سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۱- ۳۱ دسامبر ۲۰۰۲

تو از براي از همه چيز هيچ ساختن آمده ای !

و چند سروده ديگر ...

 

محمد ايل بيگی

 

 

چه ات بايد گفت ؟

گر بگويم : " ننگت باد ! "

ترا هيچ شرم و حيايی نيست از ننگ !

*

تا نخشکانی ريشه هاي تمام درختان را

تا نسوزانی نمام مزرعه ها را

تا نبری از بين تمام کارخانه هارا

تا نکشانی به فحشا تمام زنها را

تا نکنی پر از کودکان تمام کوچه ها را

تا بدل نکنی به زندان تمام خانه ها را

تا نکنی پر از خون تمام جوی ها را

و تا نکنی کافر تمام خداشناسان را

تو نخواهی رفت

و سفت و سخت چسبيده ای به قدرت :

- به مال و قدرت !

*

تو از برای

از همه چيز

هيچ ساختن آمده ای !

 

۲۴ مرداد ۸۱

-------------------

 

گناه زاده شدنم در ايران ، در بنگلادش ... چه بود ؟!

 

 

کجاي اين خانه بی پنجره

می شود حلقه آويز کرد حنجره ام را

که از آن نه خونی به چکد

ونه آوازی برآيد ؟

*

کجاي اين خرابه ويرانی

که نامش هست ايران

می شود فراموش کرد ايران را ؟

*

چرا

چرا

چرا

منی که به مليت ايمان ندارم

منی که نه فاخرم

ونه خجل از ايرانی بودنم

نمی توانم لختی از فکر ايران بيرون آيم

و ساده زندگی کنم

- و زندگی کنم !

*

چرا

چرا

چرا

اين لعنتی رهايم نمی کند :

- بار پر درد کودکيم را بر دوش می کشم ؟

*

چه بدبختانيم !

در کودکی

فقر و فلاکت می کشيم

و در جوانی و پيری

خواب بر چشم از فقر و فلاکت کودکان را نداريم .

*

گناه زاده شدنم در ايران

در بنگلادش

در سودان

در پاراگوئه

... چه بود ؟!

*

چرايم بايد باشد دائما اشک بر چشم !

چرايم بايد باشد دائما چشم بر تلويزيون ها

گوش بر راديو ها

و نگاه بر روزنامه ها !

- که چه ؟

که اين خرابشده روزی آباد خواهد شد ؟ :

- چه ابلهانه رويايی !

*

چرا نمی توانم اين ريشه خشکيده ام را

در هيچ کجای اين جهان

به جز در ايران

فرو کنم ؟ :

- و فرو کنم

فرو کنم

فرو کنم

در خاک ! :

- تا به ابد از بی ريشه گانيم ؟!

*

آه که من نا معتقد به خاک

اين چنين درگير خاک بی معرفتم هستم !

*

از آنجائی که چنانشان نيستم

چنانشان نمی کنم

چنانشان به جيب نمی زنم

چنانشان اينچنين و آنچنان

در اين بيست و چهار ساله نکرده ام :

تهمت ها بر من می زنند ؛

که ايرانی نيستم

که هستم - چه بخواهند وبخواهم ونخواهند ونخواهم ؛

که بی دينم

- که هستم ؛

که خود به خارجکی ها فروشم

- که نيستم ؛

که قدرت طلبم

- که نيستم

که نيستم

که نيستم ! ؛

که خائنم

- تنها خيانتم جز به خود به هيچ کس نبود ؛

اگر چه هيچ زاده شدم و هيچ بودم

شايد می توانستم روزی کسکی شوم

و نشدم !

*

خود ماندم

- يعنی : هيچ !

 

۷ مرداد ۸۱

-----------

 

من و تنهائی همزادم

 

 

همزادم آمد

در زد

-و باز کردم

گفت : سلام !

( وسلامی آنچنان دردمندانه که

بغض را در گلو خشکاندم ! )

*

از ديار می آمد

از ديار درد !

نشست

( چهار زانو و تمام غم هاي روزگار در دودست ! )

ننشستم

-که در مقابلش زانو زدم .

*

سفره گستراندم

و نگاهم کرد

( بزرگايی بود که بی هيچ گفتن

خر فهمم کرد : )

-که عزيزم ،

دردمان تنها خوردن نيست !

*

گستراندم تشک وملحفه و متکا و بالش را

و نگاهم کرد

( بزرگايی بود که بی هيچ گفتن

خر فهمم کرد : )

-که عزيزم ،

ديريست که به خوابيم !

*

و من و او

-يعنی من -

هر دو زل زديم به آسمان

و نگاه کرديم ، نه به خدا

- که ، به زمين -

و هر کدام يافتيم جهنم مانرا :

-ايران !

 

۷ مرداد ۸۱

------------

 

جهانتان خوب نيست !

جهانتان خوب نيست

و جهان گوچکم آنچنان کوچک ست

که جائی براي بدی ها ندارد :

جهان کوچکم عشق می طلبد

مهر می طلبد

دريادلی می طلبد .

 

*

 

من و جهان کوچکم از تنها ترين تنهايانيم

( اگر چه در و دروازه ای ندارد

اما هيچ کس پا در آن نمی گذارد

و شده ام تنها فرد اين جهان ! )

*

پا از جهانم به بيرون نمی گذارم :

تاب ديدن بدی ها را ندارم

تاب ديدن نامردمی هارا ندارم

تاب ديدن رذالت ها را ندارم

مرانيست توان تغيير دادن ها

مرا نيست توان به به و چهچه گفتن ها

مرانيست توان نان به نرخ روز خوردن ها

مرا نيست توان محفل سازی ها

مرانيست توان سر خم کردن ها

مرانيست مجيز اين وآن گفتن ها

مرا نيست توان پيچاندن حرفهايم در زرورقها

مرانيست توان ديدن لجن و گفتن :

" آبی ست آغشته به گل ! "

و ساده می گويم : لجن !

مرا نيست توان سلام گفتن به ناکسان

پس :

درجهان کوچکم می مانم و

هردو ميميريم باهم !

۳۰ خرداد ۸۱

------------

 

پشت ديوار بلند حاشا

 

 

( ۱ )

چه حاجتمان به دروغ

چه حاجتمان به ريا

چه حاجتمان به نيرنگ

چه حاجتمان به پرده پوشی

که عيانست

که عيانست همه چيز !

 

( ۲ )

پشت ديوار بلند حاشا

من ترا می بينم

ودر آنجا تو به من می خندی

- به پذيرا شدنم می خندی !

و من اينجا به خودم می گويم :

" شود آيا که کنم حاشايت ؟ "

 

(۱) ۷خرداد ۸۱ / (۲) سال ۵۰

===============

 

... وکفن ، زير لباسمان !

 

 

به : بابک ناشناخته - اما دوست .

 

دارو ندارمان

بردار

-دارنده ناداريم !

خوانندگان بی صدا

هرلحظه مرگ را بانتظاريم

-داس شان بر سر مان ؛

وکفن ، زير لباسمان

-برای هميشه ؟!

*

موعظه گران بی پيام ند

خداشناسان بی خدا ؛

و بجز قرآن هيچ نمی خوانند

و بجز نهج البلاغه هيچ نمی خوانند

و بجز امام غزالی هيچ نمی خوانند

و بجز توضيح المسائل هيچ نمی خوانند

*

چشم براهان امام زمان ند و

ايرانی امام زمانانه ساخته اند ! (۱)

 

۱۴ خرداد ۸۱

 

 

(۱) برداشتی ست کم و بيش آزاد از نامه بابک به " امام خمينی " که در تارنماي گويای ۱۴ خرداد ۸۱ آمده است . آنجا که از جمله می گويد : " اماما مملکت را کردی مملکت امام زمان . آماده رجعت اين حضرت . پر از فساد ، پراز گناه ، پر از بی عدالتی ، پراز درد ، پر از مرگ ، پراز اشک ، پر از بيکار ..."