شباهت های زيست سانسور در عصر حافظ
،
نيما، امروز... و احتمالا تا
فرداها
شهريار مندنی پور
------------------------------
ميهمان چهارمين جلسه « ادب و فرهنگ
آخرماه » انتشارات خاوران در پاريس، شهريار مندنی پور، داستان نويس ساکن ايران
بود. داستان نويسی که دل مشغولی اش، مدرنيسم در داستان است. و راست است که ره
کشيدن بدينسو، گذار از موانعی سخت جان را می بايد که نگهبانان اين دژ تاب آن ندارند
و هيچ گونه تغييری را بر نمی تابند. در همه سويه اين کارزار؛ از موضوعات اجتماعی
بگير تا سياست و فرهنگ و برو تا ادبيات بطور خاص. مدرنيسم در داستان، بی فاصله
گيری از بسياری چيزها، ناممکن است. يکی از آن بسيارها، زبان است. فکر نو، بی زبان
نو خلق نمی شود، گيرم که برخی برعکس، بر آنند که زبان نو، زاده ی فکر نو می باشد.
در اصل قضيه چيزی تغيير نمی کند. آنچه رفتنی است، تن به ماندن نمی تواند زد و
آمدنی ها، ره می جويند بسوی شدن. بی نفی ره پيمودگی های ارزشمند رفتنی ها. و البته
مثل همهء عرصه های زندگی. زبان برای مندنی پور وسيله نيست. هدف است و يکی از نشانه
های مدرنيسم. پالودگی زبان آرزوی اوست. به همين دليل شو خطر می کند و به عنوان يک
داستان نويس، نه زبان شناس و محقق و پژوهشگر اين عرصه، مداخله گری می کند. چنين
جسارت قابل ارجی را مديون دل نگرانی اش از زبان بايد دانست که مبادا کلمه معنا و
مفهوم واقعی خود را باز نتاباند و به رمز بدل شود. سانسور بيرونی و درونی را عامل
اين ناهنجاری در زبان می داند. و تلاش می کند از کشيدن « آه های جگرسوز» فاصله
بگيرد و « بگونه علمی» به اين پديده نزديک شود. خواه با نظر مندنی پور در اين زمينه،
موافق باشيم يا مخالف، تلاشی است از جانب او، که نمی توان بی توجه از کنارش گذشت.
او ابائی ندارد که طرح چنين بحثی را فقط مقدمه ای تلقی کند که مسلما اشتباهاتی
خواهد داشت و نديدن نکاتی. از مندنی پور تاکنون مجموعه داستان های « سايه های
غار»/۱۳۶۸ ، « هشمتمين روز زمين»/۱۳۷۱ ، « موميا و عسل»/۱۳۷۵ ، « ماه نيمروز»/۱۳۷۶
، « راز»/ داستان بلند برای نوجوانان/۱۳۷۶ ، « شرق بنفشه»/ مجموعه داستان.۱۳۷۷ و
دل دلدادگی/ رمان( در دو جلد)/۱۳۷۷منتشر شده است.
لازم به توضيح است تغييرات در متن
سخنرانی ايشان، در حد ويرايش از گفتار به نوشتار و حذف کلمات و جملات تکراری صورت
گرفته است.
قادر تميمی
-------------------------------
بعضی از اشعار حافظ و نيما را بعنوان مثال خواهم
داشت. می دانم به شعر نبايد به شکل تک بعدی نزديک شد. بخصوص شعر حافظ و نيما.
بخاطر رويکردم به مسئله سانسوراست که مجبورم به بعدی از اين اشعارنزديک شوم. بنظرم
می آيد که از نخستين روزی که کتيبه ها بر صخره های ما نقش بستدند، فقط يک گفتار يا
يک روايت از تاريخ بيان شده است. يک روايت نشان دهنده ی سانسور است و همواره با
ما، قوم ايرانی بوده و من بعنوان يک موجود زنده نگاهش می کنم. نه فقط بعنوان اداره
ای که آئين نامه خاص خودش را دارد، دستورالعمل هايی را دارد و يک ليستی از کلمات
احتمالا. آنطور نگاهش می کنم که در زمان های مختلف، ما در ايران داشتيم. بعنوان يک
موجود زنده ارگانيک نگاهش می کنم؛ که چند چهره دارد. حتی يکی از چهره هايش، ادعای
خيرخواهی در اين جامعه را دارد. بعضی وقت ها که به سانسور فکر می کنم، شعر« کتيبه»
اخوان ثالث يادم می آيد. اگر درست به خاطرم باشد. سنگی که بر رويش نوشته شده مرا
بچرخان تا راز مرا بدانی. کسی راز مرا داند که از اين رويم به آن رويم بگرداند. و
وقتی با زحمت زياد می چرخانميش، آن طرفش هم همين نوشته شده است. بنظرم مسئله
سانسور در زبان فارسی و در فرهنگ و حتی نمونه های ازلی ما پيچيده است. زنده است،
بيماری دارد، نشاط دارد، چند چهرگی دارد، گاهی تيزهوشی دارد، گاهی نابيناست و گاهی
خنگی های مربوط به خودش را. در يک اداره زندگی نمی کند. بنظرم درون جامعه زندگی می
کند و در درون زبان فارسی زندگی می کند و مثل يک عامل کارکردهای مختلفی دارد. در
مورد حافظ، همه مان می دانيم نوع شعرهايش و زندگيش را. می دانيم وقتی واژه محتسب
بکار می برد، منظورش چيست. سوای تعريف ها و دلالت های عرفانی که از بعضی کلمات می
گيرد، بنظر می آيد در جاهايی هم اشارات مستقيم به وحشت و خفقان دوران خودش دارد.
اگر که آن دوران مستعجل شيخ ابو اسحاق را بگذاريم کنار. دوران شباب حافظ، در دوران
امير مبارز الدين، می توانيم تصور کنيم که او در اين کوچه ها ی تنگ و تاريک شيراز
که از هيچ خانه ای صدای نی و تار نمی آيد. ميخانه های بسته شده، شايد ويران شده و
وحشت هايی که در زمان خودش داشته است. اگر شعری می سروده و در آن انتقادی بوده
نسبت به زمان خودش، شايد گاهی وفت ها اسم خودش را هم پای اين شعر نمی گذاشته و حتی
انکار می کرده است. اينطور که بر می آيد و ميشود دلالتش را گرفت، شايد يکی از علل
اينکه حافظ ديوانش را در دوران خودش جمع نکرده، همين موضوع باشد. يعنی فشار اختناق
و فشار سانسور در دوران خودش. چرا که بتواند انکار کند که اين شعر از آن اوست.
مثلا آن شعر مشهور که« گر مسلمانی ازاين است که حافظ دارد آه اگر از پی امروز بود
فردائی ». خوب حکايتش را همه شنيده ايد. تکفير ميشود و برايش برنامه ای فراهم می
کنند. در دوران شاه شجاع است که بايد انتقامی گرفته بشود از اين شاعر رام نشدنی
شيراز. و بعد ميآيد بيتی يا چند بيت به قبل از اين بيت اضافه می کند که « اين
حديثم چه خوش آمد که سحرگه می گفت بر در ميکده با دف و نی ترسائی». نقد را می
اندازد گردن يک ترسا. توی ديوانش، چنين شعرهايی بسيار می بينيم که از طرف خود حرف
نمی زند. از طرف ترسايی، حتی گاهی کافر، مغی يا پير مغانی حرف می زند، که در حقيقت
حرف خودش است. نکته ای که جالب بود برای من در مقايسه حافظ با نيما، دو تا عصر
بسيار دور از هم، کلمه شب است . دراين بخش از بحث است که يک مقدار تخت نگاه شعر می
کنم. بله شب شايد در شعر حافظ دلالت های شب هم دارد. مثل شب قدر، شب وصال. اما
گاهی در بعضی از ابيات، ما شب را به همان مفهومی می بينيم که در نيما می بينيم و بخصوص
در شاملو. شب بعنوان يک رمز و يک کد که دلالت می کند بر ترس و وحشت، اختناق،
تاريکی و تمام مسائلی که به نحوی باهاش آشنا هستيم. برای اينکه بحث خسته کننده
نباشد، مثال هايی دارم از مقاله ای با نثر شيرين زنده ياد اخوان ثالث در مورد
حکايت ها و افسانه و موهوماتی که در مورد حافظ ساخته شده، جمع آوری کرده است.
اينها افسانه هايی است که بسياريش بعد ازخود حافظ و بر اساس ابيات ساخته شده اند.
اما بنظر من اينها نشانه هستند. هر کدام از اين افسانه ها می توانند بعنوان يک
نماد برای شناخت جامعه شناسی مردم ما مورد بررسی قرار بگيرد و من همين جور نگاهش
می کنم، نه بعنوان يک افسانه . می دانم بسياری از اينها حقيقت ندارد، اما يک نشانه
است. ازجمله، نگاه سانسور ونگاه سانسورگر را ببينيد. اخوان نقل می کند که « آورده
اند که او با زادهء مفتی شيراز سر و سری داشت. هم شيفته ی شعر و آواز بود و هم
بسيار زيبا و نازنين بود. حافظ نهان از همه ی چشمها به او عشق می باخت و مجلس می
آراست. می نوشيدند و می خواندند و داد دل از عمر گذران می گرفتند. گويند روزی در
خلوتی با فرزند مفتی شيراز بزم عيش و نوشی داشت . باده ای بود و پناهی و شب خلوتی
و شاد. شاه شجاع که از اين عشق با خبر شده بود، مترصد بود که باری ايشان را
غافلگير کند و آن شب باو خبر دادند که هم اينک حافظ با زادهء مفتی خلوت کرده است.
شاه شجاع خود را به بزمگاه ايشان رسانيد و نهفته و آهسته از دريچه ای مشغول نظاره
ايشان شد( اينجاست آن نشانه ای که خدمتتان عرض می کنم. تصوير را نگاه کنيد. کمی
طنز آلود وشايد مضحک باشد. شاه مملکت آمده از دريچه ای بطور پنهانی و مخفی حافظ يا
شاعر مملکت را نگاه کند. اين نگاهی است که در طول تاريخ همواره برهرنويسنده و
شاعری بوده است. حالا اگر نه مستقيم شاه شجاع که بالاخره ماموری بوده است. اين
نگاهی بوده که هر نويسنده و شاعر ايرانی تو شب های نوشتنش همواره حس می کرده و
مسلما بسيار باعث خود سانسوری و اقسام سانسورها شده است. اين نشانه است بنظر من)
باده در عاشق و معشوق اثر کرده بود و حال خوشی داشتند. حافظ قرابه بر گرفت و پياله
ای پر کرد و به دست دلبند خويش داد و نوشيد. همين که حافظ خواست ناب بر گيرد و به
دهان يار گذارد، چشمش به دريچه افتاد و دانست حال از چه قرار است( ما همواره
چشممان به اين دريچه ها می افتد) شاه شجاع بلند آواز داد. ديگر چشم ما روشن و
خواند: حافظ قرابه کش شده ومفتی پياله نوش. حافظ بی درنگ بر بداهه جواب داد « در
عهد پادشاه خطا بخش جرم پوش» باز نشانه است. ميگويد که در عهد پادشاه خطا بخش جرم
پوش . يعنی پذيرفته است خطاست. و اين نکته ای که باز بنظرم از همان نکته های پنهان
مانده سانسور و فشار سانسور است. يعنی گاهی نويسنده و شاعر نا خودآگاه می پذيرد،
بخشی را که می نويسد و مورد سانسور قرار می گيرد، خطاست. بهر حال ميشود در ديوان
حافظ پيش رفت و کلمه شب را جستجو کرد. « شب ظلمت بيابان به کجا توان رسيدن مگر
آنکه شمع رويت به رهم چراغ آرد.» اين شب فرق ميکند با شب قدر و شب وصال. يا اصلا
در ابتدای ديوان« شب تاريک و بيم موج و گردابی چنين هايل» و در بسياری از اشعار
ديوان حافظ می بينيم که به اين گونه شب ها و وحشت از شب اشاره می شود. نکته ديگری
که ميشود در مورد حافظ اشاره کرد، انتخاب شيوهء رندی است. شايد با خود حافظ کلمه
رند، ازش اعادهء حيثيت شد. بهر تا آنجا که من می دانم دلالت امروزی رند در زبان
فارسی زياد مثبت نيست. ولی در شيوهء حافظ همه مان پذيرفته ايم که يک شيوهء دوست
داشتنی است. شايد اتخاذ همين شيوه برای حيات و سرودن، خودش راه گريز از رندی باشد.
اگر بهلول به ديوانگی پناه می برد، حافظ به رندی پناه می آورد. بنظر می آيد اين
رفتار در زبان فارسی و ادبيات فارسی همچنان ادامه پيدا می کند تا رفته رفته سانسور
به سيستم خودش و دستگاه خودش برسد. تا برسيم به عصر نيما. ميشود نيما را بعنوان يک
شاعر سمبليک پذيرفت. اما در بسياری از اشعار نيما، کلمه شب وجود دارد. من باور نمی
کردم که اينقدر وجود داشته باشد. اين را خوانده بودم و بطور کلی نگاه می کردم به
اشعار نيما. اما وقتی باين دليل دنبال کلمه « شب» می گشتم، وحشتناک بود. هر ورقی
که می زدم، حداقل يک بار به کلمه شب و در بسياری مواقع به همين معنا بهش بر خورد
می کردم. ما در شاملو بسيار ديديم ازاين گونه کلمات شب. يا اصلا اينگونه رمزگانی
که در زبان فارسی پديد آمد و بهش خواهم رسيد. بهرحال در نيما بساآمدش خيلی زياد
است. مثال اگر بياورم، در« پادشاه فتح». در تمام طول شب،/ کاين سياهء سالخورده
انبوه دندانهاش می ريزد: يا اندر«اندوهناک شب» . هنگام شب که سايه ی هر چيز زير و
روست. يا در شعر مشهورش « مهتاب». می تراود مهتاب/ می درخشد شبتاب/ نيست يک دم
شکند خواب به چشم کس و ليک/ غم اين خفته ی چند/ خواب در چشم ترم می شکند. باز همان
شب حضور دارد در شعر« هست شب». هست شب/ يک شب دم کرده و خاک/ رنگ رخ باخته است/
باد، نوباوه ابر، از برکوه/ سوی من تاخته است/ به تنم خسته که می سوزد از هيبت
تب!/ هست شب. آری شب. دريک نامه به يک زندانی، باز شب به همين معنا بکار می رود.
حالا نکته اينست که وقتی سيستم و دستگاه سانسوردر ايران- در نسل های بعد از محرم علی
خان که هميشه قيچی درجيبش داشت بعنوان اسلحه اش و توی روزنامه ها حاضر می شد و می
بريد - سيستماتيک شد و آئين نامه هايش را پيدا کرد و اصلا تخصصی بعنوان مميزی رفته
رفته بصورت خاموش در ايران پيدا شد، در ادبيات ما هم تعدادی از کلمات بعنوان رمز
بکار برده شدند. بعنوان دلالت بر اختناق و سانسور و فضای ديکتاتوری. در دهه چهل
بخصوص. در تاريخ ادبيات ما، اينگونه ادبيات بسيار رواج داشت . هم در داستان و هم
در شعر بخصوص. يعنی از ادامه نيما به بعد اين مسئله قوی تر شد، همانطور که دستگاه
سانسور سيستماتيک تر شد. می دانيم در زبان هر کلمه، بعنوان يک دال همراه مدلول
خودش يک نشانه را می سازد. زبان يک رمزگاه است. اما در شرايطی که کلمه شب بمرور
معنا و مصداق ديگری پيدا می کند، نه فقط مدلول ذهنی، بلکه حتی يک مصداق تاريخی
پيدا می کند. بنظر می آيد اختلالی در زبان پديد می آيد. يعنی در درون خود زبان که
سيستمی است برای ايجاد ارتباط و در ادبياتش طبيعتا کلمات بعنوان استعاره، تشبيه و
تمثيل بکار می روند، هر کلمه خودش يک رمز و يک کد است. از درون اين رمزگان، يک
رمزگان درونی پنهان ديگرهم در زبان فارسی پديد آمده و اين مانند يک غده در درون يک
متن عمل ميکند. يعنی همانطور که يک غده در مغز به مرور زمان بزرگتر ميشود و فشار
می آورد به مغز و جای خودش را می طلبد و باعث اختلال می شود، مجموعه اين رمزگانی
که در درون زبان فارسی پديد آمده، شايد اختلال زيادی در زبان ما ايجاد بکند. اين
بخش است که من بهش فکر می کنم و حتی گاهی فکر می کنم به اين سئوال هميشگی که چرا
در ايران، هميشه مسئلهء ريا وجود داشته است. از زمان حافظ تا امروز ما می ناليم
ازش و همواره وجود داشته است . دو چهره گی، چند چهره گی درما وجود داشته است.
مسلما دلايل تاريخی، اجتماعی و روانشناسی زيادی دارد. اما شايد يکی از مسايلش هم
اين باشد، يعنی ما در درون رمزگان زبانمان، يک رمزگان ديگری داريم که برای خودش
کارکرد خاصی دارد و يکی از صفت ها و کارکردهای اين غده همين ايجاد دوگانگی در درون
زبان است. اگر که دال شب و مدلولش باهم در ادبيات بعنوان يک استعاره و سمبل حتی بکار
می رود، اين بخاطر کارکرد درونی و طبيعی زبان است. يک کارکرد طبيعی. اما وقتی که
شاعر يا نويسنده می آيد به اجبار برای اشاره کردن به فشار، برای فرار از سانسور،
برای دلالت به اختناق و ديکتاتوری، کلمه شب را می گيرد و به اين دلالت های ديگری
ميدهد، اين تحميلی است بر زبان. اين حاصل کارکرد طبيعی زبان نيست. اين تحميلی است
در يک دوره خاص بر زبان . و وقتيکه اين رمزگان بزرگتر ميشود، تعداد اين کلمات نيز
بسيار زيادتر ميشوند. مثلا بيابان را سراسر مه گرفته است. در درون خود همين
رمزگان، آن موقع است که اختلال در زبان بوجود می آيد. يعنی در زير ساخت های زبان و
ژرف ساخت زبان غده ای پديد آمده، بدون اينکه متوجه باشيم، در ما نوعی دو گانگی هم
ايجاد ميکند. دوگانگی که همواره آن را در دوران ثنوی انديشی هميشگی مان داشته ايم.
اما اينهم به آن افزوده ميشود و اين اتفاقا در درون زبان ماست و کارکرد خاص خودش
را دارد. شايد اصلا به همين دليل باشد که بسياری از ما ايرانيان رمزی به جهان نگاه
می کنيم نه نمادين. نه استعاری. رمزی به جهان نگاه می کنيم و رمزی حتی ادبيات را
می خوانيم. حتی امروز که دوران آن نوع ادبيات سياسی سرآمده است، آن ادبيات سياسی که
فقط يک لايه دارد و آنهم خيلی وقتها ساختگی بود و حتی به نحو خيلی ساده ای تحت
تاثير ادبيات رئال سوسياليستی بود. امروزه راحت در ايران نسبت به اين ادبيات
انتقاد ميشود و کمتر کسی سعی می کند اين را بنويسد، اما هنوز در ميان خواننده های
ما در مورد ادبيات چنين توقعی وجود دارد. يعنی به کلمه به سختی نمادين نگاه می
کنند و به کلمه رمزی نگاه می کنند. رمز را مقابل کد می آورم و نماد را مقابل سمبل.
و اين باز يک اختلال ديگر در زبان ما ايجاد می کند و در ارتباط بين نويسنده و شاعر
و خواننده اختلالی ايجاد می کند و نوعی عدم تفاهم و نوعی سوء تفاهم ايجاد می کند.
برای مثال برای شناخت اين اختلال که اين بحث مقدمه ای شايد باشد برآن، باز من
هميشه فکر می کردم که چرا ما ايرانيها اينهمه گذشته گرا هستيم، اينهمه سنت گرا
هستيم. باز دلايل اجتماعی، تاريخی، روانشناسی و سياسی برايش وجود دارد. اما از
زاويه زبان اگر نگاهش کنيم، متوجه می شويم که در زبان فارسی برای بيان گذشته ،
ساخت صيغه ها و انواع فرم های فعل های ما کامل است. ماضی ساده داريم، نقلی داريم،
بعيد داريم، استمراری داريم، همه کامل عمل می کند. وقتی به زبان حال می رسيم، ما
فقط دو تا داريم. يکيش تازه مشترک است با آينده. يعنی به نحوی ما برای بيان آينده
و بيان زمان حال کمبود فعل داريم. کمبود حالت و فرم داريم. مسلما در گذشته ی زبان
فارسی، زمانها و صيغه ها خيلی بيشتر از اينها بوده اند و خيلی هاشان منسوخ شده
اند. کماينکه کسروی بسيار می شمرد. افزون بر چهل فرم زمانی را از همه جدا می کند.
در زبان فارسی اما اون چيزيکه امروز ما بعنوان گوينده در زبان فارسی باهاش روبرو
هستيم اينست که وقتی می خواهيم گذشته را بيان کنيم، خيلی دقيق با انوع و اقسام
صيغه ها می توانيم بيانش کنيم. ولی وقتی به زمان حال می رسيم، محدود ميشويم و
آينده محدودتر. و خيلی کم بکار ميرود، خواهم رفت و خواهم گفت. يک کم سنگينه برای
موقعيکه ديالوگ داريم حداقل. و اين با زمان حال حتی آينده مان زياد تفاوت پيدا نمی
کند. به اين جور کارکردها در زمان می خواهم دقت کنم و اينجور کارکرد در حوزه
سانسور. يعنی آن عقده ای که در درون ساختار زبان فارسی پديد آمده و رمزگان خاصی که
پديد آمده، حالا کارکرد سياسی دارد، خوب يا بد، بحث من نيست. اما ممکن است اين
رمزگان تحميلی بر زبان اعمال کند و باعث بسياری اختلال ها بشود. بحث را اگر خلاصه
اش کنم، فقط به يک نکته ی پنهان ديگر در مورد نيروی سانسور اجتماعی در ايران اشاره
می شود کرد که کمتر شايد ديده شده باشد. اجازه بديد از خود حافظ مثال بيآورم و باز
پناه بياوريم به اين حکايت ها . نقل است که سليم دل مريدی غيور و نيک اعتقاد از
مريدان شاه نعمت الله ولی را به شيراز گذر افتاد. در آن ايام که حافظ از پيران ريا
کار و صاحب مريدان مسند باره سخت ملول بود، آن مريد سراغ حافظ را گرفت..... رخصت
يافت. گويند آن مريد بسيار شکفته شد. حافظ برايش اشعاری را می خواند. فرياد کرد من
از سماء اين غزل جمله خانقاهان ماهان را رشک طرب خانه شاهان کنم. خدای را مداومت
کن. خواجه متوسل مداومت کرد و فی البداهه گفت .
پنهان ز حاسدان بخورم خوان که منعمان خير نهان
برای رضای خدا می کنند.
مريدک از اين شعفناک شده بود. گفت آری پير ما
آشنايان عهد را پنهان به خود می خواند، چنانکه بحمدالله مرا. هم مداومت کن که درد
طلب در تو بيدار شده است و اينک انشاءالله درمان يافتی . حافظ بربداهه مداومت کرد
بعد می خواند
معشوق چون نقاب ز رخ در نمی کشد هر کسی حکايت
بتصور چرا کنند
حالی درون پرده بسی فتنه ميرود آن زمان که پرده
برافتد چها کنند
چون حسن عاقبت نه برندی و زاهديست آن به که کار
خود به عنايت رها کنند
می خور که صد گناه ز اغيار در حجاب بهتر ز طاعتی
که به روی و ريا کنند
آورده اند که آن مريد کف بر کف کوبيد و بر خاست و
چهره از خشم برافروخته آنگاه گفت: سليم دل مردا که من بودم که در تو عمارت اهليت و
خلوص می جستم. تو را همان قلاشی و رندی و احوال مستانه و لاته. غلط است که گفته
اند مردان خدا در اوباش ممکنند و گرنه تو بودی حافظ کلام بی چونی. هر آئينه بدان و
آگاه باش به همت شاه ماهان سوگند که گرد از سر هستی تو بر می آرم به کيفر اين
ابيات پر کنايه و تعريض که آشنا طلوع است و باقی روز همه روز بيگانه و ظلمانی.
اينگونه مريدها يا اينگونه اشخاص همواره در ايران وجود داشتند يعنی جائيکه ادبيات
مخالف انديشه شان، مخالف باورشان يا اعتقادشان حرکت کرده، با اندکی شک و يا اندک
ترديد کف بر کف می کوبند و کف بر دهان ميآورند و گرد از سر هستی بر ميدارند. بعد
شايد اين نکته کمتر مورد توجه قرار گرفته، سوای سيستم سانسور که همواره وجود داشته
و کارکردهای خاص خودش را دارد، يک نيروی درونی اجتماعی هم به اين کمک می کند و
باعث ميشود نويسنده ايرانی به خود سانسوری بيشتری شايد بپردازد و يا باز به آن
رمزگان مخل زبان فارسی پناه بيآورد.
|