يکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۱-۲ فوريه ۲۰۰۳

عجب دردی می کشی مهندس

اگر نامه ای مانند آن چه مهندس سحابی نوشته است خواب در چشم تر آدمی که با او همزبان و همداستان است نمی شکند پس وعده کدام کابوس بايد که راه خوابشان را ببندد.

 

مسعود بهنود

http://www.behnoudonline.com/

 

اگر انسان با کلمه زاده نشده و بادرد، پس با چه زاده شده است. اين را در لحظه ای به خود می گويم که نامه مهندس عزت الله سحابی را خوانده ام. بی مقدمه و تکلف و پرهيز بگويم که به پيش بينی من چند متن هست که از اين ربع قرن در تاريخ ايران می ماند. يکی بدون شک همين نامه مهندس است که سران جمهوری اسلامی و تصميم گيرندگانش به هيچ وصله آن را رفو نمی توانند کرد و از آنان و از اين زمان به يادگار می ماند چنان که نامه فرج سرکوهی و نامه ای که آيت الله خمينی نوشت برای پايان دادن به جنگی که خود آن را موهبتی خوانده بود وقتی دريافت که موهبتی نيست و بايد گريست و آن را به پايان برد.

اگر نامه ای مانند آن چه مهندس سحابی نوشته است خواب در چشم تر آدمی که با او همزبان و همداستان است نمی شکند پس وعده کدام کابوس بايد که راه خوابشان را ببندد.

همين ديروز يکی می پرسيد چرا از تمام کارهای بزرگی که رضاشاه کرد از دانشگاه و راه و راه آهن و امنيت و پايان دادن به ملوک الطوايفی تنها کشتن چندين تن از اهل سياست و ياغی در تاريخ مانده است. از او پرسيدم که از ميان آن همه کار که شاه سابق کرد که اگر اندازه به رفاه و تجدد بود چند برابر پدر می شد و از آن همه انديشه که بر وطنش می کرد که به نوشته وزير دربارش هر صبح تا از ميزان بارندگی در استان های مختلف خبر نمی گرفت روزش آغاز نمی شد و در سی و هفت سال چهره ايران را به کلی ديگرگون کرده بود چرا حکايت کودتای ۲۸ مردادش بر سر زبان هاست و داستان فجايع ساواک و از ميان آن همه نطق و مصاحبه که او کرد و سخن ها که اين جا و آن جا گفت و نوشت تنها پيام صدای انقلاب شما را شنيدم در حافظه تاريخ مانده است، آن هم به زمانی که اگر از چشم اکثريت جوان امروز ايران بنگريم خود آن ها رضاشاه و شاه آخرين نمانده اند.

از اين سال ها بی باورم که نامه عزت الله سحابی می ماند در دل سنگ تاريخ، و حرامشان باد آن عيش هر کسی راست که با حاصل اميد و فرياد عدالتخواهی ملتی که از دل انقلابی به آن وسعت به در آمد، چنين می کنند.

و اين سخن درباره کسی است مانند مهندس عزت الله سحابی و دريغا که رنجی که بر او می رود به دليل ميانه روی و اعتدال جوئی اوست که کمتر کسی از ميان اين اهل سياست در همه اين ساليان ديده ام که مانند او از مهندس بازرگان و پدرش زنده ياد دکتر يدالله سحابی اين چنين پاکدامنی و اعتدال جوئی به يادگار برده باشد.

خاطره آورم مويد مدعايم. روز اول که به حبس و به بند ۳۲۵ اوين برده شدم. اين جا خانه قديمی سيد ضياء الدين طباطبائی است و بنائی تاريخی که خاطره گوئی های عزت الله سحابی تاريخش را کامل می کرد او از معدود کسانی بود که به دوران رژيم شاه در همين ساختمان با کسانی مانند آيت الله طالقانی و آيت الله منتظری و بيژن جزنی و بسياری از نام های افسانه ای مبارزه آن زمانی زندانی بود و از گوشه گوشه هايش خاطره داشت. در همان لحظه های اول کمی پس از ظهر بود زندانی نورسيده به اتاق مهندس به ناهار ميهمان شد، آبگوشتی پخته بود. جای خوابش روی زمين بود و چيزی مانند رکاب اسب از تخته و طناب به هم تابيده، بر بالای آن آويزان که گاهی دست و گاهی پايش را در آن می نهاد که بالاتر باشد و دردش کمتر شود.

ساعتی نگذشته بود که دريافتم در همان بند که سزاوارش نبود چه اعتدالی را در درون می پروراند و خونی وذاتی اوست. با هيچ کس، حتی با بازجويش بد نيست و کينه نمی ورزد. آرامش صرف بود و نديدمش که از هم به در رود مگر روزی که دکتر سحابی پدر پيرش را به ملاقاتش آورده بودند و او را روی صندلی چرخدار ديده بود که می گريست و برای هميشه خداحافظی می کرد که شايدش ديگر نبيند. وقتی به بند برگشت مهندس سکوت تمام بود. يک روز را هيچ نمی گفت و تنها از سرخی چشمانش می شد دريافت که در درونش چه می گذرد. و در آن شب مناجاتی از خواجه عبدالله انصاری زمزمه کرد. در دلش کين و انتقام نبود.

آن ها که در جريان کنفرانس برلين بوده اند می گويند که در همان جا از دشنام هائی که از جوانان تندرو می شنيد به پرخاش نمی افتاد و جمع را از تندروئی بر حذر می داشت. و در همه حال چنين بود و اين را روزی بازجوئی که مرا بازجوئی می کرد هم گفت. او نيز اعتدال و ميانه جوئی مهندس به حيرتش انداخته بود و گمان کردم که از خود سئوال ها دارد وقتی از او به احترام ياد کرد.

چنين کسی به فرياد آمده است. نامه مهندس عزت الله سحابی گزاف و آسان نيست. او نه نازک است و زندان نديده و رنج نشناخته و نه جوان جويای فرصت و نام. اگر جوانان ايران در او به چشم ماندلائی ديگر نگاه می کنند اين از هنر قدرتمندان است که خود را در ذهن جوانان در مکان امثال فورستر و يان اسميت نشانده اند ورنه مهندس سحابی را کسی نشنيده است که چنين هوائی در سر باشد.

وقتی می نويسد به سران سه قوه که اعدامم کنيد تا از اين رنج آسوده شوم، اين سخن يک چريک قهرمانی خواه و قهرمانی جو نيست از سويدای دل اوست و از وسعت دردی که می برد. زنده يادش دکتر سحابی که روزگاری گفت وقتی عزت را در لباس زندان ديدم که چنان لاغر و تکيده شده بود به ياد شبی افتادم که آيت الله مطهری را از خانه مشايعت می کردم و در کرياس در خانه او را به تير زدند، دستش به سينه اميدوار به ديدار معبودش شتافت و نديد که بر سر نام و آرمانش چه رفته است. دکتر سحابی می گفت وقتی که عزت را در زندان ديدم از خدايم گلايه کردم که چرا اين نعمت را برای من و عزت نخواست که نبينيم بر سر آرمان هايمان چه می رود.

اين همه نوشتم تا بگويم صورت مسئله را که کوتاه کنيم چنين می شود که بيست و چهار سال پيش دو گروه بوديد و انقلابی را به مسير دلخواه خود انداختيد و حکومت گرفتيد. بعد راهتان جدا شد و شما آن گروهيد که بر سينه قدرت نشسته ايد. بسيار خوب اين چه رفتار است با کسی مانند عزت سحابی اولين معاون نخست وزير جمهوری اسلامی و اولين کسی که در آن عرصات به فکر برنامه ريزی و ساختن و به سامان رساندن جامعه بود. نگران جدا شدن بخش هائی از کشور بود و در فکر سازماندهی قدرت و مراقبت از خود نبود.

در دلم هست که شايد صدها حکومت در جهان باشند که در حسرت منقدی مانند عزت الله سحابی به سر برند، اهل اعتدال و ميانه روی، دوستدار آرامش و صلح و دشمن ناامنی و اغتشاش. کدام سنگ دل است که از خواندن رنج نامه او به فکر چاره نيفتد که کاروان رفتنی است.

در نيمه های شبی در اتاقک بند ۳۲۵ زندان اوين، در تاريکی از بر غزل حافظ می خواندم کم صدا. رسيده بود به: آيتی بود عذاب انده حافظ بی دوست/ که بر هيچ کسش حاجت تفسير نبود. مهندس به لبخنده ای گفت عجب دردی کشيده است. و امروز که نامه اش را خواندم، در دل، بی لبخنده ای به او گفتم عجب دردی می کشی مهندس.