از زير خاک.
با ياد جانباختگان تابستان ۶۷
داستانی تازه از نسيم خاکسار
۱
زير
خاکم، اما نمرده ام. نه، نمرده ام. چهارده سال پيش وقتی با کاميون همراه ديگران
بارمان کردند و ريختندمان توی چاله من خودم را کشاندم بيرون از خاک. يعنی دستم را
کشيدم بيرون از خاک تا عابری که میگذرد ببيند که ما اينجا هستيم. يک کشيش ارمنی
من را ديد و بعد همه فهميدند. يکی دو هفته بعد دوستان و آشنايان ما يکی يکی
آمدند به ديدنمان. اوائل برای شان سخت بود. نمیگذاشتند. مادرم میآمد با خواهرم.
آن طرف تر از آن ها پدر پيری و پسرش. هی نگاه میکردند به اطراف، توی چشمانشان،
هم نگرانی از آمدن آن هائی بود که ما را زير خاک کرده بودند و هم موجی از جستجو
برای يافتن تکه لباسی و شيئی از ما در اين يا آن گوشه خاک که به آن ها بگويد ما
اينجا هستيم. در همان دو هفته اول چند لنگه کفش و يک آستين پيراهن و يک ساعت پيدا
کردند و من هم که دستم را کشانده بودم بيرون از خاک. من را زودتر از بقيه پيدا
کردند. دستم که بيرون بود آسمان آبی را میديد و پرنده هائی را که از توش
میگذشتند و چند تا لکه ابر سفيد را و به بقيه میگفت چه ديده است. آن ها ،يعنی
دوستانم، خوششان می آمد که من هرچه می بينم برای شان بگويم. من چون طبع رمانتيکی
داشتم همه اش به چيزهای قشنگ طبيعت نگاه ميکردم. من اصلا نمی دانستم طبع رمانتيکی
دارم. خيلی جوان بودم که دستگيرم کرده بودند. پر از شر و شور بودم . فرصت نداشتم
مثلا به اين کلاغی که روبرويم بر خاک نشسته بود نگاه کنم. به پرهای سياهش که باد
زير آن ها می زد و کمی هواشان میکرد و يا به سرش که هی می چرخيد به اطراف. بعد که
پيدايم کردند از طرف بچه ها پيام خودمان را که برای مان گل و سبزه بياوريد به
ديدار کننده هايمان دادم. گفتم برايمان سرو بياوريد و يا کاج، و در همين نزديکی ها
بکاريد. آوردند. اما آن هائی که قرار بود بياورند، نياوردند. يک راننده تاکسی
آورد. نمیدانم از کی شنيده بود. آمد نزديک من، من آن وقت ديگر زير خاک بودم، اما
استخوان يک بند انگشتم بيرون افتاده بود جائی روی خاک، قاطی خاک که کسی نمی ديديش.
با همان يک بند کوچولو می توانستم هرچه دلم می خواست از بيرون را تماشا کنم. حالا
ديگر البته ذره ای شده ام که می چرخم. توی هوا. گاهی بر خاک می نشينم و سر برگ ها،
گاهی با قطره های باران پائين میآيم و روان می شوم بر سطح خاک و دوباره با خشک
شدن زمين با حرکت بادی پرواز میکنم. سرگردانم و میگردم ، اما هستم ، همين بيرون
و تماشاتان میکنم. و گذارم اگر بيافتد به همان جائی که روز اول چالمان کردند می
چسبم به يکی دو نهالی اگر هنوز باشند و دور می زنم همه آن روزهائی را که در گوشه
ای از آن ، بر خاک افتاده بودم.
راننده
خيلی با احتياط خاک را گود کرد و دو نهال کاجی را که آورده بود کاشت و رفت. آنقدر
هوا تاريک بود که نتوانستم خوب چهره اش را ببينم. حالا هر راننده ای که می آيد آن
جا و قد و هيکل او را دارد خيال می کنم همان کسی است که نهال ها را آورده بود. من
خودم را رساندم پای کاج ها و در بوی تازه شان خودم را ول کردم. دوستانم به من
حسادت نمیکردند. از خوشی من آنها خوشی میکردند.
بارها
از خودم پرسيده بودم از چيست که آدمی از همه حس ها و نيازهای خوار و ذليل کننده
رها می شود. نه، فکرهای فلسفی نکنيد. روبرو شدن با مرگ نبود. شکنجه و اين حرف ها
هم نبود فکر می کنم يک چيزهائی دور و برم می ديدم که سخت دنيای ذهنی ام را به خودش
مشغول می کرد. آن وقت من خودم را می سپردم به همان تصويرها که می ديدم. فکرش را
بکن. يکی نشسته روبرويت و در شرايط خودت. بعد خيال می کند که تو غمگينی مثلا ، يا
نگرانی که اگر رفتی بازجوئی چه بلائی ميخواهند سرت بياورند. اين را مثلا از کجا
فهميده ؟ چون مثلا چندباری ازت يک چيزهائی پرسيده بود و ديده بود تو فکر هستی.
خوب، اول، میگذارد تو را به حال خودت و می رود تکيه میدهد به ديوار. بعد از مدتی
می بينی دارد يک کارهائی می کند که توجه تو را به خودش جلب کند. عينکش را در آورده
و گرفته دستش و دارد آن را هی از چشمش دور و به آن نزديک میکند. تو هرچقدر هم توی
فکر باشی کنجکاو میشوی بدانی رفيق تو دارد چکار میکند. اين ها را که گفتم يکروز
برايم رخ داده بود. هم سلولی ام وقتی ديد که توی نخش رفته ام به من گفت: «ببين می
خواهی سينما تماشا کنی؟»
گفتم:
«آره.»
آنقدر
دوستانه و با مهر گفته بود که جز اين نمی تواستم بگويم. بعد او عينک طبی اش را داد
به من وگفت هی ببر دور و بياور نزديک ببين چه می شود. بردم . ديدم اولا اين ديوار
روبرو و در و آن دريچه آهنی و آن لکه های روی آن همه شان رفته اند توی يک کادر .
درست مثل پرده سينما. بعد که هی دور و نزديک می کردم يک چيزهائی به نظرم میآمد که
تکان میخوردند. چقدر وقت گذشت تا به خودم آمدم. سلول و زندان و فکرهائی را که
عذابم ميدادند پاک فراموش کرده بودم. وقتی عينکش را می خواستم برگردانم به او يکهو
چشمم افتاد به پای باند پيچی شده و زانوی آش و لاشش. برگشتم و به صورتش نگاه کردم.
ديدم تکيه داده به ديوار و خوابيده. انگار برای همين بيدار مانده بود که من را
سرگرم کند. و دستشهايش را گذاشته بود روی زخم پاهايش يعنی آن قسمت ها که خيلی
آش و لاش شده بود و خوابيده بود. چرخيدم طرفش و عينک را دوباره گذاشتم روی چشمانم
و سعی کردم تا او را بياورم توی کادری که برايش درست کرده بودم. اين فقط يکی از
تصوير های توی کله ام بود . از اين ها برای ديدن زياد دارم. ديدن همين ها باعث شد
که حس های تازه ای در من رشد کند. يک حس هائی که می فهميدی دارند تو را به چيزهای
خوب و ساده زندگی که قبلا فرصت نگاه کردن و فکرکردن به آن ها را نداشتی وصل
میکنند. مثل همين تصوير نگاه کردن به خوابيدن کسی در نزديکت. و بعد يکی يکی
اندامش را بردن توی يک کادری و تماشا کردن. وقتی داشتم تماشايش میکردم ياد نقاش
ها افتادم. و به خودم گفتم برای همين است شايد که يک چيزهائی گاه توی نقاشی آن ها
برجسته میشود. خوب اگر من نقاش بودم خيلی دلم می خواست که فقط پاهای هم سلولی ام
را میکشيدم و بعد دستهايش را که روی آن گذاشته بود. وقتی عينک را می بردم دورتر
تصوير کوچک می شد و وقتی می آوردم نزديک تصوير بزرگ می شد. او خوابيده بود. من اگر
نقاش بودم برای آن پاهای آش و لاش دو دست بزرگ می کشيدم. آنقدر بزرگ که بتواند همه
آن زخم ها را بپوشاند. چون دست ها در آن لحظه آن وظيفه را داشتند. خوب من که اول
متوجه آن نشده بودم. وقتی هی عينک را بردم دور و نزديک و هی تکه به تکه از تن آن
آدمی را که تکيه داده بود به ديوار بردم توی کادر و تماشا کردم متوجه آن شدم. و
همين کارها فکر می کنم يک چيزهائی را در من بيدار کرد که خوابيده بود در پستوهای
تاريک ذهنم. و همان ها به دستم که بيرون از خاک بود و به بند انگشتم فرمان داد که
تا می تواند نگاه کند. ذره ذره همه چيز را نگاه کند. چون همين ذره ها دنيائی را که
ازش اسم می برديم می ساختند.
۲
زمين
تا دور دست ها خشک و خالی بود. آن کاج هائی را که آن راننده آورده بود چند نفر
آمدند کندند و بردند. آن دورها يک رديف تير چراغ برق بود که گاهی کلاغ ها می آمدند
و روی شان می نشستند. چند تا هم ساختمان بود. با کندن و بردن کاج ها همين ها شده
بود منظره های دور وبر. چند روز بعد دو زن آمدند آن جا و گشتی زدند و بعد پسری که
باشان بود عکسی ازشان گرفت. فکر می کنم دنبال کاج ها بودند. زن ها موقع عکس گرفتن
پشت شان را به دوربين کردند. رفتم توی فکر. حتما يک جائی در عکس، من خيلی ريز پيدا
بودم. و اگر اين رخ می داد و عکس جائی چاپ می شد و يا گيرکميته چیها می افتاد خوب
برای شان دردسر درست میکردند. فکرکردم مخصوصا میخواهند من در عکس باشم. خوشم آمد
که مردم با هوش شده اند. با هوشی خوب است. با هوشی مثل همه چيز خوب دنيا خوب است.
با هوشی مثل کار آن رفيق من در سلول بود که با آن که خودش خيلی درد داشت توی اين
فکر بود که چطور رفيقش را شاد کند. با هوشی شکل دستهای او بود روی زخم های پايش.
وقتی با هوش باشی می توانی خوب تر به جنگی. اگر آن وقت عينکش را داشتم میگذاشتم
سر چشمانم و صورت آن زن ها را میآوردم نزديک، ببينم توی چشمانشان، وقتی روی شان
را از دوربين برگردانده اند، چه می گذرد. و يا حالت صورت شان چطوری است وقتی دست
هايشان را هی از زير چادر های سياه شان درمیآوردند. و بعد می رفتم روی خود
دستهاشان تا ببينم چه زاويه ا ی می سازند. اجزاء تن آدمی وقتی حرکت دارد و وقتی
آدم زنده است و میخندد و يا فکر می کند مثل خيلی چيزهای ديگر طبيعت تماشائی است.
بعد نگاه کردم به لبه چادر زن ها که باد تکان شان میداد. آن وقت زن ها نشستند روی
خاک. نزديک به من. و من خوب به چشمان شان که حالا خوب میتوانستم ببينم شان نگاه
کردم. نمیدانم تا حالا شده به چشمی هائی نگاه کنيد و بعد سرتان را زير بيندازيد.
آنقدر درد و سئوال توی شان موج می زد که نمی شد زياد به آنها نگاه کرد. مثل وقتی
نبود که سر پا ايستاده بودند و داشتند به اطراف نگاه میکردند. نمی دانم چطور
بگويم. کاش نقاش بودم. همه را میسپردم به دستهام و رنگها تا خودشان بگويند چطور
بود. راستی نقاشی را کی می کشد؟ دست ها و يا چشم ها ؟ بعد رفتند. چون آن پسری که
ازشان عکس میگرفت گفت بايد بروند. من نمی دانستم که خانواده ها با هم قرار گذاشته
اند که به نوبت بيايند تا آن هائی که ما را زير خاک کرده بودند زياد متوجه حضورشان
نشوند. نمیخواستند بهانه به دست آن ها بدهند تا آن ها باز بولدزر بياورند و همه
جا را صاف کنند. وقتی رفتند من فرصت داشتم حسابی از پشت سر تماشاشان کنم. تاريک
بودند. مثل سايه. مثل تصوير سايه هائی که در آب افتاده باشد و هی با موج تکان تکان
بخورد. اينطوری می شدند توی آفتاب، جلوی چشمانم، تا رفتند و توی همان آفتاب ظهر
ذوب شدند. من دلم می خواست به بچه ها که آن پائين منتظر حرف ها و خبرهای من بودند
بگويم آن روز چه ديده ام. اما کمی معطل کردم. هی می خواستم يک چيز ديگری هم ببينم.
آن روز، نه کلاغی روی يکی از تيرها نشسته بود، و نه لکه ابری توی آسمان بود. و آن
ساختمان های دور و اطراف هم چيز تماشائی نداشت. اما وقتی باز دوتا زن ديدم و بعد
يک پسر ديگر، رفت توی ذهنم که خانواده ها سرزدن به ما را نوبتی کرده اند. تا آن ها
برسند هول هولکی خبر را دادم به بچه ها. می دانستم که بچه ها خوشحال می شوند. نه
به اين خاطر که به ما سر می زنند و يا ما را فراموش نکرده اند. اين ها را از پيش
هم می دانستيم. اين موضوع که خانواده ها فکرهايشان را بکار انداخته اند. و اين
هوش، هوش آنها بود که ما را خوشحال می کرد. زن ها از زير چادرشان دو نهال تازه
آورده بودند که جای خالی نهال های قبلی را پر کنند. يک کاج بود اين بار و يک سرو.
من دوتاشان را دوست دارم. يک خوبی که اين درخت ها دارند در تابستان و زمستان
سبزند. کاج کوچولو با برگهای نازک و پيش آمده اش در پائين آنقدر نزديک به من بود
که من می توانستم خودم را بمالم به برگهايش. توی عالم خودم بودم که باز صدای چند
پا را شنيدم. از همين جا بود که فهميدم خانواده ها با هم قرار مدار گذاشته اند که
کارهائی بکنند. چون همان پسر اولی را ديدم که با پسر دومی دوتائی دارند در جاهای
ديگر بوته های گل سرخ میکارند. بوته ها ، هنوز گل نداشتند. خيلی کوچولو بودند.
اما، خوب، از خارهای کوچولو و برگهای شان می توانستی بفهمی که آنها چه بوته هائی
هستند. وقتی زن ها رفتند و پسرها هم رفتند من اول رفتم در جائی که پسر اولی از
زنها عکس گرفته بود ايستادم و سعی کردم ببينم توی عکسی که از اينجا گرفته بود ،
قرار است چه بيافتد. وقتی خوب به آن قسمت نگاه کردم غمگين شدم . جای خالی آن بوته
ها ی اولی را میتوانستم ببينم. البته در آن وقت ديگر خالی نبودند. و همين خوشحالم
میکرد. خوشحالم می کرد که هنوز آن جا دو تا بوته گل سرخ هست و دو نهال کاج و سرو.
داشتم می رفتم نزديک به بوته ها که باز صدای پا شنيدم. اين صدای پاها مثل آن
صداهای پاهای قبلی نبود. سرم را که بالا کردم شناختمشان. خودشان بودند. همان هائی
که کاج ها را کنده بودند. اول رفتند سراغ بوته های گل سرخ. آن ها را با پا له
کردند و بعد رفتند سراغ کاج و سرو و آن ها را از ريشه در آوردند و تکه تکه کردند
بر خاک انداختند. وقتی رفتند، عکسی را که آن پسر اولی از اينجا گرفته بود به وضوح
در برابرم می ديدم. له شدن نهال ها و بوته هارا. به دوستانم در پائين نگفتم. فقط
نشستم و به آن ها که در تاريکی دور می شدند نگاه کردم. تا وقتی که ديگر خود تاريکی
شدند. چند روزی گذشت. هيچکس سراغ ما نيامد. من تک و تنها لم می دادم روی خاک و به
دورها نگاه می کردم. گاهی وانتی می گذشت. از دور صدايش ميآمد. منگوش می دادم به
صدايش. و به بچه ها می گفتم. بعد که خود وانت هم پيدايش می شد به بچه ها می گفتم.
دور هم که می شد باز به صدای دورشدنش گوش می دادم و همه را به بچه ها می گفتم.
۳
صدا
خوب است. هر صدائی که تو را وصل کند به زندگی خوب است. صدا که هست، سکوت نيست. و
آن وقت تو پی می بری به چيزی که بيرون از تو است. و آن وقت ميل گوش دادن به صدای
پيرامون و بعد ميل ديدن در تو پيدا میشود. و آن وقت پيرامون تو هرچقدر هم که
تصويرهای ثابتی داشته باشند شروع میکنند به چرخش و حرکت. صداهای آن وانتی که
میگذشت و گاهی می ايستاد و موتورش غرغر می کرد و يا وقتی صدای راننده اش می آمد
که ظاهرا داشت سر ماشينش داد می کشيد، من را می برد به خاطرات بچگی ام. و آن وقت
من يکی يکی آن صداها را وصل می کردم به صداهای ديگر و يک دفعه می ديدم که دور وبرم
حسابی شلوغ شده است. دور و برم که شلوغ میشد ديگر يادم می رفت که هی نگاه کنم به
آن چند ساختمان و يا به آن تيرهای برق که کی کلاغی رویشان مینشيند.
وقتی
به بچه ها گفتم که ديگر خوب مطمئن شده بودم حدسم درست است. وقتی صدای چرخ ها و
موتور وانت هی آمد نزديک و هی نزديک تر شد من فهميدم که می خواهد خبرهای تازه ای
بشود. بعد يکی که پيشتر فقط صداهای بلند بلندش را شنيده بودم و حالا خودش را می
ديدم، پياده شد و رفت از پشت وانتش يک کيسه در آورد و دست کرد تو کيسه و چيزهای در
آورد از توی آن و پخش کرد در آن جاهائی که ما بوديم. آن وقت ، اواسط زمستان بود.
صاحب وانت که قد ريزه ميزه ای داشت تند کارش را کرد و بعد دوباره رفت و درکاپوت
موتور وانتش را زد بالا و سرش را کرد تو و شروع کرد باز به بلند بلند فحش دادن. من
اول نفهميدم چرا اين کار را میکند. اما وقتی دو نفر پيدا شدند و ازش پرسيدند اين
جا چه میکند شنيدم باز، وقتی بلند بلند فحش می داد به موتور ماشينش ، گفت که بايد
بارش را هرچه زودتر برساند به محل اما موتورش هی فس فس میکند. و باز بلند بلند
شروع کرد به فحش دادن. آن ها سرشان را کردند توی پشت وانتش همان جا که کيسه ها را
گذاشته بود بعد به هم نگاه کردند و رفتند. آن وقت باز راننده رفت سراغ کيسه هايش و
باز از توشان دانه هائی را درآورد و پخش کرد.
دو
ماه بعد بهار آمد و دانه ها شروع کردند به سبز شدن، پهنای خاکی را که ما توش بوديم
بوی خوش برگ و ساقه های سبزی پوشاند. توی اين دو ماه ما هميشه عصر پنجشنبه و
روزهای جمعه ملاقات داشتيم. گاهی کم میشدند. و ما می فهميديم جلوی شان را گرفته
اند. آن ها هروقت که می آمدند با خودشان هميشه بوته ی گلی و يا نهال درختی را می
آوردند. می دانستند که تا بروند، میآيند و آنها را از ريشه در می آوردند اما باز
میآوردند. ما به همان چند ساعتی هم که با نهال ها و بوته ها بوديم خوش بوديم. خوش
بوديم چون توی کار آنها يک هوش قشنگ می ديديم. يک هوش که مثل خود نهال ها از خاک
بود و بوی طراوات و رويش می داد. يک روز صبح وقتی داشتم با دميدن آفتاب به سبزها که
ديگر بلند شده بودند نگاه می کردم يکهو ميان شان دو بوته گل سرخ ديدم که گل هايش
باز شده بود. گل سرخ ها خيلی کوچولو بودند. نمی دانستم چطور خودشان را قايم کرده
بودند لای علف ها که ديده نشوند. انگار می خواستند آنقدر بمانند که ما بتوانيم گل
هاشان را ببينيم. وقتی خوب به آنها نگاه کردم يکهو فکر کردم بيخود نيست که آدمها
گل و درختان را دوست دارند. گل ها و درخت ها با آفتاب و آب می آميزند و با کمک
ريشه هاشان که می رود پائين حرف و رنگ و فکر و حس آنچه را که در دل خاک نهفته است
می آورند بيرون و در برگها و گل هاشان نشان می دهند. اين گل سرخ ها با آن کوچکی
شان و با آن لبخند تازه اشان پيام کی ها را قرار بود در بيرون از خاک بازتاب دهند.
دوباره فکرم رفت طرف همان رفيقم که عينکش را داده بود به من تا سينما تماشا کنم.
اگر اين جا بود. قطعه ای از او، تکه کوچکی، حالا عينکش را می گذاشت روی چشمانش و
شروع می کرد به نگاه کردن تا ما. همه ما ، همه ما که پاره پاره و له زير خاک خفته
ايم بيرون بيائيم و به تماشای همين دو گل سرخ بنشينيم. دو گل سرخی که به روشنی می
دانستيم به هفته نکشيده پاهائی می آيد تا اول له شان کند و بعد دستهائی تا از ريشه
آنها را از خاک دربياورد.
نسيم
خاکسار
پنجم
سپتامبر ۲۰۰۲ اوترخت
-------------------------------
*
اين داستان در مجله آرش شماره ۸۱ چاپ شده است.
|