پنجشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۱- ۹ ژانويه ۲۰۰۳

باز کن پنجره را...

 

محمد ايل بيگی

 

بار کن پنجره را

تا از آن هوائی بدر آيد

باز کن پنجره را

تا از آن آفتابی بدر آيد :

بتاب

بتاب

بتاب ای آفتاب

که از طايفه سرمازده گانيم .

ببار

ببار

ببار ای باران

که از تبار تشنه گانيم .

بچرخ

بچرخ

بچرخ ای دوران

که قرنها از قافله بدورانيم .

بگو

بگو

بگو ای کودک

ای نوجوان

ای جوان

ای کهنسال

- بی هيچ شرم و گناه :

دوست دارم خويشتن را

دوست دارم ديگری را

دوست دارم يک دختر

دوست دارم يک پسر

دوست دارم تفريح کنم

دوست دارم برقصم

دوست دارم به سفر بروم

دوست دارم بنوشم

- و بنوشانم -

دوست دارم بخورم

- و بخورانم -

دوست دارم خوشبختی را

دوست دارم رفاه را

دوست دارم دگرگونی - دگر انديشی - را

دوست دارم لباسهای کوتاه را

دوست دارم لباسهای بلند را

دوست دارم امروز چادر بسر کنم

( فردا از سر بردارم و پس فردا دوباره بر سر کنم )

دوست دارم ماتيک بزنم

دوست دارم سرمه بکشم

دوست دارم با ايمان باشم

دوست دارم بی ايمان باشم

دوست دارم لبانت را ببوسم

دوست دارم در يک کلام :

ز

ن

د

گ

ی را !

و اما...اما

دوست ندارم آزادی کش باشم

فقر تقسيم کن باشم

زن را اجير کنم

مرد را اجير کنم

واز همه بالاتر : کودک را اجير کنم

دوست ندارم زندان را

دوست ندارم شکنجه را

دوست ندارم اعدام را

دوست ندارم ريارا ( از نوع آخوندی يا شاهنشاهيش )

دوست دارم شکم سيری را

اما ... اما

به قيمت فقر و بدبختی ده ها وصدها وهزاران تن ، هرگز !

دوست دارم کسی در گوشم نجوا کند :

انسانی - از نوع عادی ترين ها ؛

ونه از نوع قهرمانان !

۳۱ ارديبهشت ۸۱