=چهارشنبه ۲۳ بهمن۱۳۸۱ -۱۲ فوريه ۲۰۰۳

با خشم و کين و نفرت مردم چه می کنيد!

سئوال من به طور مشخص از گروهی است که آنان را محافظه کار يا راست و يا جناح بازاری می خوانيم

 

مسعود بهنود

 

عليرضا جباری را گرفته بودند به همان شيوه که در همه اين سال ها خيلی ها را گرفتند و بردند و هر چه خواستند کردند با اين حساب که اگر مانند سعيدی سيرجانی و پيروز دوانی شد که هيچ و اگر مانند خيلی های ديگر مقدر اين شد که زنده بماند او را با روش های مختلف تحت فشار قرار می دهند که چيزی نگويد و روش و کار را لو ندهد. توقع دارند که حتی در نامه ای خصوصی برای مسوولان کشور که سرانجام آن ها هستند که پاسخ گوی اين کارها می شوند پرده از رازشان برداشته نشود. انتظار دارند که گرفتاران وقتی از دسترس آن ها دور می شوند و مثلا به خارج از کشور می روند هم دم فرو بندند مبادا راز کارهای غيرقانونی و فشارهای غير اخلاقی شان برملا شود.

بيائيد با هم توافق کنيم و خود را دمی هم شده به ساده لوحی و حماقت بزنيم و بگوئيم آن ها که با انقلابی که اساس آن بر آزادی و رحمت بود چنين می کنند گروهی خودسرند و خودرای. و با اين خوش خيالی داستان را دنبال کنيم تا ببينيم به کجا می رسد.

روز چهار شنبه پيش عليرضا جباری نويسنده و مترجم را زير فشار نهادهای بين المللی و به علت پيش شرط های اتحاديه اروپا و به جهت نزديک بودن سفر بازرسان حقوق بشر سازمان ملل با گرفتن وثيقه ای آزاد کردند. وقت آزادی با تاکيد بر آن که پرونده باز است و بازگشت به همان دخمه نامعلوم هر دم امکان تکرار دارد از او پيامی گرفته اند که من هرگز ناپديد نبودم. گفته های عليرضا جباری که من نه هرگز ايشان را ديده ام و نه هيچ تماسی با خانواده او در اين مدت داشته ام و بر اساس تصور  دارم می نويسم حکايت جالبی دارد که به خواندنش می ارزد. کمی حوصله کنيد جالب است دانستن آن.

سئوال اول آن که مگر کسی هست که از نظر خود ناپديد شود. وقتی می گويند و می نويسند فلانی ناپديد شده يعنی از ديد ما، از ديد خانواده و همسر و دوستانش ناپديد است. يعنی به هر در می زنيم کسی از او خبر نمی دهد. و در سرزمين ما بی خبری می تواند به هر معنائی باشد. مگر نه آن که سه روز از محمد مختاری بی خبر بوديم تا جنازه اش پيدا شد، مگر نه که جواد پوينده ناپديد بود و بعد جنازه اش کشف شد با گردن بسته و ... مگر نه پيروز دوانی ناپديد بود و هست هنوز هم. پس عليرضا جباری هم ناپديد بود نه از نظر خود بلکه از نظر ديگران و اين که حالا مصاحبه کند که نه خير من ناپديد نبوده ام فقط برای فريب افکارعمومی است و بيان آن چيزی است که از او خواسته اند.

آقای جباری در مصاحبه ای که روزنامه های پنجشنبه گذشته چاپ کردند گفته است که او را نربوده بودند بلکه ماموران با حکم قضائی دستگيرش کرده بودند و بعد هم قاضی ظفرقندی به او تفهيم اتهام کرده و حالا هم تحقيقات تمام شده و با سپردن وثيقه آزاد شده و در انتظار حکم است.

اما اين توضيح واضح داستانی دارد. در همين يک هفته يکی نوشته است با قلمی حق به جانب، که ديديد باز اين گروه های هوادار حقوق بشر تو زرد از آب در آمدند و به کاهدان زدند کسی ناپديد نشده بود. تازگی هم نمک ديگری هم بر اين زخم می پاشند و می نويسند و می گويند آی مردم ببينيد اين نمايندگان مجلس به جای آن که وقت خود را صرف رفع گرانی و چاره کردن بيکاری و تورم کنند به کارهای عبثی مانند گم شدن کسی که خودش می گويد گم نشده بودم مملکت را سرگرم می کنند.

وقتی نامه ای و يا پيامی از کسی می گيرند که تا ساعتی قبل بی خبر از همه جا در انتظار هر وافعه ای بوده است می گيرند آن وقت ماشينی به کار می افتد و هر کس در برابر افکارعمومی بخشی از کار را به عهده می گيرد. يکی مقالات علمی می نويسد ديگری استنتاج های فلسفی می کند، يکی ديگر در لباس علماست در نماز جمعه موضوع را جا می اندازد و البته چند تائی هم هستند که روز به روز به طرف تلفن می کنند و احوال او را می پرسند و گاهی از فرزندش که در مدرسه است نشانی می دهند گاهی از خواهرش می گويند که با شوهر خود دعوا دارد تا طرف هم يادش نرود که بايد در برابر همه اين ماجرا سکوت کند و بشنود و دم بر نياورد.

گروهی هم وظيفه دارند که همه اين نوشته ها را ترجمه کنند و در برابر بازرسان نهادهای بين المللی قرار دهند و برای نمايندگی های ايران در کشورهای ديگر بفرستند که آن ها هم اگر با سازمان های بين المللی و خبرنگاران روبرو شدند همين دلايل را ارائه دهند. حتی در بولتن های خاص به نظر بزرگان کشور هم همين ها را می رسانند تا آن ها را هم با همين روش ها فريب دهند.

 

مثال دوم

دردنامه عزت الله سحابی منتشر شده است که همه او را به پاکدامنی و ساده دلی و تعادل و ميانه روی می شناسند. پس وقتی نوشت که با او چه کرده اند و چه می کنند بايد به ستوهش آورده باشند کسی را که دوازده سال زندان رژيم گذشته به فغان نياورد. به دنبال انتشار نامه اول بايد مهندس را تهديدش می کردند که رييس دادگاه های انقلاب کرد و به يادش آورد که دستش زير ساتور است و حکم در دست بررسی است مواظب باشد که دوباره آش همان آش است و کاسه هم تو باشی همان کاسه شکستنی ولی چون او عزت سحابی بود و عليرضا جباری نبود که کسی او را نشناسد، رييس جمهور و رييس مجلس و شايد آدم های مهم تری هم به دنبال کارش افتادند و گزارش طلبيدند، موجی به راه می افتاد. ماشين حرکت کرد اول در سرمقاله کيهان نوشتند پيرمرد گول خورده است، گول مشارکتی ها را که دنبال سوژه می گردند تا رسوائی فروش اطلاعات به بيگانگان را بپوشانند ورنه چرا در اين چند ماه که آزاد است سخنی نگفت. نويسنده محترم و با ادب سرمقاله کيهان به تمسخر آن دردنامه را «غمباد» نام نهاد. بعد رسالت از گفته يک نماينده مجلس کلمه «مقاومت» را تبديل به «تعادل» کرد. آقای عليخانی گفته بود « گوئی آقای سحابی به دليل کهولت سن و... مقاومت خود را از دست داده است » در خبر رسالت که رسالت اطلاع رسانی درست را به عهده دارد و آيه ای از قرآن هم در بالای صفحه اولش نقش بسته نتيجه اين شد که مهندس «تعادل» خود را از دست داده است.

بخش حقوقی ماجرا هم آن پاسخ سرد و مثلا محکم رييس قوه قضاييه بود در پاسخ رييس مجلس « اگر مهندس سحابی اسناد و مدارکی دارد به جای نامه نويسی به مراجع مربوطه و قانونی شکايت کند» سئوال همان است که رييس کميسيون قضائی مجلس پرسيد: به کدام بخش از قوه قضاييه. و سئوال مهم تر اين که کدام شکنجه روانی و فشار روحی سند و مدرک دارد، زندانی در سلول انفرادی کدام سند را ارائه دهد که با او چه کرده اند يا وقتی با تلفن او را تهديد می کنند و به جاهای مختلف می کشانند کدام مدرک را ارائه دهد. البته اين سئوال پاسخی دندان شکن دارد می توانند بگويند چطور متهمان به قتل های زنجيره ای که شکنجه شده بودند نوار ارائه دادند و همه دنيا را با خبر کردند و ديديد که در آزاديشان هم موثر شد. که بايد در پاسخشان گفت آن ها از ما بهتران را داشتند که برايشان در همان سلول ها هم نوار ويدئوئی می گرفتند، مهندس سحابی و ديگران اگر کسی را در آن مقام داشتند که به اين جايگاه در نمی افتادند و اصلا به زندان نمی رفتند و اگر هم در اثر تصادف به چنين وضعی گرفتار می شدند، به همان ترتيب که در مورد متهمان به قتل های زنجيره ای و ترور سعيد حجاريان عمل شد از بند به در می آمدند و به مرتبت دکترا می رسيدند و راست راست در خيابان ها می گشتند و تازه مشهور هم می شدند ومانند سعيد عسگر سينه جلو می دادند و در آخر کار هم به کار خود برمی گشتند و در فرصتی به کشورهای خارجی پناهنده می شدند و اسرار راست و دروغی را به دستگاه های اطلاعاتی بيگانه می فروختند.

در مورد مهندس سحابی به نوشته سرمقاله سه شنبه کيهان نامه اثر داده و مجلس کار را پيگيری کرده و کميسيون اصل نود جلو افتاده، پس بايد از زبان نويسندگان روزنامه های خودی ابتدا آن استدلال پيشين مطرح می شد که چرا نمايندگان مجلس اين همه اوضاع مملکت را که معطل است از بچه های خيابانی تا ازدياد فحشا و مواد مخدر و فساد اداری را کنار گذاشته اند و به دفاع از يک محکوم پرداخته اند. بعد خبرنگار رسالت همان نقشی را به عهده می گيرد که بازجويان و پشت در کميسيون اصل نود مجلس که با همه تهديد ها و فشارها بالاخره مهندس را دعوت کرد يقه او را می چسبد. آن قدر از او می پرسد: شما شکنجه شده ايد، يعنی کتکتان زدند... آويزانتان کردند، به شما فحاشی کردند، دستبندتان زدند و ... مهندس کسی نيست که دروغ بگويد در نامه اش هم چنين چيزی نگفته بود، پس جواب می دهد : نه. خبرنگار اصرار می کند: يعنی جبهه مشارکتی ها دارند از شما سوء استفاده می کنند، روزنامه هايشان متن نامه شما را تغيير داده و از جانب شما دروغ نوشته اند. مهندس نمی خواهد عليه کسی از او استفاده شود مظلومانه می گويد: نه، اگر صحبت شکنجه شده من اشتباه کرده ام لابد. آن وقت است که خبرنگار شادمان به روزنامه می رود و تيتر روز پنجشنبه رسالت می شود «سحابی: ممکن است من اشتباه کرده باشم» مثل ده ها تن که به دادگاه رفتند و رسالت همين تيتر را زد. زير تيترش مصاحبه با عزت سحابی هم می شود « من هرگز شکنجه نشدم» و تيتر فرعيش می شود « با خواندن روزنامه آفتاب يزد سکته کردم» يعنی دوستان ما نبودند بلکه اين روزنامه های اصلاح طلب بودند که مهندس طفلک را در سلول آزار دادند و به سکته انداختند که خودش ده تا تحليل جديد طلب می کند که آقای حسين شريعتمداری در آن چيره دست است و همين امروز و فرداست که به حليه طبع آراسته شود که: چرا اصلا چرا اصلاح طلبان و جبهه مشارکت قصد از ميان بردن مهندس سحابی را داشته اند.

از آن طرف روزنامه آفتاب يزد برای دفاع از حيثيت خود توضيح می دهد که در روز پنجشنبه داده است و عکس روزنامه های آن روزها را که نامه موهوم مهندس سحابی به فرزندانش منعکس شد را چاپ می کند، گرد و خاک بيشتر می شود. دفتر رييس مجلس هم توضيحی می دهد برای دفاع از آقای مجتبی واحدی و موضوع جدی تر می شوند و حالا بهتر می شود موضوع اصلی را لای هاله ها و سايه های انحرافی مخفی کرد و برای بزرگان هم اگر سئوال کنند که آقا اين چه رفتاری است با مرد محترمی مانند مهندس سحابی همه اين حکايت ها را جمع می کنند که می شود پرونده ای کلفت و نتيجه گيری می کنند چنان که آقای عسگراولادی کرد که بله اين نامه توطئه ای بود عليه نظام که در آستانه دهه فجر به راه افتاد برای خوراک رساندن به رسانه های مخالف و بيگانگان که هم الان در کمين نظام نشسته اند و آمريکای جهانخوار که مترصد فرصت است و دارد به منطقه لشگر کشی می کند.

با اين ترتيب کار تحليلگران هم معلوم است که خواهند نوشت « رسوائی بزرگتر از اين نمی شود مهندس سحابی خودش می گويد اشتباه کردم و شکنجه ای در کار نبوده ولی آقايان اصلاح طلب ول کن معامله نيستند چون می خواهند مملکت را شلوغ کنند. اين ها اصلا خيال وفاق ندارد»

مثال سوم عباس عبدی، مثال چهارم سيامک پورزند، مثال پنجم امير فرشاد ابراهيمی، مثال ششم علی افشاری، مثال هفتم حسين قاضيان، مثال هشتم بهروز گرانپايه و مثال های ديگر ....

اگر سخن به درازا نمی کشيد می شد داستان همه اين ها را می نوشتم تا معلوم شود که عده ای دارند با نظام و دين و آرزوهای و آرمان های ملتی چه می کنند. پشت پرده هم هستند و اميد بيهوده به آن دارند که هيچ گاه به دليل داشتن اسم مستعار و نام های متعدد و ... شناخته نمی شوند و کسی به کارشان کاری نخواهد داشت که البته تصور غلطی است و به موقع خواهيم ديد که رازشان برملا می شود و وقتی به دام افتادند زودتر از تمام آن ها که گرفته بودند بی زور و بی شکنجه به حرف می آيند و توبه می کنند و تقصير را بر گردن بزرگ تر ها می اندازند و اين همان وضعيتی است که دوستانشان در ماجرای قتل های زنجيره ای داشتند و ديديم به چه کار و روزگار افتادند. در همين نظام هم صبر و تحمل اندازه دارد و چنين نيست که بتوانند با ادامه اين شيوه تا ابد هر کار که خواستند بکنند.

باری بماند ما فرض کرده ايم که اين ها همه کار گروهی خودسر است. سئوال من جای ديگر است و بر می گردد به کارکرد گروه های سياسی و احزاب و جناح هائی که به ظاهر برای آن ساخته شده اند که از مردم رای بگيرند و افکارعمومی را به خود جلب کنند.سئوال من از آن ها و به طور مشخص از گروهی است که آنان را محافظه کار يا راست و يا جناح بازاری می خوانيم و يا هر چه خود نام بگذارند. به طور مشخص از آن ها سئوال دارم. سئوالم هم فلسفی و دشوار و پيچيده نيست خيلی ساده و سرراست است.

می پرسم دفاع شما از عملکرد اين گروه به چه معناست. آيا جز اين معنا می دهد که اين گروه به طفيل شما اين هم باسط اليد و گشاده دستند. می پرسم وقتی که کارهای اين عده را به حساب شما می نويسند چرا به خشم می آئيد. از نظريه پردازان و آدم های صاحب نظر هوادار آن جناح می پرسم که چرا حاضر می شويد در اين کار شريک شويد. می توانم فهرستی از آدم های صاحب نام و نظر را رديف کنم و از آن ها بپرسم چرا به اين مقام گردن نهاده ايد. آقای حداد عادل دانشمند را که به نظرم ظلمی به او شد که بعد از عمری کار فرهنگی با آن ماجرا که همه می دانند وارد مجلس شد. واقعا ظلم شد و واقعا محبتی کرد شورای نگهبان به عليرضا رجائی که رای های او را به حساب نياورد. آقای حداد عادل چرا بايد استدلال کند که متهمان پرونده نظرسنجی همين قدر که به اشتباهات خود اعتراف کردند آماده قبول حکم هم شدند. آيا ايشان می دانست و مطمئن بود که آن اعتراف ها درست مربوط به همان اتهام هائی است که اعلام شده است. آيا وی مطمئن بود که در گرفتن آن اعترافات و اقرارها همه جوانب شرعی و قانونی کار رعايت شده است. يعنی محال است که روزی در مناظره ای آزاد از آقای حداد عادل در حضور متهمين پرسيده شود که چرا با گفتن چنين سخنانی در کاری که احتمال خطا و ظلم در آن بسيار بود شريک شدی. يعنی ما آن روز را تا به ابد نخواهيم ديد. يعنی هميشه چنين خواهد ماند و هيچ يک از شاگردانشان هم از رييس فرهنگستان سئوال نخواهد کرد چرا به اين مقام رسيدی.

روزنامه رسالت و تمام کسانی که به نوعی در هواداری و عضويت شاخه های تشکيل دهنده جناح محافظه کار هستند به نظرم خود را آماده کنند که جواب اين سئوال ها را بدهند. برای آن که سخنم کلی نباشد به يک مورد مشخص اشاره می کنم. مقاله « بازجوئی و شکنجه نوع جديد» که در شماره روز يک شنبه رسالت بيست بهمن چاپ شده است به امضای کسی به نام جعفر دميرچی.

در آن مقاله نويسنده بعد از کلياتی در باب دهه فجر راستی را چه ستمی می رود بر ميليون ها ايرانی که در بهمن سال ۵۷ پيروزی انقلاب را جشن گرفتند و اصلا تصور نمی کردند که شادمانيشان مايه چنين سياهکاری هائی شود با لحنی طلبکار از مهندس سحابی سئوال کرده است که چرا جواب محبت های بازجويان و ماموران دوران حبسش را با اين نامه گلايه آميز داده است. نويسنده مطلع سپس به نشانی دادن افتاده و نوشته اند: آقای سحابی در بند ۲۴۰ اوين بود که از نظر زندانيان به خاطر امکانات رفاهی زبانزد است و در مدت زندان هر غذائی که می خواست از استيک و شيرماهی در اختيارش بود... هر وقت ايشان هوس می کرد استخر دوما که از مجهز ترين استخرهای تهران است برای وی قوروق می شد و هر وقت جناب ايشان می خواستند ديداری با خانواده تازه کنند يکی از بهترين رستوران های تهران را [باز هم] قوروق می کردند و ايشان با خانواده در آن جا [ باز هم ]غذای باب طبع خود را ميل می کردند. وقتی هم « به علت کهولت سن و برآورده نشدن برخی از پيش بينی های خود دچار فشار روحی شدند و سکته کردند» هفته ها در بخش مراقبت های ويژه بيمارستان بقيه الله و مدت های مديد در بيمارستان شماره ۲ در يکی از مجهز ترين بخش ها بستری شدند و ... پزشکان خارجی مجرب برای درمان وی به کار گرفته شدند و ميليون ها تومان برای درمان وی هزينه شد»

من نويسنده اين مقاله به شهادت چهل سال کار مطبوعاتی ذوقی در طنز ندارم ولی چه کنم که مقاله رسالت چنان کمدی تراژيک است که چاره به جز ذوق آزمائی در طنز باقی نمی گذارد.

۱/ به نظر می رسد که نويسنده مقاله رسالت تصور کرده است که مهندس سحابی عمری برای غذا مبارزه کرده و به زندان تن داده يا چنين تصوری دارد و يا آن که آقای دميرچی جز استيک و شيرماهی چيزی در آرمان خود ندارد که اين همه بر آن تکيه می کنند واز غذاهای لذيد زندان می گويند.

۲/ معلوم نيست که چرا نويسنده آگاه متوجه اين خطر نشده اند که با تصويری که ايشان ارائه داده اند ميليون ها ايرانی که به آمار رسمی خود روزنامه رسالت بيش از چهل در صد آنان زير خط فقر به سر می برند برای رفتن به زندان هجوم خواهند آورد و به هر کاری برای مبتلا شدن به سرنوشت مهندس تن خواهند داد. آدمی ديوانه است که اين همه امکانات را رها کند شب تا به صبح به دنبال لقمه نانی بر آيد در حالی که با چند سخنرانی و جلسه می تواند به چنين بهشتی وارد شود.

۳/ نويسنده محترم مشخص نکرده اند که چرا نام چنان محلی را زندان گذاشته اند چون نام حقيقی آن جزيره اسکورپيوس است که متعلق به اوناسيس بود. تازه اسکورپيوسی که مخارج آن هم از جای ديگر پرداخت می شد. در سرويس های کلوب مديترانه هم چنين جائی بدون پرداخت ميليون ها محال است.

۴/ سئوال ديگر از نويسنده محترم اين است که چرا دوستان و آشنايان و عزيزان خود را به همان بهشتی که برای مهندس ساخته بودند نمی برند و اين عيش چندمين ماهه را بر آن ها نمی پسندند.

۵/ چه کنيم که از حالا بايد در صدد پيدا کردن پول برای مهندس سحابی برآئيم که با اين افشاگری مجبور خواهد شد که صورت حساب اين سفر تفريحی پر خرج را هم بپردازد.

۶/ علل کارشناسانه سکته قلبی مهندس هم جای آن دارد که در مجامع علمی بين المللی مطرح شود چون تا به حال در جائی خوانده نشده که محققان کشف کرده باشند که آدمی برای « برآورده نشدن بعضی از پيش بينی های خود » دچار سکته قلبی می شود. با اين حساب در ايران همه کسانی که در سياست دستی دارند بايد دچار سکته قلبی شوند چون پيش بينی هايشان برآورده نمی شود معمولا. به ويژه اعضای جناح متبوع روزنامه رسالت در خطر بوده اند که تقريبا تمام پيش بينی هايشان به قول نويسنده مقاله برآورده نشده است.

شوخی تلخ را که می تواند با چندين سئوال ديگر هم ادامه يابد در همين جا تمام کنم. در پايان مقاله نويسنده که اين همه در جزئيات امور غذائی مطلع بوده است ناگهان در امور قضائی از خود بی اطلاعی تاسف باری نشان می دهد و از مهندس سحابی می خواهد که به آقايان کروبی و سرحدی زاده رجوع کند و از آن ها بپرسد که در زندان های دوران شاه آيا از اين خبر ها بود. که بايد در جوابشان گفت نه آقای کروبی که زندان کشيده هستند بلکه هيچ يک از روحانيون حاضر در صف مقامات جمهوری اسلامی به اندازه مهندس سحابی در دوران شاه زندان نبوده است. چرا از آنان بپرسد از خود می پرسد. و چرا راه دور برويم در نامه پردرد خود نوشته است که در همه يازده سال زندان دوران شاه و زندان های ديگر در دوران همين نظام اين همه به او سخت نگذشته بود. يک شوخی ديگر: البته می توان گفت مهندس سحابی در امور غذائی خواست های آن چنان نامعقولی دارد که تامين آن نه برای رژيم شاه ممکن بوده با آن همه دلارهای نفتی و نه در اين دوران با اين همه گشاده دستی.

مخاطب مقاله رسالت مردم ايران نيستند که معدل هوشی شان به مراتب از من و نويسنده مقاله رسالت بالاتر است و به اين سخنان می خندند و آن را در فهرست شوخی های سياه طبقه بندی خواهند کرد. مخاطب بی ترديد مسوولان و کسانی در داخل نظام هستند که نويسنده احتمال داده است به پی گيری نامه مهندس سحابی برآيند، آن هائی که او را خوب می شناسند و به پاکدامنی و انعطاف جوئی اش اطمينان دارند. و بايد از آن مخاطبان پرسيد که چه کرده اند که در نظر نويسنده اين مقاله چنين ساده لوح و فريب خوردنی جلوه کرده اند.

از اتفاق يکی از نمايندگان عضو همين جناح سه روز پيش حرف منطقی تری زده بود. ايشان گفته بود با نامه مهندس سحابی دريافتم که در جمهوری اسلامی زندان مفهوم خود را يافته و باعث تنبيه محکومان می شود و سخت است، زندان يعنی همين، هتل که نيست نقل به مضمون از گفته های موسی قربانی اين سخن درستی است گيرم که گوينده آن بايد اطمينان دهد که اگر پايش لغزيد و سخنی گفت و مقاله ای نوشت که کارش به همان جا افتاد بر همين نظر بماند و آن زمان هم قبول داشته باشد که زندان است ديگر هتل که نيست.

باز می گردم به آن چه در ابتدای مقاله نوشتم خطاب به اعضای يک جناح سياسی. سئوال روشن خود را پی می گيرم. شما چرا بايد چنين مقاله ای را چاپ کنيد و از عواقب آن نهراسيد. از خشم و نفرتی که خواندن آن در هر آدم عاقل و با انصافی ايجاد می کند. شما که بايد بر حسب طبيعت کار سياسی در پی رای مردم باشيد چرا بايد هزينه چنين چندشی را تحمل کنيد. بعضی روزنامه ها که چنين می کنند، ارگان بخش به خصوصی از جامعه هستند و در نهايت هم روزی با رفتن از اين کار آثارشان پاک می شود و هيچ کس هم هزينه آن را به عهده نمی گيرد. شما چرا. بقيه کسانی که در رسالت مقاله می نويسند و به هر حال از ديدگاهی عقيدتی و مرامی خود باورهائی دارند و استدلال می آورند که بعضی آن را می پسندند و بعضی نه، آن ها چطور به چنين طنز تلخی گردن می نهند.

نويسنده اين کلمات از خشم و کين می ترسد و از آن بيگانه است و اصلا آرزو ندارد که ايرانيان برای حل مشکلات خود به آن دچار شوند و آرامش جوئی و ميانه روی را تنها راه اصلاح کشور می داند و اصلاح امور کشور را امری لازم. هم از اين رو بيم آن دارد که با اين اندازه خشم سازی و چندش آفرينی بر خلاف رای و نظر وی کسی نتواند فکر انتقام و کين خواهی را از سر جوانان اين بوم بيرون کند.

و دريغا مصلحت انديشان و اهل تقوا و آشتی و وطن خواهان که در آن روز هم بايد خود را سپر کنند چون شما که می گريزيد و از هم حالا با نام های مستعار وسايل اوليه پنهان شدن و گريختن از سئوال را فراهم آورده ايد. و افسوس بر ما که در دورانی که جهانيان را کاری ديگر است و راهی ديگر و مرزهای بی نهايتی در علم و هنر و يافتن شيوه های تازه برای زيستن، آزاد و پاک زيستن، جست و جو می کنند و آزاده انديشی و آزادگی را در طلبند بحث و گفتگويمان بر سر آئين و شيوه ای از حيات است که ساليان سال به دعوت بزرگان علم و دين از شيوه و آئين انسان بيرون شده است. و دريغا آدمی زاده ای که مائيم. طيران ها را می بينيم و به در نمی آئيم تا ببينيم طيران آدميت.