱۳۸۱- ۱۰ ژانويه ۲۰۰۳

از ارتفاع درد

جنبش اصلاحات در ايران متوقف کسی نيست و به کسی متصل نيست که به شکست و خروج و ورود او متوقف و يا سيال شود، به کسی متعهد و متصل نيست جز توده جوان و دنيا شناس خود.

 

مسعود بهنود

http://www.behnoudonline.com

 

سال هفتاد و پنج بود و بعد از ماجرای اتوبوس ارمنستان که در آن خواسته بودند ما بيست و يک نفر را که وجه مشترکمان اين بود که می نوشتيم به ته دره ای اندازند و سنگی مقدر بود که نگذارد و نگذاشت، به تلفنی مرا به " هتل " فراخواندند. هتل در آن سال ها و ماه ها يا لاله بود و يا هما که همان اينترکنتيننتال و شرايتون سابق باشد و رفتن به آن جا به منزله بازجوئی محترمانه ای بود که از سوی ماموران وزارت اطلاعات ترتيب داده می شد. ما که دگرانديش خوانده می شديم و اين صورت مودبانه آن صفت ها بود که کيهان مهدی نصيری و حسين شريعتمداری بر ما می نهادند، به تلفنی از مقامات وزارت ناگزير خطر کرده و به پای خود به آن اتاق ها می رفتيم و بعد ها فهميديم که چه خطر ها می کرديم. باری آن روز هم مرا خواسته بودند. رفتم مثل هميشه وصيت کرده. ولی جلسه ديگری بود و مثل هميشه نبود. به جای يک مرد، پنج شش تائی بودند مودب. بلند شدند دست داديم و نشستم و چند کلامی به تعارف گذشت تا يکی که پيدا بود بر بقيه رياست فائقه دارد گفت خيلی خب و تعارف تمام شد. بعدها دانستم که او که بود. ماجرا اين بود که می خواستند بدانند حالا که آقای خاتمی نامزد رياست جمهوری شده نظر من درباره آينده مملکت چيست. گفتم و بحث برانگيز شد. يعنی وقتی مطمئن شدم که داغ و درفش و مچ گيری در کار نيست و به راستی انگار می خواهند بدانند نظر کسانی را که به گفته آن ها کارشناس بودند، زبانم باز شد. نظر بحث برانگيزم اين بود که همان آقای ناطق بهتر است و بهتر بود آقای خاتمی را وارد دايره نمی کرديد. استدلال ها داشتم که يکيش هم اين بود که آقای خاتمی فرهنگی مرد محترمی است و وای بر او اگر مردم به ميدانش بفرستند حالا که اهل سياست چنين کرده اند. از چهره دو سه نفر از کسانی که در آن اتاق روبرويم نشسته بودند دريافتم که موافق همين نظرند. يکی از آن ها که به نظر مخالف می رسيد و در سخنانش از انباشت خواست های مردم و مطالباتی که همين طور مانده، از نارضائی ها می گفت نتوانست بنشيند و بلند شد گفت ما باور کنيم که شما اگر در انتخابات شرکت کنی به ناطق نوری رای می دهی. پاسخ دادم خير من که حتما به آقای خاتمی رای خواهم داد ولی شما رای من را نپرسيديد بلکه از آينده مملکت گفتيد. استدلالم برای ترجيح دادن ناطق نوری که معلوم شده بود که نامزد حاکميت برای رياست جمهوری است اين بود که به اين روسای وزارت اطلاعات می گفتم شما تحمل نداريد و بازی را به هم می ريزيد، پس چه کاری است اصلا وارد آن نشويد می خواهيد با آمريکا روابط داير کنيد با همين ترکيب فعلی که در دولت ناطق هم به کم و بيش ادامه می يابد بهتر می توانيد، می خواهيد کمی فضا را باز کنيد به دست کسانی بکنيد که حاکميت به آن ها اعتماد دارد. گفتم شما يک طرف سکه را ديديد که شور مردم و ايجاد رقابت در انتخابات برای جمهوری لازم است و در ديد جهانيان خوب است برای ترميم چهره نظام، روی ديگر سکه اين است که چون رقابت گرم شد مردم هيجان می گيرند و آن چه پيش می آيد خلاف خواست شماست و آن وقت تحمل نداريد، شکيبائی از دست می دهيد و وارد ميدان می شويد و خوف آن دارم که جدالتان بر سرما خراب شود که می شود. به بخش آخر سخن من توجه زيادی نشان نمی دادند و درباره همان مقدمه حرف داشتند. می پرسيد همان که بر بقيه رياست داشت که يعنی آقای خاتمی جريان می شود. پرسيدم جريان يعنی شما در کتاب شما. گفت بنی صدر می شود راست و حسينی اش. بقيه خنديدند. گفتم نه من در آقای خاتمی اين نمی بينم ولی می بينم که شما فقط رويه ای از ماجرا را ديده ايد. شرح دادم که وقتی که خواست ها انباشته است و متراکم، به اندکی آزادی عقده ها برای مدتی گشوده می شود و سر باز می کندکو تحملی در شما تا موج ها بگذرد.

جلسه چهار ساعتی به طول کشيد. بعد ها دانستم که کسان ديگری هم به مشابه اين جلسات فراخوانده شده بودند و از جمله در جائی از زبان سعيد حجاريان خواندم که او هم به چنين جلسه ای رفته و حرف و سخنشان شدت گرفته بود. طبيعی است که سطح آن گفتمان با جلسه ای که من در آن بودم فرق ها داشت چرا که بعضی از اين مديران شاگردان حجاريان بودند. اما به گفته حجاريان در همان جلسه هم سعيد امامی که در آن زمان معاون امنيتی وزارت اطلاعات بوده نشان داده که سخت با انتخاب آقای خاتمی مخالف است.

بعدها دانستم، يعنی آقای کرباسچی برايم گفت که در روز دوم خرداد وقتی در ستاد انتخاباتی آقای خاتمی با جمع آوری اخبار و گزارش های رسيده از سراسر کشور دريافت که پيروزی در همان مرحله اول به دست آمده که کسی تصور آن را نداشت، خبرش را با اين جمله به رييس منتخب داده: مبارکتان باشد ولی جای ما در اوين است. و در جائی خواندم که بهزاد نبوی هم آن روز با همين پيش بينی به آقای خاتمی تبريک گفته انتخابش را.

روزگاران گذشت. دوم خرداد شد و آن شور جهانگير از سوی جوانان و زنان نشان داده شد ولی ديری نگذشت که ماه عسل پايان گرفت و نوبت عمل شد. اول پيش بينی کرباسچی به عمل در آمد و او راهی زندان شد، بعد آن پائيز دردناک رسيد که به تشييع جنازه پروانه و داريوش فروهر رفتيم غمزده، بعد به بدرقه محمد مختاری و چون به پوينده رسيد ديگر تامل جايز نبود و معلوم شد آن فهرست که برايمان فکس شده بود جدی است و دارد مرحله به مرحله جلو می رود که گريختم به دوبی با انتشار اعلاميه وزارت اطلاعات درباره حضور نيروهای خودسر برگشتم. در هواپيما به اعضای آن جلسه فکر می کردم. يعنی کسی از آن ميان در اين قتل ها دست داشته است. با خود می گفتم. چهره رئيسشان در نظرم آمد. همان که ختم جلسه را با متلکی اعلام داشت با اشاره به کراواتی که بر گردن داشتم پرسيد شما شب ها هم که می خوابيد اين را باز نمی کنيد. بقيه خنديدند. از مجلس ختمی به آن جلسه رفته، دليل نديده بودم که کراوات سياهم را باز کنم.

بعد حادثه کوی دانشگاه شد. روزنامه ها آمدند و اميد آوردند و چون بودند نه قتل ها آن اثر را داد که می خواستند نه دستگيری کرباسچی، نه حمله به کوی دانشگاه، نه ترور سعيد حجاريان که زمستان بعد صورت گرفت. هرکدام از اين ماجرا ها برايشان هزينه ساز بود که سودآور نبود. تا رسيدند به اين جا که روزنامه ها هستند چشم فتنه و پايگاه دشمن. روزنامه ها بسته شدند و ما به زندان افتاديم.

ماه سوم يا چهارم زندان بود، دربند عمومی بودم. روزی برای ملاقات با همسرم برده شده بودم، وقت برگشتن چنان که در اوين معمول است در اتاق پذيرش منتظر ايستاده بودم تا مينی بوس برسد و هر کس را به خلوت و خالی تختش در بندی از بندهای اوين رها کند. مثل هر زندانی که از ملاقات بر می گردد در فکر بودم و در خود که مامور اتاق به اشاره نشانم داد که کسی در ته سالن صدايم می کند. خط اشاره اش را دنبال کردم مردی بود باريک در لباس ما زندانيان. به دنبال نگاه منتظرش رفتم. پرسيد مرا نمی شناسيد. دقيق شدم مطمئن بودم در جائی او را ديده ام ولی کجا. گقت ديديد پيش بينی تان درست از کار در نيامد و ما را گرفتند. جمله به نظرم آشنا آمد. ولی نه. گفتم شايد زندان حافظه ام را مخدوش کرده است. گفت حرف حاج سعيد يادتان هست: شما با کراوات می خوابيد شب ها. به نقل اين خاطره لبخندی تلخ بر لبانش آمد و رفت. به يادم افتاد. پس اين که می بينم يکی از آن ها بود که در هتل لاله، در آن روز ديده بودم. حالا معنای جمله اولش را هم فهميدم. اما نکته مهم تری در سخنش بود. پرسيدم حاج سعيد. گفت بله آن که با کراواتتان شوخی کرد. در دلم گفتم ولی هيچ شباهتی به عکس هايش که چاپ شد نداشت.

آن کس که در آن اتاق پذيرش زندان اوين ديدم لاغر شده و تکيده مصطفی کاظمی بود که نوشتند معاون سعيد امامی بوده و پس از مرگ او متهم رديف اول پرونده قتل های زنجيره ای. در آن زمان می گفت قربانی شده ايم و حلق آويزمان می کنند. وقتی مينی بوس رسيد و بايد سوار می شديم با عجله جمله اولش را جواب دادم. گفتم پيش بينی ام غلط نبود. به زندان افتاديم می بينيد که. گفت ولی ما را می کشند و اين در پيش بينی تان نبود. گفتم ديديد که تحمل نداشتيد ولی راست می گوئيد نمی دانستم تا اين جا می رويد. می خواست چيزی بگويد به صدای مامور نشد. سوار شدم و مينی بوس راه افتاد در سربالائی اوين. پائيزی ديگر بود و برگ های چنار در غوغای هميشگی دنيا را به رنگ زرد در آورده بودند زرد و قرمزی آتشين.

آن شب زندان اوين از بدترين شب ها بود. تمام حوادث آن سه سال را در نظر آوردم. با خودم گفتم اگر خاتمی انتخاب نمی شد و يا نمی آمد الان داريوش و پروانه بودند و داريوش داشت لنگ لنگان می رفت به همان حال که چند روزی پيش از مرگ ديده بودمش نالان از درد پا، مختاری و پوينده چند کتاب جديد نوشته و ترجمه کرده بودند، باطبی که در زندان ديدم به چه حال بود گيتارش را می زد و شايد چند تا تئاتر خيابانی هم اجرا کرده بود، مهران عبدالباقی از دانشجويان زندانی که هر وقت می ديدمش با آن آقائی و متانت که از سن و سالش غريب بود به ياد محبوبش داريوش فروهر می افتادم آلان درستش را تمام کرده بود و سرمايه ای بود برای مملکت با آن خردورزی که دارد، اکبر گنجی که در آن سوی اوين است به نوشتن مقالات فلسفی و روشنگر مشغول بود، شمس و باقی هم، حجاريان که از دم مرگ برگشت چاق و سرحال در حال مطالعات اجتماعی و سياسی بود، کرباسچی چندين اتوبان جديد ساخته و چندتائی طرح نواب تمام کرده بود شهر من به اين حال نبود که هست و ...

امروز که دارم اين نوشته را می نويسم فهرست درازتر شده با خود می گويم اگر آن اتفاق نمی افتاد هاشم آقاجری زير حکم اعدام نبود، چه کسی فکر می کرد عباس عبدی به اين حال افتد در انفرادی، بهروز گرانپايه اصلا در تصورش زندانی ثبت نبود با آن همه متانت و نجابت و ميانه روی، و به نام هائی فکر می کنم، در حدود دويست تا، که در همين فاصله به زندان رفتند و از همين رو می شناسيمشان. به آن ها که از کشور رانده شدند به اجبار، به صف داراز مهاجران و آوارگان که در اين مدت دارازتر شد و به آقای خاتمی که اگر نيامده بود در همان ساختمان بلند کتابخانه ملی که ساختنش مديون اوست نشسته بود و پروژه دکترايش را تمام کرده و کتاب های ديگری نوشته بود، دکتر سروش داشت در دانشگاه ها درس می داد و هر صبح در هاروارد به کلاس نمی رفت وقتی که جوانان همزبانش تشنه او هستند.

اين ها را چرا نوشتم. چون خواندم از قلم جوانی که از نوميدی نوشته بود و اين که همه جا تاريک است. نوشتم تا بگويم ارتفاع درد بلند است و عظمت حادثه از همين پيداست. از صدای ناله مهرانگيز کار وقتی که بيماريش را به شنيدن اعترافات شوهرش سيامک پورزند چند برابر می بيند، از هق هق فرزندان آقاجری وقتی خبر اعدام پدرشان را شنيدند، از بغض مريم عبدی، از ضجه مادرانی که فرزندان جوانشان پس از هر حادثه در دانشگاه ها به بند می افتند، از صدای پدر علی افشاری و فرزندان اشکوری و.. ارتفاعش بيش از اين هاست. پس چرا شما نوميد باشيد که با جنبشی که به راه انداختيد کاری کرديد که دنيا دانست که زنده ايم. نسل شما جوانان تا همين جا کمتر از نسل قبل در راه مردم سالاری ايران صدمه نديده و کار نکرده. بدهکار کسی نيستيد. تازه نسل قبلی چون معجزه را از دری چشم انتظار بود که ديديد خود بر پاشنه چرخيدن نتوانست کم از شما دارد که نه الگوئی از جائی گرفتيد نه خشم آورديد و نه خيال آن داشته و داريد که خراب کنيد به اميد آن که شايد بهتر شود. شما از خواست بديهی و حق طبيعی انسان حرف زديد و آرامش را نگاهبان بوديد. شما جوانان سرمايه تان اين بود و هست که اصلاح خواستيد و جنبشتان از جنس خشونت نبود و نيست، گلی سرخ به سرخی قلبتان نه به رنگ پرچمی و مرامی به دنيا نشان داديد و دشمن را شرمگين کرديد.

وقتی به آن فهرست رنج ها و دردها فکر می کنم نمی توان آسمان را غمگين نديد ولی در نظر آوريد بخش ديگر حکايت را. اگر در آن روز تابستانی دوم خرداد را می گويم به ميدان نيامده بوديد در اين دنيای پرآشوب و خشونت زده پس از يازده سپتامبر، الان به همان حال بوديم که مردم عراق هستند و دردمان اين ها نبود که هست، چيزی ديگر بود. به طفيل جنبشی که شما جوانان و شما زنان موتور محرک آن بوديد گفتگوی سياسی و عقلی در جامعه مان ارتفاعی باورنکردنی گرفت، ايرانيان در نظر عالم ديگر آن نيستند که با بن لادن و ملاعمر در يک کاسه گذاشته شوند. اين را همه عالم به صدای شما شنيده است. تحولات از درون همين گفتگوها پديد می آيد. دشمنان متحجرتان آن نيستند که می نمايند. کدام پيروزی کدام برد. خود می دانند به کجا رسيده اند که می بينيد به تندی افتاده اند. کدام دست می توانست برقع از چهره زشت واپس گرائی چنين بردارد که شما برداشتيد. از چه نوميد باشيد. جنبش اصلاحات در ايران متوقف کسی نيست و به کسی متصل نيست که به شکست و خروج و ورود او متوقف و يا سيال شود، به کسی متعهد و متصل نيست جز توده جوان و دنيا شناس خود. از کجا ممکن بود به نقطه ای برسيم که امروز رسيده ايم.

اطلاعيه ديروز شورای تهران دفتر تحکيم وحدت را که خواندم از شادی اشکم سرازير شد. به خود گفتم تمام دردها و رنج ها ارزانی شما که به چنين شعور رسيده ايد که در زمانه ای چنين پر فتنه که از همه سو آتش خشمشان را طلب می کنند و باد می زنند می نويسيد ما منتظر قهرمانان نيستيم. آن انقلاب است که قهرمان می طلبد ما نمی خواهيم. بلکه ما مردمی کارانديش و نه الزاما شجاع و مقاوم می خواهيم که با برنامه و عمل راه زندگی بهتر را به ما بنمايانند، مردمانی ساده و خوب و عملگرا. چنين روشنی، با جهان تعارف نکنيم، تا همين اواخر از جوانان و دانشجويان جوامعی که پانصد سال تمرين دموکراسی کرده اند و در کتابخانه هايشان به وزن زندانيان ما منابع فلسفی و مطالعات اجتماعی و سياسی وجود دارد و ذخيره نيروی انسانيشان عظيم است، ديده نشده که بدانند چه می خواهند و آن را در غبار راه از دست ننهند.

خاطره آوردم که بگويم اگر امروز از من نظر بخواهند با همه آن چه کشيديم نظرم آن نيست که بود. می گويم دردها به عريانی ديو می ارزد. باشد تجربه می کنيم. در آن زمان نمی دانستم که چنين خواهد شد که شد. امروز حساب سود و زيان جنبش تا همين جا که پرده از رخ ها برداشته به نسبت زيادی به نفع آينده ديار و خانه ماست. در جنبش های گذشته بی قراری و اصرار بر به دنيا آوردن و سزارين موجودی که هنوز در خانه تخت و بختش آماده نيست آزادی خواهان را به خطا برد. امروز چنين نيست. در زمانه ای چنين پر فتنه تا همين جا نسلی دانسته است که باعث عقب افتادگيش چيست. تشخيص درد بزرگترين گام درمان است. وقتی به ارتفاع درد و رنجی که برده ايد فکر می کنم به خود می گويم:

 

سعدی تو کيستی که در اين حلقه کمند

 چندان فتاده اند که ما صيد لاغريم.