چهر شنبه ۱۱ دی ۱۳۸۱- ۱ ژانويه ۲۰۰۳

آدمک برفی

برای آنان که در "زمستان" آدمک برفی می سازند.

 

مهدی خوشحال

زمستان است. هوا سرد سرد است. آسمان کبود. کبود کبود. باد سوزناکی می وزد. برف زوزه کنان می بارد. تا دوردست ها، تا آن جا که چشم کم سوی فانوسم هر آن چه را در تيرگی می بيند، همه جا و همه چيز کفن پوش اند.

غروب هنگام، هوا که روشن تر بود و برف آهسته و نم نمک می باريد، کودک با احساس خاطره ام، از تن غافل و ماجراجويم، پر کشيد و رفت تا با دست های کوچک و سردش، در حياط کلبه "آدمک برفی" بسازد. او آن چنان با حرارت و هيجان و شور، می ساخت و چنان خرسند و راضی می شد و لذت می برد، گويی هيچ کولاک هوا را در اطرافش و سرما را در وجودش، احساس نمی کرد. آن هنگام بود که من هم از پشت پنجره ی مه گرفته در جلد خودم آن را باور کردم و در دلم، با ريشخندی رضايت دادم. آدمک ساخته شد. با برف، با دست های چاييده، با احساس، با ذوق، با اميد و رضايت.

شب هنگام، هوا که تيره تر شد و برف تندتر می باريد، کودک با احساس خاطره ام، در خواب پريشان ساده لوحی، اين بار با کابوس آدمکی که خود ساخته بود، مشغول بود. ولی من خواب به چشمانم نمی آمد. پشت پنجره کلبه ام، شبح مبهم "آدمک برفی" را هراسان خيره ماندم. می خواستم با ترديد توجيهی برای خود بتراشم، آيا، هيکل "آدمک برفی" داخل حياط کلبه را که حال به "مترسکی مخوف" می ماند، من تراشيدم؟! حال، هر چه هوا سردتر می شود، آدمک، جان می گيرد و هر چه هوا تارک تر، آدمک، مخوف تر به نظر می رسد.

باد می نالد. برف بر شاخساران می کوبد. نونهالان شکسته. سگان پاسدار شب جای گرم آرميده. طعمه ها بی جان. دشت و صحرا پر از زوزه ی گرگ های گرسنه. پاسی از شب هم گذشت. در حسرت و پشيمانی از آن چه ساخته ام، در کنار اجاق روشن و افسرده جان، به ناگاه ياد همسايه ام می افتم. گوش می گيرم تا بدانم احوال همسايه ام در اين چله بزرگ چيست؟

از لابلای تنوره باد و بوران، سوز سينه سوته ای به گوش می رسد. اين صدا آشناست. اين صدای همان زن بيوه ی همسايه ام است. چه شيرين با بغض و حزن می نالد. کودکش سرخک گرفته و تبدار است. اگر امشب را دست روی دست بگذارد، اگر امشب را به زير تلنبار برف ها، نتوانم نقبی به خانه نيمه ويرانش بزنم و به کمکش بشتابم، اگر امشب را دست روی دست بگذاريم، پنجه مرگ جان تنها کودکش را خواهد گرفت.

راستی، همين امروز غروب، عزيزجان را با پای برهنه و دست های چاييده، کنار جوی آب ديده بودم. طفلک ذوق زده و هراسناک، دنبال سيب سرخی اندرون جوی آب می دويد.

مادرش اما، اندرون برف و باد که صدايش به زحمت به گوش می رسد، در اين ظلام و بی کسی، کودکش را چون کوه نالان، ندا می دهد:

"عزيزجان! چه کنم، شب است. شب رعب انگيز. گلوله گلوله برف می بارد. بوران امان نمی دهد. راه ها بسته اند. همه راه ها بسته اند. راهبندان سختی است. گر تا صبح زنده بمانی، شايد که خشم زمانه فروکشد. شايد توفان فروکش کند. شايد بوران امانم دهد. شايد راهی باز شود و بتوانم تو را به طبيب برسانم"(۱)

من هيزم شکن اما، عمری است، با اين حسرت و افسوس و مويه ها که پشت راه های بسته زمزمه می شود، عادت کرده ام. حال به بارش تند برف ها می انديشم که، راه های عبور را بسته اند. آری، راه بندان است. هم برای من، هم برای زن همسايه که تنها فرزندش سرخک گرفته و تبدار است. اگر راه باز نشود، کودک بيچاره هلاک خواهد شد.

همسايه من بی کس و وامانده است. ولی من هيزم شکن، اجاق گرمی در خانه، پوستينی بر تن، نيم رمقی در پاهايم دارم. فانوس کلبه ام هنوز نفت دارد و سوسو می زند. ولی خواب به چشمانم نمی آيد. دلم از غصه اين همه قصه ها بی تاب است. من امشب از زوزه گرگ های گرسنه می فهمم، اين شب طولانی، چه جان سگی دارد؛ من از پارس های سگ های نگهبان می فهمم، اين شب سنگين، سوزناک و گرگ کش است.

آری، زمستان است. شب است. هوا سرد سرد است. من در خزان امسال، در گوشه ای از باغ، بارش گوشواره های طلا را ديدم. گوشه ای ديگر، صدای اره کردن درختان تنومند را شنيدم. دريغا! چه درختانی، از تنه بريده شدند و بر خاک افتادند که جنگل هم خبردار نشد! با اين وصف، باکی نيست. چون، چوب داران و چوب بران، غافل از ريشه های مستور زير خاک های سرد اند.

سال قبل تر هم، مانند سال های قبل تر از آن، شب يلدايی و سرد زمستانی را از سر گذراندم. من همه ی سرمای آن سال را با پوست و گوشت و استخوانم چشيده ام. شب دراز يلدايی اش را قدم به قدم شمرده ام، تا وسعت و بلندايش را حدس زنم. همه ی سوز کشنده اش را بر پوست تنم تاب آوردم، تا بدانم زمستان آن سال چه خوابی بر ما ديده است. من از ناله های حزن انگيز جغدهای سياه و شب پرست فهميدم، شب، نور بر نمی تابد.

آری! من به اين شب دراز و کولاک برف سنگين، که، گنجشک های خيس درختان نارنج را پرانده اند، دل ها را هراسانده اند، قامت ها را خميده اند، راه ها را بسته اند، عادت کرده ام. من متولد راه بندانم. من به اين اقبال کوتاه و دست بلند حادثه عادت کرده ام، عادت. عادتی که دشنم شده است.

مع ذالک، هم چنان، خواهشم از باد نيست، از ابر نيست، از آفتاب هم نيست. من به خدايان رفعت و رحمت گردن نمی نهم تا آن چه نيازم است، در نبرد با اهريمنان شب و سرما و ظلمت، کمکم آيند. من نمی گويم باد، تن سنگين ابرها را کنار کشد. منت بر ابر نمی کشم، تا کنار کشد آفتاب آيد؛ چون آفتاب آيد، "آدمک برفی" ها آب شوند. من به آفتاب نمی انديشم. خواهشم آن است، آفتاب، از پس صدها لايه ابر تيره به من انديشد. من که در زمستان امسال، در دو ديده ام، صدها جان سرد "آدمک برفی" آب شد و در دلم، هزاران!

پی نوشت:

حکايت از واقعيت تلخی دارد که حدود پنجاه سال قبل در کشور ايران، در يکی از شبهای سخت زمستان که کولاک برف راه عبور را بسته بود، برای زنی تنها و بی سرپرست اتفاق افتاد که تنها فرزندش از بيماری مهلک سرخک رو به مرگ بود و روی دستش مانده بود و زن تنها تمنای توفان را می کشيد تا آرام بگيرد و راه ها را نبندد؛ اين ماجرا، بعدها، به صورت شعر فولکوريک در آمد و هر گاه که کولاک برف راه ها را بسته بود، در سينه ی بی کسان و محرومان زمزمه می شد.

مهدی خوشحال، زمستان ۱۳۸۱