با ياد صفر خان
در ستايش دولت عشق ورهايی از
رنگ تعلق
و آنکه
خان نبود صفرخان. دهقان بود و از ملک آذربايجان بود..
ناصر رحيم خانی.
****
ايستاده بودی تمام قد در قاب کهنه و بلند بند چهار
.
گفتم: رخشی بوده لابد اسب صفرخان تا که اين سوار
را با تفنگ قط ا رو خورجين توشه از چم شيشوان* به تاخت رسانده تا دامنه ی کوه و
کمر کردستان. و از آنجا تا آنطرفتر.
صدايی نگفت: نه رخشی، نه رستم دستانی. نه افسانه .
نه ا سطوره. قصه مرد ساده و داس زندگی.
خان نبود صفرخان. دهقان بود واز مردم آذربايجان .
دلگير تنگ چشمی طبيعت وجور ارباب روزگار.
گردش چرخه ی روزمرگی بر مدار وهن تا در نمی دانم
کدام نقطه ی اين پيکر در خود شکسته، نبض
عصيان زمانه به تپد وجذبه ی سکر آور شوريده حالی
بپراندت تا ارتفاع ياغيگری.
دو سه دستبرد بيباکانه و ضرب شستی به اردوی امنيه.
بعد جوانمردی می کردی. نصف گله ی غارتی، کمتر،
بيشتر، هرچه باقی مانده بود می بخشيدی به خود گله دار. يعنی خودش می آمد تلو. سری
دو قران ، کمی کمترفيصله می دادی. ممنون دار کرمت.
آوازه ات می پيچيد. باد به بيرقت می خورد. کا ر
بالا می گرفت و می شدی ياغی دولت.
می شدی عليمردانخان بيرانوند لرستانی. صولت قشقائی
می شدی
نايب حسين کاشی می شدی. پدر بزرگ امير حسين می
شدی. آريانپور.
اسماعيل آقای سميتقو می شدی. چه ميدانم کی می شدی.
داد شاه بلوچ می شدی.
می شدی حطه از عشيره بنی کعب، پناهگاهت هم می شد
بيشه زارهای تنک پائين شوش،
از " چم خيری" و " قلعه
خاصيان" که بگذری، طرفای دست چپ رودخانه ی کرخه.
سپهبد احمدی، قصاب لرستان، امير لشکر غرب، عاقبت
اسيرت می کرد. زنجير به گردن از خرم آباد و گردنه ی " رازان" و " چالان
چولان" عبورت می داد و می کشاندت به ازدحام وهم آلود کوچه های بروجرد روز
دارکشيدنت.
کلاه وسربند لری،ريش انبوه ودو تکه زغال گداخته
زير ابروان پر پشت ." ستره" و " سرداری " و شال سفيد بزرگ
پيچيده دور کمر تا زير سينه. صد تفنگ پر سرنيزه بسر و هزاران چشم خيره به سيزده
حلقه ی طناب.*
وما به ياد نوادگان آن گردن کشان کوه نشين که اين
زمان در شهر آوازه ای نو در افکنده بودند دست می کرديم ته خورجين خاطرات قومی و
سنت ايلياتی. " دايه دايه وقت جنگه"
گوش می کردی و لبخند رضايتت را ناشيانه از چشم
کنجکاو ما جوانهای تازه به ميدان آمده پنهان می کردی.
اما تو که ياغی نشدی صفرخان!
نه عليمردانخان لرستانی شدی. نه صولت قشقائی. نه
اسماعيل آقای سميتقو و نه هيچکس ديگر.
رفتی و فرقه ای شدی . توئی که خودت چندين و چند
سال پيش از پرداخته شدن فرقه ، فرقه ای بودی.
رفتی و سرکرده ی فداييان شدی. ماژور شدی . توئی که
خودت از کلنل هم بالاتر.......
اصلا کلنل سگ کيه؟
کلنل رفيعی، سرهنگ ارتش می آمد پيش تو. می نشست،
می گفت: اتهام است. من که سند سازی نکرده ام. اختلاسی نکرده ام. جقه ی اعليحضرتش
را هم قسم می خورد. و تو صفرخان با آن نگاه بی اعتناء از زير ابروهای فروافتاده.
سرهنگ نگاهش را می دزديد. می گفت: ولی به ناموسم
قسم.
ناموس کلنل رفيعی زن جوانی بود که روزهای ملاقاتی
هر هفته سبدی پر از خوراکی و ميوه و شيرينی می داد دست پيشخدمت خانه بياورد تحويل
پاسبان بند بدهد و سرهنگ رفيعی بماند با سبد پر و درون پرقلق تهی.
و تو صفر خان آن ده سال تبعيد زندان برازجان، آن
تابستان های جهنمی، کوره آفتاب و آب شور کدر را بدون حتی يک ملاقاتی، بدون احساس
حتی يک لحظه نوازش دست و گونه ی تنها دخترت در تمام اين مدت چگونه تاب آوردی؟
با کدام اراده؟ راستی با ايمان به چه چيز؟
به وعده بهشت و شرابا طهورا و حوريان سيه چشم آن
دنيائی هم که دل خوش نبودی. چپی بودی . خلقی بودی صفرخان.
سرهنگ رفيعی می آمد پيش تو ، دست ها را می گذاشت
روی شکم برآمده می گفت: صفرخان من بی تقصيرم. کار خود بالايی ها بود. از بالا بود.
از بالا ابلاغ شده بود: " بفرموده رياست
شهربانی کل کشور مقتضی است زندانيان سياسی مفصلته الاسامی ذيل از بند های سه و
چهار زندان قصر تهران، در معيت نيروی انتظامی، تحت الحفظ به زندان مشهد و به زندان
عادل آباد شيراز منتقل و ..."
ما را می ترسانيد؟
جنبش چريکی بود و سر نترس بود و پيشواز خطر بود و
ما بوديم!
در بدرقه همبندان به مشهد و شيراز، صفرخان سنگ
تمام گذاشت.
از جاسازی درآورد. نوشيد. نوشاند. نه خدايا.
نوشاند و بعد نوشيد.
خانگی نبود، يعنی چرا برای صفرخان که خانگی بود
ولی آنموقع هنوز چند سالی بايد می ماند تا ترس " محتسب " ...
از آن شب پائيزی که بچه ها را بدرقه کرديم درست شش
سال و يازده ماه و بيست و دو روز بعد تازه رسيده بودند دم دروازه ی شاهچراغ و هنوز
خستگی راه از تنشان در نيامده يک شيرازی رند يک لا قبا - که البته بعدا فهميديم
اسمش هم محمد گلندام* بوده- درآمده به طعنه و لغز و شعر وغزل که:
شراب خانگی ترس محتسب خورده بروی يار بنوشيم و
بانگ نوشانوش
ز کوی ميکده دوشش بدوش ميبردند امام شهر که سجاده
ميکشيد بدوش
سر پيچ زندان عادل آباد واز خواندن کتيبه های سردر
عمارت ها چيز هايی ازعهد فرمانروايی شاه شجاع و امير مبارزالدين* محمد آل مظفر
معلومشان شده بود. در سنه ی سبع و خمسين و سبعمائه. پنجاه وهفت سال و هفتصد سال از
هجرت رسول.
ما که نمی دانستيم برای مسافران شيراز چه پيش آمده
پس از بدرقه از پشت درگاهی زير هشت برگشتيم به حياط شماره ی چهار قديم.
آنجا بود که جوانترين ما سر خوشترين شد و خواند:
از رخ آزاد مردان نی قزل قلعه خجل
بيد مجنون هم سر افکنده به زير
نشسته بوديم روی لبه ی سيمانی حوض خالی پای بيد
مجنون.
سيد همشهری خودم بودو آقا مهدی اصفهانی بود و من
بودم و غبار ماه دلگير شب های پائيزتهران.
دو نارنج را نيمه کرديم و ميانشان را خالی کرديم،
شد چهار پياله خوشبوی زرين. خوشدست تر از پياله های طلائی پايه بلند* و سنگين
مجالس باده نوشی شاه عباس کبير. خودش می گفت کلب آستان علی.
سه نفر بوديم و چهار پياله. يکی اضافه.
اگر شراب خوری جرعه يی فشان بر خاک. حافظ گفته
بود. فشانديم پای بيد مجنون که اينهمه مهربان ما را زير بال و پر می گرفت.
بيدمجنون را بعد ها آمدند با تبر انداختند. سايه
اش را حتی در حصارهای بلند قزل قلعه هم بر ما نبخشيدند.
خبر به صفرخان که رسيد گفت هر کسی ريشه بيد مجنون
محله امير آباد را بزند ريشه خودش هم کنده ميشود، حالا دو محله اينورتر، خيابان
شاهرضا يا محله ای ديگر.
ديگر اين تئوری ها و تحليل های شما جوان ها همه اش
حرفه، اصل اينه که بعد از زدن ريشه بيد مجنون ريشه طرف هم داره سست ...
بلندگوی زندان حرفت را قطع کرد. صدای سرهنگ زمانی
آمرانه پيچيد توی حياط و راهرو ها و سلول ها: " زندانيان امنيتی " که
اسمشان خوانده می شود برای شرکت در مراسم " سپاس آريامهر" مراجعه کنند
زير هشت. ...عنايت ملوکانه...عفو شاهانه...خيانت...صنعت... رستاخيز... دروازه ...
خفه خون.
ستار مرادی پاسبان خشن عامی، کيهان و اطلاعات
سانسور نشده * را از زير هشت آورد داخل. در کادر دو عکس سياه و سفيد دستجمعی چهره
هايی آشنابا نگاهی مات و شرمزده به نقطه ای در نميدانم کجای آينده چشم دوخته
بودند.
آيت الله محی الدين انواری. نماينده آتی امام در
ژاندارمری کل کشور. حاج مهدی عراقی ، پايه گذار اولين دسته های سپاه پاسداران.
حبيب الله عسکر اولادی مسلمان. وزير بازرگانی آينده و سخنگو ورهبر هئيت موتلفه.
برادران حاج امانی. گردانندگان بازار.
صفرخان نشسته بود روی پله ی دوم آن پنج پله سيمانی
که ايوان دراز جلوی بند شش را ميبرد به حياط. سيگار دوم را با سيگار اول روشن کرد.
بلندگو که صدا کرد با پشت دست چپ مثل اينکه مگسی،
چيزی را در هوا پس می زند حرکتی کرد.
اشتباه کردی صفرخان.
بچه های زندان چرا بايد خوارمی شدند و از تو می
رنجيدند؟
مگر رهبران و مدعيان نکرده بودند و نرفته بودند
دنبال زندگی؟
ميرفتی شرکتی ، شراکتی، چيزی راه می انداختی.
تلويزيون وارد می کردی از ژاپن. بعد ها کامپيوترو وسايل اينترت. حالا تلويزيون و
کامپيوتر نه، بلد نبودی. ميرفتی تاجر فرش می شدی . صادر ميکردی . مترجم مارکس و
شاعر راديکال فمينيست و بازيکن هندبال هم می شدندواسطه و طرف معامله. از گمرک
ترخيص می کردند. ميليونرمی شدی. ميليارد می شدی.
به تلافی آن همه آب شور و کدر زندان برازجان سفارش
می دادی هزار بطری آب معدنی اويان evian فرانسه برايت بياورند. دو هزار.. اصلا ده هزار بطری سفارش ميدادی.
گل ارکيده از اروپا سفارش نمی دادی. می دانم .
سرخ نشو. دختر قد بلند سوئدی هم سفارش نمی دادی.
اما می توانستی که سه چهار تا زن بگيری ، صيغه کنی.
حالا حوصله ندارم دوباره بروم لای کتاب های قديمی،
اسم آن آخوند و لقب ومقام و مرتبه اش را دربياورم و بازگو کنم. می گويم ملا نمی
دانم کی ميامد درب حرمسرای مبارکه، وکالتا خواهر اولی را عقد می کرد. چند روز بعد
طلاق می داد خواهر دومی را عقد ميکرد. عده ی اولی که تمام می شد دومی را طلاق
ميداداولی را دوباره عقد ميکرد بعد عده ی دومی که تمام ميشد خواهر اولی را طلاق می
داد خواهر دومی را دوباره عقد می کرد. حساب ماه و هفته و روز را هم خودش نگهميداشت
و مصدع اوقات ملوکانه نمی شد. توهم اگر مثل ناصرالدين شاه هوس می کردی دو خواهر را
به " حباله نکاح" در آوری و همزمان دراندرونی داشته باشی ، ميدادی
گوسفندی سرمی بريدند، سوروساتی به راه ميانداختی. آيت اله مصباح يزدی را به شام
دعوت می کردی. قدم رنجه می کرد.
نکردی . قهرمان بازی درآوردی صفرخان.
بخاطر کی؟ برای چی؟ که فلانی برود در خواب از ما
بهتران بعد بلند شود بيايد جلسه ی پوليت بورو و ناغافل صندلی فلانکس را از زير
پايش بکشد و تعارف بهمانکس بکند؟
اشتباه کردی صفرخان.
آن دفعه هم که از بند شش زندان قصر تهران با
احترام، بدون چشم بند ، بدون دست بند ترا بردند" کميته ضد خرابکاری" هرچه
رسولی سربازجو دلجوئی کرد و حرف و حديث شيرين بميان آورد در آن گوش چپ ناشنوای تو
ترجمه شد به دشنام و اطاق تمشيت و شلاق و شکنجه.
ثقصير خودت بود صفرخان
فارسی را خوب ياد نگرفتی صفرخان
چقدر همولايتی های دانشمند خودت محمود افشار*
احمد کسروی ،تقی ارانی گفتند و نوشتند که دست برداراز اين لهجه و فارسی را خوب ياد
بگير. ياد نگرفتی صفرخان.
چقدر دولت مرکزی نرمش نشان دادو جريمه ترکی حرف
زدن بچه مدرسه ايها را از پس گردنی تبديل کرد به جريمه نقدی؟
چقدر عبدالله مستوفی استاندارتاريخنويس به فارسی
سليس فحش و لغز بارتان کرد تا فارسی ياد بگيريد. ياد نگرفتيد.
اصلا ستارخان تان هم فارسی بلد نبود.
دستی کشيد به سبيل ها و با پنجه ی دست چپ گلوی
تفنگ موزر را فشرد و به ترکی گفت و گفت. بعد ديلماج رو کرد به پاختيانوف و گفت:
ستارخان می گويد جنرال کنسول من می خواهم هفت دولت زير بيرق ايران بيايد. من زير
بيرق بيگانه نروم.
اما اين ستارخان شما اگر تجزيه طلب نبودوايران
خواه بود چرا مثل ميرزا بهروز نقاره چی و مثل ميرزا شعبان کباده چی ، اين حرفها
رابه فارسی بچه تهرونی نگفت که هم قره باغی و هايزر بفهمند و هم بالاترهاشون؟
های صفرخان صفرخان! ساواک اشتباه کرد. بجای رسولی
لربختياری مسجد سليمانی بايد ترا ميداد دست " دکتر حسين زاده" پسر سرهنگ
عطا پورکاشی.
رديف می چيد
دومی را می چيد درست کنار اولی. سمت راست اولی.
بعد سومی و چهارمی
جا اگر بود پنجمی را می چيد سمت راست چهارمی
اگر جا نبود برمی گشت بالا می چيدکنار اولی.سمت چپ
اولی
اگر از کمر به پائين حساب ميکردی حالا ديگر پنجمی،
اولی بحساب می آمد
بقيه را رومی چيد بترتيب. تا بيايد بالا
دست راست را ميگرفت محاذات ران تا نزديک زانو
پای چپ را نيم گامی می گذاشت جلو. با دست چپ بال
کت را می زد عقب. انگشت شصت را فرو ميبرد زير کمربند. چهار انگشت ديگر چسبيده به
کمر.
بعد دست راست راکمی آرام آرام ميبرد عقب.
شعاع را بيشتر ميکردتا قوس بچرخد بر مدار ترس
متراکم در فضا و عصب و عضله منفبض بمانند از درد انتظار ميان اوج وفرود.
در بازگشت قوس بالاتنه را کمی به طرف پائين خم
ميکرد.
دست شتاب ميگرفت. قوس کامل ميشد و حالا ديگر دهمی
چيده شده بوددرست روی پنجمی.
تهرانی ، هنوز اين ها را بلد نبود. حسين زاده از
دستش گرفت. سياه. کوتاه و دو لايه ی درهم پيچيده. گفت: اينطور.
سرهنگ وزيری فرمانده پادگان محافظ اوين قاطعانه
مخالفت کرد.
نه آقای دکتر. من نظامی ام روش خاص خودم را دارم.
نبودی صفرخان آنجا.
روی پله دوم آن پنج پله ی سيمانی که ايوان
درازجلوی بند شش را می برد به حياط، نشسته بودی. سيگار سوم را با سيگاردوم روشن
کردی.
آنروز گرفته و در خود نشسته بودی تنها.
مثل تک صخره کنار ساحل، صيقل خورده از گذر موج و
زمان.
بی هيچ نشانی از زبری و تيزی دندانه ها. صامت بودی
.
کتيبه شده بودی بر صخره روح خود.
ما بوديم که ترا می خوانديم وراز کتيبه ات را
درنميافتيم.
خود که نه چيزی گفتی و نه چيزی نوشتی.
سيگار چهارم راروشن کردی با سيگار سوم. دايره های
دود بريده می شد در فضا. شعاع دايره لرزيد... نيم دايره.
نيم دايره ايستاده بوديم در حياط بند عمومی اوين.
سعيد مشعوف کلانتری بود و اين حکايت دو سال و نيمی
قبل از آن حکايت بالای تپه های اوين است.
اصغر ايزدی بود و
مهدی سامع. عبداله افسری ممقان بود و مسعود بطحائی.
سيد همشهری خودم هيبت غفاری بود و من بودم و غرور
سرخوش جوانی من هم بود که آنجا ايستاده بود در نوبت و حالا بايد کفاره پس می داد.
سرهنگ وزيری داد دست جناب سروان. دراز بود و درهم
بافته از سه رشته ی چرم خالص قهوه ای روشن. با گرهی کوچکتر از فندق در انتهای رشته
نازک و سه رشته ی کوچک تزئينی دنباله ی آن گره کوچکتر.
دو گروهبان وظيفه شناس پا به سن برای کمک به پائين
کشيدن شلوار و لباس زير ما، آرام ايستاده بودند. ما به نوبت و برهنه و با عورت
عريان خوابيده به شکم روی آسفالت پر از شن ريزه.
کفل عريان و شلاق بلند سربازخانه ای به نشانه ی
تفاوت روش خاص سرهنگ وزيری با روش دکتر حسين زاده.
و با روش... اسداله لاجوردی.
و اين حکايت دو سه سالی بعد از آن حکايت دستگيری و
شکنجه ی لاجوردی و بچه های گروه " ال عال" است که کوکتل مولوتف انداختند
شرکت هواپيمائی اسرائيل.
دمپائی لاستيکی اش را کف راهرو بند می کشيد و می
گذشت و غباری ازخاکستر سرد پشنگه خورده تنورهای روستائی آرام آرام بر می خاست و
مثل گرد باد نازک شن های روان خوزستان می چرخيد و سرباز وظيفه کريمی را در لفاف
خود می پيچاند و می پيچيد.
آنروز هم سرباز وظيفه کريمی در غبار خاکستری چهره
و چشم ايستاده بود پائين دست گروهبانها و چيزی مثل يک بشقاب مسي ميان گود را گرفته
بود روی دست و چيزی هم مثل فرنی شب مانده کدر توی بشقاب مسی ميان گود.
لحظات انتظار نوبت، پرازدشنام های سرهنگ وزيری بود
و فضا پر بود از صدای فش فش وهم انگيز بهم خوردن بال مارهای بال دار و زمين پر بود
از ضجه ی کمر و کفل عريان. زير شرم تيغه ی آفتاب پائيزی.
نمی دانم چه شد که بشقاب مسی ميان گود فرنی شب
مانده پاک از يادم رفت و پاک از يادم هم رفت که روز چهارم ماه دوم پائيز بوده بوده
که ما جعبه های شيرينی را با پشت دست پس زده بوديم که بماند همان پشت در بند ودر
آهنی قطور بند را هم بسته بوديم بروی جشن تولد رئيس بزرگ زندان.
و پنج روز بعد هم در سلولهای انفرادی را هم بستيم
بروی جشن تولد پسر ناکام مانده ی رئيس بزرگ .
بعد سرباز وظيفه کريمی آمد . در سلول ها را باز
کرد. واز توی همان بشقاب مسی ميان گود بخيا لم فرنی شب مانده، " حقوق بشر
" مارا به اندازه دو بند انگشت پماد زخم و کوفتگی برداشت و گذاشت کف دستمان.
نبودی صفرخان آنجا. شنيدی اما.
کاش نه می شنيدی و نه حتی می بودی تا بشنوی يا
نشنوی.
ای کاش در همان آشوب شکست و غوغای هزيمت، حادثه
ای، چيزی، چه ميدانم ، تيری به تصادف. و تمام.
نه رنج زندان و نه عذاب آزادی.
نه مدال پس از مرگ اسطوره ی مقاومت و قهرمان ملی.
نه روح زمانه و نه شرف زندانی.
ای کاش رفته بودی صفرخان
نرفتی صفرخان. ماندی ودر کشتزار باورانسانی خويش
پا سفت کردی و گذشتی از پرچين فرقه و فرقه ها به نرمی نسيم.
اجاق هيچ همسايه فسرده نخواستی اجاق دلت روشن بود
به عشق دميدن خوشه های طلائی گندم در کشتزار برادری دهقان.
روشن بود به دولت عشق و رهايی از رنگ تعلق.
دست نياز به درگاه قدرت قحبگان جلوه فروش دراز
نکردی. محتشم ماندی در قبای قناعت خويش.
دير آمدی صفرخان.
ابوسعيد به سال چهارصد هجری در خانقاه
نشابورخراسان چشم انتظار تو بود. در کاروانسرای آقازاده ها چرا اطراق کردی؟
زود آمدی صفرخان
مگر در آشوب هزيمت، " ده تير" نارفيقی
گل نکرد و ده شقايق سرخ بر سينه ات گل نداد؟ و مگر شاعر* سودايی دشتستانی ترا
نسرود تا در پائيز دلتنگی به دفتر شعرش باز گردی؟
در " بهار آزادی " چرا باز گشتی؟
آزادی خزان زده را چگونه تاب آوردی مرد!
دير آمدی صفرخان
همزنجير مسعود سعد سلمان بايد می بودی به سال
پانصد هجری.
هفت سال " سو" و" دهک " بايد
می کوبيد ت و بعد سه سال هم " قلعه نای" و بعد هم هشت سال ديگر.
دخمه ی نموری بود و غل و زنجير و پيه سوز و رقت
شبانه ی " حبسيه" خوانيهای مسعود سعد شاعر. بهترت بود.
ميدان آزادی نبود و جرثقيل و ارتفاع مرگ هم نبود.
رافضی می شدی صفرخان يا که زنديق می بودی، نهايت
به گورستان مسلمين راهت نمی دادند.
گوشه ای ديگر گوری بود و سنگی بر گوری بود.
حديث گورهای بی نام ونشان خاوران را کی شنيدی
صفرخان؟
سنگ صبورسی ساله ی دلت چطور نترکاندت؟
دير آمدی صفرخان
خان بايد می شدی در عهد اوزون حسن فرمانروای طايفه
ی گوسفند سپيدان آق قوينلو.
يا بايد می آمدی پيش پدر پدر پدر بزرگهای خودم خان
می شدی در قلمرو اتابکان لر.
آب و ملکی می داشتی. دو سه جريب تاکستان.
اسب کهری زير ران می داشتی و ديوان شعر منوچهری
دامغانی توی رف عمارت بيرونی.
در خنکای روشن يک صبح پائيزی درباغ انگور را باز
ميکردی ، پرتو زرين هزار ياقوت درخشان چشم دلت را روشن می کرد.
شکر ايزد ، مايه ی سرخوشی شب های بلند قصه خوانی
ياران فراهم بود.
ديرآمدی صفرخان.
خان نشدی. قصه ی سربسته شدی.
ناصر رحيم خانی. نهم دسامبر ۲۰۰۲- استکهلم
شيشوان*- روستای شيشوان عجبشير
اذربايجان زادگاه صفرخان
حلقه طناب* - در سال
۱۳۰۴ شمسی سيزده نفر از سران ايل بيرانوند در محل شهرداری کنونی بروجرد بدار
اويخته شدند.
گلندام*- محمد گلندام
شاگرد حافظ که به روايتی اشعار حافظ را جمع آوری و تدوين کرده است.
مبارزالدين*- امير
مبارزالدين محمد آل مظفر در اجرای حد شرعی تعصب شديد داشت ميخا نه ها را بست و
رندان شيرازی به کنايه اورا محتسب می ناميدند. شاه شجاع پسر او بر پدر شوريد او را
دستگير و ميل به چشمش کشيد.
پايه بلند*- جام های
شراب شاه عباس از طلای خا لص و ضخيم بود که ظريف و سبک بنظر می آمد ميهمانانی که
بی هوا و با دو انگشت پايه جام را می گرفتند ناگزير جام را بروی لباس خود وفرش می
ريختند واين حالت ها باعث خنده ی شديد وسرخوشی شاه عباس می شد.
سانسور نشده*-
کم نبود مواردی که افسرنگهبان زندان همين کيهان و اطلاعات روزانه را قيچی شده
بدرون بند می فرستاد.
محمودافشار*- او معتقد به
ريشه کن کردن روشمند زبان های غير فارسی و حتی جا به جا کردن اقليت های زبانی بود.
کتاب " مساله ناسيوناليسم و وحدت ايران. ۱۳۰۵ شمسی "
شاعر سودايی*-
اشاره ای است به منوچهر آتشی و شعر ظهور که به نام"عبدوی جط" شناخته شده
است.
|