بخش هائی ازکتاب
گردنبند مقدس
(۳)
نوشته مهرانگيز کار
گردنبند مقدس
مهر انگيز کار
نشر باران ، استکهلم ، سوئد
۲۲۶ صفحه ، نوامبر ۲۰۰۲
بخش هائی از کتاب گردنبند مقدس خانم
مهرانگيز کار، برای انتشار، از سوی انتشارات باران در اختيار ما گذاشته شده است که ما برای اطلاع خوانندگان از مضمون اين کتاب و آشنائی با آن
منتشر می کنيم و تهيه و خواندن اين اثر ارزنده را به همه علاقمندان
به مطالعه و نيز به مسائل جاری در ايران توصيه می کنيم.
هم چنين از آقای مسعود مافان ، مدير
انتشارات باران متشکريم که بخش هائی از اين کتاب را برای انتشار در اختيار ما قرار
دادند
ويژه
تا پيش از انقلاب هر آن چه را بهتر از حد معمول می
يافتيم به ان صفت ويژه می داديم. اخلاق ويژه، رفتار ويژه، برخورد ويژه، و... بعد
از انقلاب «ويژه» تبديل به کلمه ای شد که مثل آوار روی سرمان فرو افتاد و بند از
بندمان جدا کرد. همينکه دادگاه ويژه روحانيت تأسيس شد، روحانيون برآشفتند. بعد از
تصويب قانون تشکيل دادگاه های عمومی و انقلاب در سال ۱۳۷۳، کلمه ويژه مفهوم عمومی
تری پيدا کرد. حسب دستور رياست قوه قضاييه برخی از شعب دادگاه های عام زير عنوان
ويژه فعال شدند. در اين دادگاه ها شدت عمل و شدت برخورد با متهمين رويه ای است که
ضابطين دادگستری مرتبط با دادگاه های ويژه ازادانه به ان عمل می کنند. آن ها از
ميان خشن ترين نيروهای امنيتی دست چين شده اند.
به تدريج توانستيم بار سياسی«ويژه» را بشناسيم.
دستگيرمان شد که دادگاه های ويژه در فرهنگ قضايی دهه دوم انقلاب يعنی دادگاه هايی
برای انجام کارهای مفيد به حال تداوم استبداد. در اين دادگاه ها قانون ابزار شده
است تا به بهانه محاکمات قضايی، اين محاکمات را به سود باندها و دستجات اقتصادی،
سياسی و نظامی خاصی پيش ببرند. هرچه حقوقدانان ناله و فغان سر می دهند که:
با وجود قانون دادگاه های عمومی و انقلاب، مجتمع
ويژه کارکنان دولت که بازوهای امنيتی و اطلاعاتی به ان رهنمود می دهند جايگاه
قانونی ندارد.
گوش شنوا پيدا نمی شود. هنوز هم در پناه «ويژه» هر
آن چه را هولناک است و برای تحکيم و توسعه قدرت انحصاری به کار می آيد، قانونی جلوه
می دهند. تا جايی که بعد از دوم خرداد ۱۳۷۶ و آغاز دوران تازه ای درحيات مطبوعاتی
و سياسی کشور، چند شعبه از شعب مجتمع ويژه کارکنان دولت به جرايم مطبوعاتی اختصاص
يافت که با هدف سرکوب مطبوعات اصلاح طلب از طريق نمايش قانونمندی و تمسخر آن به
فعاليت پرداخت.
از بدو تأسيس دادگاه های ويژه مقرر شده بود بازوی
تحقيقاتی آن دادگاه ها را عناصر امنيتی تشکيل بدهند. وزارت اطلاعات و کانون های
موازی با آن در جای ضابطين دادگستری مأمور خدمت شدند- با دست باز برای اعمال فشار
و شکنجه به قصد اخذ اظهاراتی که مورد نيازشان بود- امور قضايی شکل امنيتی به خود
گرفت. شکل جديدی از غارت و چپاول اموال مردم زير چتر اين دادگاه ها به سهولت انجام
شد. در مواردی ديده شد که يک شخص حقيقی يا حقوقی را نشان می کنند، انبوهی پرونده
های منکراتی برای خود يا اعضای خانواده يا هيأت مديره اش می سازند و با ايجاد فضای
رعب و وحشت، زير پوشش قانون حق و حساب می گيرند يا تصفيه حساب می کنند. دست آخر
شخص حقيقی يا حقوقی سهمی از ثروت يا در آمد خود را به يک نهاد و ارگان حکومتی می
بخشد و سر پا باقی می ماند.
در سال ۱۳۷۵ هيئت مديره يکی از شرکت های موکل من
را که شرکت کامپيوتری پول سازی بود ناگهان دستگير کردند و آن ها را ۱۵ روز در سلول
های انفرادی نگاه داشتند. بعد که ازاد شدند معلوم شد بازوی امنيتی وزارت اطلاعات
در جای ضابط دادگاه های ويژه، به ضرب تهديد از آن ها اقارير و اظهارات منکراتی از
قبيل فعل حرام، زنا و شرب خمر گرفته است و بعد از مدتی به ان ها پيشنهاد شده چنان
چه بخشی از ساختمان محل شرکت و محل آموزش کامپيوتر را به يکی از نهادهای قدرت
منتقل کنند، شايد بشود از رسوايی شان پيش سر و همسر پيشگيری کرد. اعضای هيئت مديره
متفقا پس از آن که صورتجلسه هيأت مديره را مطابق نظرات آن ها در محل زندان نوشته و
مهر و امضا کرده بودند آزاد شدند. تا مدت ها رفت و آمد افرادی از بازوهای امنيتی
دادگاه های ويژه به محل شرکت ادامه داشت تا بالاخره جيب شرکت را خوب خالی کردند.
من در مقام وکيل شرکت نتوانستم کمترين نقشی ايفا کنم. فقط شنونده ی بلاهايی شدم که
زيرنقاب «ويژه» خانمان شان را بر باد داده بود. می گفتند بازوهای امنيتی دادگاه
ويژه بر پايه يک حکم حکومتی (با امضا ولی فقيه) آن ها را باز جويی می کرده است. به
موجب اين حکم حکومتی تجسس دراحوال مالی اشخاصی که ميزان مبادله ارزی سالانه ی آن
ها از حد معينی فراتر می رود، مشروعيت دارد و بخشی از آن بايد در اختيار نهادهای
خاص امنيتی و حکومتی قرار گيرد. واضح است با وجود اين قبيل احکام حکومتی که در
مجموعه های قوانين اثر و نشانه ای از آن نمی يابيم، افراد کادر بازجويی در سازمان
های اطلاعاتی- امنيتی با دست باز عمل می کنند. نيروهای اطلاعاتی- امنيتی ضمن
همکاری با دادگاه های ويژه، مشمولين احکام حکومتی را در فضايی از ترس و ارعاب قرار
می دهند تا جايی که خود برای حفظ آبرو، بخشی از اموال شان را هبه می کنند. پرونده
های اين چنينی معمولا بعد از جلب رضايت متهمين با تنظيم گزارش اصلاحی ختم به خير
می شود. اين قبيل متهمين را بعد از مختومه شدن پرونده مورد حمايت قرار می دهند و
با ايجاد روابط خاص برای آن ها کار چاق کنی می کنند و از منافع آن خود نيز بهره می
برند. مقاومت در برابر اين گونه همکاری به ورشکستگی، زندان و تعطيل کسب و کار منجر
می شود.
چند روز پس از بازداشت، درحاليکه انبوهی از خاطرات
حرفه ای ام را مرور می کردم، خود را در برابر اتاقی يافتم که روی پلاک سر در آن
نوشته شده بود: «بخش تحقيقات ويژه»
در اين بخش از دادگاه های انقلاب اسلامی، ابتدا
دستور داده شد در هال بنشينم. آن جا يک ميز زوار در رفته و غبار گرفته با دو صندلی
شکسته گذاشته بودند. روی يکی از آن ها نشستم. به مصائبی می انديشيدم که موکلينم در
برخورد با ويژه های سازمان قضايی کشور تحمل کرده بودند. صدای مردانه ی چند نفر را
که در اتاق اصلی بازجويی داشتند با يکديگر حرف می زدند می شنيدم. عموما با تمسخر
نام من را به زبان می آوردند و به هم می گفتند خانم کار به بد گذرانی عادت ندارد،
مواظب باشيم به او بد نگذرد. صدای اين مردان «ويژه» با خنده ای کريه مثل نشتر بر
قلبم می نشست. آن ها به ديگر آزاری خو گرفته بودند.
ساعتی گذشت تا سر و کله ی بازجويی که تحقيقات ويژه
را رهبری می کرد پيدا شد. برگ های بازجويی را می آورد توی هال، من عرق ريزان پرمی
کردم. خودش می آمد برگ ها را می گرفت و دسته ی ديگری در برابرم می نهاد. آقا صادق
ظاهرمؤدبانه ای داشت. حتی سعی می کرد بيش از آن چه بود جانب ادب را نگاه دارد. با
اين حال به گوش خود می شنيدم که با همکارانش من را به تمسخر می گيرد. سر انجام
بازجويی توی هال به پايان رسيد. من را به اتاق ويژه احضارکردند. روی يک صندلی
روبروی ميز بازجو نشستم. سه نفر يا بيشتر که لابد از نهادهای متعدد و موازی امنيتی
و اطلاعاتی کشور آمده بودند: سپاه، نهاد رهبری، حفاظت نيروی انتظامی و... پشت سرم
ايستادند. گويی يک جنايتکار بزرگ جنگی را دستگيرکرده بودند. حضورشان را حس می
کردم. هر چند آن ها را نمی ديدم.
بازجو شروع کرد به سؤال و جواب شفاهی، پيدا بود می
خواهد افراد پيرامون خود را خشنود کند. بعد دوباره کار بازجويی را به صورت کتبی از
سر گرفت. برگ های بازجويی را که پر می کردم فورا در اتاق بغلی به دستگاه فتو کپی
سپرده می شد و اوراق تکثير شده در اختيار نمايندگان و ناظران که از نهادهای مختلف
کشور آمده بودند قرار می گرفت. احساس می کردم توسط چند حکومت تحت پيگرد قرار گرفته
ام.
نمی فهميدم چه خبر است. باور نمی کردم برای يک
کنفرانس علنی اين همه اداب امنيتی ضرورت داشته باشد. قاضي تحقيق آن قدر من را سؤال
پيچ کرد که ناگهان مثل انار ترکيدم. آن روز بازجويی ساعت ها طول کشيد. در بخش
تحقيقات ويژه پاسخ ها را به تفصيل می نوشتم. حاکم در نخستين روز بازداشت به من
گفته بود:
می دانم وکيل هستی و می خواهی وکيل بازی درآوری.
اما بهتر است بدانی اين جا جای اين کارها نيست. به هر سؤال پاسخ مبسوط بده.
اميدوارم اين اخطار را رعايت کنی وگرنه...
چشم های خون گرفته ی حاکم را در نخستين روز
بازجويی به خاطر آوردم و در بخش تحقيقات ويژه اخطار او را کاملا جدی گرفتم. از
طرفی می پنداشتم بازجوی تحقيقات ويژه هم محتاج روشنگری است. می پنداشتم ممکن است
با پاسخ های مشروح و ارائه دلايلی که ضرورت اصلاحات را توجيه می کرد بتوانم بر آن
پوسته ی سخت که روی مغز و اعصابش کشيده بودند تلنگری بزنم.
روز سختی را پشت سر گذاشتم. آن قدر نوشتم که ديگر
در دست راستم رمقی باقی نماند. نمی دانستم در همان حال که دارم ضرورت اصلاحات را
توجيه می کنم، سلول های سرطانی هم دارند در بخش راست سينه ام منتهی به لنف ها ی
زيربغل و دست راست، فعال می شوند .نمی دانستم تکثيرسلول ها ی سرطانی هديه ای است
که زير فشار روانی «بازجويی ويژه» نصيبم می شود. آن قدر غرق دنيای بيرونی و شگفت
زده از تنگ نظری ها و دروغ پردازی ها شده بودم که ديگر دنيای آشنای درون را با خود
غريبه می يافتم. در ورطه ی اين بيگانگی با خود بود که متاستاز توانست خود را به
لنف های حياتی بدن برساند و آن ها را آلوده کند. در جهان بيرونی هم تمام وجودم در
زندان تنگ انديشه های تاريک، رنگ آلودگی به خود می گرفت.
نخستين روزی که وارد دادگاه انقلاب شدم از فرط
خستگی و بيزاری دست بردم سينه بندم را باز کردم تا دست کم جسم رها باشد. دو ماه
بعد از آزادی هم نمی توانستم چفت و بند سينه بند را تحمل کنم. تازه ان گاه بود که
فهميدم پستان راست در کاسه ی سينه بند هميشگی نمی گنجد و غده ای از درون آن سر بر
کشيده است.
بی خيال
همان روز اول که جسم و روح درگير تحقيقات ويژه شد
با تمام پوست و گوشت و استخوان، شيوه های مزورانه ی بازجويی را شناختم. به موکلينی
انديشيدم که سال ها برايم قصه هايی از بخش های ويژه ی قضايی گفته بودند. از زندان
توحيد، از شکنجه، از امضا ذيل اقارير و اظهارات ديکته شده، اقرار به ارتکاب زنا و
...، آن ها بسيار گفته بودند. اما من همه را باور نکرده بودم. حال خود در
تارعنکبوت ويژه فرو افتاده بودم و با شبکه های تو در توی جناحی امنيتی آن از نزديک
آشنا می شدم. کارد ويژه روی استخوان نشسته بود. با تمام وجود می فهميدم که ان ها
من را محاکمه نمی کنند. بلکه می خواهند دست مايه ای برای جنگ قدرت با جناح مقابل
تدارک ببينند و به رقيب اين برچسب را بزنند که افراد ضد ولايت فقيه و در تقابل با
ارزش های انقلابی و اسلامی در جمع آن ها نفوذ کرده اند ودارند بچه های انقلاب را
به سراشيب سکولاريسم سوق می دهند. تمام قصه همين بود و بس. صحنه سازان جز اين هدف
را دنبال نمی کردند. آگاهی بر علل و عوامل اين محاکمه قلابی کلافه ام کرده بود. به
تدريج توش وتوان جسمی را ازدست می دادم. در هرجلسه بازجويی به اندازه ای عرق می
ريختم که نوشيدن پياپی آب جايگزين نيروی از دست رفته نمی شد. غروب که به زندان باز
می گشتم، کاملا از انرژی تهی شده بودم. حتی به فرزندانم فکر نمی کردم. از بس خسته
بودم. می فهميدم قاضی و بازجو هر دو می دانند جرمی اتفاق نيفتاده است. آن ها
محاکمه را لحظه به لحظه به خاطر خوش آمد آمران پيچيده تر می کردند.
در نهايت خستگی و بيزاری، صحنه هايی از کنفرانس
برلين در برابرم جان می گرفت. به صدای آن مرد سپيد مو می انديشيدم که در هنگام
سخنرانی من نعره می زد و می گفت:
زنيکه روسری ات را بردار.
دلم می خواست او در ساعات بازجويی مثل نمايندگان
نهادهای موازی حضور داشت و می ديد که با چه شکل و قيافه ای بايد بازجويی پس بدهم.
دلم می خواست همه ان ها يی که اصلاح گرايی در ايران را تف و لعنت می کردند اين جا
حاضر بودند و به چشم می ديدند پشت پرده ی وقايع سياسی ايران چه نيروهای مخوفی زير
ردای مقدس صف کشيده اند واز آينده اصلاحات هول به دل شان افتاده است.
اين نيروها به درستی فهميده بودند اصلاحات به
نظارت بر عملکردشان منجر می شود و می دانستند نظارت قاتل استبداد است. باند ها و
شبکه های پيچيده قدرت که سال ها سياست حذف دگرانديشان و غارت و چپاول را با اقتدار
و پر زور پيش برده بودند، اينک نگران حذف خويشتن خويش شده بودند. به هر دری می
زدند تا اصلاح طلبان، يعنی بچه های خود را زيردست و پا له کنند. اما من که بچه ان
ها نبودم. چرا می خواستند من را له کنند؟ واضح بود، می پنداشتند من و امثال من از
طيف سکولار عصای دست بچه های آن ها شده ايم . بچه هايی که می خواستند عليه اقتدار
بی چون و چرای پدران خود قيام کنند و سهمی در قدرت به دست آورند. اين ها تا حدودی
عقل را ميزان قرار داده بودند و می فهميدند ادامه سياست پدران و پدر خواندگان به
سقوط نظام جمهوری اسلامی منجر می شود و در جريان اين سقوط پدران و پسران هر دو
زيان می بينند.
طبيعی است که بعد از حدود دو دهه يکه تازی،
نيروهای اصلاح طلب که خود در ايفای سياست های رسمی جمهوری اسلامی نقش چشمگير
داشتند، می توانستند يک دوران انتقالی را در زندگی سياسی مردم ايران سامان بدهند.
چه بسا می توانستند آن شبکه های قدر قدرت را که خود از آن برخاسته بودند، دست کم
مهار کنند. جايگزين ها طی دو دهه که از انقلاب می گذشت از دست رفته بودند. قهرمان
ها خسته از کارزار يا در گورستان های بی نام يا در خانه های خاموش ناگزير از سکوت
شده بودند. در شرايطی چنين هولناک، ظهور يک نيروی اصلاح طلب از درون قدرت، حتی با
هدف حفظ نظام سياسی، می توانست به سود مردم عمل کند و عبور از فراز و نشيب های
خطرناک را ممکن سازد. بر پايه ی اين باور بودکه نهيب جاهلانه ی آن مرد را که در
کنفرانس برلين امريه صادر می کرد:
زنيکه روسری ات را بردار.
با نحوه بازجويی در تحقيقات ويژه هم ريشه می يافتم.
هر دو می خواستند ايران در کام تک صدايی باقی بماند. هر دو برای جامعه پيچيده ای
نظير ايران نسخه می نوشتند. برای جامعهای رنگارنگ و پر تنوع که تاب و توان پذيرش
نسخه واحد سياسی را ندارد، حکم قطعی صادر می کردند. نمی انديشيدند به اينکه چرا
شيوه های برخورد حکومت استبدادی در ايران با شيوه های مبارزاتی بخشی از مخالفان و
اپوزيسيون در شباهت کامل است. نمی خواستند قبول کنند برای آن که اين جامعه ارايه
دموکراتيک به خود بگيرد، راه درازی در پيش دارد و اين راه با تک صدايی هموار نمی
شود.
با وجود خاطرات پراکنده ای که در ميانه بازجويی
هجوم می آورد، خستگی جسم بر خستگی روح می چربيد و به محض بازگشت به سلول، لا به
لای چادر سياه خود، در محاصره پتوهای آبی که پر از تصاوير ترازوی عدالت بود، در
ژرفای خوابی عميق فرو می رفتم. بی خيال...
نسيم برلين
فضای شعبه سوم دادگاه انقلاب اسلامی راپرونده سازی
برای کنفرانس برلين دگرگون کرد. در اين فضا که کارکنان آن با متهمين تروريست،
قاچاقچی ومعتاد انس و الفت داشتند و گاهی افراد شرور محله ها را از باب زهر چشم
گرفتن از مردم و ارعاب محاکمه می کردند و به دار می آويختند، نسيم تازه ای وزيد.
متهمان برلين با شکل و قيافه ديگری به دادگاه رفت
و آمد می کردند. کادر قضايی آشکارا از تغييرات فضای دادگاه که به ان ها مجال می
داد تا دچار خود بزرگ بينی بشوند به وجد می آمدند. عادت نداشتند روزنامه نويس،
سردبير، نويسنده، فمينيست، شاعر، تئوريسين، ناشر. خلاصه اهل سخن و انديشه را در
جايگاه متهم بنشانند آن ها هر چند با هزاران حيله و نيرنگ احساس حقارت خود را مخفی
می کردند، اما احساس حقارت در تمام حرکات و حالات شان ظاهر می شد. يک روز آثار
خستگی و ناتوانی چنان قاضی را از پا در آورده بود که بی اراده گفت:
چه مصيبتی شده است اين کنفرانس برلين!
و من بی هوا گفتم:
اما چه تنوعی در زندگی يکنواخت شما ايجاد کرده است
اين کنفرانس برلين!
قاضی دستپاچه شد و گفت:
چطور مگر؟
و پاسخ شنيد:
نسيم برلين بر شما وزيده است. می توانيد چهره های
تازه ای ببينيد که نه قاچاقچی هستند، نه سارق مسلح.
قاضی بيشتر کلافه شد. از سر و روی او عجز و ضعف می
باريد. پيدا بود نمی تواند آن گو نه که امرين دلخواه شان است و انتظار دارند
پرونده برلين را بسازد. مأمور معذور متوجه شد در برابر يک زن متهم سرپوش از عجز
خود برداشته است. ناگهان چهره عوض کرد، رفت در جايگاه قضاوت نشست تا اقتدار خود را
به رخ بکشد. با سکوت و بی اعتنايی به من فهماند که زياده از حد زبان درازی کرده
ام.
کادر اداری شعبه ی سوم دادگاه انقلاب اسلامی، هر
يک در خلوت با ما گرم می گرفتند و سعی می کردند توجه ما را به سوی خود جلب کنند تا
از زبان ما قصه های شيرينی از برلين بشنوند. آن ها در حضور قاضی لبخندشان به اخم و
بلبل زبانی شان به سکوت تلخ تبديل می شد و از سر ناچاری تظاهر می کردند با ما در
تقابل هستند. آن ها مانند بسياری از افراد کادر زندان دل شان با ما بود و زبان شان
با آن ها. چه بسيار که با تبسمی از همدلی و همسويی خود با ما پرده بر می گرفتند.
به تدريج نسيم برلين دادگاه و بازوهای تحقيقاتی و
قضايی آن را تسخير کرد. فيلم های واقعی يکی يکی از راه می رسيد. مجبور شده بودند
به کمک واسطه ها بخشی از فيلم ها را از اپوزيسيون خارج از کشور خريداری کنند. خالی
از لطف نبود تماشای نوزده ساعت فيلم از يک کنفرانس جنجالی که در آن زن و مردی به
علامت اعتراض لخت شده و کسانی رقصيده بودند. با يک تير دو هدف را نشانه می گرفتند.
از يکسو تکليف به جا می آوردند و بر پايه ی تصاوير فيلم پرونده سازی می کردند. از
ديگر سو جلوه هايی از تنوع و تکثر را بی ترس ازمچ گيری و متهم شدن به ديدن فيلم
های ضد انقلابی و جنسی می ديدند. هم فال بود، هم تماشا.
بهترين لحظات، در جريان بازجويی، هنگامی بود که
قاضی دادگاه يا قاضی تحقيق صدای اذان ظهر را می شنيدند. آستين ها را به نشانه ی
وضو گرفتن و ترک محل بازجويی بالا می زدند و می رفتند. در اين موقعيت با آن که برگ
های متعدد بازجويی روی صندلی های اتاق چيده می شد تا جواب بدهم- اما فضا خالی از
اغيار بود- به در و ديوار خوب نگاه می کردم. اشياء اتاق تحقيقات ويژه هر بار زاويه
تازه ای از زوايای روحيه حاکم بر آن محيط را آشکار می ساخت. همانطور که نسيم
برلين، به کادر قضايی و اداری شعبه سوم دادگاه انقلاب اسلامی فرصت داده بود تا با
نوع تازه ای از هموطنان خود آشنا بشوند، گردباد دادگاه انقلاب اسلامی نيز که من را
در خود فرو برد، فرصتی پيش آورد تا با گونه ای از هموطنانم در آميزم. کسانی که پيش
تر از آن ها شناختی نداشتم وارد حريم ذهن آشوب زده ام شدند. پيرمردی که گاهی برای
من چای می آورد، هر بار با شرمساری زير لب نجوا می کرد:
خجالت زده ام که اين جا کار می کنم. عيالوارم. چه
کنم؟ من را عفو کنيد.
روزی از روزهای خرداد ماه يک تلويزيون و ويدئو روی
ميز کنفرانس اتاق تحقيقات ويژه قرار گرفت. آک بند بود و برای نشان دادن فيلم های
کنفرانس برلين به مجموعه اشياء تحقيقات ويژه اضافه شده بود. به خوبی می شد حدس زد
قضات و ميهمانان آن ها که از نهادهای متعدد و موازی اطلاعاتی- امنيتی کشور می
آيند، ساعات خوشی را در آن اتاق می گذرانند. در ساعاتی که ما نبوديم، شايد بعد از
اذان مغرب و عشا وقت مناسب بود برای تماشای فيلم و استخراج مواد مورد نياز با هدف
پرونده سازی. همواره در تمام لحظات بازجويی احساس می کردم، کسانی از دار و دسته
امران و کارگردانان اصلی صحنه های نمايشی و دادگاهی به اين قاضی جاه طلب و ناتوان،
طرحی ارائه داده اند و از او خواسته اند کنفرانس برلين را به يک پرونده ی پر و
پيمان براندازی تبديل کند و سپس ناز شست بگيرد. گاهی به شدت دلم برايش می سوخت. می
ديدم چگونه برای جلب رضايت آن ها دست و پا می زند. درست مثل يک غريق که شنا نمی
داند. او به اندازه ای برای اجرای اوامر دچار مشکل شده بود که گاهی از زبانش در می
رفت و می گفت:
برای اين پرونده خيلی سرمايه گذاری کرده ايم. می
دانی چه قدر هزينه پرداخته ايم بابت فيلم های برلين؟ آخر بايد اين سرمايه گذاری به
جايی برسد.
يک بار که حرف هايی نزديک به اين مضمون را از او
شنيدم، دلسوزانه گفتم:
شما به درد قضاوت نمی خوريد. کاشکی مثل خيلی از
قضات به دنبال وکالت می رفتيد.
سه روز بعد برای بازجويی از زندان اوين به دادگاه
اعزام شدم. از بازجويی خبری نبود. حدود شش ساعت در همان اتاق رو به افتاب و غبار
آلود نشستم، عرق ريختم و آب نوشيدم تا سر انجام قاضی من را به حضور طلبيد. انتظار
داشتم پرسش های مهمی را در ارتباط با برلين با من در ميان بگذارد. ولی او که
خشمگين به نظر می رسيد، فقط به يک پرسش پيش پا افتاده در ارتباط با خودش اکتفا کرد
و گفت:
شما چندروزپيش به من گفتيد به درد قضاوت نمی خورم
چند شب است اين حرف شما من را بی خواب کرده. منظورتان چه بود؟ خواستيد بگوييد
شايسته ی قضاوت نيستم؟
دستپاچه شدم. شتابزده و ترسيده از وضعيتی که پيش
آمده بود گفتم:
به هيچ وجه قصد بدی نداشتم. منظورم اين بودکه شما
خيلی متواضع و خاکی هستيد.
با شنيدن اين پاسخ چاپلوسانه گل از گل اش شکفت،
بلند شد. راست و خدنگ ايستاد روی نوک پا. از من تشکر کرد و دستور داد چای بياورند.
قد کشيده بود.
هر چه زمان می گذشت، بيشتر و بيشتر با نوعی از
قضات آشنا می شدم که خود می دانستند به درد قضاوت نمی خورند. وضع موجود به ان ها
فرصت داده بود تا بر مسند قضاوت بنشينند.
نو رسيده ها به مسند قضاوت، ضعف و زبونی خود را به
صورت های مختلف ظاهر می کردند. گاهی با دلجويی و نزاکت قلابی، و گاهی با خشم و غضب
قلابی، در هر دو حال خود را لو می دادند. روح بلند قضاوت در کالبد کوچک شان نمی
گنجيد. آثار نا هماهنگی جسم با جان مشاهده می شد. هر چند تلاش می ورزيدند آن را
زير سرپوش رفتار ناشيانه و پيروزمندانه پنهان کنند.
رقص مرگ
پيش از حضور در دادگاه انقلاب که روز ۱۰ ارديبهشت
۱۳۷۹ اتفاق افتاد، به دوست ديرينه ام شيرين عبادی وکالت دادم تا در صورت بازداشت،
او يا هر وکيل ديگری که مصلحت بداند پی گير کارهايم بشوند. به قراری که بعد ها
مطلع شدم، شيرين عبادی با وکالتنامه ی تمبر شده به دادگاه انقلاب مراجعه کرده بود.
اما رفتار قاضی با او چنان توهين آميز بوده که وکيل بعد از خروج از دادگاه،
بلافاصله استعفای خود از وکالت را اعلام نموده و در توجيه اين تصميم توضيح داده
نمی تواند با موکل خود ديدار کند يا در جريان تحقيقات حضور يابد، لذا استعفا می
دهد.
او ضمن مصاحبه با بخش فارسی راديوهای خارجی همين
مضمون را بيان کرده است. من از آن چه خارج از زندان در جريان بود اطلاع نداشتم. در
سلول انفرادی بی خبر از اين قصه ها نشسته بودم و به سرنوشت نا معلوم خود می
انديشيدم. تا آن که ضمن يک بازجويی تا حدودی با خبرهای منتشره خارج از زندان آشنا
شدم.
آن روز به محض ورود به دادگاه، حاکم خيره به من
نگاه کرد و گفت:
حالا جواب زنم را چی بدهم؟
از شنيدن اين سؤال بند از بندم جدا شد. چه اتفاقی
افتاده بودکه پای همسر قاضی هم در پرونده ی برلين به ميان کشيده می شد. سرا پا گوش
و چشم شدم تا چيزی بفهمم. قاضی ساکت بود و همچنان خيره به من نگاه می کرد. سرانجام
با ترس و لرز گفتم:
قربان در چه موردی بايد جواب همسرتان را بدهيد که
نمی دانيد چه بگوييد؟
کلام او مثل تير بر قلبم نشست:
اگرمن که قاضی دادگاه انقلاب اسلامی هستم از دو تا
زن بخورم، زنم نمی گويد از زن هم کمتری؟
باز هم نفهميدم قاضی در باره چه موضوعی سخن می
گويد. ساکت شدم. دست آخر گفت:
مثل اين که خودتان را به کوچه ی علی چپ می زنيد؟
فکر می کنيد نمی دانم شما و شيرين عبادی با هم تبانی کرده ايد تا آبروی من را پيش
زنم ببريد؟ ضمنا عليه نظام جمهوری اسلامی هم درراديوهای بيگانه سمپاشی کنيد؟
دوباره دست و پای خودم را جمع کردم. با احتياط
پرسيدم:
کی ما تبانی کرده ايم؟ چرا عليه زن شما بايد تبانی
کرده باشيم؟ من که دو هفته بيشتر است با جهان خارج از زندان ارتباط ندارم. قاضی
تحقيق (بازجو) همان که زيرنظر حضرتعالی از من بازجويی می کند وقتی وارد اتاق می
شوم، تمام روزنامه ها را زير ميز می چپاند تا مبادا تيتر بزرگ يکی از روزنامه ها
را ببينم و با جهان خارج ارتباط برقرار کنم. دراين شرايط من چگونه توانسته ام با
شيرين عبادی عليه همسر شما و نظام جمهوری اسلامی تبانی کنم؟
قاضی خيز برداشت. شق و رق نشست. اندکی قد کشيد.
گردن خود را بالا آورد. باد به غبغب انداخت و گفت:
پيش از زندانی شدن توطئه و تبانی کرده ايد. نگاه
کن بالای اين استعفانامه را بخوان. تاريخ زده است دوم خرداد ۱۳۷۹خيال کرده اين
حيله گری هاازچشم من دورمی ماند. فورا تا استعفا نامه را ديدم فهميدم درکار چه
توطئه ای هستيد. فهميدم با اين شگرد خواسته ايد به جهانيان بفهمانيد در سالروز دوم
خرداد بی عدالتی در قوه ی قضاييه بيداد می کند. اما کور خوانده ايد. من با منافقين
سر و کارداشته ام دست همه ان ها را خوانده ام و فتنه شان را در نطفه خفه کرده ام.
شما که جای خود داريد. دو تا رفيق قديمی که هر دو وکيل دادگستری هستيد تصميم گرفته
ايد من و نظام را بی سکه کنيد. وگرنه چه ضرورتی داشت پيش از بازداشت و محاکمه وکيل
بگيری؟
قاضی ادامه داد:
ببينيد، ترديد ندارم اسباب چينی و توطئه کرده ايد.
چون می دانيد به موجب تبصره ذيل ماده ۱۲۸ قانون آيين دادرسی کيفری مصوب سال ۱۳۷۸
قاضی می تواند وکيل را به مرحله ی تحقيقات راه ندهد. تصميم گرفته ايد چشم تان را
از اين قانون بدزديد تا عبادی بيايد، من او را راه ندهم. آن وقت او با استفاده از
ارتباطات خود هو چی بازی در آورده و در راديو های بيگانه عليه نظام سم پاشی کند.
همانطور که گفتم نمی دانم جواب زنم را چه بدهم.
خدا کند از اين خبرها بی اطلاع بماند. وگرنه چيزی از مردانگی برايم باقی نمی ماند.
می گويد از زن کمتری!
هاج و واج و حيران مانده بودم. نمی دانستم اين بخش
از بازجويی را که به همسر قاضی مربوط می شد چگونه جواب بدهم. دلم می خواست می توانستم
کار محيرالعقولی بکنم تا از مردانگی قاضی نزد همسرش اعاده حيثيت بشود. من هم پی
کار خود بروم توی همان سوراخ انفرادی. اما چگونه؟ افکار پريشانم را نمی توانستم
جمع و جور کنم.
قاضی زهرش را در کام من ريخته بود. بعد از آن
تعدادی اوراق بازجويی با سؤال های بی سر و ته پر کرد و روبرويم گذاشت. سؤال ها
کمترين خط و ربطی با کنفرانس برلين نداشت. از من می خواست تا شرح کامل ديدار های
خود را با شيرين عبادی پيش از حضور در دادگاه يعنی پيش از ۱۰/۲/۱۳۷۹ بنويسم.
همچنين شرح توطئه تبانی و مذاکرات فيمابين را!
يکی يکی اوراق را می خواندم و پاسخ می نوشتم. بی
فايده بود. زهرخند می زد. کله اش را با تمسخر و نارضايتی تکان ميداد و می گفت:
خيال می کنيد با بچه طرفيد؟
توانست با اين شگرد که از اظهارات ناراضی است،
انواع و اقسام برگ های بازجويی را که عموما موضوع واحدی داشت از من بگيرد. سرانجام
دسته ای کاغذ را که با دستخط من پر شده بود جمع کرد و در کيف گذاشت. از جا برخاست،
من را به راننده ها سپرد و رفت. گويا اوراق را برد تا برای زنش بخواند و آن شب
مردانگی آسيب ديده خود را ترميم کند.
در مسير دادگاه انقلاب اسلامی تا زندان، ديگر بار
خاطره ها هجوم آورد. چهره ی اپوزيسيون خارج از کشور که در جريان کنفرانس فحش می
داد و نعره می کشيد، اعتراض می کرد، می رقصيد، و لخت می شد پيش رويم ظاهر شد. اين
تصاوير با تصويری از قاضی که مأمور بود و معذور در هم آميخت. آن ها در هم ادغام
شدند. از ميانه تصاوير در هم فرو رفته، آن زن معترض که در پوشاک خفاش فرو رفته بود
و به رقص مرگ تظاهر می کرد شاخص می شد. شايد به لحاظ شباهت ظاهری که از روز ورود
به دادگاه با او احساس می کردم، تصويرش پياپی در نهانخانه ی ذهن تکثير می شد.
رقص مرگ را همه با هم ساخته و به اجرا گذاشته
بوديم. من، بازجو، قاضی و اپوزيسيون. هر يک از ما در ايفای نقش های خود آزادی را
زير پا لگد مال می کرديم. هيچ يک آزادی ديگری را به رسميت نمی شناخت. همه می
خواستيم متکلم وحده باشيم. بی کم و کاست. در مدت ۲۱ سال بعد از انقلاب که سهل است،
پيش تر و پيش تر، همه جا، آزادی را در تعريف کلی آن روی سرمان می گذاشتيم و حلوا
حلوا می کرديم. و همين که به تعاريف جزيی می رسيديم، آن گاه که ازادی ملموس و فردی
می شد و حکومت هم در ميانه نبود، آن را به نفع خودمان مصادره می کرديم.
قضات دادگاه انقلاب اسلامی می ترسيدند فرزندان
انقلاب زير نام اصلاح طلبان، کاسه کوزه ان ها را به هم بريزند و دادگاه انقلاب را
که دکان پر مداخل سود جويان و حافظان قدرت انحصاری شده بود تعطيل کنند. آن ها
اراده کرده بودند، به فرمان بالا دستی ها يعنی پای اصلی ماجرا با تنظيم پرونده های
براندازی و همکاری با بيگانگان يک باره صدای اصلاح طلبان را خفه کنند و نگذارند
بحث ضرورت انحلال دادگاه های انقلاب گسترده بشود. گروه موسوم به اصلاح طلب درون
حاکميت می خواست وانمود کند همين قانون اساسی موجود که استوار است بر موازين
اسلامی حقوق مردم را تأمين می کند، مشروط بر آن که با تفاسير آن ها از موازين
اسلامی به موقع اجرا گذاشته بشود نه با تفاسير هزار ساله ی اقتدارگرايان و سنتی
ها. اصلاح طلبان انتظار داشتند آن همه تفاسيرکهن از موازين اسلام يک باره و يک شبه
به فرمان آن ها دود بشود و به هوا برود. هيچکس هم به ان ها استناد نکند.
اپوزيسيون خشمگين می خواست ثابت کند اصلا ماندگاری
در ايران ائتلاف با دشمن است. او نيز نعره می کشيد تا سخن فعالان ماندگار در ايران
را از هر دسته و گروه در گلو بشکند.
همه ما همگام با همديگر آزادی را تشييع می کرديم و
در حلقه ی رقص مرگ می چرخيديم. با قرار گرفتن در سلول و رها شدن از چادر و پهن شدن
روی کف سلول، رقص مرگ را از ياد بردم. جرعه ای چای به همه دغدغه ها پايان بخشيد.
ساعتی خواب عميق که بعد از تحمل فشار بازجويی بسی دلپذير و انرژی بخش است به
فريادم رسيد. تمام ماجراهای يک روز استثنايی به حاشيه ی ذهن خزيد و سپس از حاشيه
ذهنی که زندگانی را خواب می ديد و مرگ را به فراموشی می سپرد، بکلی رانده شد.
آوازه خوان، نه اواز
آوازه خوان يک مرد زندانی بود. مردان زندانی در
طبقه بالای بند انفرادی زندان زنان هر شامگاه دم می گرفتند. کاسه و بشقاب فلزی را
به هم می زدند. صدای آواز و کوبش پای مردی که به ساز آن ها می رقصيد و می خواند در
سلول محل اقامت من منعکس می شد. مردان بعد از پايان نماز مغرب و عشا و بعد از
دعاها و نوحه های شبانه که دسته جمعی اجرا می شد، شام می خوردند. آن گاه اوازه
خوان نغمه ای را ساز می کرد. ديگران با کاسه و بشقاب و قاشق با او همراه می شدند.
آوازه خوان بی ترس از حاجب و دربان می زد زير صدا و يک ترانه ی عاميانه قديمی را
سر می داد:
من زن ملا نميشم
چرا نميشی؟
آوازه خوان بشکن می زد، می رقصيد و می گفت:
کاری که ملا می کنه
با قول هوالله می کنه
لای در و وا می کنه
هر روز حتی در ساعات بازجويی، لحظه ها را می شمردم
تا زمان رقص و آواز مردان زندانی شروع می شد. افسوس که اين لذت شبانه را با
ناشيگری از دست دادم. يکی از روزهای آفتابی که در هواخوری کوچک بند، روی زمين زير
آفتاب ولو شده بودم، زن زندانبان به بهانه ی استفاده از هوای تازه امد و در جوارم
نشست تا مرا زير چشم داشته باشد، به تدريج فراموش کرد در چه موقعيتی است. سر درد
دلش باز شد. از جور و ظلم مادر شوهر حکايت ها گفت. از تنبلی بچه ها گلايه ها داشت.
من نيز جذب رفتار دوستانه اش شدم. ايجاد رابطه انسانی برای يک زندانی که مدتی را
در انفرادی گذرانده مائده اسمانی است. زندانبانان زن مانند زنان زندانی به همدم و
همدل نياز دارند. ساعتی با هم گپ زديم. زن باور نمی کرد که دختر من در يک آپارتمان
اجاره ای در محله ای واقع در مرکز شهر تنها است. باور نمی کرد زنی که سال ها بود
روزنامه ی کيهان و نشريات همسو با آن از او يک غول ثروتمند و مرتبط با کانون های
قدرت جهان ساخته بودند کلفت و نوکر و آشپز و راننده ندارد. گپ دوستانه دريچه دنيای
تازه ای را پيش روی زندانبان گشود که برايش تازگی داشت و پر از شگفتی بود.
افسوس و صد افسوس که من، زندانی فاقد سوء پيشنه،
خام شدم، تحت تأثير اين گپ دوستانه قافيه را باختم و برايش از دلخوشی های کوچک خود
در بند انفرادی سخن گفتم. به او گفتم شب ها بعد از نماز مغرب و عشا و بعد از دعاها
و نوحه های شبانه با آواز يک آوازه خوان مرد که بالای سرم پا می کوبد و می رقصد و
آواز می خواند حال می کنم. زن زندانبان از شنيدن حکايتی که ان را نسنجيده با او در
ميان گذاشتم، دگرگون شد. آشکارا در نقش خبر چينی خود فرو رفت. فرسنگ ها از من
فاصله گرفت. با صدايی مرعوب کننده گفت:
شب های عزيز محرم و صفر و آواز؟ آن هم آوازی که
روحانيون را به تمسخر می گيرد؟
ناگهان از خواب غفلت پريدم و فهميدم بند را آب
داده ام. به خبر چين اعتماد کرده بودم. با او هم صحبت شده بودم. دير شده بود. نمی
توانستم حماقت خودم را ماست مالی کنم. از روز بعد تا پايان دوران بازداشت موقت،
هرگز صدای آوازه خوان را نشنيدم. صدای او خاموش شد. اين مختصر دلخوشی را از دست
دادم . لابد برای آن آوازه خوان پر شور پرونده سازی کرده بودم. به تصور من صدای
آواز او در همه اتاق های بند حتی در محل استراحت زندانبانان طنين می افکند. بعد از
واقعه تازه فهميدم که اين صدا به لحاظ همجواری، فقط در سلول من منعکس می شده است.
دير شده بود. لغزش کلام کار خودش را کرده بود.
از آن پس، در ساعات شامگاهی بعد از نماز و دعا و
نوحه شبانه، سکوت مرگبار بند مردانه را در خود فرو می برد. به خودم ناسزا می گفتم.
از خامی و ناشيگری خود حرص می خوردم و برای آن آوازه خوان يگانه می گريستم.
بی گمان زن زندانبان همان روز گزارش رد کرده و
پنبه اوازه خوان را زده بود. خبرچين توانسته بود آواز پر معنای آوازه خوان زندانی
را خفه کند. به قراری که بعدها فهميدم، زن زندانبان چند دانگ صدا يی داشت و از
نوحه خوانی در جماعات زنانه به مقام رفيع زندانبانی رسيده بود. از برکت گزارش هايی
که رد می کرد هر سال سفری به سوريه، زيارتی و سياحتی به مکه و مدينه داشت. جنس
وارد می کرد، می فروخت و زندگی پر و پيمانی برای خود و خانواده اش فراهم می ساخت.
ديگر زنان زندانبان از اين امتيازات محروم بودند. ساده می زيستند و از چنبره قدرت
های مافيايی می گريختند.
پرچم زنانگی
از هواخوری زنانه، دريچه های نيمه باز سلول های
انفرادی طبقه بالا که مردانه بود ديده می شد. يک مرد زن نما در ساعاتی که احساس می
کرد زنان زندانی در هواخوری پرسه می زنند، شورت و کرست زنانه ای را از پنجره
چسبيده به سقف سلول به سمت هواخوری به نمايش می گذاشت.
پرچم زنانگی اين انسان که تکليف خود را با جنسيت
اش به اراده خود تعيين کرده بود، همه را با خنده و شادمانی آشتی می داد. می گفتند
او مردی است که دوست دارد زن باشد. لباس زنانه می پوشد، بزک می کند و در ميهمانی
ها و پارتی ها حضور می يابد. بارها او را گرفته بودند، ولی سودی نداشت. مرد زن نما
با پرچم زنانگی و صدايی که نازک می کرد با کرشمه از درون سلول برای زنان زندانی
پيام می فرستاد:
خواهرهای عزيز، من را از خودتان بدانيد. اسم من
مينااست. هيچ کس نمی خواهد باور کند مثل شما ها ظريف و احساساتی هستم. خاک بر
سرشان. هی من را می آورند توی اين هلفدونی. ولی هر کاری بکنند، من مرد بشو نيستم.
زن هستم. افتخار می کنم. می ميرم برای لباس های زنانه ام. خوش به حال شما هاکه
هيچکس مجبورتان نمی کند در بند مردانه زندانی بشويد. به خواهری مان سوگند هر قدر
شکنجه ام کنند، دست از زنانگی بر نمی دارم. زنانگی شعار من است.
محال است اسم خودم را عوض کنم. مگر مينا چه عيبی
داردکه بايد بشود محمود. گور پدر شناسنامه و گواهی ولادت واين جور چيزها. اصلا به
کسی چه مربوط است. همه حق دارند جنسيت شان را خودشان انتخاب کنند. پدر و مادرم
اشتباه کرده اند که اسم محمود را روی من گذاشته اند.
محمود کجا و من کجا؟ خودم که حق دارم اشتباه آن ها
راجبران کنم.
زن ها در هواخوری ريسه می رفتند. زنان زندانبان با
آن که با مينا از راه دور حشر و نشر داشتند، به زن های زندانی نهيب می زدند تا
آهسته بخندند. ولی پرچم زنانگی محمود که دوست داشت همه او را مينا بنامند همه روزه
به اهتزاز در می آمد، بخصوص در ساعاتی که هواخوری زنانه شلوغ می شد، محمود با صدای
نازک، آن ها را سرگرم می کرد.
زندان به ادميزاد می آموزد تا با حداقل امکانات
شادمانی کند. هر روز که گلی در باغچه ی بسيار کوچک هواخوری می شکفت، همه ان را می
ديدند و می بوييدند. حال آن که در فضای آزاد، در پارک ها، کناره خانه ها، همه بی
آن که گل ها را ببينند و ببويند و بپايند، پا روی آن ها می گذارند و بی اعتنا رد
می شوند.
مينا و گل هايی که در باغچه کوچک هواخوری بند
انفرادی زنان می روييد، تبديل به باغ دلگشا شده بودند. در فضايی چنان کوچک،
شادمانی ها بزرک می شدند و دل های تنها را تسخير می کردند. حتی دل های شکسته ی
زنان زندانبان را که از بد روزگار با اين شغل ارتزاق می کردند.
بازی های ميرغضب
صبح تا شام در سلول انفرادی به انتظار نشسته بودم.
از بازجويی و احضار خبری نشد. همين که اذان مغرب از بند مردانه بالای سر شنيده شد،
زنگ ورودی زندان زنان را به شدت نواختند. چيزی نگذشت که زن زندانبان سلول من را
گشود و دستور داد فورا حاضر بشوم و برای بازجويی به محل ديگری بروم.
از اينکه در ساعت شب احضار شده بودم جا خوردم.
ترسيدم. وحشت وجودم را تسخير کرد. تمام بدنم خيس عرق شد. پشت در ورودی بند حسن
آقا، مردی که او را تا آن شب نديده بودم انتظارم را می کشيد . از قرار رابط بند
زنانه با بند مردانه چسبيده به ان بود. حسن آقا با لحن تحقير آميز در حاليکه اب
دهان خود را روی باغچه حياط تف می کرد به من دستور داد تا دنبالش راه بيفتم. پا
کشان رفتم. از روز بازداشت پاشنه کفش های اسپورتم را خوابانده بودم. آن شب احساس
کردم دارم به جايی می روم که جزو بافت زندان مردانه است. طبق قانون، بازجويی در
زندان آن هم در ساعات شب ممنوع است. اما در آن ساعات هولناک آن چه از مخيله ام نمی
گذشت «قانون» بود. مجموعه های قوانين را بکلی از ياد برده بودم. فقط به چشم و دهان
کسانی خيره می شدم که مأمور بودند و معذور. زندانبان، حسن آقا، قاضی، بازجو، مدير
دفتر، راننده، همه و همه مأمور بودند و معذور. حاشا هم نمی کردند. باحسن آقا وارد
محوطه ای شديم که درهای آهنی آن به شدت به هم می خورد و صدای وحشتناک آن دل را در
سينه می طپاند.
حسن آقا کارکشته بود. می دانست چگونه بر ترس و
وحشت زندانی بيفزايد. گويا طی ۲۱ سال موهای خود را در همين راه سفيد کرده بود.
يعنی در راه ترساندن زندانی و به اصطلاح بريدن او. هر چند ثانيه يک بار فرمان می
راند:
زود باش برو اين طرف، حالا برو آن طرف. دست راست،
دست چپ. بپيچ، از پله ها برو پايين...
سرانجام به جايی رسيدم که ميعادگاه شبانه متهمين
با مير غضب بود. حسن آقا در را پشت سر من طوری به هم زد و قفل کرد که پنداشتم می
خواهند همان جا سرم را از تن ام جدا کنند. در اين فضا جز ترس و وحشت و سکوت چيزی
حاکم نبود. دو طرف يک راهرو باريک سلول های انفرادی صف کشيده بودند. خالی از
زندانی. در فاصله ان ها يک ميز مستطيل کوچک بازجويی ديده می شد با دو صندلی. ظاهرا
يکی برای بازجو، يکی برای متهم. در جای ديگری، يک ميز با پايه های بلند به چشم می
خورد که شلاق و شکنجه را تداعی می کرد. روی ميز را با فلز ميخ کوب کرده بودند تا
به سهولت از ضايعات ناشی از شکنجه شسته بشود. از سقف راهرو باريک ميان سلول ها تعداد
زيادی زنجير و طناب آويزان بود. نمی دانم برای چه؟ به ياد قصابی و سلاخ خانه
افتادم و لاشه هايی که بر آويزه های آهنی می رقصند. به ياد رقص مرگ افتادم در
ميانه ی زمين و آسمان. پشت ميز بازجويی نشستم، تنهای تنها در اوج ترس و وحشت. اينک
از بالا صدای سرفه اشنای اکبر گنجی را می شنيدم و صدای شهلا لاهيجی را که حرف می
زد، ديگر بار سکوت حاکم شد. دوباره حسن آقا با طمطراق کليد را در قفل چرخاند و به
من نهيب زد:
بيا دنبال من.
رفتم. با او از چند پله گذشتم و قاضی را آن بالا
در جايگاه تازه ای يافتم. در جايگاه بازجوی مستقر در زندان. در جايگاهی به وضوح
غير قانونی. مردی هم در گوشه ديگری از اتاق داشت نماز می خواند.
بی مقدمه پرسيد:
خانم کار تا حالا زندان نرفته ايد؟
پاسخ شنيد:
خير
شادمانی وجودش را تسخير کرد. مثل اين بود که می
خواست بی برو برگرد از يک زندان نرفته بی تجربه فورا اقرار بگيرد. با تبسم پرسيد:
اين چند روز با دخترتان حرف زده ايد؟
پاسخ شنيد:
خير
گوشی تلفن را از روی ميزی که پشت آن نشسته بود
برداشت و گفت:
شماره تلفن خانه تان را بگوييد.
چيزی نگذشت که صدای دخترم را شنيدم. بکلی فراموش
کردم کجا هستم. جان گرفتم. دل و جرأت پيدا کردم. صدای آزاده به من قوت قلب داد.
همين که حس کردم او هست و دارد زير سقف خانه خودش نفس می کشد، شرايط بر من آسان
شد. به خاطر می آورم که پرسيد:
کجا هستی ؟
و شنيد:
توی لباس هايم!
پيش تر قاضی اخطار کرده بود جز احوالپرسی چيزی
نگويم و بخصوص نگويم از کجا زنگ می زنم. گوشی را که گذاشتم بازی ميرغضب بالا گرفت.
آن مرد که نماز می خواند سلام داد و جانماز را وا نهاد تا قاضی عزم نماز کند. مقرر
شده بود قاضی بعد از نماز، در محل بازجويی، يعنی همان زيرزمين هولناک حضور يابد و
پرس و جو کند. صدای زنگ تلفن اراده قاضی را تغيير داد. از آن سوی خط صدای همسرش به
گوش می رسيد که از او می خواست فورا هر کاری دارد رها کند و بشتابد دنبال پسرشان.
زن می گفت بهتر است فورا برود و پسر دانشجو را از دانشگاه به خانه برساند. مکالمه
به خوبی حاکی از آن بود که زن و مرد برای امنيت جگر گوشه شان دغدغه ی خاطر دارند.
مرد بدون بحث فرمان زن را پذيرفت و به ان مرد که نماز را سلام دادگفت:
آقا سعيد شما زحمت بازجويی از خانم کار را بکشيد.
من بايد بعد از نماز بروم دنبال پسرم. مادرش نگران است.
دوباره به ازاده انديشيدم و تنهايی او. به اينکه
قضات متظاهر به حفظ امنيت ملی، خوب می دانند هنوز امنيت فردی را نتوانسته اند
تأمين کنند. به اينکه مادران و پدران را از فرزندان شان جدا می کنند، بی آن که
جرمی مرتکب شده باشند، آن ها را به بند می کشند. در صورت لزوم بچه های مردم راشلاق
می زنند و آن ها را سال ها گوشه زندان رها می کنند. اما نمی گذارند خاری به پای
فرزندان خودشان بنشيند. بيهوده بود اين گونه مقايسه و افسوس. واقعيت مثل تيغه
برهنه شمشير پوست و استخوانم را می دريد. آقا سعيد، جوان و خوش قيافه و خوشرو
آماده می شد تا بر پايه ی يادداشت حاج آقا من را بازجويی کند. دوباره به فرمان حسن
آقا از پله ها پايين رفتم. رو در روی آقا سعيد نشستم. او سيگاری بود. سؤال هايی را
مطرح کرد که روز اول در بازجويی مطرح شده بود. گويا به تصور قاضی ابتدا من دروغ
گفته بودم و حال می خواست در جو ارعاب و ترس، پاسخ های درست را دريافت کند.
در اين هنگام قاضی که اماده ی ترک زندان شده بود
با آستين های بالا زده و تظاهر به اينکه دارد وضو می گيرد، اين طرف و آن طرف می
خراميد و در آن محيط دهشتناک از زير چشم من را می پاييد. دوباره پرسيد:
خانم کار دفعه اول تان است که به زندان آمده ايد؟
و ديگر بار شنيد: بله
به پرسش های آقا سعيد پاسخ داده بودم. آقا سعيد رو
کرد به قاضی که در حال ترک محل بازجويی بود و گفت:
قربان، خانم کار می گويد در جلسه ای که در دفترش
در تهران با توماس هارتمن نماينده ی بنياد هنريش بل (برگزار کننده کنفرانس برلين)
و خانم شهلا لاهيجی داشته است، آقای رستمخانی حضور نيافته.
قاضی مزورانه خنديد و خطاب به من گفت:
عجب... قبلا گفته بوديد حضور داشت.
برآشفتم و با شگفتی گفتم:
هرگز چنين نگفته ام.
قاضی رفت. آقا سعيد با چند سؤال بی سر و ته و
تکراری کار را تمام کرد. مرخص شدم و دنبال حسن آقا راه افتادم و وارد بند انفرادی
زنانه و سلول خودم شدم. به تدريج در سلول همان احساسی را پيدا می کردم که در خانه
ام داشتم. سلول تبديل به خانه دوم من شده بود. با وجود هول و هراس آن شب بازجويی،
صدای دخترم مثل قطعه ای از يک موسيقی آرام بخش تمام وجودم را به وجد آورده بود. در
سلول با آرامش خيال خوابيدم. بی ترس از آن چه محتمل بود اتفاق بيفتد.
سحرگاهان با صدای کلاغ ها بيدار شدم. از آن به بعد
هر شب موقع اذان مغرب تا پاسی از شب طپش قلب پيدا می کردم. همينکه زنگ در ورودی به
صدا در می آمد به نظرم می رسيد حسن آقا آمده است تا دوباره من را با خود به شکنجه
گاه ببرد. کاملا شرطی شده بودم و قلبم از ساعات مغرب به بعد مثل قلب گنجشک ترسيده،
در قفسه سينه به تلاطم می افتاد. پزشکان زندان پياپی مقدار داروی آرام بخش را بالا
می بردند و به من توصيه می کردند در سه نوبت حتی در ميانه بازجويی داروها را مصرف
کنم. چنين می کردم.
|