جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۱- ۶ دسامبر ۲۰۰۲

بخش هائی ازکتاب

گردنبند مقدس

نوشته مهرانگيز کار

گردنبند مقدس

مهر انگيز کار

نشر باران ، استکهلم ، سوئد

۲۲۶ صفحه ، نوامبر ۲۰۰۲

 

 

بخش هائی از کتاب گردنبند مقدس خانم مهرانگيز کار، برای انتشار، از سوی انتشارات باران در اختيار ما گذاشته شده است، که بتدريج منتشر خواهد شد. ما تهيه و خواندن اين اثر ارزنده را به همه علاقمندان به مطالعه و نيز به مسائل جاری در ايران توصيه می کنيم.

هم چنين از آقای مسعود مافان ، مدير انتشارات باران متشکريم که بخش هائی از اين کتاب را برای انتشار در اختيار ما قرار دادند.

 

 

وارونه

تقويم را وارونه ورق می زنم. روی کاغذ پاره ای از آن نوشته ام «شنبه ۱۰ ارديبهشت ۱۳۷۹، ۲۴ محرم ۱۴۲۱، ۲۹ آوريل ۲۰۰۰ ميلادی.»

امروز با حاکم ميعاد دارم. در انتظارم تا او را ببينم، با جلوه های آسمانی اش! زمان بی نام را به حال خود وانهاده ام. اينک زمان نام دارد. مناسبت تاريخی برايش جعل کرده اند. با طلوع آفتاب، ذهن را پر می کنند از القائات اعتباری. با غروب آفتاب، ذهن را آماده می کنند برای پذيرش آن چه مقرر است از سپيده دم روزی ديگر آغاز بشود. هر شامگاه جعبه ی جادويی خبر می دهد صبحگاه روز بعد انسان هايی با انديشه نو در ميعادگاه حاضر ميشوند و مورد پرس و جو قرار می گيرند.

راستی اين ها کيانند؟ به کدام تبار انسانی تعلق دارند؟ چرا خود را در لا به لای زمان بی نام از نگاه حاکم وقت ندزديده اند؟ او که در زمان بی نام اقتداری ندارد. دست مايه اش تقويم هايی است که زمان را به جعل تاريخ آلوده ا ند و کسانی به هر برگ آن نام بخشيده اند، سزاوار کسب و کاری که انتخاب کرده اند.

فرامين حاکم روی کاغذهای مهردار و مزين به ترازو ثبت می شود. در پناه تصويری از ترازو کسانی را که می خواهند دکان پر رونق کاسبکاران سياسی را تخته کنند فرا می خوانند، به حضور حاکم .با اين ضرباهنگ:

ساعت ... روز... در محل دادگاه ... حاضرشويد. نتيجه عدم حضور جلب است.

روز ۱۰ ارديبهشت ۱۳۷۹ به نام مجعول «آغاز رسيدگی به اتهامات متهمين کنفرانس برلين» نامگذاری شده است. در خبر های روزمره می بينم حاکم بر اريکه ی قدرت روی تلی از کاغذ پاره ها نشسته است و خود را خدا می پندارد. خدا را کجا می توان يافت؟ بی گمان در ژرفای زمان های بی نام و بی هويت. کيست که با طعم شيرين انديشه اشنا شده باشد و ازعرصه نبرد با نيروهايی که تقويم های رسمی را در چنگال خودگرفته اند دل بر کند؟ همچنان تقويم رسمی را وارونه ورق می زنم.

وای ... چه اندازه ترسناک است. روی هر برگ از تقويم هيولايی ايستاده است. آماده حمله و هجوم. می ترسم. تقويم را تکه پاره می کنم. آن کس که قرار است داوری کند از ميان خرده های کاغذ سر بر می کشد، چشم بر چشم های خسته ام می دوزد. او در ردای «مقدس» فرو رفته است. از روز معاد سخن می گويد. اغلب با صدای نرم وگمراه کننده.

در آستانه سال ۱۳۸۰ بعد از عبور از زمان بی نام، هر چه تقويم رسمی را وارونه ورق می زنم، از روزهايی می گذرم که در آن روزها انديشه ای را به صليب کشيده اند. به تدريج برگ های تقويم گزارشگر ده ها مصلوب خاموش می شوند. دستبند و چشم بند گاهی تمام سطح کاغذهای تقويم را پوشانده است.

چشم ها از زير چشم بندهای تقويم رسمی جهان پيرامون را می نگرند. گل ها را می پايند که دارد زير قدم هاشان له می شود. وقتی از زير نقاب چشم يک اسير به چشم آشنايی گره می خورد که او نيز در اسارت است، چشم ها با هم سخن می گويند. هيچ يک به کلام نياز ندارند. صدا تبديل به عنصری غيرضروری می شود. شايد آن هم اعتباری است. تا کسی به اسارت گرفته نشده باشد نمی تواند باور کند چشم ها می توانند بلند بلند حرف بزنند. راستی اين جا که ما ايستاده ايم چه خبر است؟

کسانی دارند صليب خود را بر دوش می کشند و به فرا خوان حاکم ره می سپارند. به چشم می بينم که در ميانه خرده پاره های تقويم سال پار و پيرار، کسانی دارند بی وقفه برای خويشتن خويش صليب می سازند. به جمع آن ها نخبگانی از پيروان حاکم پيوسته اند. اينک به قلمرو حکومت او نزديک شده اند و می خواهند مرزهای قدرت مطلقه اش را مشخص کنند. چه خبر است؟ چه شده است که ان ها به ارزش های اعتباری يا اعتبارهای ارزشی سخت بدگمان شده اند. به قراری که شنيده می شود آن ها روزگاری خود پاسدار همان ارزش ها بوده اند که اينک با آن درافتاده اند. خدا را چه بر سرشان آمده است که دارند ارزش ها را به بهای جان ويران می کنند.

بايد در اين ملک قرن ها زيسته باشی تا بتوانی به پرسشی چنين هولناک پاسخ بگويی. کسانی که تجربه ی قرون را همپای انسان ايرانی به دست نياورده اند. ازاينکه می بينند پاسداران ارزش های اعتباری دارند بت های خود ساخته را ويران می کنند شگفت زده می شوند. اما برای ما که ديری است به خود مشغول شده ايم و تقويم ها را وارونه ورق می زنيم، اين حادثه غريب نيست.

 

 

آشنا

ورق پاره های تقويم رسمی در هم شده است. همه آن ها را که روی هم بريزيم تبديل به قواره ای می شود متناسب با قامت اين ملت. بارها و بارها اين قواره را بر قامت کشيده ايم. به خيال آزادی، در دام آزادی فرو افتاده ايم. از دام که گريخته ايم، ديگر بار خيال چيره شده است، روزی ديگر و روزگاری ديگر.

اما اين آشنا، اين سرنوشت تکراری، هر بار برهنه تر از آن است که مقهور سر پنجه ی جاعلان تاريخ بشود. باز هم خيال دارد خود را در جای يقين بر من تحميل کند. يک بار ديگر در ميانه ی خيال و يقين، دوست دارم به يقين خود را بياويزم تا زنده بمانم. به جوان ها نگاه می کنم. .آن ها به يقين من قوت می بخشند. به خويشتن خويش می نگرم که حجم بزرگی از خيال را در زندگی به دوش کشيده ام و اينک زير بار آن فرو مانده ام. هرچند دل از خيال های برهم انباشته برکنده ام، اما دل را به يقين اطمينان بخشی که مثل شعله از چشم نسل های جوان سر بر می کشد، باخته ام. با چه کسی از سودا هايی که پيرانه سراغم آمده است و درون خسته ام را بر می آ شوبد سخن بگويم؟

تاريخ رسمی از خيال های باطل و يقين های مثله شده خبر می دهد. تاريخ غير رسمی چطور؟ آن که هنوز رسميت نيافته و خود را در تقويم ها به ثبت نرسانده است، حرف و سخن ديگری دارد.

به سادگی نمی توانيم با نسل های جوان رابطه ی کلامی برقرار کنيم. آيا اين را بايد به فال نيک گرفت يا نشانه ای شوم از آن چه در راه است. تعريف ما از آزادی، همان نيست که نسل های جوان را به خواستن بر می انگيزد. تعريف آن ها از آزادی چنان نيست که ما به ان خو گرفته ايم. پنداری قرن ها با هم فاصله داريم، نه سال ها. جوان ها با آن چه برای ما آشنا است و طی قرون به ان تن داده ايم بيگانگی می کنند. تکفير و توهين و در خفا زيستن را بر نمی تابند. به ريا کاری تاريخی که محصول بردباری تاريخی اجدادشان است تن در نمی دهند. آن ها قصد کرده اند تا ريشه ی ريا کاری تاريخی را بسوزانند. کرسی های وعظ و خطابه دارد زير نگاه پرسشگر آن ها متزلزل می شود و از پايه فرو می ريزد. جای خالی کرسی ها را با کدام يک از يافته های انسانی پر می کنند؟

 

ميعاد با حاکم

حاکم در بارگاه خود من را بی چادر نمی پذيرفت. چادر همرنگ شب پوشيدم. زير چانه را کش انداختم. مبادا بلغزد. زير چادر مقنعه سياه سر کردم، آن گونه که خواست حاکم بود. تمام پيکر زنانه ام را با مانتو شلوار، جوراب ضخيم و کفش سياه پوشاندم. به يک خفاش سياه تبديل شدم، در خور بارگاه حاکم. ياء تأنيث در سياهی مطلق شناور شده بود. در ميعادگاه حاضر شدم. حاکم از ديدار با خفاش راضی به نظر می رسيد. کاری به درون پر شور زنانه اش نداشت. اهل معنا نبود. همين که انسان مؤنث از ترس خود را به صورت خفاش در آورده بود، به او رضايت خاطر می بخشيد. برق رضايت در چشم هايش می درخشيد. قد می کشيد، از رويارويی با اهل انديشه احساس غرور می کرد. حاکم جوان بود، تا پيش از آن، با قاچاقچيان، چاقوکش ها و آدمکش ها سر و کار داشت. اينک به روايت پاره کاغذهای تقويم سال ۱۳۷۹ توفيق يافته بود تا معتادان به نوشتن و گفتن را به حضور بطلبد و آن ها را مرعوب کند. ديگرگون شده بود احوال او در سالی که از کمان کهکشان گريخته بود. می خواست ترس و سکوت را به اهل قلم پيشکش کند. دستی بر محاسن کشيد. چند بار پاها را که توی دمپايی پلاستيک زرد رنگ بازی می کرد جا به جا کرد. لای انگشت های پا را خاراند. سر کيف آمد. با مدير دفترش با ايما و اشاره حرف می زد. کمتر با کلام فرمان می راند. مدير دفتر ضمن همکاری ديرينه، ياد گرفته بود با نشانه وعلامت فرامين را بفهمد و اجرا کند.

آن روز نخستين فرمان در باره ی پرونده کنفرانس برلين را مدير دفتر دريافت کرد:

پرونده اش را بياوريد

پرونده ای در کار نبود. جز فيلم مونتاژ شده ای که همفکرانش در سيمای جمهوری اسلامی سه شنبه شب ۳۰/۱/۱۳۷۹ درجای گزارش کنفرانس برلين به مردم القا کرده بودند. بعدها دانستم بازوی ديگر حاکم، يک روزنامه هيستريک که خوراک سياسی عصرانه را برای امت تدارک می بيند و آن ها را به ويرانگری و خودزنی دعوت می کند، پرونده شسته رفته ای در اختيار گذاشته است. روزنامه ی کيهان در پنج شماره کيفر خواست عليه من را تنظيم کرده بود. به موجب اين کيفر خواست، از ۲۴ سالگی تا ۵۶ سالگی مرتکب جرم شده بودم. کيهان اهتمام ورزيده بود تا به حاکم بفهماند اين خفاش عاشق رنگين کمان زندگی است و با رنگ سياه که مزورانه ان را بر قامت کشيده است در جنگ است. او سيمايی ديگر و انديشه ای ديگر دارد و در تقابل با انديشه ها و القائاتی است که بوی مرگ می دهد.

حاکم به نيروی بازوهای ويرانگر خود جان گرفت. روز اول پرسش های بی سر و ته را روی اوراق بازجويی ريخت. من را در اتاق کثيف و غبارآلودی که رو به افتاب بود نزديک دادگاه نشاند. اوراق را می آوردند. من پر می کردم. آن ها می بردند.

اذان که از بلند گوی دادگاه انقلاب اسلامی پخش شد، حاکم با چند تکه نان قندی بر آستانه در ظاهر شد. اين بار او به راستی با سيمای خوش ظهور کرده بود. خود را پايبند رأفت و عطوفت اسلامی معرفی می کرد. نان قندی را نصف کرد. گفت ناهارش همين است و می خواهد امروز همين مختصر را با من شريک بشود. به من فهماند خيلی هم حاکم نيست. گفت و گفت تا باور کنم. من نيز باورش کردم. راست می گفت. از تبار مجريان صديق بود. مأمور بود و معذور. پرسش ناگفته ای را از درون چشم های حيرت زده من بر خواند. پرسش اين بود:

مگر قاضی می تواند مأمور باشد و معذور؟

بازجويی شروع شد . گفت:

شما در برلين حرف های خيلی بدی زده ايد.

کلام او را زنگ تلفن همراه بريد. پشت خط حاج آقا بود، يکی از آمران.

صدايش را می شنيدم که می گفت:

چرا دست دست می کنی؟ چرا اين زن را بالا نمی فرستی؟

مأمور، همان که گاهی خيال می کرد حاکم است، دست و پا گم کرد. به رييس قول داد هر چه زودتر اوامر را اطاعت کند. از زير چشم من رامی پاييد.

در چنگال اهل ريا، من هم رياکار شدم. شروع کردم به خوردن نان قندی. انگار چيزی از مکالمه امر و مأمور نمی فهمم و گوسفندی هستم از گله ی گوسفندان، آن گونه که مقدس را خوش آمد. مأمور معذور دوباره در جلد حاکم فرو رفت و سخن از سر گرفت:

شما حرف های خيلی بدی در برلين زده ايد، عليه شما، آقايان و آيات عظام موضع گيری کرده اند. خودتان بگوييد چگونه

می توانم به شما کمک کنم؟

نان قندی گلويم را گرفت. سرفه کردم. گيج شده بودم. قصاب ازگوسفند قربانی می خواست تا به او ياری برساند. کلام در دهانم يخ بست. اما چشم ها نمی دانم چگونه در چشمخانه چرخيد که گفت:

متأسفانه کار شما به اين زودی ها حل نمی شود. طول می کشد تا بتوانم کمک تان کنم بايد تحمل کنيد.

اين بار ديگر واضح و روشن گفته بود که مأمور است و معذور. گفته بود که ناچار است به اوامر آقايان تن در دهد. خيال های خوشی که در سر داشتم مثل باد که در تن ابرهای بهاری می افتد از هم گسيخت:

در سرزمينی که قاضی مأمور است و معذور چه بايدمان کرد؟

هر دو خاموش شديم. به هم نگاه کرديم. او رفت و من را با تکه ای نان قندی تنها گذاشت. ساعتی بعد به حضورش احضار شدم. يک جوان چشم روشن و مو بور با شادمانی، گويی فتح خيبر کرده بود، تند تند اوراقی را روی ميز گذاشت. مأمور معذور با شادمانی به من گفت:

متأسفانه قرار بازداشت شما صادر شده است. بخوانيد.

خواندم. سپس گفت:

حالا اعتراض کنيد.

طنزی تمام وجودم را تسخير کرد. زهر خند روی چهره ام نشست. گفتم:

من اعتراض ندارم. خوب می دانم مقرر شده است بروم زندان.

اين را سه شنبه شب در برابر جعبه جادويی فهميدم.

تصد يق کرد و گفت:

از آن گذشته خوب است بدانيد هيچ کس درقوه قضاييه ايران قرارها واحکام من را نمی شکند. سالها در همين شعبه افتخار همکاری با آقای محسنی اژه ای را داشته ام. ايشان در مقام رياست شعبه و بنده در خدمتشان...

شگفت زده پرسيدم:

پس چرا از من می خواهيد اعتراض کنم؟

چهره اش شکفت و گفت:

چون دوست دارم شکل قانونی کارها يم درست باشد. مملکت قانونمند است.

امتناع کردم. التماس کرد و گفت:

خواهش می کنم اعتراض کنيد تا همه چيز قانونمند پيش برود. من به اعتراض شما احتياج دارم.

اين بارخنده ها را فرو خوردم. تخم لق را سيد محمد خاتمی، پرچمدار شعار «قانونمندی» توی دهان آن ها شکسته بود. پس از دو دهه قانون شکنی، اينک تصميم گرفته بودند به خواسته های خود رنگ و لعاب قانون را بيفزايند. حذف دگرانديشان از عرصه ی حيات سياسی کشور عمده خواسته شان بود. حال که در برنامه ی حذف فيزيکی مخالفان بعد از قتل فروهرها، مختاری و پوينده به ناچار وقفه افتاده بود، حذف را با آرايه قانونی به خورد جامعه می دادند. به همان سمت و سو می رفتند که پيش تر رفته بودند. اين بار در لوای قانون. زير قرار بازداشت موقت را امضا کردم و اعتراض خود را بر آن افزودم. ديگر بار راهی اتاق گرم و آقتاب رو شدم و به چند مهر شکسته، چند جزوه ادعيه و تمثال هايی که به ديوار چسبيده بود خيره ماندم.

دقايقی بعد احضار شدم. اين بار شهلا لاهيجی متهم ديگر برلين هم آماده ی اعزام به زندان شده بود. چشم ها در هم پيچيد و به يکديگر قهقهه زد هيچ کس صدای قهقهه را نشنيد. جز صاحبان چشم هايی که داشتند بيخ و بن سرزمين شان را از نزديک لمس می کردند. شايد هم داشتيم به خودمان می خنديديم که انديشه را در محاصره دوربين های مخفی و آشکار، در برابر نامحرمان بر زبان رانده بوديم.

راهی زندان شديم. رايحه ی خوش چلوکباب که در راهرو دادگاه پيچيده بود به من فهماند که نان قندی فقط پيش غذای حاکم بوده است. در راه قصه ای را که مادرم در دوران کودکی بارها و بارها برايم خوانده بود ، زير لب زمزمه می کردم:

شيش در بستی نمکی

يه در نبستی نمکی

قصه های عاميانه حکيمانه است و تسکين بخش. مدت ۲۱ سال هفت در را بستم تا از تن پوشان مقدس نما در امان بمانم. يک شب فراموش کردم هفتمين در را ببندم. از همان يک در بود که ديو وارد شد و نمکی را ربود. در پايان قصه ی عاميانه شيشه عمرديو دردست های کوچک نمکی قرار می گيرد. مطمئن نيستم که در پايان قصه برلين اين بخش از قصه عاميانه شبيه سازی بشود.

در طول راه از سوی مدير دفتر- که بی سيم به دست و مسلح ما را همراهی می کرد- فرمان صادر شد با هم حرف نزنيم. مگر چشم ها می گذاشتند. به جای هزاران لب، چشم ها سخن می گفتند. کنفرانس برلين و صحنه های آن در برابرم جان می گرفت. به ياد آوردم روزی را که به فرودگاه فرانکفورت رسيديم. حافظه را کاويدم. ۱۷ فروردين بود، برگزار کنندگان کنفرانس (نمايندگان بنياد هانر يش بل) زير چتر حفاظتی پليس امنيتی آلمان از ما استقبال کردند. جمع پنج نفره ما بر آشفت. چرا پليس؟

بلا فاصله مهندس عزت الله سحابی و اکبر گنجی را از ما جدا کردند. آن ها همراه پليس با هواپيما به برلين اعزام شدند. در برنامه پيش بينی شده بود همه ما پنج نفر با ترن سفر کنيم. حال برنامه تغيير کرده بود. يوسفی اشکوری، کاظم کردوانی و من آن گونه که در برنامه پيش بينی شده بود با ترن راهی برلين شديم.

هتل محل اقامت در بن بست آبی قرار داشت. از يک سمت با آب و به نيروی ارتباطی قايق های موتوری به ديگر نقاط برلين وصل می شد. علت را جهات امنيتی بر شمردند و گفتند:

چون گروه های مخالف برگزاری برنامه های وسيعی برای به هم زدن آن دارند و ممکن است به هتل حمله کنند، اين هتل انتخاب شده است تا در صورت حمله بتوانيم شما را از راه اب به ساحل نجات برسانيم يا دست کم راه ابی را در برابر هجوم آن ها ببنديم.

معنای حرف ها را نمی فهميدم. مگر آمده بوديم جبهه؟ حالا هم نمی فهمم چرا به زندان اعزام می شوم؟ گويا بنياد هانريش بل و شعبه سوم دادگاه انقلاب اسلامی تهران، هر دو تصميم گرفته بودند ازما درجهان چهره ها و شخصيت های عجيب و غريبی بسازند و با آن سودا کنند. بنياد می گفت:

می خواهيم به افکار عمومی آلمان بقبولانيم که اصلاح طلبان درصدد تغيير در سياست های داخلی و خارجی برآمده اند.

دادگاه انقلاب اسلامی با لکنت زبان و ايما و اشاره به ما می فهماند:

بايد شما را بازداشت کنيم تا آبی بر آتش احساسات مذهبی مردم که جريحه دار شده وتحت تأثير فيلم تلويزيونی برآشفته است بريزيم.

اين هر دو زندگی ۱۷ نفر سخنرانان شرکت کننده در کنفرانس و خانواده های آن ها را به بازی گرفته بودند تا بتوانند از افکار عمومی آلمان که خود آن را تحريک کرده بودند، خوب تر سواری بگيرند. بنياد هانريش بل در کار اقناع افکار عمومی برای توسعه روابط اقتصادی دولت سبزها با ايران بود. دادگاه انقلاب خواستار حذف دگرانديشان از صحنه فرهنگی و سياسی کشور به بهانه شفای خاطر افکار عمومی!...

اين وسط ما چه کاره بوديم؟