« دريا کابوسهايمان را نخواهد شست ؟! » ،
و چند سروده ديگر ..
محمد ايل بيگی
امشب
ستارکان ،
به
خواب من نخواهند آمد .
امشب
ماه ،
گذری
در روياهايم نخواهد کرد .
امشب
درخت
-
باشاخه هاي لرزان دربادش - ،
مرا
از خواب بيدار نخواهد کرد .
امشب
پرندگان ،
مرا
بروي بالهايشان نخواهند نشاند .
امشب
مردمانرا ،
خندان
و شاد و شکم سير و آزاد و
آزاد
نخواهم يافت !
امشب
دريا ،
کابوسهايم
را نخواهد شست .
در
سرزمينم
بجز
وحشت و وحشت از مرگ
چيزی
نخواهيم يافت
-تالختی
به روياهايمان
رنگ
و بوئی دهيم ؟
۱۵
فروردين ۸۱
" تا انقلاب مهدی "
محکوميم ؟!
چرا
نرويم به ماوراي اختلافهايمان
تابيابيم
هم بودن هايمان ؟
چرا
به سادگی نرويم
به
ماوراي خودمان
تا
بيابيم خودمانرا ؟
چرا
نرويم به قعر
تا
بيابيم خودمانرا درسطح ؟
چرا
هستيم دراينجا ؛
باکين
بانفرت
با
مال اندوزی
بادرد
با
درد دادن ؛
باشکنجه
باهمه
را به هيچ کردن ؟
چرا
نمی توانيم دوست بداريم ؛
طبيعت
را
باران
را
برف
پاک را
گرماي
طاقت فرسا را
سرما
را
شب
را
روز
را ؟
چرا
تفاوت ها را نمی توانيم دوست بداريم ؟
چرا
نمی توانيم دوست بداريم ؛
تو
بودن را
من
بودن را
ما
بودن را
در
اينجا بودن را
در
آنجا بودن را
سفيد
بودن را
سياه
بودن را
سرخ
و زرد بودن را
...
و سبز بودن را - که ابتداي همه ی چيزهاست !
چرا
نمی توانيم دوست بداريم ؛
با
دين بودن را
بی
دين بودن را
زشت
بودن را
زيبا
بودن را
بد
خلق بودن را
خوش
خلق بودن را ؟
چرا
نمی توانيم بدهيم ؛
محبت
را
گردش
آزاد را
نان
را
خانه
را
گرما
را
خنکای
را
تفريح
را ؟
چرا
نمی توانيم تقسيم کنيم ؛
دوست
داشتن را
خنده
را
اشک
را
جان
جانان را ؟
چرا
نمی توانيم انسان باشيم ؟!
-
" خدايا ، خدايا ! تا انقلاب مهدی " محکوميم ؟!
۲۷
فروردين ۸۱
من انسان نيستم !
شرمگينم
واز شرم در خود می پيچم :
چرا
نمی توانم بدی هارا از بين ببرم
چرا
نمی توانم خوبی ها را برقرار سازم
چرا
تا بدين سان نالايقم که
هيچ
چيز را نمی توانم عوض کنم
چرا
در دگرگونی جهان اينچنين اخته ام ؟
"
زايش مان
انسانيتمان
و
نه اصل و نسب مان ! "
حرف
خوبی ست
اما
فقط همين ؟!
چه
کرد بايد
چه
کرد بايد
چه
کرد بايد ؟!
چرا
اينچنين بديم
-انسانيم
، مگرنه ؟!
انسانيت
يعنی بد بودن ؟
انسانيت
يعنی آفتاب را سوزاندن ؟
انسانيت
يعنی باران را از بين بردن ؟
انسانيت
يعنی تجاوز ؟
و
انسانيت يعنی وحشی گری ؟
و
انسانيت يعنی غلام غلام قدرتمداران بودن ؟
پس
:
من
انسان نيستم !
۳۱
ارديبهشت ۸۱
خدايتان ، خدائی اگر می دانست
...
به
: آخوندهای بسيار خدا شناس !
خدايتان
،
خدائی
اگر می دانست
چنين
مان نمی کرد :
-خوار
و ذليل !
خدايتان
،
خدائی
اگر می دانست
گرفتار
شمايان تان می کرد ما را ؟
۱۵
فروردين ۸۱
سيمرغمان ساز !
به : بهروز
جوانمردی
-بی
آنکه قهرمان باشی !
انسانی
-با
خوبی هايت وکمی هم با بدی هايت .
راستا
مردی
-با
ريشه های راست و
غرقه
در افکار چپ :
نان
را برای همه می حواهی ؛
آزادی
را براي همه می خواهی .
اگر
چه هرگز در فقر نزيستی
اما
فقر را براي هيچ کس نمی خواهی .
انسانی
-از
نوع عادی ترين ها : از خوبترين ها !
پافشار
مردی
نازنين
از دست رفته ام را دوستی
صبر
عظيم داری و
دلی
به وسعت دريا : با توفان هايش !
تقديمت
ميدارم
کوچک
گفته ام را به شاملو :
سيمرغا
!
به
قاف راهمان نيست ،
تو
فرودآ
وچون
ما خاکی شو !
بيا
و
سيمرغ
گونه بيا و
سيمرغمان
ساز !
۱۵
فروردين ۸۱
بعد ار بيست و سه سال ...
اگر
چه ازاول ميدانستند که
مغول
وار خواهند آمد ؛
ويرانگرانه
خواهند آمد
اما
:
يواش
يواش آمدند
وحتی
می توان گفت :
-دزدانه
آمدند !
گفتند
: " ما به تفاوت اعتقاد داريم
حتی
در ميان خودمان :
فکلی
هست ؛
عمامه
سياه بسر هست
عمامه
سفيد بسر هست ؛
عباي
سياه به تن هست
عبايی
قهوه ای به تن هست
عباي
سفيد به تن هست
-
وحتی اگر ترس ازاتهام کمونيست بودن در ميان نبود - ،
سرخ
عمامه بسر و عباي سرخ به تن هم ميتوانست باشد ! "
مردم
چه می خواستند ؟
نان
و آزادی و استقلال
يا
: استقلال و نان و آزادی .
گفتند
:
"
ميدانيد که ساليان سالست که ما هم گرسنه ايم ؛
پس
ماهم نان می خواهيم .
آزادی
راهم - لاقل براي خودمان - ، می خواهيم .
استقلال
روحانيت - وفقط روحانيت - را هم صدالبته ميخواهيم
پس
توافق کنيم :
-شما
خواهيد گفت : استقلال ، آزادی
و
ما اضافه خواهيم کرد : جمهوري اسلامی !
و
شما زنها هم چادر بسر کنيد
-
تنها براي دهن کجی به شاه !
فرماليته
ست فقط !
بايد
معتقدانمانرا رنگ کنيم !
و
يکبار که شاه رفت
ماهم
می رويم به قم ، به مشهد
و
هيچ اجباری هم به چادر نحواهد بود ! "
به
قول شاملو :
"
ای ياوه ، ای ياوه ..."
هلهله
ها کرديم ،
شادی
ها کرديم ،
خيابان
هارا جارو کرديم
-
و حتی گلاب هم ريختيم ؛
"
آقا " می آمد .
"
مترقی " هامان تا کسی می گفت :
"
از اين امامان و امامزادگان فرجی نيست ! "
می
گفتند :
"
هيس ! تفرقه درصفوف خلق ، حاشا ! "
وهمراه
با حزب الله : " بحث بعد از انقلاب ! "
...
و بعداز انقلاب ،
وقتی
زنها روانه خيابان ها شدند ،
باز
گفتند :
"
بساط تان را جمع کنيد !
-
تفرقه در صفوف خلق ، حاشا ! "
وقتی
عده قليلی از آزادی ها و
آزادي
مطبوعات دفاع می کردند
می
گفتند :
"
به دست امپرياليست ها بهانه ندهيد !
-
تفرقه در صفوف خلق ، حاشا ! "
وقتی
دانشگاه ها رابستند
و
آقاي رئيس جمهور بنی صدر
فاخرانه
دانشگاه را فتح کرد و نطق عظيم !
گفتند
:
"
تفرقه در صفوف خلق ، حاشا ! "
وقتی
" طاغوتيان " ، " ساواکيان " و ... را - بی هيچ محاکمه ای - ،
کشتند
مرحبا
!مرحبا ! گفتند
و
هرگز به ظن شان نرفت که فردا نوبت خودشان خواهد شد !
و
نگفتند : " بس است کشت وکشتار ! اعدام را لغو کنيد ! "
وقتی
امام دستور جاسوسی به بچه ها را داد
گفتند
: " پدرمادر ضد انقلابي تانرا معرفی کنيد ! "
وقتی
جنگ ويرانگر - از هر دو طرف - ، برپاشد
گفتند
: " دفاع ميهنی بايد کرد ! " ؛
"
پاسداران را به سلاحهاي سنگين مجهز کنيد ! " ؛
"
و جنگ ، جنگ تا به قيامت ! "
واز
صلح و بس است کشتار و کشتار هيچ نگفتند !
خدمت
ها کردند و خدمت ها !
اما
خدمت نشناسان
هنوز
پای بند سوگند اولشان بودند :
مغول
وار بايد آمد و
ويرانگرانه
همه چيز را ويران بايد کرد !
مجاهدين
را از پا در آوردند ؛
کمونيست
ها را از پا در آوردند ؛
آزاديخواهان
را از پا درآوردند
وحتی
خدمتکاران را از پا درآوردند :
توده
ای ها را از پا درآوردند ؛
"
رنجبران " را از پا درآوردند ؛
اکثريتی
ها را از پا درآوردند ؛
"
دولت امام زمان ، دولت بازرگان " را کنار زدند ؛
ملی
- مذهبی ها را کنار زدند !
...
و آنگاه که ديگر هيچ کس نماند
افتادند
به جان خودی ها :
برپاکنندگان
وزارت اطلاعات را کنار زدند ؛
استاندارانی
، فرماندارانی ، شهردارانی ، پاسدارانی ... را کنار زدند ؛
وحتی
نزديک بود که " سردار بزرگ سازندگی " را کنار زنند ...
اما
... اما
خطر
نزديک شد :
نق
زدن هاي کوچک
به
نجوا ها بدل شدند
نجواها
به
صداهاي کم و بيش بلند
و
صداها به اعتراض ها ...
"
سردار بزرگ ..." دوباره مقرب شد
استاندارانی
، فرماندارانی ، شهردارانی ، پاسدارانی ... دوباره مقرب شدند
و
بانيان " ۲ خرداد " مقرب " شوراي نگهبان " شدند
وشدند
از نظر بين المللی محترم !
...
و حاميان حقوق بشر !
و
شدند اصلاح طلب و مترقی
وبسادگی
شدند : " ناجی ! "
به
قول شاملو :
"
ای ياوه ، ای ياوه ..."
۲۰
فروردين ۸۱
|