پنجشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۱- ۹ ژانويه ۲۰۰۳
مسافر

مسافر

و دو شعر ديگر

  

 

فريدون ايل بيگی

به نقل از : وبلاگ ِ

: http://fereydounilbeigui.persianblog.com      

 ( از منتخب ِ اشعار " آخرين همسفر " ، تهران 1344 )

 

به : آيدا و احمد شاملو

 

[ فریدون در سال ِ 39 با شاملو آشنا شد و این آشنائی به دوستی ِ عمیقی گرائید . به مدت ِ بیش از 10 سال از تمام ِ دوستان ِ ادبی ِ قدیمی اش ، از جمله شاملو ، فاصله گرفت و تنها در سالهای ِ 60 بود که روابط ِشان دوباره برقرارگردید . فریدون در نامه ای به " احمد ِ عزیز " ، به تاریخ ِ 22 ژوئن 1998 ، از جمله چنین نوشت: " وه ! چه دورانی گذشت . تو و من هم زنجیر بوده ایم ، و دو قرباتی ِ سرنوشت [...] بعد از لسان الغیب ، حافظ ، گمان نمی کردم که کسی بتواند در زبان ِ فارسی معجزه کند . مدتهاست که میدانم اشتباه کرده ام : حافظ ِ زمان ، معجزه گر ِ جدید ِ این زبان ، نامش احمد ِ شاملو ست " . و شاملو ، در کتاب ِ " لورکا ، ترانه های شرقی و اشعار دیگر ، ترجمهء احمد شاملو ، سازمان انتشاراتی ، فرهنگی و هنری ابتکار ، چاپ اول 1359 " را این گونه برای ِ فریدون امضاء کرد : " برای فریدون عزیز ، رفیق همیشه . 19.11.59 "

تا زمانیکه خوشه در می آمد ، تمام ِ بعد از ظهر ها و بخشی از شبهایش را ، بعد ار کار ِ روزانه اش در بیمه های ِ اجتماعی ، در همکاری با شاملو در دفتر ِ خوشه ( پشت ِ بهارستان ، نزدیک به سازمان ِ برنامه ، کوچۀ صفیعلیشاه ؟ ) میگذراند و هرگاه که مدرسه نداشتیم ، مرا و یا برادرم ، حسین را با خود می برد .

و این همکاری هارا با بارو هم ادامه داد : گردانندگان ِ اصلی بارو ، شاملو ( با = بامداد ) و ( رو = رویائی) بودند ، اما فریدون از ابتدا تا انتها ( سه شماره بیشتر در نیآمد ) و گام به گام با آنها بود و بنوعی کاری سه نفره بود .من خود شاهد بودم که برای ِ در آوردن ِ شمارۀ اولش ، سه شبانه روز نخوابیدند و بعد از اینمدت ، برای ِ استراحتکی، یکی دو ساعته ، به خانۀ ما آمدند .

رویائی خوشبختانه در میان ِ ماست و اگر گفته ام برخلاف ِ واقعیت است می تواند توضیح بدهد . ( بعد از نوشتن ِ این مطلب ، از آقای ِ رویائی از طریق ِ نما بر ( فاکس ) درخواست کردم تا نظز ِ خودرا بگویند و بقول ِ معروف " تنها به خانۀ قاضی " نرفته باشم . جواب ِ ایشان را در اینجا می آورم : " در مورد ِ بارو و همکاریهای او نظر ِ شما درست است . ولی چون نسخه های ِ بارو دراینجا ندارم یادم نمیآید به مطالبی که فریدون همکاری کرده بود اشاره کنم . "

در تماس ِ تلفنی ای که با خانم آیدا , یکسال بعد از رفتن ِ فریدون داشتم ، ازجمله گفتند : « فریدون برای ِ من یک برادر بود ... » - م. ایل بیگی]

 

 
در دشتهای ِ خالی و خشک و گداخته ،
مرد ِ مسافری
با کوله بار ِ درد
با توشهء سرود
تنها براه بود .

با آسمان ِ تیره و از اختران تهی
با باغ های ِ خالی از سبزه ، از گیاه
با کوچه های ِ تیره و باریک
با چشمه های ِ خشک
با ریگ های ِ بیابان
با باد ، برف ، باران
با ابر ، کوه ، دریا
با اشک ، مهر ، توفان
با نغمه ، با سرود
با آنچه بود ، نیست
با آنچه نیست ، بود
نجوای ِ تلخ داشت .

می رفت باز ، در پس ِ خود هرچه دوست داشت
برجای می گذاشت .
با چشمهای ِ کور
با گوشهای ِ کر
می رفت خوبشتن را در خویش گم کند .
می رفت ، بود دگر یکسان :
گل ، با شکوفهء لبخندش
پائیز ، با ترانهء گلریزش
خورشید ، با درخشش ِ شورانگیز
شب ، با گرانی ِ دردآلود ...

در نیمه راه ِ دشت
اندیشه ای دوید در او چون برق .
یکدم درنگ کرد .
رفت و درنگ کرد .
رفت و درنگ کرد .
برگشت .

از نیمه زاه ِ دشت
مرد ِ مسافری
باکوله بار ِ درد
با توشهء سرود
تنها براه بود .
برگشت ...
ماند و مرد .

تهران 19- 9 - 39


نفرت

 

شعری از : فریدون ایل بیگی

[ مخاطبان ِاین شعر ، به گمانم ،
حزب ِ توده و واداده گانش هستند . یاس و نا امیدی آن دوران را خیلی ها - از جمله من - بیاد دارند و داریم - بویژه در دنیای ِ ادب . فریدون ، بعدها ، شوق ِ زندگی را بافعالیت های ِ گسترده اش در فضای ِ سیاسی ِ سالهای 50 ، دوباره باز یافت و ثمرهء این شوق ، نوشته ها و کتابها ونشریات ِ بیشمار ست - با نامهای ِ مستعار ِ بسیار . بعد از آمدن ِ « بختک ِ » جدید ، شور ِ مبارزه دراو بسیار بود ... وتنها درآخرین سالهای ِ زندگیش ، اوی ِ یقول ِ خودش « از درون صدمه دیده » ، نگاهی دیگر یافت ورجعتی به دنیای ِ یاس ... م.ایل بیگی ]

 

برای ِ آشنائی با زندگینامه و آثار ِ فریدون ، مراجعه کنید به وبلاگ ِ : فریدون ایل بیگی

 با این نشاتی :

http://fereydounilbeigui.persianblog.com

 



هرشب که می افتم درون ِ بستر ِ خویش
خواهم نبینم آفتاب ِ کینه جو را
هرکس بدل می پروراند آرزوئی
من ، می کشانم لاشه های ِ آرزو را .

هرکس که می خیزد سحر از بستر ِ خویش
شوقی ، امیدی ، یا خیالی در سر ِ اوست
یا با سرابی می فریبد خویشتن را
یا خون ِ سرخ ِ زتدگی در پیکر ِ اوست .

من با کدامین کوشش و نیرنگ و پندار
از خواب خیزم بگذرانم زندگی را ؟
گیرم فریب ِ تازه ای در خون ِ من رست
آخر چه سازم این غم ِ درماندگی را

اندوه ِ من تنها زمرگ ِ آرزو نیست :
بال و پر ِمرغ ِ فریب ِ من شکسته
آوخ کبوترهای ِ برزخ آفرینم
بگریختند از بام یک یک ، دسته دسته .

خون ِ من اکنون تیره چون قیر ِ مذاب است
شوق و امید و آرزو ... دیری ست دیری ست
کوچیده اند از نیمه ویران خانهءِ دل
دانم که این رفتنشان را آمدن نیست .

از آنچه با من بوده اکنون مانده برجا
شعر و کتاب و نفرت و غمهای ِ انبوه
روزی کتاب ار غمگسار ِ هستیم بود
امروز در خونم چکاند زهر ِ اندوه .

سنگ ِ صبورم بوده ار روزی سرودم
امروز افسوس
ترکیده و پاشیده از هم ،
یا طاقتش کمتر زسنگ دیگری بود
یا آنکه سنگین بوده بار کوه ِ ماتم .

اکنون منم بیزار از هرکس زهرچیز
بیزارم از آن کس زراه ِ رفته برگشت
یا آنکه از پس کوچه های ِ تیره بگریخت
ندروده باغی را ، گیاه ِ دیگری کشت .

بیزارم از آن کس چو شادی را گران یافت
بال ِ پرستوی ِ قشنگش راشکسته
طاووس خودرا بال بگشوده است و هر روز
چون غنچه ای بربستر ِ یک شاخه رسته .

بیزارم از آن کس که بر مرداب دل بست
بی اعتنا برآب ِ پاک ِ چشمه مانده
دست ِ نیازوچشم ِ او برآسمان ست
هرسو که بادش می برد ، زآن سوست رانده .

بیزارم از مرغی که ترک ِ آشیان گفت .
بیزارم از بومی که بر ویرانه دل بست .
بیزارم از بلبل که پیمان بست با باغ
تا باغ خالی دید هر پیوند بگسست .

بیزارم از طاووس ِ رنگین .
از کبک ِ سر در برف برده .
از بلبل ِپیمان شکسته .
رعدی که غریده ست یکدم ، زودمرده .

بیزارم از امید ، از یاس
از آرزو ، ازعشق ، از شرم
ازآنکه می لولد میان ِ خاروخاشاک
وزآنکه می خوابد درون ِ بستر ِ نرم .

ازبوتهء خشم
از ابر ِ نفرین
از چشمهء مهر
از کوه ِ تحسین .

بیزارم از هرکس ، زهرچیز
ازهرکه امیدی به دل می پروراند
وزهرکه نومیداست و معلون است و مطرود
غمگین نشیند تاکه مرگش وارهاند .

بیزارم از هرکس که پاکش می شمارید
وزهرکه درچشم ِ شما خوارست و ناپاک .
از زندگی واز زمین ، ازکرگ وانسان
از آسمان واز خدا ، پژواک ! پژواک !

تهران 3 - 4 - 39

 

 

 

مرثیه ای از برای ِ هیچ

 

 

 

به : فیروز سیف الله زاده

 

[ این شعر هم , به گمانم - بی هیچ شک وشبهه - از حزب ِ توده و برباد دادنِ آرزوهای ِ یک نسل سخن می گوید ... و اما فیروز ؟ از همدوره ایهای فریدون بود ، در سالهای ِ 30 ، در دارالفنون و بعدها همدوره ای من شد ، در سالهای ِ 50 ، در دانشگاه - ودر این میانه و بعدها ، معلم . - م. ایل بیگی ]




از راهی بس دراز بهم رسیده ایم ،
........................................
 واکنون درمقابل ِ من ایستاده است .
به چشمهای ِ زبان بریدهء من که در آن :
نه خشم هست ، نه مهر ؛
نه کینه هست ، نه قهر ؛
می نگرد .

اگرچه سالها همسفر بوده ایم
ودرآغاز از یک نقطه حرکت کرده بودیم
ازکوره راهها ، دشتها ، کوهها ، و رودخانه ها گذشته بودیم و به شاهراه نزدیک می شدیم
هردو بیک اندازه عطش ِ سوزندگی ِ آفتاب ِ داغ ِ دشتها و بیابانها را احساس کرده بودیم
هردو بیک اندازه راههای ِ ناهموار را کوبیده بودیم
آری ، هردو باهم براه افتادیم
هردو باهم سفر کردیم
هردو باهم عطش ِ سوزندگی ِ آفتاب ِ داغ را تحمل کردیم
هردو باهم کوره راهها ، دشتها را درنوردیدیم
ولی آنگاه ... که بشاهراه نزدیک می شدیم
توفانی آنچنان بپاخاست که نه تنها شاهراه را گم کردیم
بلکه کوره راه ِ در آغاز سفر به سهولت بازیافته رانیز دیگر نیافتیم .
............................
و تا چشم گشودم اورا یافتم
که همچون من،شمشیری ازعقب به کتفش فررفته، درکنار ِ من زخمی وخون آلودفرودافتاده است؛
ودرحالی که خونش برزمین دلمه بسته بود .
تازه فهمیدیم که خود نخواستیم براین جاده کشانده شویم
چاره ای جز این نبود .
همهء راهنمایان جاده ها وراه بلدان شاهراهها را درمیان خود یافتیم ،
ودیگر یقین کردیم که بدنبال ِ سراب راه نیافتاده بودیم تادرکویری بی آب و خشک افتاده باشیم .

گروهی براه افتادند
بدون ِ آنکه بگویند بکجا میرویم
و حتی ...
قبل از آنکه بپرسیم :
به کجا میروید ای راه بلدان ِ گم کرده راه !
وآنچنان گریختندکه گوئی آن لحظه ای که براه افتادند نطفهء گریز نیز دردرونشان بسته شده بود
عده ای دیگر که خونشان برخاکی که عزیز می داشتند دلمه بسته بود، برجای ماندند
وعده ای نیز دستهایشان را بسوی ِ آسمان بلندکرده واز «خداوند ِ بزرگ » طلب ِاستغفارمی کردند؛
تا گناه ِ بزرگشان را که در آغاز ثوابی بزرگ بود ، ببخشاید .

او ،
که اکنون در مقابل ِ من ایستاده است
ودر چشمان ِمن می نگرد تاگذشتهءمان را بیادم بیاورد ،
درآن لحظه
- که دستهایش را بسوی ِ آسمان بلندکرده بود -
نیز ، به من نگریسته بود ،
ولی شمشیرش را از نیام بیرون کشیده بود
- شمشیری که از عقب به کتفش فرو رفته بود -
و بر بالای سرم که همسفرش بودم
برافراشته کرد .
در چشمهایش موج ِ خشم می دوید .
من هم در آن لحظه به چشمش نگریسته بودم
نه به خاطر ِ آنکه بیادش بیآورم که همسفرش بوده ام
بلکه ؛ به خاطر ِ آنکه باتحقیری ِ تیزتر از شمشیرش به او بگویم :
« با آنکه همه چیز را از دست داده ام
تو نیز چیزی باز نخواهی یافت .»

سالها ازآن روز می گذشت .
دیروز ،
همینکه درمقابل ِ من ایستاد
درآغاز گمان بردم که جائی اورا دیده ام
نگاهش هرلحظه آشناتر می نمود ؛
و ،
سرآخر اورا بازشناختم .
درچشمش نگریستم
نه به خاطر ِ آنکه اکنون در آن موج ِ خشم نمی دوید
نه به خاطر ِ آنکه گذشته مان را بیادش بیآورم
ونه به خاطر ِ آنکه دستهای ِ چشمش تهی و خالی بود
تنها
به خاطر ِ آنکه بگویم :
« گرچه من همه چیز را پاک باخته ام
دیدی که تو نیز چیزی نیافته ای ! »
بندرپهلوی 31 - 4 - 39