سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۱- ۱۰ دسامبر ۲۰۰۲

بخش هائی ازکتاب

گردنبند مقدس

(۲)

نوشته مهرانگيز کار

 

اکبرگنجی از من قاطعانه خواست تا دست کم در مراسم رسمی کنفرانس حجاب داشته باشم. اکبر گنجی تأکيد کرد خود معتقد به اصل آزادی در انتخاب پوشاک است، مصلحت ايجاب می کند تا من درمراسم رسمی کنفرانس با حجاب ظاهر بشوم. وقتی از اکبر گنجی پرسيدم:

منظورت ازمصلحت چيست؟ اين کنفرانس با کنفرانس های بسيار ديگری که من در آن ها بی حجاب ظاهر شده ام فرقی ندارد. از طرف ديگر تو درعمل ثابت کرده ای که مصلحت گرا نيستی و به تند روی شهره شده ای. چرا با من از درمصلحت در آمده ای؟

دراين کنفرانس حجت الاسلام يوسفی اشکوری حضور دارد. چنانچه حجاب نداشته باشيد، او بايد هزينه سنگينی بابت بی حجابی شما تحمل کند

گردنبند مقدس

مهر انگيز کار

نشر باران ، استکهلم ، سوئد

۲۲۶ صفحه ، نوامبر ۲۰۰۲

 

 

بخش هائی از کتاب گردنبند مقدس خانم مهرانگيز کار، برای انتشار، از سوی انتشارات باران در اختيار ما گذاشته شده است، که بتدريج منتشر خواهد شد. ما تهيه و خواندن اين اثر ارزنده را به همه علاقمندان به مطالعه و نيز به مسائل جاری در ايران توصيه می کنيم.

هم چنين از آقای مسعود مافان ، مدير انتشارات باران متشکريم که بخش هائی از اين کتاب را برای انتشار در اختيار ما قرار دادند

 

قربانی

 

از ورودی زندان اوين با اتومومبيل دادگاه گذر کرديم. در بخش خواهران خوب بازرسی شديم- تا جايی که شهلا بعد ها گفت او را با دستکش يک بارمصرف که مخصوص معاينه ی زنانه است بازرسی کرده اند- مبادا مثل زندانيان معتاد و قاچاقچی درون اندام زنانه خود مواد جاسازی کرده باشد- از اتاقک خواهران بازرس بيرون رفتيم. ما را به دفتر و دستک زندان سپردند. دستور رسيد به ما چادرهای سرمه ای مخصوص زندان بدهند. من چادر سياهم را با چادر سرمه ای کثيفی که تعداد کثيری ترازوی عدالت روی آن نقش بسته بود عوض کردم. چشم گرداندم تا ببينم شهلا چه کرده است. بی اختيار خنده ام گرفت. چادر سرمه ای فقط تا نصف قد و بالای او را پوشانده بود. ناگهان خشم ناشی از معاينه ی زنانگی بغض شد و در گلويش ترکيد. رفت روی زمين نشست، سر را بر زانو نهاد و های های گريه را سر داد. در آن نقطه بود که فهميديم قربانيان نگون بختی بيش نيستيم.

از آن اداره که نام و مشخصات ما را در سيستم کامپيوتری اش ثبت کردند، خلاص شديم. ديگر شهلا را نديدم تا بيست روز بعد. هر دو در سلول های انفرادی يک بند به سر می برديم. اما به زندانبانان اخطار شده بود نگذارند حالی مان بشود که با يکديگر هم بند هستيم. بعد ها به نقل از شهلا در جايی نوشته شد:

صدای باز شدن دريچه کوچک روی در فلزی را که شنيد، تازه به وجود آن پی برد. زنی به او نگاه می کرد. دريچه دوباره بسته شد. او همچنان ايستاده بود، سعی کرد به مدد قد بلندش از لا به لای تخته هايی که پنجره کوچک نزديک سقف را می پوشاند، بيرون را ببيند. فايده ای نداشت، تاريک بود:

پس شب شده است، شهلا لاهيجی دوباره همانطورکه ايستاده بود، به پتو نگاه کرد، مهری چه می کند. مهرانگيز کار را جلوتر از او برده بودند و او ديده بود- برای لحظه ای- که او را به سه درجلوتر هدايت کرده بودند. در فلزی باز شد، زنی، گرده ای نان و يک بسته حلوا ارده به دست او داد،

- اين چيه؟

- شام.

- شام؟

- بله.

- آن خانم ديگر، خانم کار؟ خانم کار هم اين جا هست؟

- نمی دانم، چنين شخصی را اين جا نداريم!

- اما من خودم ديدم...

- سؤال نکنيد ممنوع است! اين جا سلول انفرادی است!

نور بيرون پنجره، می گفت که صبح شده است... شيفت عوض شده بود،

شخص ديگری دريچه را باز کرد.

- خانم کار؟!...حالشان خوب است؟

- چنين شخصی اين جا نداريم!

- چرا هست! سه سلول آن ورتر!

- سؤال نباشد، گفتم چنين شخصی را اين جا نداريم!

شب اول قبر

نمی دانم چرا ساعت ۷ عصر ۱۰ ارديبهشت ۱۳۷۹ وقتی در سلول بند ۲۰۹انفرادی زنان پشت سرم بسته شد به ياد شب اول قبرافتادم و قصه هايی را که در دوران کودکی از صاحبان منابر در شب های دهه عاشورا شنيده بودم از ضمير خفته بيرون کشيدم. به راستی نکير و منکر را انتظار می کشيدم. فضای سلول که بی شباهت به قبر نبود نويد می داد انتظار زود به پايان می رسد. خودم را توی چادر سياهم قنداق کرده بودم تا از کثافات سلول در امان بمانم. ناگهان ساعت ۱۱ شب زن زندانبان در زد، دستور داد چادر بپوشم و آماده بشوم. به شدت ترسيدم. فکر کردم می خواهند من را ببرند شکنجه گاه. چنين نبود. نکير و منکر آمده بودند. اما بدون سؤال و جواب. مأمور معذور که قرار بازداشت موقت را صادر کرده بود و عاجزانه اعتراض من را بر آن افزوده بود، اينک باد به غبغب داشت و در کار آن بود تا ثابت کند دستورات مقامات بالا را بی کم و کاست اجرا کرده است. او همراه با رئيس زندان اوين و دو معاون بی سيم به دست آمده بودند تا دسته جمعی اين ضعيفه هفت خط را از نزديک رؤيت کنند. لابد قاضی می خواست بگويد گوسفند را سالم تحويل داديم، مبادا از قربانگاه بگريزد. تحويل گيرندگان هم لابد قبول کردند. نمی دانم. هر چه بود ماجرای شب اول قبر را تداعی می کرد.

ديگر بار به سلول خزيدم. مثل کرم خاکی. من ماندم و توالت کثيف و متعفن سلول، چراغ مردنی آن، فرش ها و پتوهای کثيف و بقايای خشکيده مدفوع و استفراغ زندانيان پيشين که معتاد بودند. خودم را توی چادر سياه خوب پيچيدم و ادای خوابيدن را در آوردم.

ده ها بار تا صبح دريچه زندان را باز کردند و بستند. ده ها بار از جا پريدم. با اين همه شکر گزار بودم که زندانی دهه ی ۷۰-۱۳۶۰ نيستم و می توانم آزادانه کف سلول غلت بزنم، بی آن که بدنم به بدن ديگر زندانيان چسبيده باشد.

باری، صبح شد. صدای چرخ گاری به يک شب استثنايی پايان بخشيد. گاری حامل صبحانه بود. مقداری مربا گرفتم و آن را بلعيدم. از درون تهی شده بودم.

 

گردنبند مقدس

 

جسم توش و توان گرفت. روح با محيط اخت شد. داشتم با فضای زيست خود به هماهنگی موزونی می رسيدم. ساعت مغز از کار افتاده بود. فقط يک آرزو دست از سرم بر نمی داشت:

کاشکی بتوانم يک بار ديگر زندگی را درکنار دخترک ۱۵ ساله ام از سر بگيرم.

نمی دانستم در چه حال است و در خانه و کاشانه کدام دوست و آشنا بيتوته می کند. نمی دانستم چگونه با موضوعی چنين غريب و غير قابل فهم کنارمی آيد. دلم برای او که در ماجراهای سياسی نقشی ايفا نکرده بود می سوخت. من و هم نسلانم ردا و قبای مقدس را روی سرش گسترده بوديم. او که در واقعه دخالتی نداشت. اصلا هنوز نطفه اش منعقد نشده بود. همه نقش ها را ما بازی کرده بوديم. آينده را ما از او دزديده بوديم.

داشتم به گناهان ناکرده نسل های جوان می انديشيدم که ناگهان دريچه ی کوچکی که روی در سلول ها نصب شده و از بيرون چفت و بست می شود، باز شد. زن زندانبان از من خواست تا فورا حاضر بشوم. وقت انگشت نگاری بود. همراه با او راهی شدم. خود رو زندان در برابر ورودی اصلی بند آماده حمل زندانی بود. خودروهايی که مخصوص رفت و آمد زندانيان در محوطه داخلی است، بی شباهت به نعش کش نيست. به اشاره پای راننده روی گاز يا ترمز از جا کنده می شود و آدم های زندان نديده ای چون من را تمام قد به هوا می برد و روی کف خودرو پرت می کند. البته اين اتفاق فقط يک بار می افتد. در دفعات ديگر زندانی با تجربه می شود، دو دستی به نيمکت های زوار در رفته و ميله ها می چسبد و به تدريج ياد می گيرد جان خود را با انواع شگردها و حيله ها حفظ کند تا از آفات و بلايای زمينی در امان بماند بی جهت نيست که پرسنل زندان ها از سابقه دارها حساب می برند. يک در آهنی کنار دست راننده خودرو نصب کرده اند که مشبک است و هميشه سرباز وظيفه کنار آن می ايستد و بعد از ورود زندانی به اتاق خودرو، آن را از طرف راننده که او نيز لباس زندان به تن دارد، قفل می کند، مبادا زندانی بگريزد. معمولا وقتی يک زن زندانی از بند به جای ديگر منتقل می شود، حتما يک زن زندانبان بايد او را همراهی کند و بپايد تا مبادا برای زن زندانی حرف در بياورند و او را به پرسنل زندان ببندند و قصه ای و شايعه ای بر سر زبان ها بيفتد.

باری به مقصد رسيديم. روی چارپايه مقابل دوربين نشستم. يک زن که چادر سياه به سر داشت از من احوالپرسی کرد. در پاسخ گفتم:

حال شما که متهم نيستيد از من بهتر است.

زهر خندی زد و گفت:

از کجا فهميديد من متهم نيستم؟

از چادر سياه تان.

با خشم به من نگاه کرد و گفت:

چادر شما هم که سياه است.

راست می گفت. بعد از شب ورود به زندان دستور رسيده بود از چادر خودم استفاده کنم. چادرهای سرمه ای با نقش ترازوی عدالت خاص زندانيان است و من از پوشيدن آن معاف شده بودم.

زن رفت پشت دوربين، خم و راست شد. فاصله و نور و زاويه را هماهنگ کرد. سپس يک گردنبند فلزی را از جايی برداشت. روی شماره های آن کار کرد. زن با چرخاندن آخرين عدد، گردنبند را روی شماره ۱۱۳۴۵ تنظيم کرد و به گردنم آويخت. توی دوربين زل زدم. نور فلاش چند بار از روبرو به نيمرخ راست و نيمرخ چپ بر من تابيد. زود عکس ظاهر شد. در اختيار مردی قرار گرفت که پشت يک کامپيوتر نشسته بود. کارت با مشخصات شناسنامه ای من صادر شد. عکس مزين به گردنبند را به ان الصاق کردند. از آن لحظه تبديل شدم به ساکن شماره ۱۱۳۴۵ زندان اوين که تصوير ده انگشت دست او در حالات مختلف در سجل احوال کيفری اش به ثبت رسيده بود. انگشتانی که سال ها در فضای اختناق دو نظام سياسی فقط در کار نوشتن و اطلاع رسانی بود. زن، من را راهنمايی کرد تا از درون جعبه تکه پاره های پارچه را بردارم و با استفاده از مواد پاک کننده دست هايم را در دستشويی بشويم.

رنگ مواد سياه رنگ انگشت نگاری پاک شد. اما ازسنگينی گردنبند روی گردن و شانه هايم چيزی کاسته نشد. از اين رو گردنبند را به نام «مقدس» در شناسنامه ذهنی ام ثبت کرده ام. در برابر زنی که در ۵۶ سالگی به اتهام ۳۳ سال نوشتن و گفتن در باره مسايل اجتماعی و سياسی، تبديل به يک شماره می شود، دنيا رنگ ديگری به خود می گيرد. هويتم متلاشی شد. در وجودم حسی شعله کشيد که تا آن وقت با آن آشنا نبودم:

 

حس انتقام

 

نمی فهميدم برای فرو نشاندن اين آتش که درون سينه ام را می سوزاند چه خواهم کرد. فقط می فهميدم سر انجام کاری خواهم کرد. شيطان قادر است به سهولت خود را تکثير کند. گردن آويز مقدس، من را تا مرز يک انسان انتقامجو تنزل داد. چگونه تلافی کنم، تنها پرسشی بود که از آن صبحگاه بر من چيره شد. به سلول بازگشتم. به سرعت فهميدم زن دوربين چی متهمی است که به اتهام صدور چک بی محل در زندان است و برای گذران زندگی تک فرزندش، تن به کار در زندان داده و گردنبند ها را به گردن زنان متهم می آويزد و عکس می گيرد. اين جا بود که فهميدم از فرهنگ زندان چيزی نمی دانم و گاهی شتابزده داوری می کنم. از کجا معلوم که مقدس، خود زندانی افراد ديگری نباشد؟ به نظرم رسيد در اين کشور همه زندانی يکديگرشده ايم!

وجدان بيدار شده

از پشت ديوار هواخوری بند انفرادی زنان که هواخوری مردان متصل به ان است، صدای سرفه های بی وقفه ی اکبر گنجی به گوش می رسد. او در انفرادی مردانه، آن سوی ديوار زندانی است. با صدای سرفه ی او آشنا شده ام. از همان شب اول که کنفرانس شروع شد، از عصر روز ۱۹ فروردين ۱۳۷۹، سرفه ی او هم شروع شد. درست در نخستين لحظات هجوم معترضين به سخنرانان. سرفه ادامه داشت تا زندان. اکبر گنجی فقط در ميز گرد شب اول حضور يافت. ميز گرد«ايران بعد از انتخابات» غروب ۱۹ فروردين ۱۳۷۹ با شرکت عزت الله سحابی، يوسفی اشکوری، کاظم کردوانی، اکبر گنجی و من برگزار شد. بعد از آن جلسه که افتتاحيه ی کنفرانس بود، ديگر کسی او را نديد. در هتل بستری شد و به مداوايش پرداختند. اکبر گنجی وقتی با نشريه « تاکس اشپيگل» مصاحبه کرد و آن نشريه از قول او تيتر زد «جای خمينی در موزه است»، روزنامه کيهان و ديگر مطبوعات همسو در ايران، بر او تاختند. گنجی پيش از کنفرانس برلين، مغضوب اينان شده بود. با افشای اسراری از قتل دگرانديشان موسوم به قتل های زنجيره ای مهره های درشت را عليه خود برانگيخته بود.

سرفه های گنجی من را بر بال خيال سوار کرد. به فکر واداشت. با خود کلنجار رفتم تا گنجی را که يک انقلابی قديمی و مخلص و مؤمن به نظام جمهوری اسلامی بود، در يک جمله تعريف کنم. او در نو جوانی به جريان وسيع انقلاب پيوسته و بعد دينی آن را تقويت کرده بود. شايد در جريان تحکيم پايه های نظام برآمده از انقلاب بر شيوه های غير دموکراتيک هم صحه گذاشته بود. نمی دانم. محتمل است چنين باشد. اما می دانم اکبر گنجی هنگام ظهور دکتر سروش در جای پرچمدار نوانديشی دينی، ماهنامه ی کيان را با نظرات او تغذيه کرد و همزمان برای نشر آثار دکتر سروش و ترويج و تبليغ آن در جمع دانشجويان طرفدار جمهوری اسلامی از جان مايه گذاشت. او پيش تر در نشريه ی کيهان قلم می زد و همزمان در وزارت ارشاد اسلامی تحت نظارت محافظه کاران کار می کرد. اگر در زندگی سياسی اکبر گنجی افت و خيز ديده می شود، بايد آن را با تحولات ژرف و وسيعی مرتبط دانست که انقلاب ايران را به کجراهه کشاند. اکبر گنجی و هم مسلکان او در جای «وجدان بيدارشده» ی جمهوری اسلامی در دهه دوم انقلاب به تدريح ظهور کردند. او بخصوص سمبول صديق اين وجدان بيدار شده است. سرفه های گنجی در زندان تا هفته ها ادامه يافت و من به هر سوراخ سنبه ای برای بازجويی کشانده می شدم، صدای سرفه ی گنجی را از پشت ديواری و حصاری می شنيدم و خاطره ی اقامت در برلين، پيش رويم زنده می شد.

صبح روز بعد از ورود به برلين که هنوز کنفرانس افتتاح نشده بود(۱۸ فروردين ۱۳۷۹) او را در سالن صبحانه ديدم. پرشور و سرمست. مثل يک بچه از شوق سفر هيجان زده بود. شادمانی می کرد و برای ديدن ديوار فرو ريخته ی برلين لحظه ها را می شمرد. همچون طفلی که به شهر بازی می رود، چشم هايش از شادمانی برق می زد. گونه هايش شکفته بود. گل انداخته بود.

لحظه ی موعود فرا رسيد، اتوموبيل ضد گلوله برای او و مهندس عزت الله سحابی فراهم شد. من، کردوانی و اشکوری با اتوموبيل های عادی راهی شديم. اکبر گنجی با تمام وجود از ويرانی ديوار برلين ذوق می کرد. گاهی می دويد تا بقايای ديوار را که به ياد آن واقعه تاريخی نگاه داشته بودند از نزديک لمس کند. اين بخش از ديوار با نقاشی هنرمندان کوچک و بزرگ تزيين شده است. اکبر گنجی مثل پروانه دور بقايای واقعه تاريخی قرن می چرخيد، عکس می گرفت و همه را سر پا نگاه داشته بود. به سختی توانستيم او را از آن جا دور کنيم و برای ناهار به رستوران برويم.

وجدان بيدار شده ی جمهوری اسلامی که از نزديک ديده بود حکومت های ايدئولوژيک به خود حق می دهند در پناه تک حزبی و تک صدايی، مردم رابه حمايت رياکارانه وادار کنند، اينک بر مزار نيرومند ترين حکومت ايدئولوژيک قرن بيستم ميلادی سرمستانه می رقصيد. سمبول وجدان بيدار شده جمهوری اسلامی از سوی مديران بلند پايه که هنوز وجدان شان در خواب بود، البته تحمل نمی شد. طبيعی است در حکومت های استبدادی که همگان بايد همسوی مراد در جايگاه مريد گام بردارند، رويگردانی هر فرد از ابراز ارادت بی چون و چرا، نشانه ای است از تخريب شالوده هايی که حکومت بر آن استوار شده است. اينک نشانه های تزلزل، سقوط و ويرانی در سيمای کودکانه، خندان، لجباز، اما بيدار اکبر گنجی آشکار شده بود. او زنگ خطر نبود. خود خطر بود. می خواستند هر طور شده صدايش را خاموش کنند تا ديگر بچه های انقلاب رد او را نگيرند.

 

ذکر مصيبت

 

تا روز ۱۹ فروردين ۱۳۷۹ بارها از سوی پاسداران ارزش های انقلابی به من توصيه شده بود با حجاب در کنفرانس ها ظاهر بشوم. با آن که به اين توصيه عمل نمی کردم، اما از آن بر می آشفتم.

۲۱ سال بعد از انقلاب، صبح روز ۱۹ فروردين ۱۳۷۹، اکبرگنجی از من قاطعانه خواست تا دست کم در مراسم رسمی کنفرانس حجاب داشته باشم. اکبر گنجی تأکيد کرد خود معتقد به اصل آزادی در انتخاب پوشاک است، مصلحت ايجاب می کند تا من درمراسم رسمی کنفرانس با حجاب ظاهر بشوم. وقتی از اکبر گنجی پرسيدم:

منظورت ازمصلحت چيست؟ اين کنفرانس با کنفرانس های بسيار ديگری که من در آن ها بی حجاب ظاهر شده ام فرقی ندارد. از طرف ديگر تو درعمل ثابت کرده ای که مصلحت گرا نيستی و به تند روی شهره شده ای. چرا با من از درمصلحت در آمده ای؟

پاسخ داد:

دراين کنفرانس حجت الاسلام يوسفی اشکوری حضور دارد. اگر او در کنار شما بنشيند و بحث نوانديشی دينی را مطرح کند، چنانچه حجاب نداشته باشيد، او بايد هزينه سنگينی بابت بی حجابی شما تحمل کند. راضی نشويد، اين روحانی روشنگر و خوش فکر صدمه بخورد. گاهی کار ارزش آن را دارد که يک متفکر و فعال در صحنه سياسی هزينه بپردازد. مثلا آقای عبداله نوری اينک دارد هزينه ی گزافی می پردازد بابت کار بزرگی که انجام داده است. او با روزنامه خرداد فضای سياسی را گسترده کرد. هزينه اش را هم پرداخت. الان در زندان اوين به سر می برد، شايد اگر آن جا نبود، ما در جمع خود او را داشتيم. يوسفی اشکوری اگر قرار است هزينه ای بپردازد، بهتر آن که بابت کار بزرگی به ان تن در دهد. نه بابت بی حجابی شما. حيف است نيروی او را که صرف روشنگری می شود سهل و آسان فقط به علت همنشينی با يک زن بی حجاب در کنفرانس برلين از دست بدهيم.

توصيه ی اکبر گنجی را پس از ساعتی بحث و جدل پذيرفتم. ضمنا به او يادآوری کردم که ايرانيان خارج از کشور من را به گونه ديگری می شناسند. می دانند و چه بسا ديده اند پيش از انقلاب يک زن اجتماعی و بی حجاب بوده ام. حال اگر در اين جا حتی يک تکه پارچه به اندازه کف دست روی سرم بيندازم، تنش ها از آن چه پيش بينی می کنند بيشتر خواهد شد. اکبر گنجی از من خواست تا به اين نکته بها ندهم، بلکه به وضعيت سياسی يوسفی اشکوری بينديشم و به خاطر او حجاب بر سر کنم. پذيرفتم. ساعاتی بعد، پيش از ترک هتل با حجت الاسلام يوسفی اشکوری موضوع را در ميان گذاشتم و گفتم که من نظرات آقای اکبر گنجی را پذيرفتم و در مراسم با حجاب ظاهر خواهم شد. حجت الاسلام يوسفی اشکوری با شگفتی گفت:

شما آزادانه سليقه های خودتان را مراعات کنيد. بخصوص که من به اجباری بودن حجاب حتی در شرع انور معتقد نيستم تا چه رسد به مصلحتی يا قانونی بودن حجاب. من حاضر و آماده هستم تا بهای آزادی را بپردازم. آزادی درانتخاب پوشاک حق انسان هاست. شما از اين حق خود به خاطر مصالح من يا ديگری صرفنظر نکنيد. ممکن است آقای اکبرگنجی خودشان از خطرات محتمل که همنشينی با يک سخنران زن و بی حجاب در پی دارد نگرانی خاطر داشته باشند. شايد هم به عاقبت کار من می انديشند. در هر حال شما آزادانه عمل کنيد.

با آن که حجت الاسلام يوسفی اشکوری با سعه ی صدر، من را در انتخاب آزاد گذاشت و دست و پايم را نبست، ولی من نظرات اکبر گنجی را تأمين کردم. تا پيش از آن که پشت ميز سخنرانی قرار بگيرم روسری در ميان دست هايم بود و بعد از رسميت جلسه افتتاحيه روسری را روی سر انداختم و زير گردن گره زدم. در اين موقعيت که قرار گرفتم فرياد و فغان مخالفان حاضر در جلسه به اسمان رسيد. مرا هو کردند. صدای مردی که نعره می کشيد و می گفت:

زنيکه روسری ات را بردار.

هرگز از ياد نمی رود. هر بار اين جملات را می شنيدم رو به سوی اکبر گنجی لبخند می زدم. او نيز لبخند را با لبخند پاسخ می گفت. ما هر دو با آن که در يک طيف فکری و سياسی قرار نمی گرفتيم، ولی مشکلات فعاليت فرهنگی و سياسی در ايران را خوب می شناختيم. به اندازه ای که من به اکبر گنجی به لحاظ شجاعت و رويارويی با کج فهمی ها احترام می گذاشتم. شايد او نيز به خستگی ناپذيری من در عرصه ی گفتن و نوشتن ارج می نهاد. هرچه بود اين احترام متقابل که دو طيف متفاوت سياسی را به همنشينی با هم فرامی خواند، در تاريخ تحولات سياسی ايران تازگی داشت و برای من هم شيرين بود.

روزی از روزها در دومين ماه از بازداشت موقت، وقتی بازجو صادقی (آقا صادق) به من گفت اکبر گنجی به ما اعتراض کرده و گفته است چرا من را با اين دو تا لائيک (منظورمن و شهلا لاهيجی بوديم) توی يک اتوموبيل می گذاريد و از زندان به دادگاه انقلاب می آوريد، تکان خوردم. سعی کردم به خود بقبولانم نقل قول از نوع شگردهای امنيتی و قضايی است، می خواهند تفرقه بيندازند و حکومت کنند. با اين باور خوش بودم که بار ديگر از زبان همان بازجو شنيدم اکبر گنجی گفته است خانم کار حجاب را هم به زور من پذيرفت. اين جا بود که دل در سينه ام فرو ريخت. بازجو نمی توانست دروغ گفته باشد. شگردی در کار نبود. راست می گفت. من حسب توصيه اکبر گنجی در تمام ميزگرد ها روسری بر سر داشتم. اين نکته را من، او و اشکوری می دانستيم، لاغير.